eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 با سلام و آرزوی قبولی طاعات با عرض پوزش، امشب خاطرات مهدی طحانیان ارسال نخواهد شد .
 ✨✨✨ در طریق عشقبازی،  امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل  که با یاد تو خواهد مَرهمی...    @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت شاهکار مهندسی جنگ ۴ 🤔 مشخصات رودخانه پل بعثت بر روی رودخانه اروند احداث شده است. لازم بود برای شروع و پایان این عمل مطمئن باشیم و بتوانیم بر روی رودخانه ای که دارای ویژگی های جزر و مد بلندی با اختلاف 3/5متر است،این امر را محقق سازیم . برخی از کارهای طراحی مهندسی توسط مهندسین ستاد کربلا انجام شده بود ،ولی مشکل بستر رودخانه و مساله ایمنی طرح وجود داشت . در ابتدای شروع کار متوجه شدیم که پیشروی آب از قسمت ساحل است ، که این موضوع ابهامات فراوانی در برابر مان قرار داد. مردد بودیم که شمع کوبی کنیم و پشت شمع کوبی ها لوله ها را بیندازیم یا... همچنین مطمئن نبودیم که بتوانیم با شیوه ای توجه دشمن را منحرف کنیم که مزاحم کار ما نشود و البته مشکلات دیگری از نظر فنی پیش رو بود که پاسخ روشنی برایرآن ها نداشتیم . مشورت هایی با مسئولین ستاد کربلا انجام شد و قرار شد که روی سیستم شناوری کار کنیم .به جای این که لوله ها را به صورت خام در پشت شمع ها قرار دهیم ،لوله ها را شناور کنیم وبعد آن ها را غرق نماییم.اصل شناوری یک مساله بود که یک لوله به قطر 1/5متر و با وزن حدود 7 تن چگونه می توان آن را بر روی آب شناور نگه داشت در حالی که طوری سروته آن را ببندیم که به آسانی هم بار شود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم تا ساعت نه که قرارمون بود، باید منتظر می شدم .... به آقا جواد گفتم برنامه چیه؟ بعد از تلفن کجا می ریم؟ گفت یه راس می ریم گلزار شهدا . با این گندی که تو زدی شاید مجبور بشم بچه ها رو ببرم نهار کبابی .... ای بهزاد .....ای بهزاد .... ببین چی کار کردی تو ... خندیدم و گفتم ، یعنی بعد از این هم گشنگی و خوردن کتلت پلاستیکی و ساچمه پلو، یه کبابی بده به این جماعت دور از وطن آقا جواد جان ن ن . خدایی ببین دنده منده‌ها از گرسنگی زده بیرون . می خواهی ببینی .... آقا جواد گفت لا اله الا الله ..... خیلی خوب بابا .... بچه ها دونه دونه می آمدند سرِ قرار . تا من رو می دیدند برایم خط و نشان می کشیدند . از آقا جواد خجالت می کشیدند و گرنه تو همون خیابون دخلم رو می آوردند . بعضی از بچه ها از دو طرف شاکی بودند . اون از صبحانه ، اون هم از مخابرات ! موقع حرف زدن تعدادی از بچه ها ارتباط قطع شده بود . تو دلم گفتم خوب شد من به خونه تلفن نزدم ..... وقتی که همه برگشتند ، آقا جواد گفت ، خب ، تلفن زدید؟ دلتون آرام شد؟ بعضی از بچه ها گفتند نه بابا. درست موقعی که داشتیم حرف می زدیم ارتباط قطع شد. حالمون بدتر گرفته شده. آقا جواد گفت این دیگه دست ما نیست. امکانات کمه. اما همین که صدای خانواده‌تون رو شنیدید خودش خیلی خوبه. لااقل مادرتون از سلامتی‌تون مطمنئن شدند. خوب یه صلوات بفرستید . اما یواش . اینجا خیابونه .... با صلوات بچه ها حواس ها جمع شد. آقا جواد گفت الانه می ریم گلزار شهدا و یه زیارتی می کنیم. بعد هم نهار می ریم یه نان و کباب می خوریم. تلافی صبحانه در بیاد. منتها نصف پول نهار گردن بهزاد .... همگی با فرستادن صلواتِ بلند اعلام رضایت کردند ..... سوار وانت ها شدیم . من از ترس گیر دادنِ بچه ها ایستادم به سمت اتاق وانت . باد درست می خورد توی صورتم . سعی می کردم به متلک گویی بچه ها بی توجه باشم. وقتی رسیدیم با گلزار شهدا تا چشم کار می کرد قبر شهید بود و پرچم هایی که باد آنها را تکان می داد. قبرستان همیشه دلگیره اما قطعه شهدا ، یه طور دیگه است. آقا جواد این دفعه خودش شروع کرد زیارت وارث را خواند. توی زیارت وارث سلام به شهدا ی کربلا هم داده می شه. چه وجه اشتراکی ..... السلام علیک یا انصار ابی عبد الله ..... خیلی از شهدایی که به زیارتشان رفته بودیم، توی بمباران هوایی شهید شده بودند. بچه های شیر خوره، زن ، پیر مرد .... یه تعدای هم شهید عملیات ها بودند . حسرتشان را می خوردم. تو دلم می گفتم یعنی می شه یه روزی من هم شهید بشم! بعد از زیارت وارث آقا جواد از مظلومیت بچه های خرمشهر گفت. از خیانت بنی صدر که نگذاشته بود بچه های گردان نه سپاه به کمک بچه های خرمشهر بروند ... آقا جواد از ویرانی های خرمشهر گفت . همونجا بود که گفت ما قراره بریم توی خرمشهر سمت اسکله و جزیره مینو ، پدافند کنیم. دل تو دل بچه ها نبود . دلمون می خواست تا برگشتیم ما را ببرند خط مقدم . تا نزدیک ظهر گلزار شهدا بودیم . آقا جواد اعلام کرد یه راست می ریم اولین مسجدی که توی راه هست نماز ظهر و عصر را می خوانیم و بعد هم نهار . سوار شدیم و بعد از چند دقیقه رسیدیم مسجد . نماز را خواندیم . حالا پیش به سوی نهار . کباب با ریحون و سماق .... آدمی زاد حتی در بدترین شرایط هم از شکم غافل نمی شه . جایتان خالی. با خنده و سر خوشی گفتیم و خندیدیم و شکم چرانی کردیم . اما نمی دانستیم که تا چند وقت دیگه قراره چه اتفاقی برای یکی از بچه ها بیوفته.. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 سید جواد هاشمی، سرپرست گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان از حال و هوای اردوگاه و رادیو فارسی عراق که مدام می گفت: «ایران جنگ طلب است» و همچنین رفتار بدی که سربازان عراقی با ما داشتند، می‌فهمیدیم ایران عملیات کرده است. یک شب که ساعت ها از آمار گرفتن شب گذشته بود و عراقی ها فقط در صورت احتمال مرگ کسی شاید در را باز می کردند، ناگهان دیدیم سرگرد محمودی به همراه تعداد زیادی سرباز وارد قاطع ما، بسیجی ها شد و از هر آسایشگاه تعدادی را انتخاب کرد و دستور داد به طرف دستشویی ها ببرند. نوبت به آسایشگاه ما رسید. سرگرد طبق معمول با آن دبدبه و کبکبه اش وارد آسایشگاه شد و فرمان داد: «یالا اصفهانی ها دست هایشان بالا!» تعدادی از بچه ها دست هایشان را بالا بردند از جمله من. این طور موقع‌ها سرگرد به دنبال آدم هایی می گشت که قد بلند و هیکل ورزیده داشته باشند، آنها را انتخاب می کرد. همه شان را برد بیرون و در را بستند. سریع پریدم پشت پنجره، دیدم آنها را هم می برند به طرف دستشویی ها. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که آنها را آوردند بیرون. همه شان را می دیدم. سرگرد با پنجه بوکس و ژست بوکسورها هنگام مشت زنی، افتاده بود به جان این بچه ها و مست و بی رحمانه ضربه هایش را حواله سر و صورت آنها می کرد. چیزهایی به زبان می راند که نمی شنیدم. وقتی بچه ها از جلوی پنجره رد می شدند که بروند داخل آسایشگاه هایشان، چهره بعضی شان به خاطر ضربه های سرگرد کبود شده بود. طوری که برایم قابل تشخیص نبودند، در حالی که همه شان از دوستانم بودند. بچه های آسایشگاه ما که آمدند به همین وضع بودند. از آنها پرسیدم: «چه شد؟» جواب دادند: «هیچی بابا خیلی دلش از اصفهانی ها پر بود، هی می‌گفت همه مشکلات ما از شما اصفهانی هاست! ما که با ایران نمی جنگیم، با اصفهان می جنگیم! هر عملیاتی می شود همه اش اصفهان اصفهان، و بعد هم گیر داد به اینکه چرا شما اصفهانی ها این شعر را ساختید: عرب در بیابان ملخ می خورد سگ اصفهان آب یخ می خورد و حالا نزن و کی بزن!» 👇👇👇
🍂 با انجام عملیات رمضان اردوگاه عنبر شلوغ شد. اسرای کم سن را معمولا در اردوگاه عنبر نگه می داشتند و سن بالاها و مجروحان را منتقل می کردند به اردوگاه رمادی. اردوگاه رمادی نزدیک اردوگاه عنبر بود. از محوطه اردوگاه خودمان از لابه لای سیم خاردارها، اردوگاه رمادی را می‌دیدیم. آسایشگاه ها و قاطع‌ها قابل تشخیص بود. حتی اگر دقت می کردی آمد و رفت اسیران ایرانی و نگهبانها هم قابل تشخیص بود. بعد از عملیات رمضان در تیرماه ۶۱ و محرم، عملیات والفجر مقدماتی انجام شد. یک روز چند اتوبوس آمد و تعداد زیادی اسیر را آورد. تقریبا همه این اسرا مجروح و داغان بودند. بعضی جراحت های عمیقی داشتند که باید ماه ها در بیمارستان مداوا و درمان می شدند. بیمارستان ما فقط یک آسایشگاه معمولی بود که به این کار اختصاص یافته بود و هیچ چیز دیگری که گواهی دهد آنجا یک بیمارستان است، وجود نداشت. دکترهای خودمان چند بخیه به دست و پا و شکم مجروحها می زدند و مرخص! پای بیشتر بچه ها شکسته بود. عراقی ها این شکستگی ها را گچ می گرفتند. بچه ها هم امیدوار بودند بعد از باز کردن گچ بتوانند راه بروند. ما که تجربه درمان عراقی ها را داشتیم و نوع درمان آنها دستمان آمده بود، می دانستیم عمدا دست و پا را کج جا می اندازند و گچ می کنند تا همه بچه ها ناقص بمانند. عراقی ها صراحتا می گفتند، مرده ما برای آنها بهتر و کم دردسرتر است! با سرازیر شدن آن همه مجروح به آسایشگاه ها، رفتارهایی از بچه ها می دیدم که شاید برادر در حق برادرش انجام ندهد. آنهایی که سالم بودند، مثل مادر به تیمار مریض ها می پرداختند. کسانی بودند که دستشان شکسته بود یا جفت دست ها یا پاهایشان قطع شده بود و نمی توانستند کارهای شخصی شان را انجام بدهند. بچه ها داوطلب می شدند آنها را حمام می کنند، لباس هایشان را بشویند، دستشویی ببرندشان، غذا دهانشان بگذارند. با وجود حجم کم غذا، خودشان سهم کمتری می خوردند و سعی می کردند غذای بیشتری به مجروحان بدهند تا زخم هایشان زودتر بهبود پیدا کند. روزها و هفته ها، سالها و تا نهایت اسارت این مراقبت ها ادامه داشت بدون اینکه کسی خم به ابرو بیاورد. کاری می کردند که فرد مجروح، درد اسارت و بی کسی را از یاد ببرد. ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas 🍂
🌹میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام بر همگان مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر در سال 96توفیق زیارت حضرت عشق در سالگرد هفته دفاع مقدس دست داد. این کلیپ در حسینه و در محضر رهبر انقلاب پخش گردید و همین رزمنده از لابلای جمعیت برخاست و باز شعرش را با همین شور خواند در حالیکه دست خود را در راه معشوق داده بود و جوانیش را.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۵ شاهکار مهندسی جنگ مشخصات رودخانه 🔅 پاسخی برای این سوال در هیچکدام از کتب معتبر پیدا نشد .در اشل های آزمایشگاهی هم ، این کار بسیار پر هزینه و مشکل و شاید غیر ممکن می نمود .لذا لازم دیده شد تا در اشل های واقعی انجام داده شود. و پاسخش را بدست آورند. موضوع دیگر این بود که این کار از لحاظ سیستم ایستایی و پایداری به صورتی باشد که بتواند در مقابل جزر و مد و سرعت های زیاد جریان رودخانه مقاومت کند و در رابطه با بستر مطمئن رودخانه، تعادل خودش را از دست ندهد و در مقابل لرزش ها، مقاومت های لازم را داشته باشد، روی این سیستم با مشخصات و مزیت های طرح شده باید جواب های دقیق و محاسباتی پیدا می کردیم و یا با آزمایش به یقین برسیم. ما به هر نحو که شده بایستی این کار را انجام می دادیم زیرا رزمندگان ما در جزیره فاو حضور گسترده ای داشتند و از این طرف رودخانه تدارک لازم در اختیارشان قرار می گرفت. امکانات شناوری محدودیت های زیادی داشت که نهایتا این موضوع برایمان روشن بود و مطلب دیگری که برایمان وجود داشت حمایت بی دریغ مسئولان امر بود که قوت قلبی برای ما بود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم سر خوش به آینده تا به پادگان برسیم کارِ سعید هم جور شده بود. بلیط قطار را دادند به سعید. بنده خدا نمی دونست گریه کنه یا بخنده. یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. خودم یه بار این شرایط رو تجربه کرده بودم. سعید رفت ساکش رو برداشت. آقا جواد برگه تایید دوره آموزشی رو داد دست سعید و گفت خودم می برمت راه آهن. بچه ها دور سعید رو گرفته بودند. أه از نهاد سعید بلند بود . اصلا گریه اش بند نمی آمد . به آقا جواد گفتم می شه من هم همراه شما بیام راه آهن؟ آقا جواد گفت خیر . تا ساعت پنج شش پلاک هاتون رو می آورند. سپردم برید تحویل بگیرید. از سعید خدا حافظی کردیم. دیدن گریه های سعید حالم رو بد کرد. روز عجیبی بود! با رفتن سعید حالِ بچه ها گرفته شد. چاره ای نبود . باید عادت می کردیم . سر موقع پلاک و کارت جنگی را تحویل گرفتیم . به خیال خودمان همه چیز آماده بود برای رفتن . اما هنوز نه اسلحه تحویل گرفته بودیم نه از برادر بحر العلوم خبری بود. امان از انتظار . خیلی سخت بود... ادامه دارد آقا جواد شب برگشت. دوره اش کردیم که پس کی راه می افتیم . خندید و گفت دندون دارید؟ جگر چی دارید، یا نه ؟ پس یه خورده دندان روی جگر بگذارید . به وقتش می ریم . الکی الکی دو روز معطل و منتظر بودیم . نه حال صبحگاه رفتن داشتیم نه اعصاب . بعد از دو روز برادر بحر العلوم همراه آقا جواد آمدند آسایشگاه اعلام کردند ساعت پنج بعد از ظهر با ساک ها آماده باشیم برای رفتن . گل از گل بچه ها باز شد . روحیه ها رفت بالای هزار . اون روز نماز رو با یه حالت دیگه ای خواندیم . حالت وداع رو داشتیم . تا اون موقع هیچ فکر نمی کردیم که شاید هیچ وقت دیگه بتونیم به این آمادگاه برگردیم . بعد از نماز و نهار ، رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به جمع و جور کردن . داخل ساک چیز خاص نداشتیم ولی الکی برای سرگرمی و گذشتن وقت به لباس های و محتویات ساک ور رفتیم . پتو ها را هم تا گردیم و نشسنیم به انتظار . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان با وجود آن همه اسیر جدید از عملیات رمضان در اردوگاه، آسایشگاه ها شلوغ شده بود و ظرفیت همه اسیران را نداشت. دوستانی در عنبر داشتم که در آن یک سال چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته بودم و با هم انس داشتیم. اما ظاهرا باید برای جدا شدن از هم آماده می شدیم. عراقی ها مجبور بودند اسرا را منتقل کنند. هنوز مدت زیادی از آوردن آن همه اسیر به اردوگاه عنبر نمی گذشت که یک روز دیدیم چهار دختر جوان را به اردوگاه آوردند. از نوع پوشش آنها، متانت و محکمی رفتارشان با سربازان عراقی فهمیدیم ایرانی هستند. (از این چهار نفر که الان اسم سه نفرشان را به یاد دارم - فاطمه ناهیدی و معصومه آباد و شمسی بهرامی - برای امدادرسانی به رزمندگان آمده بودند جبهه و اسیر شده بودند. از آنها مدتی در زندان بغداد، مدتی در اردوگاه موصل، و بعدها در عنبر نگهداری می کردند.) از اینکه خواهران هم‌وطن خودمان را اسیر عراقی ها می‌دیدیم ناراحت شدیم. برایمان آزاردهنده بود و غصه می‌خوردیم. طبقه دوم قاطعی که در آن بودیم دو اتاق کوچک داشت. یکی خیاط خانه بود و دیگری خالی بود. وقتی عراقی ها می خواستند بچه ها را زندانی کنند می انداختند داخل این اتاق خالی. اتاق، روبه روی آسایشگاه مجروحان و پیرمردها بود. آن چهار خواهر را بردند داخل همان اتاق. ساعت هایی که آزاد بودیم، آنها حق بیرون آمدن نداشتند و ساعت هایی که داخل باش بودیم، خواهرها اجازه داشتند بیرون بیایند و در محوطه قدم بزنند. به خاطر وقار و سنگینی که در رفتار آن چهار دختر می‌دیدم و صلابتی که در رفتار با عراقی ها داشتند، دلم می خواست با آنها ارتباط برقرار کنم. قبلا هم گفتم چون جثه کوچکی داشتم، راحت روی رف پنجره می نشستم و حتی می خوابیدم. همان اوایل خواهرها موقع بالارفتن از راه پله طبقه دوم قاطع، متوجه من شدند. احساس کردم آنها هم می خواهند با ما ارتباط برقرار کنند. 👇👇👇
🍂 یک روز جمله‌ای از حضرت امام را روی یک کاغذ نوشتم و وقتی داشتند از کنار پنجره می گذشتند و حواس سرباز عراقی نبود کاغذ را به اندازه یک پشت ناخن تا کردم و روی لبه بیرون پنجره گذاشتم و با اشاره، آنها را متوجه کاغذ کردم. آنها هم سریع برداشتند. این اولین ارتباط ما با خواهرها بود. از آن به بعد سعی می کردند آهسته از جلو پنجره بروند تا فرصت داشته باشم اگر خبری هست بهشان برسانم. به خاطر سن و سالم، بچه های اردوگاه خواستند رابط آنها با خواهرها باشم. میله خودکاری که داشتم یک سانت بیشتر جوهر نداشت اما همان هم غنیمت بود. (داشتن خودکار برای هر اسیر در حکم داشتن اسلحه بود. اگر خودکار از کسی می گرفتند او را تا سر حد مرگ کتک می زدند و حتی گاهی مواقع به استخبارات در بغداد می فرستادند. بنابراین، داشتن خودکار، حکم بازی کردن با جان را داشت.) این خودکار را اتفاقی پیدایش کرده بودم. جایی آن را مخفی کرده بودم که محال بود عراقی ها به عقلشان برسد. یک روز که روی پنجره نشسته بودم، دیدم بتونه دور شیشه نرم است. تازه شیشه انداخته بودند. به فکرم رسید آنجا برای قایم کردن مغزی خودکار مناسب است. لوله خودکار را دور انداختم تا راحت تر بتوانم قایمش کنم. سریع بتونه ها را برداشتم و مقداری بتونه به ضخامت میله خودکار درست کردم و گذاشتم زیر بتونه اصلی. بعدا که بتونه خشک شد، راحت خودکار را در می آورم. آن اوایل حانوت سیگار نمی فروخت. بچه ها از حانوت تنباکو و کاغذ می خریدند و سیگار می پیچیدند. ما از کاغذهای کوچک سیگار برای نوشتن استفاده می کردیم. هر آسایشگاه یک جلد قرآن داشت که یک لحظه هم زمین نمی ماند. کسانی که مسئول این کار بودند به بچه ها نوبت میدادند تا قرآن بخوانند. حتی شبها موقع خواب هم یک عده نوبت می گرفتند. عراقی ها متوجه انس بچه ها با قرآن شدند و قرآن قدغن شد! به مرور هر کس هر چقدر از قرآن حفظ بود روی کاغذهای کوچک سیگار می‌نوشت و آن‌ها را به شکل جزء جزء در اختیار افراد می گذاشت. اما قرآن ما کامل نبود. تا اینکه با آمدن خواهرها فهمیدیم آنها قرآن و مفاتیح دارند. این برای ما مهم بود. دعاهای ما کامل نبود. مسیری که برای گرفتن غذا از آشپزخانه طی می کردیم، مسیر قدم زدن خواهرها بود. آنها فهمیده بودند رابط بین آنها و بچه های آسایشگاه هستم و اگر خبری شنیدنی باشد باید از من بگیرند، خودشان زرنگ و باهوش بودند. در فاصله یک متر، دو متری‌ام که می رسیدند آهسته قدم می زدند و سریع حرفهایمان را به یکدیگر می گفتیم. قرار شد از آنها مفاتیح بگیریم ودعاها را کامل رونویسی کنیم و بعد برگردانیم. در حال طراحی یک نقشه بودیم چطور این کار را انجام بدهیم که برای هیچ طرفی مشکل پیش نیاید. تا اینکه دهه اول محرم رسید. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شناسایی در هور (۱۳۶۲) از فیلم های نایاب شناسایی در هورالعظیم توسط رزمندگان قرارگاه سری نصرت @defae_moghadas