🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣9⃣
خاطرات رضا پورعطا
دستی تکان دادیم و با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به سمت مرز خودمان حرکت کردیم. در طول مسیر به رضا و خاطرات سالها دوستیمان فکر کردم می دانستم که مادرش از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه رضا خوشحال خواهد شد. قطرات باران به شیشه جلو ماشین می خورد. سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود. هیچ کس حرفی نمی زد. راننده ماشین مجبور شد برف پاک کن ها را روشن کند. تیغه های برف پاکن تند و تند قطرات باران را کنار می زد. شدت بارش باران هر لحظه تندتر می شد. سرم را به شیشه کناری تکیه دادم و دشت را از نظر گذراندم. ناگهان حرف على مرا از فکر بیرون آورد. گفت: خدا کنه فردا بتونیم بیایم....
دلم لرزید. چون حرکت ماشین در گل چسبنده دشت غیر ممکن بود. بارش هر لحظه شدیدتر می شد و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به تپه های اطراف انداختم. دلم میخواست تنها بودم و روی یکی از تپه ها می ایستادم و رو به آسمان ابری فریاد می کشیدم که ببار... ببار تا دنیا را آب ببرد.
فردای آن روز همان طور که علی پیش بینی کرده بود، به دلیل بارندگی شدید نتوانستیم به منطقه برویم اما روز بعدش هوا آفتابی شد و ما صبح زود برای انتقال شهدا حرکت کردیم. خبر در سطح شهر امیدیه پیچیده بود و خانواده های زیادی منتظر بازگشت پیکر فرزندانشان بودند.
وقتی به منطقه رسیدیم، همه جا خیس بود. به محض حرکت در مسیر پاسگاه عراقی ها، متوجه رد پاهای دیگری شدیم که تازه تازه بود. تردیدی در دلم ایجاد شد. على را صدا زدم و پرسیدم: این رد پاها مال کیه؟
گفت: نمیدونم شاید بچه های تعاون زودتر از ما اومدن. همین طور هم بود. چون وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، خبری از شهدا نبود. دشت خالی تر از همیشه در نسیم باد، غربت بچه ها را فریاد می زد. بچه های تعاون اهواز همان روز بارانی آمده بودند و همه شهدا را جمع آوری کرده بودند.
مادر رضا مشتاقانه با اسپند و عود منتظر ورود رضا به شهر بود. سراسیمه به سمت محل استخوان های رضا دویدم اما اثری جز ربن خسته رضا بر جای نمانده بود. آهی از دل کشیدم و روی زمین زانو زدم. علی خودش را به من رساند و گفت: متأسفانه همه را منتقل کردن.
با اشاره به محل شهادت رضا گفتم: ده سال به انتظار آمدن من تکان نخورد اما... بغض گلویم را فشرد و نتوانستم ادامه دهم. علی گفت: آنجا که چیزی نیست خم شدم و لنگه کفش به جا مانده رضا را برداشتم و گفتم: این ربن رضاست، اونو
خوب می شناسم. به کفش خیره شدم. سپس آن را در آغوش کشیدم و زار زار گریه کردم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
صدام حسین
سیاستمدار و وزیر سابق امنیت ملی عراق، که در مراحل تحقیقات و بازجویی از صدام تا لحظۀ اعدام او حضور داشت در مصاحبه با شبکۀ عراقی «آسیا» تأکید کرد صدام توهم ایران هراسی داشته است. الربیعی گفت: «وقتی که جلو در مرکزی که قرار بود حکم اعدام در آن اجرا شود صدام را تحویل گرفتم و به اتاق قاضی بردم تا لایحۀ اتهاماتش قرائت شود، صدام تکرار می کرد: مرگ بر ایران... مرگ بر ایرانی های مجوس».
الربیعی تأکید می کند که صدام هنرپیشۀ بسیار خوبی بود و تمام زندگی برایش به مثابۀ یک تئاتر بود که باید در آن نقش بازی می کرد. حتی در آخرین لحظات زندگی هم تظاهر به قوی بودن می کرد طوری که وقتی وارد اتاق اعدام شد و طناب دار را دید گفت: «دکتر، این برای مرد است»!
الربیعی می گوید که صدام تا آخرین لحظات خونسرد بود و قبل از مرگ با خدا راز و نیاز یا طلب مغفرت نکرد؛ چون گفته می شود که او اساسا به عالم غیب ایمان نداشت. حتی در لحظات مرگ شهادتین را فراموش کرده بود و ما به یادش آوردیم که بگوید، که البته آن را فقط تا نیمه گفت. او نتوانست جمله اش را کامل کند؛ زیرا زیر پایش خالی شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و سوم:
سیمای مقاومت و هفته نامه مجاهد
بعد از شکست منافقین تو عملیات فروغ جاویدان(مرصاد)، منافقین تلاش میکردن یه طوری شکست حقارتآمیز خود رو با روحیه دادن به باقیماندۀ افرادشون از طریق برگزاری تئاترها و برنامههای طنز و مسخره کننده به امام و سایر شخصیتهای نظام، بنوعی تحت الشعاع قرار بِدن. لذا تلویزیون منافقین تحت عنوان سیمای مقاومت شروع کرده بود به لودگی و اجرای نمایش های سخیف و مسخره!
این برنامهها که از تلویزیون عراق پخش میشد نه تنها سودی برای اونا نداشت، بلکه باعث نفرت بیشتر بچه ها از منافقین میشد.
یه نشریه هفتگی هم به نام مجاهد داشتن که گاهی به هر آسایشگاه یه نسخه میدادن و اخبار و تحلیل های منافقین در اون منعکس میشد. هر چند این نشریه واقعاً دارای مطالب ارزشمندی نبود، اما یه خوبی برای ما داشت و اون اینکه سبب شناخت بیشتر ما از منافقین و طرز تفکر اونا و ساختار و تشکیلاتشون میشد. بطوری که یه توفیق اجباری در جریان شناسی ما نسبت سازمان منافقین بود.
بلافاصله بعد از پذیرش قطعنامه، منافقین دست بکار شدن و با سوء استفاده از شرایط جدید، تبلیغاتشون رو برای جذب نیرو از بین اسرا شروع کردن و علاوه بر تبلیغات گستردهای که در برنامه تلویزیونی«سیمای مقاومت» و مجلۀ مجاهد داشتن، هیأتهایی رو برای تشویق و ترغیب اسرا به پناهنده شدن به منافقین به اردوگاها آغاز کردن. در مرحله اول عناصری که سابقه جاسوسی و خیانت داشتن رو جذب کردن و اونا رو ترسونده بودن که اگه به ایران برگردید، شما رو اعدام میکنن. و در مرحله بعد و بصورت مخفیانه از طریق همین گروه انگشتشمار سعی در جذب نیرو داشتن و در مرحله نهایی افرادی از مسئولین بلند پایۀ منافقین رو اعزام کردن و از اسرا میخواستن که به اونا ملحق بشن و تعداد کمی فریب اونا رو خوردن و به منافقین پناهنده شدن که در ادامه دلایل این قضیه رو براتون توضیح میدم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂🔻 # کتاب
"جمجمهات را قرض بده برادر"
رمان «جمجمهات را قرض بده برادر» عنوان تازهترین رمان مرتضی کربلاییلو است که از سوی انتشارات عصر داستان وابسته به بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان در دست انتشار قرار گرفته است. او در این کتاب به داستانی درباره عملیات والفجر 8 میپردازد. این رمان که ماجرای آن در تبریز میگذرد با محوریت دو برادر نوشته شده است و روایت آن از سوی نویسنده به گونهای صورت گرفته که گویی نویسنده در آن به نوعی درصدد اظهار ارادت به ادبیات قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم روسیه برآمده است. نام این رمان نیز به نوعی تداعی کننده همین موضوع است. این اثر اولین و جدی ترین رمان یک نویسنده درباره جنگ است. نویسنده ای جوان و چیره دست، یعنی مرتضی کربلایی لو.
داستان با ماجرای هلال شروع می شود. وسط ماجراست و هلال چیزی یادش نمی آید. غواصان کتاب «جمجمه…» مدت زیادی ست با آموزش و تمرین و گشت و … در انتظار عملیاتی که به خاطر ستون پنجم حتا فرمانده نیز خبر درستی ندارد روزگار می گذرانند.
رمان پر است از جملاتی با اصطلاحات بدیع و دست ساز خود نویسنده، که از ذهن ادبی و فلسفی نویسنده راهی به گلو یافته که اگر حمایت موسسه شهرستان ادب و دو تن دیگر نبود، فاش نمی شدند. به این چند تا نگاهی بیاندازید:
■«پاشنه های چغرشان شده بود آینه برای آتش.»،
□ «وقتی شهر خالی باشد سایه با دیواری که سایه، سایه ی آن است چه تفاوتی دارد.»،
■«باران در افقِ پیشارو گیسوی ابری را سوی زمین کشیده بود.»،
□«آدمی که با هستی چیزی مواجه شود چه چاره ای دارد جز فریاد زدن؟»،
@defae_moghadas
🍂