eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 وقتی به زور مرا به حالت رکوع درآوردند، یک لحظه احساس کردم دیگر گیر افتادم و فریادم به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسد و اینها هر بلایی بخواهند سرم می آورند. از این فکر دلم شکست و احساس تنهایی، غربت و اسیری کردم. همان لحظه نعره سرگرد را شنیدم، چوب دستی اش را بالا برد تا بزند روی کمرم، با شنیدن نعره او من هم از ته دل فریاد زدم: «یا امام زمان!» نمی دانم در آن لحظه چه کسی نام مبارک صاحب الزمان (ع) را بر زبانم جاری کرد. دست سرگرد و چوب دستی را دیدم که روی کمرم با چه ضربی فرود آمد. چند لحظه سکوت فضا را پر کرد. همه بی حرکت ایستاده بودند. هیچ دردی احساس نمی کردم. هنوز سرم پایین بود، اما دیدم گرزی که روی کمرم فرود آمده از وسط دو تکه شد. به طرز باورنکردنی قلوه کن شده بود. یک تکه اش در دست سرگرد مانده بود و تکه های دیگرش روی زمین پخش شده بود. دست سرگرد را می دیدم که هنوز نیمه دیگر چوب دستی را محکم گرفته و خشكش زده است. چوب دستی از هر دو سو که شکسته بود، مثل جارو رشته رشته شده بود. تکه ای هم که روی زمین افتاده بود، درست مثل رشته های ماکارونی از هم گسسته بود. همچنان خم بودم. نه سرگرد، نه آن چهار سرباز از جایشان تكان نمی خوردند. سکوت بر فضا حاکم بود. نمیدانم چند دقیقه این طور گذشت. انگار همه خشکشان زده بود. شاید می‌شد شکستن چوب دستی را ناشی از شدت ضرب دست سرگرد دانست، اما آنطور رشته رشته شدنش و کوبیده شدنش با آن شدت به ستون فقراتم در حالی که حتی یک آخ هم نگفتم، با هیچ منطقی توضیح دادنی نبود ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
🔴 خاطرات امشب طحانیان، از جنس دیگری بود از همان جنس عنایات ویژه، یک اراده الهی و یا.... و انقلابی که بتواند نوجوانان خود را چونان عارفان، بزرگ نماید، جز معجزه چه نام خواهد داشت؟ 👈 نظر شما چیست؟ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 نظرات همراهان کانال در مورد خاطرات شب گذشته آزدده، مهدی طحانیان 👇 انقلاب اسلامی ایران حدوثاً و بقاءً و از آغاز تاکنون همه اش معجزه است همچون شبهای قدر ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی هر شب شب قدر است اگر قدر بدانی. منتهی امثال مهدی حفظه الله تبلورات محسوس برای چشمهای کم سو همچون سرگرد محمودی کثیف است تا از باب اتمام حجت هشدارهای لازم ارشاد و هدایت را ببینند و در قیامت حرفی برای گفتن نداشته باشند. #●┅┅═•❥•❥•❥•❥═┅┅●# سلام. هر وقت این خاطرات رامیخانم. فقط به این فکر میکنم که آنها ملایکه بودن. مخصوصا که ۱۳ساله باشد....... اینجا جا داره خدا بگه فتبارک الاه احسن الخالقین. به نظر من همه سالهای اسارت معجزه بوده فقط یم زمانهایی آشکارتر میشد. من که خیلی دعایتان میکنم به خاطر این کانالتان. #●┅┅═•❥•❥•❥•❥═┅┅●# خداوند خود فرموده که ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم اگر خدا را یاری کنید خداوند هم شما را یاری خواهد کرد پس مگر یاری رساندن نوجوانی معصوم که هنوز به سن تکلیف نرسیده و این چنین جوانمردانه و شجاعانه دین خدا را یاری کرده است وتمام قد مطیع فرمان امامش ایستاده است جز معجزه و یاری خداوند است و اگر نام مبارک امام زمان را با اخلاص بخوانی حتما به ندایت پاسخ خواهد داد و امداد خداوند وعده حتمی خداست و او هیچ وقت خلاف وعده اش عمل نمی کند #●┅┅═•❥•❥•❥•❥═┅┅●# سلام خاطرات دیشب آزاده سرافراز طحانیان گوشه ای از عنایات خداوند و صاحب العصر و الزمان هست ای کاش گروه روایت گری ازادگان در کل کشور وجود داشت ای کاش بجای اینکه در طول سال اکثر محافل اموزشی و فرهنگی ما بجای صرف بودجه برای گفتمان بی عمل که پیر و جوان را عاصی کرده حداقل جایی برای شنیدن حتی لحظه ای از انچه که کشور ما گذراند تا امروز شاهد ارامش باشیم و قدر ندانیم باز شود . نه استا. سرمایه این کشور جوانان پسر و دختری هستند که در بازیهای متاسفانه سیاسی و فرهنگی غیر ایرانی و اسلامی گم شده اند و هر روز با فرهنگ انقلاب و ارمان امام غریب تر میشوند . خدا بحق همان ناله ازاده مظلوم که صدا زد یا امام زمان خود ولی امر عج کارگشا باشد . #●┅┅═•❥•❥•❥•❥═┅┅●# سلام و.... ،خدایی وقتی خاطرات این شیران بیشه ولایت را انسان مطالعه می کند بیشتر وبهتر پی به ایمات وقدرت ایمان این عزیزان در بند پی میبرد واگر نبود آن ایمان و آن حمایت امام زمان و دست حق امکان مقاومت در برابر این وحشی گری از قوم مغول بدتر امکان نداشت حقیقا مسولین فرهنگی کشور که دارای امکانات مالی هستند اگر به گوش بفرمان رهبر بودند ودرست وحسابی پای کار امده بودنند وفقط این گنجینه های افتخار ومقاومت را آنطور که هست به نسل جوان وهمه اهاد ملت انتقال داده بودند ودرست وحسابی معرفی کرده بودنند تا قرنها این مملکت بیمه بود و... #●┅┅═•❥•❥•❥•❥═┅┅●# سلام علیکم من نمونه این را با چشم خود دیده ام . نه اینکه اسیر بوده باشم یا جلوی چشمم کسی را کتک زده باشند ، مهدی طحانیان یکی از معجزات دفاع مقدس است . تنهایی و غربت و اسرارت از مهدی استوره ای ساخت که تا ابد ماندگار خواهد بود. هر کسی که عاشق باشه ، قطعا به معشوق خواهد رسید .... فقط باید عاشق باشی . همین و بس .... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 🔅 قدم اول، آزادسازی مناطق تحت تصرف ارتش عراق است. ابتدا این زمین باید تقسیم شود و متناسب با اهمیت مناطق کار را شروع کنیم. مرحله اول آزادسازی آبادان است. اگر درست خاطرم باشد با ۱۶ گردان آن را آزاد کردیم. هنوز در آن مقطع به تیپ نرسیده بودیم. منطقه بعدی خرمشهر است. بعضی رفتار ها در جنگ خیلی سیاسی است. در جریان عملیات بیت المقدس ۶۰۰۰ کیلومتر مربع آزاد شد اما کسی به آن اصلا توجهی ندارد و شما می شنوید که همه می گویند خرمشهر آزاد شده است چرا؟ چون بار سیاسی خرمشهر خیلی بالاست و هر چیزی یک وزنی دارد. مثل پایتخت ها و مثل نقاط سوق الجیشی. مثل ارتفاعات که بار سیاسی بسیار زیادی دارند. مثلا در تصادفات اگر هواپیما سقوط کند بار سیاسی اش خیلی بالاست و اوضاع را بهم می ریزد. 🔅 برای مثال بار سیاسی آبادان هم خیلی بالاست. چرا؟ چون پالایشگاه زیاد دارد. شهری است که خواستگاه انگلیسی ها و آمریکایی هاست. در آن جا وجود دارد. 🔅 وقتی از کلمه FARM(مزرعه) استفاده می شود یعنی انبوهی از آن چیز وجود دارد. ما در آبادان مجموعه ای از محصولات نفتی داشتیم. پالایشگاه بسیار بزرگی در آن جا داشتیم و آن منطقه برای ما بسیار با اهمیت است. نوع محصولات آن هم بسیار با ارزش است. من خاطرم هست وقتی یکی از آن ها را می زدند یک هفته می سوخت! اصلا بعضی های شان یک متر کنارش آجرچینی داشت. من رفتم پرسیدم آجرها برای چی است؟ گفتند این ها سوخت سوپر برای هواپیماست. اگر تانک ها را سنگین نکنیم از هوا بلند می شود چون وزن بسیار مخصوصی دارد و از هوا سبک تر است. 🔅 در اولین قدم همه بسیج شدند و آبادان را آزاد کردند اما تا زمانی که خرمشهر دست عراقی ها بود مردم قیافه می گرفتند که فلان جا دست ماست و ایرانی ها نتوانستند کاری انجام دهند. لذا در اولین قدم به هیمنه عراق خدشه وارد شد. ما برای شروع باید این زمین را دو تکه می کردیم چرا؟ چون ما در آن مقطع نمی توانستیم کل این زمین را در یک مرحله آزاد کنیم. سپاه چهارم عراق در دزفول مستقر است. می دانید هم عراق نیروی زمینی ندارد و وزارت دفاع دارند، آن ها سپاه و تیپ دارند. بعضا حرفی از لشگر هم می شنوید ولی آن ها دو سه تیپ نامتناجس را به هم وصل می کنند و مثلا لشگر ۳ و ۱۱ را می سازند ولی ساختار اصلی عراق سپاه هایش است. لذا باید ابتدا در یک منطقه ای عملیات کنیم و عراق را قیچی کنیم. عملیات بعدی است. ما به فاصله دو ماه بعد از عملیات ثامن الائمه به طریق القدس می رسیم... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از اون وقتی که آمده بودیم توی خط مقدم ، دل و جرئت هم پیدا کرده بودیم . دیگه از گرفتن نارنجک توی دست خوف نمی کردیم . صدای خمپاره ها رو خوب تشخیص می دادیم . وقتی عراق خمپاره شلیک می کرد کاملا می فهمیدیم که این نزدیک می خوره یا از ما رد می شه. صدای ته قبضه به ما می گفت هشتاده یا صد و بیست. بی صداها هم که شصت بود و بلای جان . طبق معمول اسلحه ها رو چک کردیم و رفتیم توی سنگر نگهبانی. سنگر های نگهبانی سقف نداشت. اما اینقدر بلند بود که می تونستی راحت بایستی . قد و قواره ما ها هم که بلند نبود. پاسخش ما رو برد توی سنگر و بچه های قدیمی رو فرستاد بروند عقب و بعد ما رو توجیه کرد. عراق کجاست و ما کجاییم. فاصله و اسم شب رو به ما گفت. و بعد هم خدا حافظی کرد و رفت . دوتایی ماندیم توی سنگر و چهار چشمی به جلو نگاه می کردیم . هنوز چادر سیاهی شب رو آسمون پهن نشده بود . ماه هم طلوع کرده بود . قرص ماه تقریبا کامل بود. نیم ساعتی گذشت و اوضاع او احوال را کاملا به دست آوردیم. به ما گفته بودند به هیچ وجه حق تیراندازی نداریم مگر اتفاق مهمی بیافتد. اگه عراقی ها تیر اندازی می کردند حق جواب دادن نداشتیم . یه نیم ساعتی گذشت . خسته شده بودیم . چراغعلی شیطونیش گل کرد و فلوتش رو در آورد و با احتیاط شروع کرد به زدن . اول خیلی یواش و با احتیاط می زد ، اما یه دفعه نمی دونم قاط کرد و بلند بلند شروع کرد به فلوت زدن . خنده ام گرفته بود . کلاه آهنی رو گذاشت روی خاکریز و داد زد یا صدام پیت حلبی یا صدام پیت حلبی. تو یه آن برق شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها رو دیدم و با فشار چراغعلی رو کشوندم پایین . گلوله آر پی جی درست خورد به کلاه آهنی و سوتش کرد هوا . تنم به عرق نشسته بود. چیزی نگذشت که پاسبخش بدو بدو آمد سمت ما. چراغعلی فلوتش رو لای پیراهنش قائم کرد . از بس هول کرده بودیم ، اسم شب رو هم نپرسیدیم . آمد تو سنگر و پرسید چه خبر شده که عراقی ها حساس شدند؟ به روی مبارکمان نیاوردیم . یه ربعی کنار ما ماند و از شرایط خط و برای ما گفت. اون شب ما با شیطونی بازی خطِ ساکت رو شلوغ کردیم . عراق هر ده دقیقه یه بار منور میزد . چاشنی منور هم رگبار های بلند و کوتاه تیر بار عراقی ها بود . اون شب داغ شلیک کردن به سمت عراقی ها به دل ما ماند .... وقت نگهبانی تمام شد و برگشتیم سنگر استراحت . نماز خواندیم و شام خوردیم . برای اولین شب دست گرمی خوبی بود .داشتیم دو تایی برای فردا فکر می کردیم که چی کار کنیم که صدای آشنای بحر العلوم را شنیدیم . از جمع پنج نفره ما سه نفر توی سنگر مانده بودیم که با آمدن بحر العلوم شدیم چهار نفر . آمد داخل و .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
 در پـیـش رخ تـو مـاه را تـاب کـجـاسـت عشاق تو را به دیده در خواب کجاست خورشیـد ز غیـرتـت چنین مـی‌گـوید کـز آتـش تـو بسـوختـم آب کجـاسـت @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان هنوز فکر می کردم بدنم گرم است و درد را حس نمی کنم. یک دفعه سرگرد گویی از خواب پریده باشد، تکه رشته رشته شده چوب دستی را که در دستش مانده بود زمین انداخت و مات و مبهوت رفت به طرف در. با اشاره ی آرام دست به سربازها گفت: «برش دارید ببریدش!» دو تا از سربازها آمدند طرفم، زیر بغلم را گرفتند و مرا گذاشتند روی دوششان و رفتند به طرف آسایشگاه. کتک زدن بچه‌ها همزمان با جدا کردن من از آنها تمام شده بود و همه شان در آسایشگاه بودند. سربازها مرا هم بردند و انداختند وسط آسایشگاه و در را بستند و رفتند. صدای ناله و ضجه بچه ها بلند بود. به هیچ طرفی نمی توانستند بخوابند، بدنشان سیاه و کبود بود. من هم بدنم از فرط کتک ها و سونده هایی که خورده بودم، درد می کرد. اما دردی در ستون فقراتم احساس نمی کردم، حتی می توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم. انگار بین کمر من و گرز سرگرد محمودی، یک زره فولادی قرار گرفته بود که هیچ ضربه و دردی احساس نکرده بودم. از آن اتفاق چیزی به بچه ها نگفتم. آن قدر ذهنم درگیر بود که تا چند روز با کسی حرف نزدم. به نظرم سرگرد ترسیده بود که آن طور خشکش زده بود، چون نمی توانست دلیلی برای این اتفاق بیاورد. آن همه بچه ها را با آن چوب دستی زده بود و چوب دستی نشکسته بود، حالا... دلم می خواست از او بپرسم وقتی دید گرز خوش تراشش مثل ماکارونی رشته رشته شد و از من حتی یک ناله ضعیف هم نشنید، چه احساسی داشت؟ همیشه شب‌های جمعه که برای ظهور امام زمان(عج) دعا می خواندیم، سرگرد یک دشداشه سفید می پوشید و در حالی که مست کرده بود، در محوطه ادا و اطوار در می آورد و مسخره مان می کرد. او وجود امام زمان (عج) را منکر می شد و به تمسخر می گرفت. این رفتارش ما را زجر میداد و ناراحت می کرد. بعد از این اتفاق سرگرد محمودی در اردوگاه نماند و از عنبر رفت. دیگر او را ندیدم تا وقتی که ما را انتقال دادند به اردوگاه رمادی. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂