eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻دره مارها 🔅 عقبه و مقر گردان فتح، قرارگاهی میان جنگل های کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد. دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود. 🔅 چند روز بعد بی هیچ هشدار و اعلام آمادگی در سحرگاهی در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید.. 🔅 به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد.. 🔅 به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد. 🔅 فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند. آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و ‌بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند.. 🔅 قریب به دو‌ماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد.. چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان یکی از برادران جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار... 🔅 همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد... تمام که شد دیدیم یک مار بزرگ اقلا دو متری را تکه تکه کرده!! او‌گفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد.
.. بالای کوه رشن پر بود از اجساد دفن نشده عراقیها که در خط الراس بود و ماهم نمی توانستیم برویم آن بالا و دفنشان کنیم ، منطقه بوی مردار کرفته بود ، بعدها بسیار می دیدیم که مارها به علت تغذیه از این مردارها بسیار فربه و بزرگ شده اند. و بدلیل متروکه و بکر بودن منطقه و زاد و ولد زیاد ، باگرم شدن هوا و بیدار شدن از خواب زمستانی برای تغذیه به حرکت افتاده و همه جا می لولیدند و از جسدهای فربه مردار ها تغذیه می کردند .. 🔅 الله اعلم.. اینطور می گفتند.. این هم از ماجرای دره ی مارهای رشن. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم شب چهارم موعد تعویض ما بود تا با نیروهای دیگه جابجا بشیم . قبل از غروب آفتاب روی اسکله آماده ایستادیم تا نیروها برسند به اسکله. وقتی آمدند نجار و سید جواد و باقی بچه ها رو دیدم و کلی خوش بش کردم. جالب بود . کرمعلی هم بین بچه هایی بود که آمده بودند جای ما . همون کرمعلی که توی آمادگاه اهواز زبان لری را به فارسی ترجمه کرده بود. من و محمود شرایط اسکله رو به بچه های جدید توضیح دادیم و برای اینکه یه خورده اذیتاشان کنیم ماجرای غواص و توالت رو با آب و تاب تعریف کردیم. من گفتم سید جان اینجا شاید مثل جای دیگه خیلی خطری نباشه اما بهترین جاییه که غواص های عراقی بیان برای شناسایی و گرفتن اسیر . خلاصه خوب توی دلشون رو خالی کردم. بچه های دیگه هم مدام خالی بندی های من رو تایید می کردند. من گفتم ، همیشه هم شب ها میان برای شناسایی . اگه حواستون نباشه یه وقت چشم باز می کنی و خودتو توی زندانهای عراق می بینی .... به سایه‌تون هم اعتماد نکنید . بعد هم خدا حافظی کردیم و با وانت ها برگشتیم مقر. اولین نفر بودم که رفتم حمام و تر گل ورگل شدم . لباس ها را هم عوض کردم و نماز جماعت رو خواندیم . بعد از شام قرار گذاشتیم به محض دیدن برادر بحرالعلوم از خاطراتش بپرسیم . لوح نگهبانی رو تنظیم کردند .خوشبختانه فقط باید درب مقر رو مواظبت می کردیم. اون شب بچه های بومی بنا داشتند برن ماموریت گشتی و شناسایی. هر کاری کردم تا من هم بتونم برم ، قبول نکردند . باز هم پست آخر به من افتاد . بعد از شام برادر شاویسی رو پیدا کردم . خواهش کردم یه کم از دوران قبل از اشغال خرمشهر برای ما توضیح بده .بچه ها شاویسی رو دوره کرده بودند . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان آن دختر ایرانی خبرنگار ، سؤالات را پشت هم از من پرسید. اشک در چشمانش جمع شده بود و معلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. تا به آن دختر ایرانی جواب بدهم، سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد. آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشانده‌اند به جبهه؟ آیا او تصمیم گرفته منجی من شود و مرا از آن جهنم با خودش ببرد بیرون؟» متوجه شدم که چنان غم و اندوهی وجودش را فراگرفته که اصلا متوجه آمدن سرگرد نشد و منتظر پاسخ من به سؤالاتش هم نماند. دست‌هایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور از این اردوگاه بروم؟ چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟..... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد و نخواهد گذاشت تا آخر عمر از اسارت رها شوم. دلم می‌خواست ذهن آن دختر را روشن می کردم و از اشتباه در می آوردم. به همین دلیل همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «مثل اینکه شما بیشتر از ما احتیاج به روحیه دارید! واقعا می خواهم شما را از این حال آشفته و اشتباهی که دچارش شده اید دربیاورم. مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم. آموزش های زیادی دیدم. الان با هر سلاح جنگی که بگویید بلدم کار کنم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم... سرگرد پا به زمین کوبید و غرید: «... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی.... تهدیدهای سرگرد برایم مهم نبود، فقط می خواستم این جماعت را از اشتباه دربیاورم. به همین دلیل ادامه دادم: «رهبر من گفته اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم. حالا من هم می گویم اگر این اسارت بیست سال طول بکشد، من تاب و تحملش را دارم و برای من عین آزادی است.» 👇👇👇
🍂 ایران دخت با دهان باز و حیرت زده به من چشم دوخته بود و پلک نمی زد. انگار در همین دو، سه دقیقه تصوراتش زیرورو شده بود. پدر ایراندخت، که مردی پنجاه ساله با موهای جوگندمی بود و حرف های ما را گوش می داد، گفت: «حالا چرا تو به دختر من نگاه نمی کنی؟» گفتم: «چون حجاب ندارد.» گفت: «خوب... آهان... من پدرش هستم و می گویم حلال است، نگاه کن... عیبی ندارد!» تا این را گفت، سرگرد که اعصابش از حرف هایم به هم ریخته بود، خندید و با مسخره بازی بین تخت ها قدم زد و رو به بچه ها که همه سرهایشان پایین بود، گفت: «خوب بسه دیگه... سرها بالا بالا نگاه کنید... مبارکه، باباش میگه حلاله.. پس نگاه کنید.». عکاس ها تندتند عکس می گرفتند و ایران دخت مات و مبهوت همین طور روی زمین جلویم نشسته بود. از فرصت استفاده کردم و گفتم: «فکر نمی کنم در هیچ کجای جهان، بچه ای به سن من اگر مرتکب قتل هم شده باشد به زندان بیندازندش، مگر اینکه به سن قانونی برسد. اما اینجا عراقی ها با ما، که زیر سن قانونی هستیم، جوری رفتار می کنند که هیچ دولتی با بدترین و خطرناک ترین آدم ها نمی کند.» آن روزها به دنبال آزادی بودم، نه می خواستم کسی برایم دل بسوزاند و بخواهد وضعیتم را در اسارت سامان دهد. فقط می خواستم اعتقادم به دینم، رهبرم و وطنم محکم و پابرجا بماند و این را هر کس که سراغم می آید، بداند. بین صحبت هایم چند بار از امام خمینی نام بردم. در جمع خودمان، وقتی اسم امام را می بردیم، صلوات می فرستادیم و محمودی همیشه از این موضوع رنج می کشید و ما را کتک می زد. اما آن روز سرگرد یک مبارزه منفی علیه ما شروع کرده بود. انگار می خواست به من بفهماند که برایش مهم نیست چه می گویم. به همین دلیل وقتی اسم امام را بردم و همه صلوات فرستادند و من خواستم به صحبتم ادامه دهم، سرگرد فریاد زد: «یکی دیگه...» و دوباره همه صلوات فرستادند و بار دیگر وقتی خواستم صحبت کنم، محمودی فریاد زد: «یکی دیگه...» و این حالت را چند بار تکرار کرد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 📌 ما در جریان عملیات بیت المقدس با ۱۵۰ گردان، خرمشهر را آزاد کردیم. اگر بنی صدر یک دهم این حجم نیرو را در اختیار قرار می داد، یعنی ۱۵ گردان، ۱۰ گردان یا حتی یک تیپ! خرمشهر را نگه می داشتیم. اصلا برای حفظ آبروی خودش نگه می داشتیم. اما هیچ کاری نمی کرد که دل حضرت امام(ره) و ملت را شاد کند. شما حتما خاطرتان هست و جوانتر ها هم در تلویزیون دیده اند وقتی خبر آزادی خرمشهر را گوینده اعلام می کند و مارش های نظامی نواخته می شود چه شیرینی در دل این مردم ایجاد می کند. 🔅 حالا این ملت منتظر است. خانواده ها بچه های شان را فرستاده اند، به کشورشان تهاجم شده است و می خواهند اتفاق مثبتی رخ دهد اما او هیچ کاری نمی کند. حالا ما باید زود از این مطلب عبور کنیم و خیلی وقت نداریم و نمی‌خواهیم در مورد بنی صدر صحبت کنیم اما به هر حال دلیل از دست رفتن خرمشهر را باید به خوبی تبیین کنیم که سوالی در ذهن ها باقی نماند. 🔅 مردم یک رییس جمهوری می خواستند که در قد و قواره انقلاب شان باشد، به ارزش های امام شان بخورد اما او در این حد و قواره ها نبود. خرمشهری ها به قول خودشان ۴۵ روز و به قول ما نظامی ها ۳۵ روز شهر را نگه داشتند و این مقاومت یکی از کارهای بزرگ ما در جنگ است. یادش بخیر با گروهش آمدند و روایت این مقاومت را ضبط کردند. تک به تک افراد را پیدا کرد. از آن روحانی که پوست سرش را کندند تا دیگر عزیزانی که مردانه حماسه آفریدند. هر کدام شان هم مرثیه خودشان را از این واقعه دارند. سید صالح یک داستانی را روایت می کند، خانم حسینی در کتاب "دا" یک جور روایت می کند و همه هم با توجه به کمبود ها و سختی هایی که به آن ها گذشته است داستان های خاص خودشان را دارند. 🔴 بگذریم؛ بعد از خلع بنی صدر در خرداد سال ۶۰، عملیات در دارخوین انجام شد. در جریان این عملیات ما به خط آبادان نزدیک شدیم. ابتدا باید حصر آبادان شکسته شود. اولین حرف مرد استراتژیست جنگ شکست حصر آبادان است... @defae_moghadas 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از شاویسی خواستیم تا خاطرات خرمشهر خود را تعریف کند. با اینکه خیلی خسته بود اما قبول کرد و گفت بچه ها، اولش که عراقی ها شهر رو با توپ و خمپاره می کوبیدند ، کسی باورش نمی شد که اصلا جنگ شده. خیلی ها می گفتند بابا دو سه روزه ایران دمار عراقی ها رو درمیاره. اما واقعیت چیز دیگه ای بود. هر روز محاصره تنگ تر می شد . بیشتر زن و بچه های تو هفته اول و دوم کوچ کردن و از شهر رفتند. بدبختی، روستایی ها بودند که هیچ رقم حاضر نمی شدند بیان بیرون و جونشون رو نجات بدن . اول با نصیحت و خوشرویی می گفتیم بیایید برید یه شهر دیگه. اما بعدا مجبور شدیم با دعوا و تهدید از شهر بیرونشون کنیم . نیرو کم بود. غذا کم بود دارو محدود بود. مهمات نداشتیم. هر روز هم شهید و مجروح می دادیم . شاویسی خیلی با غصه حرف می زد . اما یه جا لحنش عوض شد ...با غرور گفت ، بچه ها تو خرمشهر قبل از انقلاب یه نفر بود که خیلی خوش قد و بالا بود. کشتی گیر بود و جیگر دار . اسمش ایاد بود ایاد هندی زاده ... برا خودش بی کله ای بود . وقتی خرمشهر افتاد دست عراقی ها ، ایاد شبها گم و گور می شد. تنهایی می زد بیرون و دم دمای صبح سر کله اش پیدا می شد. اما با یه گونی. حالا بگو تو گونی چی بود ! چند تا سرِ عراقی .... کارش شده بود نفله کردن عراقی ها. چشمان بچه ها از تعجب گرد شده بود. آب دهانمان توی گلو گیر کرد بود . یعنی واقعا می شه ..... نه می شد باور کنیم نه شاویسی اهل چاخان بود . خلاصه اون شب ماجرای ایاد هندی زاده با اون شکل و شمایل و پخ پخ کردن عراقی ها غم های ما رو تبدیل به غرور کرد. خدا وکیلی هم بعد از گذشت سی هشت نه سال ماجرای پهلوان خرمشهری برایم معماست. ایاد هندی زاده .... دلم می خواست شاویسی تا صبح از خاطراتش می گفت ، اما یکی آمد دنبالش و اون هم گفت باقی خاطرات باشه یه وقت دیگه . خدا حافظی کرد و رفت . بچه ها هر کدام رفتند بخوابند . هر کسی باید سر وقتِ خودش دم در نگهبانی می داد . من هم پست آخر بودم . خیلی زود خوابم برد . قبل از اینکه بیام جبهه خیلی که زود بلند می شدم برای نماز صبح نیم ساعت بعد از اذان بود . اما حال و هوای جبهه و معنویتی که توی پادگان آموزشی و بزرگتر های ما که خیلی قبل از اذان صبح بیدار می شدند و نماز شب می خواندند ، به من هم اثر کرده بود. گاهی خود بخود قبل از اذان صبح بیدار می شدم . دیدن آسمان پر ستاره حال آدم رو خوش می کرد . خواب و خوراکم ، لباسهای خاکی ام ، سر وقت نماز خواندن و دعا و زیارت عاشورا خواندن ، از من یه آدم دیگه ای ساخته بود . همون چیزی که قبل از آمدن آرزوی آن را داشتم . شهر کجا ....جبهه کجا ! دعای توی سنگر خواندن کجا .... سه روز توی مقر بودیم و استراحت می کردیم . البته نگهبانی سر جای خودش بود . روز چهارم نوبت تیم ما بود که بریم سمت جزیره مینو .... خطی که آرام و قرار نداشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان جلسه تمام شد و دستور دادند به سمت آسایشگاه برگردیم. سرگرد پشت سرم می آمد و یکریز تهدید می کرد: «هان مهدی! امروز دیگه مطمئن شدم تو آدم بشو نیستی، تو دیگه منو خسته کردی، بهت قول می دهم تو را ناقص کنم، تو را فلج می کنم، از مردن بدتر. کاری باهات می کنم که بلبلی کردن یادت برود. در آن چند ماه سرگرد را شناخته بودم. می دانستم دلش عقده کرده و حتما کارم را یک جوری تلافی خواهد کرد و رفتار مرا بی جواب نخواهد گذاشت. به همین دلیل آن شب نمازم را خواندم، دعاهایی را که دوست داشتم خواندم و منتظر شدم بیایند. ساعت نزدیک دوازده شد. بچه ها گفتند: «تا حالا اگر می خواستند بیایند، آمده بودند.» بچه ها یکی یکی خوابیدند. کتونی هایم را پوشیدم و بندهایش را محکم دور مچ پاهایم بستم و رفتم کنار در، روی موزاییکها دراز کشیدم. هر لحظه منتظر بودم بیایند. ساعت نزدیک دو و نیم شب، درست وقتی داشتم پیش بینی می کردم که دیگر نخواهند آمد، یکدفعه عراقی ها ریختند داخل محوطه. دست همه کابل و چوب بود. آمدند پشت پنجره ها و شروع کردند به میله ها کوبیدن و هوار کشیدن. داد می زدند: «یالا بلند شوید!» درها را باز کردند. بچه ها پابرهنه و خواب آلود بودند. سربازها جلوی در ایستاده بودند و همه را می دواندند به طرف حمامها. طبق معمول محل تخلیه فاضلاب را بسته بودند. دوش های آب سرد باز بود و کف حمام و دستشویی ها آب جمع شده بود. ما را فرستادند زیر دوش آب و بعد با پشت پا می زدند به ما تا بیفتیم روی زمین پر از آب. آن وقت شروع می کردند کابل زدن. چنان وحشیانه می زدند انگار ما که کتک می خوریم آدم نیستیما برایشان مهم نبود آن ضربه های کابل که به چشم، به گوش یا به نخاعمان می خورد، ممکن است چه بلایی سرمان بیاورد. 👇👇