eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام، دعا کنید از مسیر خارج نشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
BABA KHODAHAFEZ KE MAN HAM RAFTAM AZ DONYA.mp3
2.12M
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه‌خوانی ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ بابا خداحافظ که من هم رفتم از دنیا بابا خدا حافظ ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ در کانال حماسه جنوب، @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 "سرباز کوچک امام" کتاب" سرباز کوچک امام " خاطرات آزاده " مهدی طحانیان" به قلم فاطمه دوست کامی است. سرباز کوچک امام که از آن به عنوان جامع ترین اثر در حوزه خاطره نگاری اسارت یاد می شود، در برگیرنده خاطرات جذاب  و خواندنی نوجوان اسیری است که درخواست مصاحبه خبرنگار هندی شبکه5 فرانسه را به دلیل نداشتن حجاب وی رد می کند. "سرباز کوچک امام" پرفروش ترین آثار  انتشارات پیام آزادگان در 26 نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود که در دیدار مقام معظم رهبری از این غرفه مورد توجه و عنایت خاص معظم له واقع شد. طحانيان در آستانه 13 سالگی به اسارت دشمن در آمد. اين نوجوان مصاحبه معروفی با خبرنگار هندی دارد كه بار‌ها از تلويزیوين پخش شده و بازتاب بسياری در كشورهای عراق و ايران داشت.  مخاطب وقتی كتاب را می‌خواند و در جريان روايت با حوادث مانوس می‌شود درمی‌يابد اين نوجوان در چه شرايط سختی با شجاعت لب به سخن گشود. سرگرد محمودی يكی از شكنجه‌گران معروف رژيم بعث عراق در صحنه‌ای كه طحانيان مشغول مصاحبه بود حضور داشت و طحانيان بدون ترس پاسخ خبرنگار هندی را می‌داد. پس از پخش شدن اين مصاحبه و بازخورد آن در حزب بعث، سرگرد محمودی تبعيد شد.  نویسنده : فاطمه دوست کامی ناشر:   پیام آزادگان قطع:  وزیری سال انتشار:  ۱۳۹۶ تعداد چاپ:  ۱۵ تعداد صفحات:  ۴۶۸ قیمت:  ۳۵۰,۰۰۰ ریال @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 گزیده هایی از کتاب 🔅 «... نیروها را به دسته‌های سه‌تایی تقسیم کردند. در هر دسته یک تیربارچی، یک آرپی‌جی‌زن و یک تک‌تیرانداز می‌گذاشتند. وقتی نیروهای تمام دسته‌ها را مشخص کردند، معلوم شد دسته آخر یک تک‌تیرانداز کم دارد! با شنیدن این خبر جان گرفتم. خود فرمانده اول صحبتش به آقای ابرقویی و نیروها گفته بود که قول داده در یک وقت معین، چند دسته مشخص نیروی کامل بفرستد اهواز، و این یعنی این که اصلا وقتی نمانده تا بشود منتظر رسیدن یک نیروی دیگر شد! تا وقتی نگاه فرمانده متمایل شود سمت من، دیگر نذر و نیازی نمانده بود که نکرده باشم. با دست اشاره کرد به دسته نیمه‌کاره آخر. تا آنجا پر کشیدم. با آمدنم دسته تکمیل شد. نگاهم را پر از تشکر کردم و سر چرخاندم سمت آقای زارعی. فرمانده بهش گفت:« برادر زارعی، آخر مجبور شدیم ایشون رو بفرستیم اما مطمئنیم که از اهواز برمی‌گردون‌شون...» 🔅 «... یک درجه‌دار ارتشی که خدمه تانک بود و سن و سال بالایی داشت و روی تانکش نشسته بود، صدایم کرد. رفتم کنارش. جستی زدم و نشستم روی تانک. گفت:« اسمت چیه؟» گفتم: «مهدی!» گفت: «آقامهدی نکنه پول خوبی بهت میدن که پا شدی اومدی جبهه؟» گفتم: «خودتون خوب می‌دونید، اگه دنیا رو هم به یکی بدن محاله حاضر شه بیاد اینجا.» گفت: «آره اما می‌خوای بگی هیچی بهت نمیدن که پا شدی اومدی جبهه؟» گفتم: «بله، هیچ پولی بهم نمیدن. من خودم اومدم.» شاکی گفت: «آخه پس پسرجون تو با این سن و سالت چرا اومدی جبهه؟ کی تو رو آورده اینحا؟» گفتم: «کسی منو نیاورده، خودم اومدم. تازه با هزاربدبختی!» گفت: «چرا نموندی درست رو بخونی؟» گفتم: «فعلا به امر امام جنگ از هر چیزی مهم‌تره، حالاحالاها وقت هست واسه درس خوندن...» @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ "حمله منافقین" نزدیک اذان مغرب دوشنبه سوم مرداد ۱۳۶۷ بود. از سنگر بیرون رفتم ببینم چه خبر است. وقتی برگشتم آقا (حضرت آیت الله خامنه ای) پرسید چه شده؟ گویا از حالت چهره ی من احساس کرده بود اتفاقی افتاده است. گفتم خبر خاصی نبود. گزارش دادن را ادامه دادم و دربارهی عملیات صحبت می کردیم که موقع اذان دوباره جان محمد تماس گرفت و گفت دشمن آمده اسلام آباد. گفتم این چه حرفی است دشمن آمده اسلام آباد ؟ یعنی چه؟ خشکم زد. من خبرداشتم که ما در آن جا هیچ موضع دفاعی نداریم. آقا فهمید اوضاع واحوال ما به هم ریخته. پرسید چه شده ؟ گفتم آقا می‌گویند دشمن آمده به اسلام آباد. ایشان بلافاصله فرمودند "منافقینند و دارند می آیند که به تهران بروند." @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣8⃣ خاطرات رضا پورعطا توقف کردم تا نفسی تازه کنم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی دیگه نمیتونم... پاهام رو احساس نمی کنم. به سختی از جا بلند شدم و گفتم: من همین جوری ادامه میدم.. هر کس خواست دنبال من بیاد... هر کس هم جرئت نداره، بمونه. حاج محمود گفت: خطرناکه... رو مین میری! گفتم: مهم نیست.... دیگه نمیتونم سپس شروع به حرکت در میدان کردم. بقیه هم که راهی جز اطاعت از من نداشتند، چسبیده به من راه افتادند. این بار همگی سر پا آمدند. مسافتی که جلو رفتیم و اتفاقی نیفتاد، روحیه گرفتیم. شروع به دویدن کردیم. من بدو... بچه ها بدو... آنقدر با شور و شوق و انگیزه دویدیم که مجروح آخری هم یادمان رفت. احساس آزادی و طراوت بهمان دست داد. همه دردها و سختی ها را فراموش کردیم. پس از ساعت ها تلاش، بچه ها همدیگر را رها کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند. انگار نه انگار که ۲۴ ساعت توی خط و میدان مین سروکله زده بودیم. دیگر از خستگی ها خبری نبود. بچه ها جان تازه ای گرفته بودند. در چهره ها دیدم که گام های بلند بچه ها به تلافی آن همه ترس و وحشت برداشته می شد. بلند شدن من از روی زمین هم ناخودآگاه بود. همان راز نهفته ای که همواره در پهنه دشت ما را به جلو هدایت می کرد. رازی که هرگز نتوانستم پی به واقعیت آن ببرم و تا انتهای آزادی همراه ما بود. هرگز نفهمیدم میدان مین کجا و کی تمام شد. البته فرقی هم نمی کرد، چون دیگر هیچ کس به پشت سرش فکر نمی کرد. بچه ها دعا می کردند هر چه زودتر به یک ماوی و پناهگاهی برسند. برای اولین بار در زندگی ام طعم شیرین آزادی را با همه وجود احساس کردم. نعمتی که هرگز در شرایط عادی زندگی قدر و منزلت آن را نفهمیده بودم. مسیر زیادی را مستانه و بی هدف دویدیم تا جایی که بچه ها خسته و نفس زنان ایستادند. حاج محمود همه را در نقطه ای از رمل ها دور هم جمع کرد و گفت: اگر خدا بخواد، انگار نجات پیدا کردیم. ناگهان مجروحی که در میدان مانده بود از ذهنم عبور کرد. از حاجی خواست اجازه دهد بر گردم و او را بیاورم. نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و گفت دیوانه شدی؟... دیگه امکان این کار نیست. عذاب وجدان بدجور وجودم را تسخیر کرد. تصمیم گرفتم بدون اجازه حاج محمود اقدام به این کار کنم. تا خواستم حرکت کنم، نسیم سرد و کشنده ای در دشت وزیدن گرفت. طوری که سوز سرما در استخوان‌هامان فرو رفت و بدن های ضعیف مان را به رعشه انداخت. بچه ها شروع به لرزیدن کردند. شاید کار خدا بود که به چیز دیگری فکر نکنیم. چنان سرمایی توی رمل ها پیچید که هرگز ندیده بودم. یازده نفر بیشتر از بچه ها باقی نمانده بود. حاج محمود گفت: دوتا دوتا همدیگه رو در آغوش بگیرید و ماساژ بدید. هر کسی بغل دستی اش را در آغوش گرفت و محکم فشار داد. صحنه بسیار عجیبی بود. تعداد بچه ها یازده نفر بود. من تنها ماندم و کسی نبود که او را در آغوش بگیرم. به سمت دو نفری که همدیگر را فشار می‌دادند رفتم و با آنها شریک شدم. شاید بیست دقیقه این حالت طول کشید. یعنی سرما ما را به خودمان مشغول کرد تا وقتی که یاد و فکر مجروح ها کاملا از ذهن مان بیرون رفت. آن قدر بچه ها ضعیف و ناتوان شده بودند که تحمل سرما را نداشتند حاج محمود که نگران بچه ها شده بود دستور داد در رمل ها بدوند. از یخ زدن بچه ها ترسید. بچه ها حرف حاجی را گوش دادند و با همه وجود شروع به دویدن در دشت کردند. کناره های آسمان به سفیدی می زد. حد افق و بیابان را شاخص قرار دادم و بچه ها را دنبال خودم کشاندم. نیم ساعت نگذشته بود که هوا کاملا روشن شد و ما بار دیگر در اوج ناباوری سپیده صبح را دیدیم. صبحی که پس از یک شب طولانی نمایان شد. شبی که به بلندای یلدا بود. من برای اولین بار بلندی یک شب هولناک را دیدم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "شرط آتش بس" صدام برای پذیرش آتش بس تحت فشار بود اما اصرار داشت قبل از آتش بس مسئولان دو کشور دیدار کنند که ایرانی ها نمی پذیرفتند. مرداد ماه صدام شرط را برداشت و گفت به شرط آنکه پس از آتش بس مسئولان دو کشور با هم دیدار کنند، آتش بس را می پذیرد. ایرانی ها هم موافقت کردند و ۱۵ مرداد صدام آتش بس را پذیرفت. @defae_moghadas 🍂