eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 💢 پل بعثت ۶ شاهکار مهندسی جنگ مشخصات رودخانه 🔅 مساله دیگر این که نظر رزمندگان و جهادگران ما نسبت به حمایت خداوند بود که پشتیبان ماست و ایمان و فداکاری نیروهای ما عامل دیگر بود که جمعا باعث شد تصمیمات قطعی درباره طرح شناوری گرفته شود. البته تا به این طرح شناوری رسیدیم مدتی طول کشید تا پاسخ این کار را به دست آوریم . پل از لوله هایی به طول 12 متر و دارای قطر 142/56 سانتی متر و ضخامت 16 میلی متر از نوع فولاد (st60) تشکیل شده بود . لوله ها در هر ردیف توسط اتصالات گوشواره ای به یک دیگر زنجیر و متصل می شدند. هر ردیف طوری روی ردیف قبلی قرار می گیرد که شکل شبکه لانه زنبوری را به وجود می آورد . لوله ها در چند ردیف فوقانی به یکدیگر متصل نیستند ،از جایی که لوله ها را نمی توان از طریق شناوری روی هم قرار داد پس از تراز نمودن سطح فوقانی با قرار دادن لوله ها با قطرهای متفاوت به ضخامت لازم روی آخرین ردیف آسفالت ریخته می شود. در طرح اولیه برای سیستم شناوری قطعات پنج تایی به یکدیگر متصل می شدند که برای آب اندازی آن نیاز به اسکله داشتیم که ساخته شد و حتی اینکه به طرح قطعات پنج تایی هم رسیدیم هم مطلبی است ؛ یعنی ابتدا مطالعاتی روی آن صورت گرفت و ما محل نهر و نوع اسکله و کارگاه را انتخاب کردیم که خود این ها هر کدام مراحلی داشت که شاید از حوصله این مقوله خارج باشد. @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من با محمود، خیلی رفیق شده بودم . انگاری سال‌هاست با هم زندگی کردیم . من از دواران انقلاب که سوم راهنمایی بودم می گفتم و محمود از زمانی که گروهک خلق عرب توی خوزستان خراب کاری می کردند تعریف می کرد. گرمِ حرف زدن بودیم که آقا جواد و برادر بحرالعلوم آمدند توی آسایشگاه و گفتند باید به چند نکته مهم توجه کنیم . این دفعه بحرالعلوم حرف زد . گفت قراره با بچه های لرستان ادغام بشیم و بریم جای نیروهای قدیمی برای پدافند. بعد هم تاکید کرد به هیچ وجه حق نداریم در مورد ماموریتمون با غریبه ها حرفی بزنیم . یه خورده از شرایط خط مقدم گفت و اینکه اصلا بدون خبر یا هماهنگی با مسئولین از محوطه و مقری که توی خرمشهر هست نباید بیرون برویم . کنجکاوی ممنوع . سَرک کشیدن به خانه های ویران شده ممنوع .... بعد هم دستور دادند با نظم بیاییم بیرون و سوار ماشین ها بشیم . با شوق و ذوق بیرون آمدیم . هوای ابر بود و سوز سردی می آمد . اورکت ها را پوشیدیم .سه تا ایفا در انتظارمون بود . تعجب کردیم . همه مان تعجب کردیم که چرا ما را با اتوبوس نمی برند! چاره نبود . یکی یکی سوار شدیم و کیپ هم نشستیم. بعد هم روی ایفا رو چادر کشیدند . بیرون هوا ابری بود و تقریبا تاریک. وقتی چادر را روی سرمان کشیدند ، تاریکی کامل شد . سوز و سرما و هیجان ، کلیه ها را فعال کرد . به زور خودم رو رسوندم دم در باربند و با التماس اجازه گرفتم برم دستشویی . زود برگشتم و با سلام و صلوات سوار شدم . صدای نوحه آهنگران از بلندگو پخش می شد . حالم خوب بود. بهتر از این نمی شد . اون همه درد سر کشیدن، صبوری کردن، گریه کردن ها.... جواب داد . خدا را هزار با شکر کردم. ایفا ها راه افتادند. صدای موتور ایفا اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. باد هم می آمد نیم ساعتی راه رفتیم که باران هم شروع شد . چادری که روی باربند کشیده بودند از چند جا پاره بود . باران و سرما و صدای باد و تاریکی ..... سر و کله بعضی ها خیس شد ... نمی دانستیم کجا داریم می رویم . زمان از دستمان در رفته بود . با کم شد سرعت حس کردم به مقصد رسیدیم . ماشین ایستاد و چادر را کنار زدند . پریدیم پایین . آقا جواد همه را جمع کرد و گفت نماز و شام را می خوریم بعد هم حرکت. بچه ها گفتند کی می رسیم. اصلا مقرمان کجاست. آق جواد گفت سوال ممنوع بعدا می فهمید . به سرعت رفتیم توی یه سوله ای که نشانمان دادند . بعد از نماز ، کنسرو لوبیا دادند و نان . خیلی چسبید . باز حرکت و صدای موتور و باد و باران و چادرهای سوراخ .... موش آبکشیده شده بودیم . بالاخره ماشین ها ایستادند. چادر برداشته شد . پیاده شدیم و چشممان به ساختمان بزرگی افتاد . آقا جواد بچه ها را توی سه ستون قرار داد و دستور حرکت داد . با احتیاط قدم بر می داشتیم ... درب ساختمان را باز کردند . رفتم تو .... آقا جواد گفت کنار هم بنشینیم . سالنی بزرگ که سِن بزرگی هم داشت ... آقا جواد گفت اینجا تا مقصد نهایی مان یعنی خرمشهر فاصله ای نداره . اسم اینجا هتل پرشینه .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان عراقی ها به ماه محرم حساس بودند. حتی قبل از شروع دهه اول سرگرد محمودی ارشدهای آسایشگاه ها را جمع می کرد و حرف می زد " که: «اینجا عراق است. شما توی پادگان نظامی هستید، جزو ارتش عراقید و در ارتش عراق عزاداری به هر شکلی ممنوع است. حتی در عراق عزاداری محرم برای مردم عادی ممنوع است چه برسد به شما که اسیر هستید. اگر کاری انجام بدهید که بوی عزاداری بدهد وای به حال شما! هر بلایی سرتان بیاید مقصر خودتان هستید.» . محمودی بارها وقتی همه توی محوطه جمع بودند می گفت: «اصلا امام حسین عرب بود خود ما عرب ها کشتیمش، خودمان هم برایش عزاداری می کنیم. به شما مجوس ها چه ربطی دارد که بیایید و برای امام حسین عزاداری کنید.) ارشدهای آسایشگاه که خودمان انتخاب می کردیم از بین مقاوم ترین و معتقدترین بچه ها انتخاب می شدند. اما به علت تهدیدهای پی در پی سرگرد، ارشدها گفتند: «صلاح نیست . بلند عزاداری کنیم، اینها از همین الان گارد ضد شورششان را آماده کرده اند، می زنند همه را لت و پار می کنند. امام حسین (ع) هم راضی نیست ما که اینجا اسیر هستیم و جانمان در خطر است برایش عزاداری کنیم.» تهدیدهای هر روز عراقی ها و صحبت های ارشدها، بچه ها را متقاعد کرد از خیر عزاداری علنی در روز تاسوعا و عاشورا بگذرند. سرگرد محمودی آنقدر تهدید کرده و رجز خوانده بود که مطمئن بود هیچ حرکتی نمی کنیم. 👇👇👇
🍂 روز تاسوعا به عزاداری خاموش گذشت. شب عاشورا هم قرار شد یک نفر روضه خوانی کند و هر کس سر جایش بنشیند و روضه گوش کند. بچه ها داغان بودند، کسی حرف نمی زد، مطمئنم هیچ کس توی عمرش روز عاشورا تا این حد دست روی دست نگذاشته بود. این سکوت و روضه خوانی آهسته حس و حال غریبی در همه به وجود آورده بود. بعد از نماز مغرب و ابتدای شب همان جای همیشگی ام، پشت پنجره، نشسته بودم و داشتم خودخوری می کردم. حسی عین خوره افتاده بود به جانم که چرا و چطور با این همه شوری که از اماممان در دل داریم، شب عاشورا بدون انجام مراسم درست و حسابی این گوشه افتاده ایم.! خیلی از بچه ها دنبال بهانه می گشتند تا این سکوت را بشکنند. یک دفعه همین طور که سرم را گذاشته بودم روی نرده ها، احساس کردم صدای نوحه می‌شنوم. اول به خودم گفتم توهم است. اما خوب که گوش تیز کردم، دیدم نه خیر آقا، از اتاق کوچک انتهای قاطع، صدای گنگ و مبهم خواهرها می آید که چهار نفری می خواندند و سینه می زدند: مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را . . دشمن قرآن با ما در جنگ است . . دل ما بهر کرب و بلا تنگ است» یک دفعه مثل برق از جا پریدم و داد کشیدم: «بچه ها بیایید گوش کنید خواهرها دارند عزاداری می کنند!» . همه ریختند جلوی پنجره و گوش‌هایشان را چسباندند به میله ها. اول باورشان نمی شد، اما خوب که گوش کردند متوجه شدند سر وصداهایی از طرف اتاق خواهرها می آید. ارشدها سعی می کردند بچه ها را آرام کنند. بچه ها به رگ غیرتشان برخورده بود که چرا خواهرها عزاداری کنند اما ما ساکت و آرام باشیم. ارشدها گفتند: «آقا! اینها خانم هستند، عراقی ها جرئت ندارند کاری به کارشان داشته باشند. نمی توانند اذیتشان کنند. اما پدر ما را در می آورند. قدری فکر کنید. بیایید همین طور مثل شب های قبل آرام عزاداری کنید.» و صدای حزن انگیز و نوحه سرایی خواهرها، خون حسینی را در رگهایمان به جوش آورده بود. یکدفعه مثل بمبی که منتظر جرقهای باشد، همه شروع کردیم به سینه زنی و نوحه خوانی با صدای بلند. چند دقیقه که گذشت آسایشگاه های دیگر و حتی قاطع کنار ما هم شروع به عزاداری و سینه زنی کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🌺❄ اللهم بك أصبحنا ❄🌺 اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنَا إِجَابَةً الدُعَاءَ. وَصَلَاحُ الأَبْنَاءِ وَحَسَنٌ الآداء وَبَرَكَةُ العَطَاءِ، اَللَّهُمَّ اُكْتُبْ لَنَا مَحْوَ الذُنُوبِ وَسَتِّرْ العُيُوبَ وَلِينَ القُلُوبِ وتفريج الهُمُومُ وَتَيْسِيرُ الأُمُورِ اَللَّهُمَّ اِشْفِي مَرْضَانَا وَأَهْدِي ضالنا وَفُرِجَ هَمِّنَا وَلَبِّي حَوَائِجِنَا. وَأَغْفِرُ لَنَا ذنوبنا يَارَبِّ العَالَمِينَ. أَسْعَدُ اللهُ صَبَاحُكُمْ بِالخَيْرِ وَالبَرَكَةِ. 🌹 ❄ صّبًأّحً أّلَخِِّير ❄🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۷ شاهکار مهندسی جنگ برای ساخت اسکله ، قسمتی از کارهای جوشکاری در اهواز و مقداری هم در کارگاه منطقه صورت گرفت و موقع شناور بودن لوله نیز مراحلی داشت که چگونه ما توانستیم پاسخش را پیدا کنیم ویک چنین لوله ای در حالت را با آن ابعاد در حالت شناوری نگه داشت و در آنها را به چه وسیله ای ببندیم و چگونه بازش کنیم درحالی که پاسخ آن ها را نمی توانستیم در کتاب ها پیدا کنیم . البته اصول علمی را در اختیار داشتیم . مانند قانون ارشمیدس که" اگر جسمی وارد مایعی شود به اندازه وزن مایع هم حجمش از وزن آن کاسته می شود." و این برای ما روشن بود با توجه به 19 متر مکعب و یا به عبارتی 19000 لیتر یعنی 19 تن آب را قدرت شناوری داشته باشد و یا به این عبارت که اگر ما درب این لوله را ببندیم شناوری بدست می آید که قادر است وزن 19 تن بار را بر روی خودش تحمل کند و در مورد این که وزن خودش 7 تن است و این درب باید این فشار را هم تحمل نماید . و حال آیا این دریچه باید چه نوع باشد که مقاومت و توان تحمل این فشار را داشته باشد و بتواند زود باز شود . ابتدا برادران پارچه برزنت را پیشنهاد کردند که ما نمی دانستیم تارهای این پارچه چقدر مقاوم است ؟و دوم اینکه چگونه ما این را ببندیم ... ودیگر سوالات سوالات متعددی که وجود داشت وبه ناچار باید این آزمایش را در اشل های واقعی انجام می دادیم و برای این کار ابتدا اسکله را ساختیم و لوله ها را در تعداد پنج تایی روی آن قرار دادیم . سپس درب لوله ها را با برزنت و پلاستیک بستیم که مهار آن ها توسط تسمه های پلاستیکی که خاص کارتن بندی است انجام شد که بعد از طناب به جای تسمه استفاده کردیم البته طناب همان استقامت را دارا بود ، به علاوه به سرعت باز می شد و همین امر باعث شد که طناب انتخاب شود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
این شور که در سر است مارا وقتی برود که سر نباشد بیچاره کجا رود گرفتار کز کوی تو ره به در نباشد...   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی تاریکی رفتیم داخل هتل. چه هتلی! به همه چیز می خورد الا هتل. بچه ها رو هدایت کردند توی یه سالنی که ظاهرا مال تئاتر بود. یه سِن داشت بیضوی شکل . لامپ ها کمی روشن بود. اینقدر که بتونی ببینی و نخوری زمین . ما را در همان سالن مستقر کردند . بحرالعلوم آمد و گفت امشب رو هر جوری هست سَر کنید تا فردا . چند تا از بچه ها رو صدا کردند تا برای گرفتن پتو بروند انبار . من و محمود و آزادی با هم رفتیم برای بچه ها پتو گرفتیم . آوردیم کُپه کردیم روی سِن. پتو ها بو می داد . معلوم بود چند وقته که شسته نشده . چاره نداشتیم. خسته و بی حال دراز شدیم و خیلی زود هفت پادشاه رو خواب دیدیم . نصفه شبی از فشار دستشویی بیدار شدم ... حالا دستشویی ها کجاست؟ همه خواب بودند. با بدبختی رفتم سمت دم در ورودی . از نگهبان دم در سراغ دستشویی رو گرفتم . نشان داد و .... برگشتم و خوابیدم . با اذان صبح بیدار شدم . نماز جماعت روی سِن برگزار شد . هتل خیلی در هم و برهم بود . کاری که نداشتیم ... یکی دو ساعتی بیدار و خواب بودم که آقا جواد آمد . همه را صدا کرد و چند نفر را فرستاد برای گرفتن سهمیه صبحانه. گرفتیم و بدون بهانه گیری خوردیم. حق بیرون رفتن نداشتیم . توی روز هم باید چراغ روشن می کردند . تمام پنجره ها رو با گونی های پر شده از خاک پوشانده بودند . هنوز آثار طاغوت توی هتل خودنمایی می کرد . توی یه اتاق کلی وسایل جاز و ویلون و گیتار و دمبک بود. واقعا اگه انقلاب نشده بود، سرِ ما چی می آمد؟ تو دلم گفتم دو سه سال پیش توی این هتل چه خبر بوده! پول دارها می آمدند اینجا و عیاشی می کردند . حالا همون مکان شده مقر رزمنده هایی که عاشق خدا پیغمبرند . خدایا شُکر . هزار بار شُکر .... دل ما در تب و تاب رفتن به خط مقدم آرام و قرار نداشت . اما چاره فقط صبر بود و تحمل و اطاعت از فرماندهان . دو روز بود که آمده بودیم برای رفتن به خط . اما خبری نبود . روز سوم دو نفر آمدند توی هتل. از سر و وضعشون معلوم بود که مسئول و فرمانده هستند . به آقا جواد گفتند ما آمده ایم با بچه های شما صحبت کنیم . آقا جواد هم همه را صدا کرد . نشستیم و گوش دادیم به صحبت یکی از آنها . معلوم شد از بچه های تخریب هستند که آمده اند برای گرفتن نیرو . گفتند هر کی داوطلبه اسمش رو بگه تا برای آموزش تکمیلی منتقلش کنیم جای دیگه . من و سید جواد داوطلب شدیم . اما آقا جواد مانع شد . نمی دونم چرا . اون روز هم گذشت . روز چهارم شد وهمه ناراحت بودند . کی این انتظار تمام می شه ؟ بعد از نماز و نهار ، بحرالعلوم با خبر خوش انتقال ما به خط مقدم آمد . ساعت سه بعد از ظهر با تویوتا های سپاه ده تا ده تا به مقری توی خرمشهر رفتیم . از دیدن خانه های خراب و ویران شده دیوانه شده بودیم. به سرعت از تویوتا ها پیاده شدیم و یه راست رفتیم توی یه ساختمان نیمه خراب . ساختمان بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. یه سالن سی چهل متری هم داشت که محل تجمع بود . نماز جماعت و غدا خوردن توی همون سالن انجام می شد . بحرالعلوم بچه ها رو جمع کرد و گفت امشب اولین گروه از شماها رو می بریم توی خط . توی سنگر ها اسلحه و مهمات هست . برای در امان ماندن از دید عراقی ها تردد و جابجایی ها فقط توی شب انجام می شه . شماها با بچه های لرستان که مثل شما تازه از آموزش آمدند با هم خط رو نگه می دارید . البته چند تا از با تجربه ها هستند کنارتان . تا یه ساعت دیگه هم بچه های لرستان می رسند . بعد هم با صلاحدید برادر عزیزم جناب گرامی لوح نگهبانی و ترتیب پست ها معلوم می شه . بعد هم ما را به آقا جواد سپرد و رفت . هیجانی به من دست داده بود که نگو .... هر چی به غروب نزدیک تر می شدیم اشتیاق همراه با اضطراب رهایمان نمی کرد ..... اولین شب زندگی واقعی من توی خط مقدم ، داشت رقم می خورد .... این غروب با دیگر غروب ها خیلی تفاوت داشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان در عرض چند دقیقه صدای «یا حسین (ع)» گفتن اسرا که همه با هم یکپارچه تکرار می کردند، در فضای اردوگاه پیچید. از پنجره ها، محوطه را کاملا زیر نظر داشتیم. یکدفعه دیدیم عراقی ها مثل مور و ملخ ریختند وسط اردوگاه. عراقی ها همیشه نیروهایشان برای زدن بچه ها، بسیج بود، جز آن شب که قضیه را زیاد جدی نگرفته بودند، اما با شنیدن صدای «یا حسین (ع)»، سیل نیروهای عراقی بود که وارد اردوگاه شد. آنها باتوم برای زدن نداشتند. بنابراین، هر کس هر چه دم دستش بود برمی‌داشت؛ نبشی، چوب، شاخه های درختان اطراف مقرشان، حتی عده ای شان رفتند توی دستشویی ها و لوله های آب را شکستند. وقتی بسیج شدند که بیایند به سمت آسایشگاه ها، فکر کردیم درخت ها پا در آورده اند و به سمت ما می آیند؟ خوب که نگاه کردیم دیدیم هر کدام یک شاخه بزرگ درخت با شاخ و برگ را بالای سر گرفته اند و می آیند جلو. سرگرد محمودی نبود و فرمانده اردوگاه، که فارسی بلد نبود، مدام توی بلندگو به عربی ما را تهدید می کرد که: «اگر ساکت نشوید دستور تیراندازی می دهم!» این اولین باری بود که می‌دیدیم عراقی ها با اسلحه وارد اردوگاه شده اند. همه کلاشینکف دستشان بود و روبه روی پنجره ها گارد شلیک گرفته بودند... بچه های عزادار بی توجه به تهدیدها یک صدا فریاد می کشیدند: یا حسین (ع)» و محکم سینه می زدند و نوحه می خواندند. آنجا بود که فرمانده خبیث دست به ابتکار عمل زد و به سربازانش دستور داد که بروند به آسایشگاه مجروحین و پیرمردها را بیاورند وسط اردوگاه. همه را آوردند داخل محوطه. بیشتر، اسرای مجروحی بودند که تعدادی از آنها حداقل بالای شصت سال داشتند و از آنها بدتر، مجروحانی که دو دست یا دو پایشان قطع بود، فلج بودند و زخم های عمیق، عفونی و مداوا نشده داشتند و هر روز پانسمان عوض می کردند. همه شان مجروحان عملیات محرم بودند. سربازان عراقی بعضی مجروحها را که نمی توانستند راه بروند، روی کولشان گرفته بودند و آوردند وسط محوطه. 👇👇👇
🍂 وقتی سربازان شروع به زدن مجروحان کردند، ناله و ضجه آنها به آسمان بلند شد. صحنه عاشورا جلوی چشمانمان مجسم شد. خون کف حیاط اردوگاه دیده می شد. با اولین ضربه، پانسمان زخم مجروحان کنده می شد و روی زمین می افتاد. سربازان پوتین هایشان را روی زخم دست، پا، شکم و صورت بچه ها فشار می دادند. پاهای زخمی عده ای را به چوب بزرگی بستند تا شلاق بزنند؛ چوبی که همزمان می شد پای ده نفر را با آن به فلک بست. از میان آن بچه ها، کسانی بودند که دست نداشتند و عراقی ها دو پایشان را به فلک می‌بستند. کسانی که یک پایشان قطع بود، پای سالمشان را به فلک می بستند. به یکی از بچه ها که چشم هایش تخلیه شده بود، چنان سیلی زدند که باندهایش با اولین سیلی کنده شد و از چشمانش خون جاری شد. با دیدن آن صحنه ها فراموش کردیم اسیر هستیم. همه یک صدا فریاد «الله اکبر» سر دادیم و به سمت پنجره ها هجوم آوردیم. سعی کردیم با فشار دادن و ضربه زدن به میله ها، پنجره ها را بکنیم. در آن لحظه فقط به این فکر می کردیم برویم و با عراقی ها وارد جنگ تن به تن شویم. فرمانده عراقی که از خشم بچه ها ترسیده بود، مرتب دستور شلیک تیر هوایی می‌داد و هشدار می داد که اگر از پنجره ها فاصله نگیریم، دستور می دهد به طرفمان تیراندازی کنند. عراقی ها آن قدر شوکه شده بودند که مجروحان را وسط محوطه رها کردند و پا به فرار گذاشتند. طوری فرار می کردند که انگار با تانک تعقیبشان می کنیم. در عرض چند دقیقه عراقی ها از محوطه رفتند و مجروحان روی زمین افتاده بودند. اولین باری بود که می دیدم عراقی ها از ترسشان حتى جرئت نکردند بچه ها را به آسایشگاهشان منتقل کنند و آنها را تا شب در وسط اردوگاه رها کردند. کسانی که توانایی حرکت داشتند، به دیگران کمک کردند و آرام آرام محوطه خلوت شد و مجروحان به آسایشگاه هایشان برگشتند. عراقی ها قبل از آنکه مجروحان را از آسایشگاه خارج کنند آنها را لت و پار کرده بودند. یکی از بچه های آسایشگاه مجروحین چند روز بعد برایم تعریف کرد، دست سربازان لوله آهنی و نبشی بود و یک سرباز به محض ورود چنان با لوله آهنی به سر یکی از بچه ها کوبید که خون سرش به سقف پاشید. دیگر هوا تاریک شده بود. توی آسایشگاه ها نشسته بودیم و منتظر بودیم صبح بشود، ببینیم قرار است عراقی ها چه بلایی سر ما بیاورند. صبح روز بعد، یک اکیپ عراقی آمدند داخل اردوگاه و یک راست آمدند آسایشگاه ما و گفتند: «یالا ده نفر داوطلب بیایند بیرون!» زود بلند شدم. ما را بردند داخل محوطه و گفتند محوطه را تمیز کنید. کف زمین پر شده بود از چوب، نبشی، شاخه های درخت، میله های آهنی و خلاصه هر چه که فکرش را بکنید آنجا پیدا می شد. لابه لای آنها، روی زمین ناخن کنده شده، باندهای پر از خون، تکه هایی از پوست و گوشت جدا شده از بدن بچه ها و لکه های خون دیده می شد. سریع دست به کار شدیم و همه چیز را جمع کردیم و ریختیم درون سطل آشغال گوشه محوطه. آنقدر تنه و شاخه های درخت در محوطه ریخته بود که احساس می کردی آنجا یک باغ بوده و درختانش را بریده اند و ریخته اند زمین. برگشتیم به آسایشگاه... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂