eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم هنوز عراق آتیش می ریخت. معلوم نبود چه مرگشون شده بود. خدا می دونه. چی گذشت به من . البته چراغعلی چون خوش خواب بود، خبر نداشت که یکی از همشهری هاش مجروح شده. این خودش جای شکر داشت. تا صبح جان کندم. با اذان صبح چشمانِ خسته من هم باز شد . نماز را به جماعت خواندیم . خوش نداشتم من خبر بدم به چراغ. گفتم بالاخره اول و آخر می فهمه دیگه .... اون صبح دعای فرج یه حالِ دیگه ای داشت . سرم را روی مهر گذاشتم و یه دلِ سیر گریه کردم . دلم داشت می ترکید . بی خبری خیلی اذیتم می کرد . ساعت هشت نشده آقا جواد آمد مقر . رنگ به رو نداشت . چشم ها به خون نشسته و قیافه درب و داغان .... سلام دادم و گفت آقا جواد کی مجروح شده؟ سر بلند کرد و گفت مجید بیگی و کرمعلی دهدشتی .... پاهایم سست شد . بی اختیار نشستم زمین . مجیدِ بی زبون و مظلوم و کرمعلی ... نمی دانستم گریه کنم یا داد بزنم ! بی اختیار اشکها سرازیر شد ... کاروان مدرسه ما سومین تلفات را داد . یکی تو مانور آخر دستش شکست . اون هم از سعید و حالا هم مجید بیگی . خدایا این قربانی ما را قبول کن .ِ... مجید یکی از بی سر و صدا ترین بچه های مدرسه ما بود . ساکت و بی حاشیه و پا به کار . هیچ وقت ندیده بودم کسی رو اذیت کنه . تو آموزش همیشه سر وقت به خط می شد . کم حرف و دلنشین . حالا افتاده رو تخت بیمارستان . خواستم از آقا جواد بپرسم وضعش چه جوریه . دیدم بنده خدا آقا جواد حالش میزون نیست . از دیشب تا حالا بیدار بوده . چشم هاش هم می گفت خیلی گریه کرده. آخه مسئولیت همه ما با اون بود. باید به پدر و مادرش جواب پس می داد. درسته که با رضایت پدرش پا گذاشته بود جبهه. اما بالاخره مسئولیت بچه ها با جواد بود. جواد گرامی تنها مدیر ما نبود . همه بچه ها احساس می کردند پدرشونه. مهربان و گره گشای مشکلات بچه ها. رفیق بود و غصه خور بچه ها. تا ظهر چند با خواستم برم از آقا جواد سوال کنم . اما وضع و حالش اصلا مساعد سوال و جواب نبود . با اذان ظهر رفتم وضو گرفتم . آماده نماز بودم . صدای انفجار و آتش عراق فروکش کرده بود . تو مقر همه به نوعی مشغول بودند و دادن شهید و مجروح تقریبا عادی بود ولی برای ما که تازه به جبهه آمده بودیم کمی غیر منتظره . بین نماز آقا جواد بلند شد و کمی برای بچه ها صحبت کرد . گفت برادرا ، وقتی ما از خانه زدیم بیرون ، باید آماده همه چیز می بودیم . نه عمر دست ماست و نه مرگ . اما اگر خدا کسی رو بیشتر از دیگران دوست داشته باشه توی این دنیا سختی های بیشتری به اون می ده . آهن وقتی با ارزش تر و محکم تر می شه که در کوره و با حرارت بالا به حالت مذاب در بیاد . این باعث می شه که آهن معمولی تبدیل بشه به فولاد . سخت و محکم و پر ارزش . ما آدم ها هم اگه بخواهیم با ارزش تر بشیم ، باید از این سختی ها استقبال کنیم . دشمن ما از همین سخت کوشی و دل های قوی ومعنویت ما می ترسه. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان مدتها بود مأموران صلیب سرخ از واهمه شپش ها به داخل آسایشگاه های ما نمی آمدند. اعتراض ما هم فایده ای نداشت و عراقی ها کاری نمی کردند. ما برای شپش ها اسم گذاشته بودیم؛ مثل چیفتن، پی ام پی و... وقتی پای شپش به آسایشگاه سربازان عراقی هم رسید، یک روز گفتند همه وسایلمان را بیاوریم وسط محوطه. بچه ها جلوی در ورودی پتو انداختند و همه وسایلمان را روی پتوها زیر آفتاب خالی کردیم. لباس هایمان را هم در آوردیم، فقط یک شورت به تن داشتیم. بعد لباس هایمان را ریختیم توی دیگ های بزرگی که با آنها برایمان چای و غذا درست می کردند! زیر دیگ ها را روشن کردند و لباس ها را جوشاندند. عراقی ها کپسول های بزرگی هم آوردند که داخلش پودرهای سفیدرنگ بود. چند نفر عراقی کپسول به دست، دور بچه ها ایستادند. بعد ضامن کپسول ها را کشیدند و از فرق سر تا نوک پاهای ما را پودر سفید پاشیدند. روی پتوها، کوله پشتی ها، همه جا را پودر پاشیدند. این پودر سفید چون با فشار پخش می شد به همه جا نفوذ می کرد و وسایل ما دیگر به مفت هم نمی ارزید. هر چه می تکاندیم پودرهای سفیدرنگ از بدنه وسایلمان جدا نمی شد. یکی دو ساعت بیرون نشستیم. داخل آسایشگاه ها هم سم پاشی شد و بعد وسایل را جمع کردیم و رفتیم سر جاهایمان. بعد از این سم پاشی شپش ها کم شدند و مدتی بعد ریشه شان کنده شد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🔴 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران در وصف مادران شهدا 🔶 بیا ای مهربان مادر کنار سنگر من حجم : 879 کیلوبایت مدت آهنگ: 11:00 دقیقه تقدیم به شما 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 عجب مادری داشت حاج اسماعیل راوی: حاج صادق آهنگران ❣ اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ یکم لشکر 7 ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بود. او در یکی از عملیاتها مجروح گردید و یک دستش قطع شد. [ابراهیم برادر] ایشان در عملیات [طریق القدس] به شهادت رسید و پیکر پاکش مانند مولایش اباعبدالله صلوات الله علیه سر در بدن نداشت. ❣ وقتی جنازه ی او را به اهواز آوردند مادرش هم آنجا بود. به خاطر این که پیکر سر در بدن نداشت بچه ها اجازه  نمی دادند مادرش بالای سرش بیاید. اما ایشان کوتاه نمی‌آمد و می گفت: هر طور شده  من باید بچه م رو ببینم. در نهایت بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه فرزندش را ببیند. ❣ همه منتظر بودند صحنه های دلخراش و مویه مادر و خراشیدن صورتش را ببینند اما مادر اسماعیل و ابراهیم به قدری صلابت نشان داد که تعجب همه را برانگیخت. ❣ حاج خانم وقتی بالای پیکر بدون سر فرزندش آمد و با آن وضع مواجه شد فقط سه بار گفت: مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا  مرگ بر آمریکا بعد زینب وار بوسه ای بر حنجر جگرگوشه اش زد و بدون گریه و زاری محوطه را ترک کرد. ❣ این صحنه تأثیر عجیبی روی من گذاشت. پس از آن، ماوقع را برای آقای معلمی شرح دادم و او هم نوحه هایی با مضمون مادر از جمله : ❣بیا ای مهربان مادر کنار سنگر من یا ای مادر قهرمان شد نوجوانت فدا و ... را سرود و من آنها را اجرا کردم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بازکردن میدان موانع باز کردن میدان موانع در بخش کوچکی از سیم های خار دار دشمن در روز روشن و در شرایط غیر عملیاتی با دشواری های بسیار همراه بود . رزمندگان تخریب که از قهرمانان و شگفتی سازان بی مانند جنگ بودند . این موانع را زیر آتش سنگین دشمن و در دل شب تاریک خنثی می کردند و از میان آن ها گذرگاه هایی احداث می کردند که معبر نامیده می شدند و محل عبور سایر رزمندگان به سمت نیروهای دشمن بود. عمق این موانع گاهی به صدها متر می رسید . در چنین شرایطی وبا پشت سر گذاشتن این میادین وسیع مین و موانع ایذایی، نیروهای تخریب و گردان های عملیاتی خود را به دشمن می رساندند . ودر آن حالت تازه نبردهای اصلی با دشمن شروع می شد . @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻آیا می دانید که 👇👇👇 عملیات در محور شمال کرخه و غرب اهواز باعث در گیر شدن دو لشکر 5 مکانیزه و 6 زرهی عراق و جلب نظرات دشمن به این منطقه حساس شده و فکر می کرد که تک اصلی در همین منطقه است . و همین امر موجب شد تا سایر یگانها بتوانند بدون برخورد به یگانهای مدافع عراقی ، با استفاده از فرصت بدست آمده از عرض کارون گذشته و خود را به نوار مرزی برسند . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حرفهای آقا جواد حال ما را بهتر کرد . اصلا یه جوری شد که دلم خواست کاشکی من جای مجید بودم . نماز عصر هم خوانده شد و بعد هم نهار . حال جواد آقا هم کمی بهتر شده بود . رفتم پیشش . سوالم را شنید و جواب داد. پای مجید از بالای زانو قطع شده . دهدشتی هم ترکش به شکمش خورده . با شنیدن قطع شدن پای مجید دوباره اشکم راه افتاد . باورش برایم خیلی سخت بود . آقا جواد با دست اشک هایم را پاک کرد و گفت ابراهیم ، ما تازه اول راهیم . محکم باش . نبینم گریه کنی ها . فقط نگاهش کردم و به سختی گفتم چشم . اما با گفتن چشم اشکهایم سُر خورد آمد پایین . خودم را در آغوش آقا جواد دیدم و هر دوتایی گریه کردیم . نمی دونم تو گریه کردن برای امام حسین و اهل بیت و شهید چه رازی است که بعد از گریه آدم به آرامش خاصی می رسه . آرام شده بودم . بعد از ظهر همان روز به ما اعلام کردند امشب برمیگردیم همان محور قبلی . آماده باش دادند و گفتند خیلی سریع اگه حمامی ، نظافتی لازم است انجام دهیم . سریع رفتم حمام و به قول مادرم ، خودم رو گربه شور کردم .... لباس های تمیزم را تنم کردم و قبراق و سر حال با بقیه بچه ها به انتظار نشستیم برای رفتن به خط .... همیشه قرار بر این بود که تو گرگ و میش هوا یا تاریکی جابجایی انجام بشه ولی این دفعه یه خورده زودتر انجام شد. سریع تویوتا ها آمدند و ما هم بی معطلی سوار شدیم. باز هم اکیپ خودمان . من ، محمود و چراغعلی پیش هم بودیم . دست به گردن هم انداخته بودیم و بال بال می زدیم بریم تو خط و تلافی مجید و کرمعلی رو بگیریم. نرسیده به خط ماشین ها ایستاندن و فوری پریدیم پایین . برادر بحرالعلوم منتظرمان بود . آقا جواد هم کنارش ایستاده بود . با دست اشاره کرد و با زبان گفت بچه ها پشت این خاکریز همگی بنشینید. نشستیم و سراپا گوش. برادر بحرالعلوم گفت برادران عزیز ما برنامه داریم . یعنی این برنامه از قبل برنامه ریزی شده بود اما با مجروحیت رفقای عزیز ما یه کم تغییر کرده . یعنی قوی تر شده. امشب بعد از نماز خواندن باید خوب و قبراق همگی توی سنگرهای خط آماده باشید برای یه حرکت منظم بر علیه خط عراقی ها . ما تمام زمینه ها رو از قبل آماده کردیم ... فشنگ و مهمات به قدر کافی توی سنگرها آماده شده و خشابهای زیادی دمِ دستتونه. اما نباید بدون دقت و الکی شلیک کنید . هم ادوات آماده است و برنامه داره و هم شما ها که روبروی دشمن هستید باید با هدایت فرمانده ها که توی خط منتظرتون هستند یه ضربه شستی به دشمن وارد کنید . باز هم می گم ، نباید کسی بدون کلاه آهنی بیرون بیاد. نباید سرتون رو از خاکریز بلند کنید . هر چی فرمانده ها گفتند مو به مو باید اجرا بشه . وقتی دستور شلیک داده شد.... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
‌از خود بیرون زدم در طلب خون تو بنده حر توام، اذن بده یا امام! عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت  آنک پایان من، در غزلی ناتمام @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان هوا به تدریج سردتر می شد و حمام رفتن برای ما سخت تر. آب دوشها به حدی سرد بود که نفسمان بند می آمد. بنابراین، باید به سرعت خودمان را می شستیم و زود میزدیم بیرون. خیلی ها هنگام اسارت مجروح شده بودند. وقتی می رفتند زیر دوش آب سرد تشنج می کردند و می افتادند زمین و بدنشان می لرزید. بچه هایی که تیر یا ترکش به استخوانشان خورده بود و زخم هایشان خوب شده بود، هیچ گوشتی روی آن را نپوشانده و گاه به صورت حفره زوی بدنهایشان باقی مانده بود. این ها هم از آب سرد رنج می بردند. یکی از بچه ها که «عیدی» نام داشت و آبادانی بود، ابتکاری به خرج داده بود. او تعدادی لوله را بریده و با جوشکاری جوری به هم متصل کرده بود که به صورت پیچ در پیچ و کاملا فشرده و مکعبی شده بودند. بعد آنها را روی لوله آب ورودی حمام نصب کرده بود و با استفاده از فرهای آشپزخانه و بشکه های نفت، شعله فر را داخل این لوله های مکعبی شکل هدایت می کرد. به این ترتیب، از دوش ها آب گرم خارج می شد. این ابتکار مثل توپ در اردوگاه صدا کرد و سریع به «پروژه عیدی» معروف شد. 👇👇👇
🍂 خوشحال بودیم آب گرم داریم. یک صف طویل جلوی حمام می‌بستیم تا خودمان را بشوییم. یک نفر ایستاده بود کنار دوش می شمرد، هر کدام حدود سی ثانیه وقت داشتیم با این آب گرم دوش بگیریم. باید می‌رفتیم زیر دوش و فقط بدنمان را در عرض چند ثانیه خیس می کردیم و می آمدیم بیرون. تا سرمان را صابون می زدیم و خوب می‌شستیم، نفر بعدی می رفت بدنش را خیس می کرد و ما ناچار بودیم صبر کنیم تا دوباره نوبتمان شود و برویم زیر دوش و کف ها را بشوییم. لیفی که با آن بدنمان را می شستیم یک تکه از گونی پلاستیکی برنج بود. گاهی همان هم نبود، صابون را می گذاشتیم کف دستمان و بدنمان را می شستیم. آن گونی های پلاستیکی برنج به گردن اسرای ایرانی خیلی حق دارد. هنوز هم با دیدن آنهاء خاطراتی از اسارت در ذهنم زنده می‌شود. وجود این کیسه ها برای ما حیاتی بود و از اول تا آخر اسارت، استفاده های گوناگون از آنها می کردیم، به خصوص به جای سفره، به جای اسکاج برای شستن ظرف هایمان، به جای لیف حمام، به جای پرده برای نصب در دستشویی های داخل آسایشگاه، برای شستن داخل آسایشگاه و سرویس های عمومی بهداشتی و برای همین گاه ماه ها در نوبت بودیم تا یکی دو تا از آنها را به آسایشگاه ما بدهند. صابون می‌زدیم. این دوش آب گرم یکی دو بار بیشتر برایمان مهیا نشد. عراقی ها همه چیز را جمع کردند و گفتند: «مصرف نفتش زیاد است! پروژه عیدی زودتر از آنچه فکرش را می کردیم جمع شد. آن اولین و آخرین آب گرمی بود که در حمام های اسارت به خود دیدیم. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در جبهه ، رزمندگان هر شهر و هر دیار، به زبان خود و به شیوه خود در صبحگاه ها و یا مراسمات عمل می کردند. در این کلیپ شاهد صبحگاه و عزاداری رزمندگان باصفای بهبهان به سبک "سه سنگ" هستیم که اجرا می شد. @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگفته هایی از دفاع مقدس مصاحبه با دکتر عبدالله حاجی صادقی منبع: حصون 1385 شماره 8 حوزه های تخصصی: علوم سیاسی مسایل ایران جنگ (دفاع مقدس) حجت الاسلام والمسلمین حاجی صادقی با توجه به توانمندی و شایستگی که در سال ها مسئولیت، چه در دوران دفاع مقدس در سنگر جبهه ها و چه در مسئولیت های اجرایی و حضور در میدان های عملی داشت، از سوی رهبر انقلاب و فرماندهی معظم کل قوا به عنوان نماینده مقام معظم رهبری در سپاه منصوب شد. حاجی صادقی از اوائل جنگ بارها به عنوان طلبه به جبهه مخصوصا خرمشهر اعزام شد و در بهمن 1359 بنا به درخواست حضرت حجت الاسلام والمسلمین میثمی که از پیشکسوتان روحانیون رزمنده بود رسما وارد سپاه شد و در استان‌های مختلف مسئولیت دفتر نمایندگی دفتر حضرت امام (ره) در سپاه را برعهده داشت مانند سپاه استانهای بوشهر، هرمزگان، منطقه 4 نوح، قرارگاه نوح و سپاه سوم قدس که در مناطق جنگی مستقر بود و پنجاه ماه از دوران جنگ را در جبهه دفاع از ایران اسلامی پرداخت.
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅 قسمت اول همانطورى که اشاره کردید، در باره دفاع مقدس، علیرغم همه آثار و مطالبى که گفته شده، هنوز حق مطلب ادا نشده. البته منظور از ناگفته ها، آن اسرار نظامى نیست که نباید گفته شود. اما ناگفته هایى از آن دوران هنوز هم وجود دارد که شایسته است، در نوشته ها، در رمان ها، در فیلم ها و مانند آن توجه ویژه اى به آنها بشود. اما در خصوص بُعد معنوى، آنچه من مى توانم بگویم از زبان خودم نباشد بهتر است. از زبان حماسه سازان شهید بگویم که غالب آنها معتقد بودند جنگ 8 ساله ما و دفاع مقدس ما جنگ بین ایمان و کفر بود و در صحنه هاى نبرد هر گاه بعد معنوى، ارتباط با خدا، اخلاص، بى توجهى به امکانات دنیوى و در یک کلمه توکّل قوى تر بود، موفقیت، پیروزى و سلحشورى خودش را بیشتر نشان مى داد و اگر احیانا در بعضى مواقع ما به امکانات مادى، نیروى انسانى ـ از لحاظ کمیت ـ و طرح و عملیات خودمان تا حدودى اعتماد مى کردیم، با عدم موفقیت روبه رو مى شدیم. شاید اینها به خاطر این بود که خدا مى خواست ما را متوجه کند، که رو به کدام سمت و سو داریم. در همین رابطه شاید نقل یکى دو خاطره بى مناسبت نباشد و بعد یک استفاده اى بکنم. اوایل جنگ، فکر کنم اسفند 59 و اوایل سال 60 بود. در سپاه خرمشهر بودم و قرار بود بیایم قم و برگردم. براى خداحافظى خدمت شهید جهان آرا رسیدم و گفتم دارم مى روم قم و برگردم. شما فرمایشى ندارید؟ شهید محمد جهان آرا برادر عجیبى بود، برادر فوق العاده اى بود! او این جمله را به این مضمون به من گفت: «وقتى به قم رسیدى، سلام مرا به علما و مخصوصا آیت الله مشکینى برسانید و بگویید ما فرماندهان در جبهه ها خیلى که تلاش کنیم، دو کار را مى توانیم انجام دهیم: یکى شکم رزمندگان را سیر کنیم و غذا به آنها برسانیم تا رمق جنگیدن داشته باشند، دوم سلاح آنها را از مهمات پر کنیم تا امکان مبارزه داشته باشند. اما (حضرت) آیت اللّه مشکینى! اینجا نه شکم پر مى جنگد نه سلاح پر! اینجا ایمان است که در برابر کفر مى جنگد. اینجا باورها و اعتقادات است که مى جنگد. اینجا اندیشه هاب معنوى و باورهاى معنوى مبارزه مى کند و اعتقادات مذهبى است که در برابر دشمنى استقامت مى کند که هم از ما سیرتر است و هم امکاناتش از ما بیشتر است و هیچ کمبودى در این زمینه ندارد! این بیانى بود که ایشان فرمودند و بعد قریب به این مضمون فرمودند: «پشتیبانى از این بُعد و پر کردن ظرف روح ها، بر عهده شماست و حوزه هاى علمیه باید همواره تغذیه کننده ایمان و معنویت و ارزش هاى اسلامى جبهه ها باشند.» این یک خاطره که مربوط به اوایل جنگ بود و همیشه در ذهن من بوده است و یکى هم از آخر جنگ بگویم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا