eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅قسمت چهارم امدادهاى الهى حصون: درباره امدادهاى غیبى در دفاع مقدس، توضیح بفرمایید. امدادهاى الهى فقط این نبود که در صحنه جنگ موفقیتى حاصل شود، بعضى اوقات در قرارگاه عملیاتى یک فکرى به ذهن فرماندهى خطور مى کرد که باعث پیروزیها مى شد. این که اینجا چگونه عمل کنیم، اینجا از چه محورى حرکت کنیم، چه تاریخى را براى عملیات انتخاب کنیم و حتى تاکتیک‌ها و شیوه هاى عملیاتى چه باشد! من تقریبا در بعضى از جلساتى که این عزیزان طراحى مى کردند فقط به عنوان شنونده و یک طلبه اى که در خدمت این عزیزان بودم نگاه مى کردم و به خودم اجازه دخالت نمى دادم. اما شاهد بودم یک نور الهى آنها را به این فکر مى کشاند. اول هم که کسى این فکر را مطرح مى کرد، براى همه شگفت آور بود که اولا چگونه این فکر به ذهن او خطور کرده و ثانیا آیا شدنى است یا خیر؟ و بعد کم کم یک توافق جمعى روشن پیدا مى کردند و با یک عزم راسخ و با تکیه بر تکلیف گرایى بر این اساس حرکت مى کردند. و لذا مى توانستند شگفتی‌هاى بزرگى را خلق کنند. کشور ما قبل از این هم مورد تعرض واقع شده بود، در زمان‌هایى که حکومت‌هاى به ظاهر مقتدرى هم داشت. اما هیچ وقت نتوانسته بود جز در این دفاع مقدس این چنین با افتخار و سربلند از تمامیت ارضى، ارزشها، باورها و اصول خود دفاع کند! اخلاص سبب شد خدا آنها را هدایت کند. حقیقتا باز باید بگویم عملکرد این عزیزان مصداق «والذّین جاهَدوا فینا لَنَهدینَّهم سُبلنا» بود. اینها جهادشان در راه خدا بود و هدایت اینان به دست خدا انجام مى گرفت و نه تنها خرمشهر را خدا آزاد کرد، هشت سال دفاع مقدس را نیز تدبیر الهى مدیریت کرد و همانطور که اشاره کردم، حتى آن جاهایى هم که پیروزى مورد نظر و مطلوب به دست نیامد، بعد دیدیم مصلحتى بوده است و یک آثار دیگرى داشته است. من اینها را مقایسه مى کنم با جنگ احد در صدر اسلام. در احد مسلمانان خیلى ضربه خوردند، ولى بعدا دیدند دست آوردى دارد، یک رشد و یک تعالى دارد که ارزش آن هزینه را داشت. در این جهت هم من امیدوارم که فرماندهان، بیایند و بعضى از مصادیق این نبوغ ها را که قابل گفتن است، در نشریه شما بگویند که چگونه از اروند رود گذشتند و موانع پیچیده و فوق مدرن دشمن را شکستند و در فاو مستقر شدند؟ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقای جلالی اومد و گفت فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... دولا شد و با یه کلوخ جوابم رو داد .....خندیدم و گفتم آقا جلالی چقدر نورانی شدی ..... دوید دنبالم و من زودی چپیدم تو سنگر و از دستش در رفتم . آقا جلالی گفت، تو بالاخره بیرون نمی آیی .... بچه ها داشتند نگاهمان می کردند و می خندیدند. سرم را بیرون آوردم و گفتم چرا بیرون میام ....که یک دفعه دو سه تا خمپاره نزدیک ما زمین خورد . نفهمیدم چه جوری بیرون آمدم . نگران شدم که مبادا کسی طوریش شده باشه . خدا رو شکر . همه خیز برداشته بودند و خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. آقا جلالی بلند شد و گفت حسابت سنگین شد ... بالاخره ماموریت تمام می شه و مدرسه بر می گردی .... تهدید های آقا جلالی فقط تهدید بود. هیچ وقت عملی نمی شد. بنده خدا تا می خواست غضب کنه ، خنده اش می گرفت . اون روز نهار گرم آوردند . قیمه پلو . اما قاطی .... خورشت را طوری با پلو قاطی کرده بودند که نگو . اما شکم گرسنه شفته پلو رو مثل کباب بره میبینه ... نگهبانی هم توی روز تک نفره بود. دو ساعت باید میخِ روبرو می شدی. شب شد و بعد از نماز و شام لوح نوشته شد. من با محمود افتادیم دو تا چهار صبح . سه نفری توی سنگر بودیم که از بیرون صدای برادر بحر العلوم آمد که یا الله می گفت . یعنی بیام تو؟ بفرما زدیم و ایشان با یه نفرِ دیگه آمدند تو. سنگر کوچک بود ولی به زور جا شدیم. برادر بحرالعلوم شروع کرد از ما تشکر کردن. از اینکه به حرف فرماندهی توجه کرده بودیم و ..... بعد هم اون بنده خدایی که همراه بحرالعلوم آمده بود دفترش رو باز کرد و گفت برادرا لطفا کنار اسمتون امضا کنید. ما هم بی خبر از همه جا امضا کردیم . بعد هم شروع کرد به شمارش اسکناس .... به من نهصد و پنجاه تومان پول داد. نفهمیدم که به دیگران چقدر پول داد. مانده بودم چی بگم ! وارفته و پنچر . گفتم آقا این پول ها چیه؟ بحرالعلوم گفت این حقوق شماست . قابل شما رو نداره. تا به حال اصلا به پول و حقوق و این جور چیزها برای یه لحظه هم فکر نکرده بودم ... تو دلم گفتم ، ما باید به جبهه کمک کنیم . اون وقت این ها دارند به ما پول میدند . توی این خاک و خُل ، تو جایی که آدم با رفتن از این دنیا کمتر از یه لحظه فاصله داره، پول به چه درد می خوره. اصلا باقی حرفهای بحرالعلوم و همراهش رو نفهمیدم ... پول ها تو دستم مانده بود و من درحال فکر کردن. خنده ام گرفته بود. اصلا این پولها رو من کجا بگذارم؟ ساکم که تو مقر بود. کوله که نداشتم. به اجبار پولها رو چپاندم به جیب پشت شلوارم. خنده دار تر این بود که همه بچه ها هم مثل من مانده بودند بااین پول‌ها توی خط چی کار کنند؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان در لحظه تزریق واکسن، خون از محل تزریق فوران می کرد و سریع به انگشتان دست می رسید. افسر بدون تعویض یا ضدعفونی کردن سوزن، آن را وارد دست فرد دیگری می کرد و آنقدر از سر سرنگ استفاده می کرد که کج می‌شد و دیگر مایع تزریقی از آن عبور نمی کرد. بعد سر سرنگ کج شده را با دست راست می کرد و چندین بار از آن استفاده می کرد. وقتی آمپول به همه بچه های اردوگاه تزریق شد، ما را روانه آسایشگاهها کردند. دو ساعت از تزریق گذشت که احساس کردیم دست راستمان فلج شده و حرکتی ندارد. مثل اینکه شکسته باشد. اگر کسی به دستمان می خورد فریادمان بلند میشد. پنکه های سقفی را خاموش کردیم، چون حتی باد پنکه هم باعث درد میشد. پیراهن هایمان را در آوردیم چون از تماس لباس با پوست دستمان درد شدیدی احساس می کردیم. در کمتر از دو سه ساعت از شدت درد، تب و سردرد همه مان در گوشه ای افتادیم و ناله می کردیم. شاممان را به زحمت توانستیم بگیریم. جای تزریق واکسن ملتهب و قرمز شده بود. بچه ها از شدت تب، هذیان می گفتند. بعضی ها که حالشان کمی بهتر بود راه افتاده بودند توی آسایشگاه و به هذیان بچه ها گوش می کردند و با همان درد و تب می‌خندیدند. اما بعضی ها حتی نمی توانستند بخندند چون با کوچکترین تکان، دردشان چند برابر می شد. آب کافی برای پاشویه کردن نداشتیم فقط یک سطل آب بود که بچه ها لباس، زیر پوش یا حوله را خیس می کردند و می گذاشتند روی بدنشان تا شاید تب پایین بیاید. بعضی ها که ضعیف بودند، به دلیل تب بالا تشنج می کردند، غش می کردند و از شدت لرزش بدن، اگر نمی گرفتیم‌شان به در و دیوار می خوردند. از عراقی ها خواستیم داروی آرام بخش یا ضدتب بدهند. گفتند: «لازم نیست واکسن تازه اثر کرده! . 👇👇👇
🍂 تا چند روز مثل مرده، گوشه و کنار آسایشگاه هایمان افتاده بودیم. بعضی از این دوستان، تا آخر اسارت حالت تشنج دست از سرشان برنداشته و اردوگاه ساکت و سوت و کور بود. عراقی ها سر تکان می دادند و می گفتند: «خوبه، واکسن اثر کرده است!» بعد از ۴۸ ساعت، تب کم کم فروکش کرد اما دست راستمان یک هفته فلج بود. آسایشگاه ها کثیف شده بود، لباس های کثیف جمع شده بود، حمام نمی توانستیم برویم. زندگی مان مختل شده بود. حتی در نماز، قنوت گرفتن و سجده کردن مشکل شده بود، اینها را به امید اینکه درد دستمان خوب می شود و کارهای عقب افتاده را انجام میدهیم تحمل می کردیم، اما گرفتن سه وعده غذا در روز را نمی شد انجام نداد. اگر با این وضع غذا هم نمی خوردیم دیگر شانسی برای زنده ماندن نداشتیم. غذا آن قدر کم و بی کیفیت بود که همیشه گرسنه بودیم. صبحها نان را داخل آش خرد می کردیم و با چنان ولعی به ظرف غذا حمله می بردیم که انگار از قحطی فرار کرده ایم. بچه هایی بودند که ایثار می کردند و زود کنار می رفتند تا شاید دیگران سیز شوند. در آن وضعیت و با وجود درد شدید دستها، گرفتن غذا مصیبت بود. بعضی ها که حالشان بد بود و درد داشتند، نوبت غذا گرفتنشان، زیر بار نمیرفتند. دیگرانی که حالشان کمی بهتر بود به جای آنها می رفتند و غذا را می گرفتند. اگر یک وعده غذا نمیخوردیم تأثیر ضعف آن تا مدت ها بدنمان را بی رمق می کرد. غذای بخور و نمیر، فرمولی بود که عراقی ها از روز اول اسارت روی پیشانی ما نوشته بودند. . بعد از ده روز توانستیم دستمان را حرکت دهیم. این اولین تجربه ما از تزریق واکسن بود. بعد از این تا پایان اسارت هر سال چند روز قبل از عاشورا عراقی ها می آمدند و این واکسن را به همه اسیران اردوگاه تزریق می کردند. اگر می گفتند اعدامتان می کنیم راضی تر بودیم تا تزریق آن واکسن؛ اما راه فراری نبود. عراقی ها شده بود دست و پای ما را ببندند و به زور آن تزریق را انجام دهند، این کار را می کردند. چاره ای جز تن دادن به تزریق نداشتیم. آنها برای اینکه شور و شوق عزاداری برای امام حسین (ع) را از ما بگیرند علیلمان می کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅 قسمت پنجم بیان یک ظلم در حق دفاع مقدس این نکته را هم اشاره کنم گاهى یکى از ظلمهایى که به د فاع مقدس مى شود این است که گفته مى شود عراقى ها خیلى ترسو بودند، راحت اسیر مى شدند راحت.... خیر! همه اش اینطور نبود؛ بله، در جایى که رزمندگان با اخلاص مى رفتند، دشمن قدرت و انگیزه مقاومت را از دست مى داد! اما به سبب وضعى که صدام به وجود آورده بود و مدیریتى که در جنگ انجام مى داد، آنها مجبور بودند تا آخرین قطره خونشان هم بجنگند تا هم خود اعدام نشوند و هم خانواده ایشان اجازه زندگى داشته باشند! که این مسأله را من خودم در صحبت با بیش از 20 نفر از افسران و فرماندهان عراقى که به اسارت درآمده بودند به صورت مستند شنیدم. و عظمت رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس ما این بود که از پسِ چنین دشمنى برآمدند! یک دشمن ساکت ضعیف ناتوان را شکست دادن که کار بزرگى نیست. یک دشمن مجهز به همه امکانات، داراى همه ابزارها و فرصت ها و اطلاعات لازم، را شکست دادن کار بزرگى است. من بعد از فتح خرمشهر وقتى به اتفاق شهید موسوى وارد شهر خرمشهر شدم ـ آن موقع ایشان فرمانده سپاه خرمشهر بود ـ باورم نمى شد که عراقى ها رفته باشند! آمده بودند که نروند، آمده بودند که بمانند! و لذا خیلى از امکانات را هم در گمرگ و دیگر جاها از بین نبرده بودند. فکر نمى کردند لازم باشد از بین ببرند. من به جوانان عزیز عرض مى کنم که دوران دفاع مقدس سخت، اما شیرین بود. دوران دفاع مقدس علاوه بر مشکلات نظامى اش هواى بسیار گرم و طاقت فرساى خوزستان (پنجاه درجه بالاى صفر) و بسیار سرد غرب (گاهى بیست درجه زیر صفر) را رزمندگان تحمل مى کردند. سلاح هاى شیمیایى را تحمل مى کردند. شهادت یارانشان را تحمل مى کردند. اما دفاع از انقلاب و نظام و اسلام را بر همه چیز ترجیح مى دادند و همین باعث شد خدا به آنها عنایتى بکند و ذهن هاى خلاق و افرادى را بدهد که الان هم بعضى از آنها به مدیریتهایى که وارد مى شوند و کشورهاى دیگر با آنها ارتباط برقرار مى کنند، متحیر مى مانند که این جوان چه زیبا مى فهمد، چه زیبا تحلیل مى کند و چه زیبا مدیریت مى کند! نتیجه اینکه حتى اگر توانمندى دنیوى هم مى خواهید و قدرت مدیریت و عزت مى خواهید سراغ خدا باید بروید و آن را از خدا بگیرید. انسان با پیوند با خدا از نظر فکرى و دنیوى هم رشد قوى ترى خواهد داشت. @defae_moghadas 🍂
🍂 السلام علیک یا روح الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۴ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با تکان های محمود به خودم آمدم . بحرالعلوم گفت برادر عزیز کجایی؟ لطفا برو پیش بچه هایی که دارند نگهبانی می دهند . یه ده دقیقه جاشون وایسا تا بیان و حقوقشون رو تحویل بگیرند. چشمی گفتم و زدم بیرون . آسمان پر ستاره و هلال ماه و خاکریز. جایی که من به آن تعلق داشتم .... با یه حساب سر انگشتی حدود بیست شبانه روز بود که به خط مقدم آمده بودم. شاید این حقوق دادن ها نشانه ی اتمام ماموریت بود .... اما چیزی که عجیب بود ، دادن حقوق توی سنگر و خط مقدم بود ..... رفتم به سمت بچه هایی که نوبت نگهبانی داشتند . بلند صداشون کردم و گفتم برگردید توی سنگر پشتی . بحرالعلوم کارِتون داره . فعلا من جای شما هستم تا برگردید . رفتند پایین و من ماندم تک و تنها . به روبروی خودم نگاه کردم و به خودم فکر کردم به این مدتی که از شهر کنده شده بودم و با خاک و سنگر رفیق شده بودم! عراقی ها گاهی منور می زدند و گاهی رگبار تیربارشون نوک خاکریز رو نشانه می رفتن. گاهی اوقات هم ما برای مَچَل کردن اونها چند تا کلاه آهنی رو با فاصله روی خاکریز می گذاشتیم و اونها رو تحریک می کردیم به تیر اندازی. وقتی آتش دهانه اسلحه عراقی ها معلوم می شد ما هم با دقت به همان محل تیر اندازی می کردیم. اصولا خط پدافندی کم تحرک است. اما برای من که برای اولین بار بود جبهه آمده بودم همه چیز تازگی داشت. رفاقتها، تحمل سختی ها و بی خوابی و منظم بودن و احساس مسئولیت کردنها ..... چیزی که توی شهر وجود نداشت . بعد از مدت کمی بچه ها آمدند و من هم برگشتم . تا ساعت دو وقت داشتم بخوابم. اما ترجیح دادم بیرون سنگر بنشینم. دلم نمی خواست ماموریت به همین زودی ها تمام بشه. من دل بسته بودم به فضای روحانی و بدور از منیت ها و غرور و غفلت. تصمیم گرفتم تا مدت ماموریتم رو تمدید کنم . البته اگه آقا جواد قبول کنه! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
چهره نیلی کن ای صبح صادق.mp3
2.58M
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران سرود خوانی چهره نیلی کن ای صبح صادق ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ در سوگ رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی ره ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان اولین زمستان در اسارت از راه رسید. اردوگاه عنبر در منطقه ای خشک و بیابانی قرار داشت. سرمای استخوان سوزی داشت. لباس گرم نداشتیم. یک روز چند آیفای ارتشی آمدند داخل محوطه اردوگاه و گونی های فشرده و عدل مانندی را ریختند روی هم، بعد عراقی ها ارشدها را صدا زدند و به تعداد هر آسایشگاه به ما پالتو دادند. این پالتوها جنس ضخیمی داشت، تقریبا نمدی بود. سردوش داشت و دکمه های بزرگ طلایی رنگش قشنگ بود. بلند هم بود و تا ساق پا می رسید. وقتی پوشیدیم، دیدیم پالتوهای سربازان آلمانی و ارتش سرخ شوروی در جنگ جهانی دوم است. قسمت های بسیاری از این پالتوها سوراخ شده بود. در فیلمهایی که درباره جنگ جهانی دوم بود، این پالتوها را تن سربازهای نازی که منظم رژه می رفتند دیده بودم. می دانستیم صدام هرگز برای تأمین نیازهای اسرا هزینه ای نمی کند. کشورهای هم پیمان صدام هر چیز به درد نخوری که داشتند، از گوشت های منجمد صد سال پیش تا لباس و پوشاک، سرازیر می کردند به عراق. صلیب سرخ به ما می گفت: «این گوشت ها را نخورید مریض می شوید، این گوشتها مال صد سال پیش است، تنها غذایی که شما را زنده نگه داشته، همان آش برنج صبح است.» اما شکم گرسنه این حرفها حالی اش نبود! 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آن روز وقتی آزادباش شد و همه به محوطه آمدند، اردوگاه حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود. آن پالتوها، حس غریبی به آدم میداد. انگار در تاریخ و زمان گم شده بودیم. بعضی ها به شوخی پا می کوبیدند و دستشان را می آوردند بالا و سلام هیتلری می دادند. پالتوها واقعا گرم بود، گویی پتو دور خودمان پیچیده باشیم. پالتو برایم بزرگ بود و من مجبور شدم از قد پالتو تا نزدیک جیبها، و از آستین هایش تا نزدیک آرنجها را قیچی کنم تا بتوانم بپوشمش. هوا که کمی گرم شد دیدیم لابه لای درزهای پالتوها شپش تخم ریزی کرده است. پالتوها به دلیل گرم بودن، محل مناسبی برای تولید و رشد شپش ها بودند. از طرفی حجم کوله پشتی مان را پر می کرد و جای کافی برای نگهداری شان نداشتیم، بعضی بچه ها با حوصله و هنرمندانه، از پالتوها دستکش و جوراب می دوختند اما بیشتر بچه ها پالتوها را از بین می بردند. همان زمستان برای اولین بار به ما میوه دادند. به قول بچه ها میوه نبود، شکنجه بود. چند جعبه پرتقال آوردند داخل اردوگاه و به هر آسایشگاه یک جعبه دادند که شاید به هر نفر یک پر پرتقال رسید. بیشتر بچه ها جوان بودند. یعنی صورتهاشان جوش می زد که به اصطلاح جوش های غرور جوانی بود. بین ما جوان بیست سالهای به اسم شاه علی از بچه های استان فارس بود که جوش های صورتش زیاد بود. عراقی ها مجبورمان می کردند هر روز صورتمان را بتراشیم و این باعث می شد جوش های صورت على مدام خونریزی کند. وقتی پرتقال ها را خوردیم مقداری پوست پرتقال جمع شد. پوستها را برداشتم و رفتم سراغ علی، گفتم: «علی می خواهم جوش های صورتت را درمان کنم!» پوست پرتقال را بردم نزدیک صورت علی و فشار دادم. با فشار هر پوست پرتقال گاز تندی پاشیده می شد روی جوش ها که سوزش داشت و على آخ و اوخ می کرد، گفتم: «علی باید تحمل کنی!» دو روز بعد صورت على پوسته پوسته شد و چند روز بعد پوسته ها ریخت و صورتش صاف شد و دیگر تا آخر اسارت جوش نزد قبلا این روش درمان جوش را جایی ندیده بودم، یک دفعه به فکرم رسید این کار را بکنم. در اسارت چیزی را دور نمی ریختیم و هر چه به دردنخور بود به استفاده ای می رساندیم و سطل آشغال های اردوگاه .. على الان پزشک است. هر وقت مرا میبیند می گوید: «مهدی یادت هست چطور با گاز پوست های پرتقال جوش های مرا درمان کردی؟ ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 🔻 🔸 هراس غرب از رهبری امام خمینی (ره) کنت دمارانش, رئیس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایران یکی از قدرت های واقعی منطقه است که دارای ذخائر عظیم نفت در قلمرو وسیع و پرجمعیت خود می باشد. هزاران سال است که این امپراتوری بعنوان تنها قدرت مسلط کل منطقه شناخته شده است.اکنون در زمان آیت اله خمینی این قدرت چندین برابر شده است. پیام کنت دمارانش به صدام در خصوص امام خمینی (ره) در مورد خمینی هوشیار باش, هیچ چیزی خطرناکتر از جنگلی نیست که آتش گرفته باشد. زیرا بادهای قوی به آن می وزد و آن آتش می تواند مرزهای فکری و کشورهای همسایه را نیز فراگیرد.     کتاب جنگ جهانی چهارم @defae_moghadas 🍂