eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۹ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن موقع على شمخانی، محسن رضایی، طاهر عبیات، (عبد الله ] طرفی، عبدالله ساکیه، محمدعلی آیت الله سیدمحمدعلی موسوی جزایری مالکی، محمود دهشور و... از جوان های انقلابی شهر اهواز بودند که تحت نظر آیت الله جزایری در مسجد فعالیت می کردند. این جوان ها قبل و بعد از نماز، با آقای جزایری جلسه می گذاشتند و درباره تهیه و پخش اعلامیه ها صحبت می کردند. در حقیقت، نمازمان فقط عبادی نبود؛ نمازی سیاسی - عبادی بود که در دل آن، مبارزه با جور و ستم هم قرار داشت. سخنرانی های آیت الله جزایری هم کمک زیادی به حرکت انقلابی مبارزان اهواز می کرد. روز به روز، فعالیت انقلابیون بیشتر می شد و کارها با قدرت و سرعت بیشتری پیش می رفت. مردم هر روز صبح در کوچه، خیابان، پشت در مغازه ها و خانه ها اعلامیه هایی را می دیدند که یا پیام امام خمینی بود یا افشاگری درباره جنایت رژیم پهلوی. قبل از ۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد و تظاهرات ضد رژیم در سراسر کشور عمومی شد، برادرم حمید از آمریکا برگشت. او بلافاصله به صف انقلابیون پیوست و وارد مبارزه با رژیم پهلوی شد. در این زمان، تقریبا همه اعضای خانواده ام وارد عرصه مبارزه شده بودند. حدود سال ۵۵ دیپلمم را گرفتم. بعد از گرفتن دیپلم، به اهواز برگشتم. مادرم از این که می دید دیپلم گرفته ام، خیلی خوشحال بود. پدرم هم برایم هدیه ای خرید. دوره سربازی معمولا جوان‌ها بعد از گرفتن دیپلم، آماده رفتن به خدمت سربازی می شدند. من هم بعد از معرفی خودم به نظام وظیفه تهران، راهی دوره آموزشی سربازی شدم. شش ماه در کرج دوره آموزشی دیدم و بعد از آن، به مریوان اعزام شدم. در آنجا، به عنوان سرباز سپاه دانش خدمت کردم و بعد از تقسیم شدن، به پادگان شکاربانی رفتم. مدتی که در سپاه دانش بودم، به دزفول، شهر پدری ام، رفت و آمد می کردم. در آن روزها، با یکی از جوانهای انقلابی آنجا به نام دکتر محمدرضا سنگری آشنا شدم. منزل پدربزرگم در پشت پل قدیم دزفول بود. حسینیه صاحب الزمان (عج) هم در کنار آن قرار داشت. در سال های ۵۶ تا ۵۷، یکی از کارهای مردم این بود که شب ها روی پشت بام می رفتند و با صدای بلند ضد رژیم شاه شعار می دادند. یادم هست که با یک بلندگو همراه دایی هایم نوبتی شعار می دادیم. صدایمان در شب در همه کوچه ها پخش می شد. سنگری چون استعداد شعر و شاعری داشت، مطالبی با بهره گیری از احادیث و روایت های حضرت امام حسین (ع) می نوشت و به من می داد و می گفت که تو باید اینها را بخوانی. گاهی هم صدای من ضبط شده از بلندگو پخش می شد. در دوران دفاع مقدس هم برخی از نوحه های دکتر سنگری (دکترای زبان و ادبیات فارسی) مثل «نوحه حر» به دستم رسید که آن‌ها را می خواندم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دکتر سنگری
🍂 🔻 /۱۰ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در مریوان فعالیت های سیاسی و انقلابی ام را دنبال می کردم. آن زمان، آیت الله نورمفیدی که الآن نماینده رهبری و امام جمعه گرگان است، به مریوان تبعید شده بود. او هر روز در حسینیه ای نمازجماعت می خواند. من هم برخی مواقع به آنجا می رفتم و در نماز جماعتی که به امامت ایشان برگزار می شد، شرکت می کردم. او بعد از نماز سخنرانی می کرد و در صحبت هایش گاهی گریزی به رژیم پهلوی می زد و از جنایت های رژیم می گفت. البته نیروهای ساواک هم با تمام توان در شهر حضور داشتند. در مریوان، هیئت شیعه ها فعالیت های خوبی داشت. من نوحه خوان آن هیئت در روزهای تاسوعا و عاشورا بودم. در آن جا هم به سبک دزفولی نوحه خواندم. جمعیت همراهی ام کرد و سینه زنی خوبی راه افتاد. علاوه بر آیت الله نورمفیدی، حجت الاسلام ایمانی هم از خرم آباد به مریوان تبعید شده بود. ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی نماینده رهبری در سپاه خرم آباد شد. حجت الاسلام محمدجواد حجتی کرمانی هم به سنندج تبعید شده بود. در سقز هم آقای موسوی که بعدها نماینده رهبری در لبنان شد، در تبعید به سر می برد. من سعی می کردم با اینها آشنا شوم و رابطه برقرار کنم و از محضرشان برای پیشبرد انقلاب بهره بگیرم. می دانستم که این کار برایم تبعات منفی دارد، ولی ترسی نداشتم. من با مسئول هیئت آن حسینیه در مریوان دوست بودم. با امام جماعت آنجا که آقای نورمفیدی بود هم رابطه دوستانه ای داشتم. بجز این‌ها، رفقای خوبی به نام حامد علوی که مشهدی بود، محمد فضل علی که اهوازی و آقای فخر که دزفولی بود، پیدا کرده بودم و باهم فعالیت می کردیم و به هم اطمینان داشتیم. این سه نفر از ارتشی های انقلابی بودند که درجه هایشان را گرفته و به مریوان تبعیدشان کرده بودند. آنها خانه ای در مریوان اجاره کرده بودند و با هم زندگی می کردند. من به دلیل رفاقتی که با آنها داشتم، گاهی به منزلشان می رفتم و باهم درباره اوضاع کشور و رژیم گفت و گو می کردیم. هر سه نفر آنها متدین و مذهبی بودند، مسائل روز و ظلم رژیم را خیلی خوب تحلیل می کردند. موقع نماز، به حسینیه می آمدند و پشت آقای نورمفیدی نماز جماعت می خواندند. حامد علوی معلومات خوبی داشت و بیشتر از بقیه بحث می کرد. او جزء گروه سازمان مجاهدین خلق بود و ارتباطات نزدیکی با محمد حنیف نژاد و علی اصغر بدیع زادگان داشت. حتی یک سال با حنیف نژاد در زندان بود. گاهی اوقات که بحث می کردیم، فضل علی با مواضع حامد مخالفت می کرد. من آن موقع خیلی دقیق نمی فهمیدم که دلیل دعوای آنها چیست، ولی فضل علی دقیقا می فهمید که حامد انحراف فکری دارد و دارد به بیراهه می رود. حامد با جوان های سُنی و انقلابی مریوان هم رابطه خوبی داشت. من را به جلسات قرآن آنها می برد و با آنها آشنا می کرد. با همه این اوصاف، نماز جماعت این سه نفر ترک نمی شد و هر روز به حسینیه می آمدند، در ایام تاسوعا و عاشورا، من مداح هیئت بودم. نوحه خوانی و روضه سرایی می کردم و به مجلس حال و هوایی می دادم. من به همراه چند نفر دیگر در مریوان یک اتاق در بالای تپه ای اجاره کرده بودم. اطراف منزل ما چند خانه بیشتر نبود. چون پول زیادی برای اجاره نداشتم، مجبور شدم با چند نفر آنجا را اجاره کنم. خانه مان دور از مرکز شهر بود و هر روز باید مسافت زیادی را پیاده روی می کردم. در منزلمان کتاب های آیت الله مکارم شیرازی و دیگر علما را داشتیم و مطالعه می کردیم. فعالیت های من موجب شد که ساواک مریوان به من حساس شود، چون سربازها و انقلابی ها را زیر نظر داشت. یک بار که برای نماز جماعت ظهر و عصر به حسینیه رفتم، بعد از نماز، حاج آقا ایمانی کنارم نشست و گفت: «آقا صادق، من با شما کار دارم.» گفتم: «در خدمتم بفرمایید. نامه ای داشت که می خواست من آن را به دست خانواده اش در خرم آباد لرستان برسانم. قرار شد ساعت ۱۰ شب سر کوچه آنها باشم و نامه را بگیرم. آن موقع شب خیابان خلوت و هوا هم خیلی سرد بود. خجالت کشیدم بگویم آن موقع شب نمی توانم بیایم. آن شب با احتیاط سر قرار رفتم. اضطراب و ترس داشتم. می دانستم او تحت نظر است و ممکن است من را هم دستگیر کنند. چند دقیقه بعد آقای ایمانی را دیدم که از فاصله صدمتری به طرف من می آمد. قلبم تند می زد. ترسیده بودم. به هر حال من سرباز ارتش و یک سال و شش ماه از سربازیم گذشته بود و او تبعیدی بود. اگر دستگیر می شدیم، کارمان زار بود. حاج آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «من یک بچه فلج دارم و خانواده ام نگران من هستند. لطف کن این نامه را به این آدرس برسان.» نامه را گرفتم و در جیب راست کاپشنم گذاشتم که.. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 5⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️آیا عراق عامل آمریکا بود و آیا لازم بود که ما دشمنی با این قدرت را برای خودمان برگزینیم؟ ▪️ من به هم سویی منافع آمریکا و عراق معتقدم ما آمریکا را به عنوان دشمن انتخاب نکردیم بلکه آمریکا خودش را به عنوان دشمن بر ما تحمیل کرده است. ▫️ احساس می کنم شما اقدامات بنی صدر در زمان جنگ را حرکت بر اساس آموزه هایش می دانید و نه حرکت هایی به قصد خیانت؟ ▪️ منظورم این است که بنی صدر بر اساس دکترین دفاعی ارتش و تفکر سیاسی خودش می خواست جنگ را پیش ببرد که نتوانست و شکست خورد بنی صدر به نظرات امام توجه نمی کرد و اعتقاد به نقش مردم نداشت. ▫️در جایی از کتاب می گویید که « با جنگ، انرژی نهفته انقلابی مردم به ظهور رسید». آیا این ظهور موجب کاستن از انرژی نشد؟ ▪️این انرژی به ظهور رسید و تقریبا تمام شد. به همین خاطر هم باعث شد که جنگ به آن شکل به پایان برسد. البته، عراق همین نیرو را ندیده بود که به ما حمله کرد و امام هم با استفاده از همین نیروی مردمی مقاومت را شکل داد. ▫️ شما جنگ را مبدع یک هویت جدید می دانید، این هویت را در کدام نسل باید جست‌وجو کرد؟ ▪️در همان نسل جنگ کرده. ▫️پس این هویت مقطعی است؟ ▪️ به نظرم ما تا دهه سوم هم در بستر این جریانات هستیم و تا این دوران تحولات اجتماعی به نتیجه نرسد سرنوشت این مفاهیم و این بحث ها مشخص نمی شود. ▫️چرا در تحقیق میدانی تان بسیجیان سال ۲۰۰۰ را ندیده اید - نمی دانم اجازه دارم از این اصطلاح استفاده کنم یا نه؟ - آنها ظاهرا درباره جنگ سوالی ندارند، اما اطلاعی هم از گذشته ندارند؟ ▪️این هم بحثی است که مورد غفلت است. چون ما انرژی مان را برای کسانی گذاشته ایم که فکر می کنیم گذشته را قبول ندارند و اینها را فراموش کرده ایم. ▫️ظاهرا بر شکاف بین نسل ها تاکید بسیار زیادی دارید. مگر میان جوانانی که انقلاب کردند و نسل پیشینشان این شکاف وجود نداشت و مگر در طی یک دهه این شکاف چقدر دهان باز می کند که این دو نسل حتی نمی توانند با یکدیگر گفت و گو کنند؟ ▪️شکاف بین نسل ها مربوط به خود نسل نیست، بلکه مربوط به واقعیت های سیاسی - اجتماعی هر نسل است. مثلا شکاف بین نسل قبل و بعد از انقلاب بسیار عمیق است؛ زیرا، پدیده ای به نام انقلاب در میان آنها وجود دارد. حالا تصور کنید یک دهه انقلاب و جنگ را در خود دارد و یک دهه پر از تحولات سیاسی و اقتصادی؛ نسلی که در دوهه این همه حادثه می بیند با نسل های قبل و بعد از خودش فاصله زیادی دارد. ▫️ امروز نگرش ما نسبت به جنگ هایی که در سده های گذشته صورت گرفته بر اساس میزان پیروزی و شکست و دلاوری آنهاست. آیا برای جنگ ما هم این اتفاق خواهد افتاد؟ ▪️ هر قدر از حوادث تاریخی فاصله می گیریم به سمت یک کلیت حرکت می کنیم، شما در دوره ای صد شخصیت در تاریخ انقلاب می بینید، اما وقتی از آن فاصله می گیریم در نهایت، مثلا نام پنج شخصیت باقی می ماند. مفاهیم آن هم همین طور است، یعنی جزئیات کنار می روند و یک مفاهیم کلی باقی می مانند. در مورد جنگ ما هم همین اتفاق می افتد، أما چون یک حقیقت در درون این جنگ جلوه کرده است به نظرم ترکیبی از حماسه و مظلومیت به عنوان وجه های برجسته این جنگ باقی خواهد ماند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [نامه را که از آقای ایمانی گرفتم]، هنوز چند دقیقه از رفتن آقای ایمانی نگذشته بود که دیدم یک نفر در تاریکی دارد به طرف من می آید...، لباس کردی به تن داشت و روی آن اورکت آمریکایی پوشیده بود، با دیدن فرد ناشناس قلبم فرو ریخت. با خودم گفتم: «ای دل غافل! دستگیر شدم. حالا چه کار کنم؟» با این حال، سعی کردم خودم را کنترل کنم و ترسم را بروز ندهم. مرد ناشناس به من نزدیک شد و پرسید: «چی بهت داد؟» ابتدا خواستم انکار کنم که چیزی گرفته ام، اما احساس کردم انکار من کار را خراب تر می کند. گفتم: «هیچی. نامه ای داد که به خانواده اش برسانم. مرد ناشناس گفت: نامه را به من بده.» به ناچار، نامه آقای ایمانی را به او دادم. نامه را خواند. بعد از من خواست که فردا به ساواک بروم. بعد از جدا شدن از آن مرد، با سرعت به خانه رفتم و کتاب هایم را جمع کردم. چاله ای در نزدیکی خانه مان کندم و کتاب ها را در آن‌جا پنهان کردم. به هم خانه ای هایم هم گفتم احتمالا ساواک امشب به منزلمان بیاید. آن شب خیلی به من سخت گذشت. هرلحظه منتظر رسیدن مأموران ساواک بودم. تا اذان صبح خبری نشد. نماز صبح را که خواندم، قدری خوابیدم. ساعت ۸ صبح به ساختمان ساواک رفتم. چند نفر نهاوندی آن موقع داشتند ساختمان ساواک را می ساختند. با آنها رفيق بودم و می دانستم انقلابی هستند. آنها می گفتند: ما این‌جا را می سازیم، ولی ان شاء الله به دست انقلابی ها خواهد افتاد.» به محض این که وارد اتاق شدم، مأمور ساواک من را پشت میزی نشاند و گفت: «هر چه می گویم، با کمال صداقت جواب بده. اگر دروغ بگویی، خودت را بدبخت کرده ای.» چند برگه جلویش بود و سؤال می کرد. من هم جواب می دادم و زیر برگه ها را امضا می کردم. راهنمایی های حسین علم الهدی در این بازجویی خیلی به من کمک کرد. او مدت ها قبل تعدادی برگه از نمونه سؤالات بازجويان ساواک را به من داد و گفت: «اینها را بخوان که اگر ساواک دستگیرت کرد، بتوانی به راحتی در بازجویی ها جواب بدهی . برگه ها حاصل سؤال و جواب های برادران رضایی در زمان دستگیری شان به دست بازجوهای ساواک بود. ساواک آن سؤالات را از همه متهمان می پرسید. من آن برگه ها را چند بار کامل خوانده و حفظ کرده بودم. همان طور که پیش بینی کرده بودم، مأمور ساواک ابتدا نام، نام فامیلی و شغل پدرم را پرسید. بعد از سن و محل تولدم سؤال کرد. علم الهدی به من یاد داده بود که مأموران ساواک سؤالات ضدونقیض می پرسند تا مطمئن شوند که فرد دستگیر شده راست می گوید. بازجو همان سوال های داخل برگه ها را از من پرسید و من هم به راحتی جواب دادم. بعد پرسید: «چرا به حسینیه نورمفیدی می روی؟» گفتم: «فقط برای نماز جماعت به آنجا می روم.» سوال کرد: چه رابطه ای میان تو و آقای ایمانی وجود دارد؟» با قاطعیت جواب دادم رابطه خاصی با آقای ایمانی ندارم و فقط در حسینیه او را می بینم.» در آخر هم تهدیدم کرد: تو ارتشی هستی و او یک تبعیدی است. اگر ثابت شود که ارتباطی میان شما هست، دمار از روزگارت در می آورم. من هم گفتم: «هر کاری می خواهید، بکنید.» بعد، قدری به من تشر زد و گفت: «به آن اتاق که درش باز است، برو. رئیس ساواک با تو کار دارد. برگه های بازجویی را امضا کردم و به اتاق رئیس ساواک رفتم. آن موقع رئيس ساواک مریوان فردی به نام محمدی بود. نمی دانم فامیلی مستعار یا حقیقی اش بود. به محض اینکه وارد اتاق رئیس ساواک شدم، شروع به فحاشی کرد و گفت: «فعلا پشت در بایست تا صدایت کنم.» بعد از چند دقیقه گفت: بیا داخل.» اول سعی کرد کمی مهربانانه با من حرف بزند و به قول معروف از من حرف بکشد در آن برگه ها آمده بود که مأموران ساواک یک جا تند و چکشی برخورد می کنند و یک جا مهربان و صمیمی، رئیس ساواک روش دوم را در برخورد با من انتخاب کرده بود. گفت: «پسر جان، من هم کتاب های شریعتی را می خوانم. با این جمله شروع به نصيحت من کرد. به من گفت: «دست از فعالیت های ضد حکومت بردار. این راه تو را به بدبختی می برد. فکر پدر و مادرت باش. تو سرباز نظام هستی، باید وفادار به رژیم و ارتش باشی. انقلابی ها آدم های منحرفی هستند. در حالی که محمدی من را نصیحت می کرد، آقای ایمانی را وارد اتاق کردند. آقای ایمانی رو به من کرد و گفت: «آقای آهنگری، تو بهشتی هستی و این فرد جهنمی است. تو مردانگی کردی، اینها نامرد هستند. تو آدم هستی، اینها پست هستند. اشک در چشم هایش جمع شده بود و با جرئت و شجاعت تمام حرف می زد. یک ذره ترس در چهره اش نبود. محمدی کلمه ای جواب او را نداد و فقط گوش کرد. آقای ایمانی هرچه دلش خواست، نثار رئیس ساواک کرد و گفت که اینها رذل و قاتل هستند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با خودم گفتم: خدایا، این شیخ چه جرئتی دارد. اصلا نمی ترسد، برای من بد نشود؟ خودت این موضوع را ختم به خیر کن.» دقایقی بعد، بازجوی قبلی وارد اتاق شد و من را به اتاق دیگری برد. نفهمیدم بین آنها و آقای ایمانی چه گذشت. باز جو این بار با مهربانی با من حرف زد. از من خواست نامه آقای ایمانی را برای خانواده اش ببرم. لوازم شخصی من را که گرفته بودند، پس داد. از ساواک که بیرون آمدم، بلافاصله راهی محل کارم شدم. وقتی وارد محوطه شدم، دیدم همه طور دیگری به من نگاه می کنند، معلوم بود فهمیده اند ساواک من را احضار کرده و من ضد رژیم هستم. عده ای چپ چپ نگاهم می کردند و مثل همیشه نبودند. یکی گفت: «رئیس شهربانی با شما کار دارد. به اتاق او رفتم. بلافاصله سؤال کرد: کجا بودی؟» گفتم که به ساواک رفته بودم و توضیح دادم که برای چه بازجویی شدم. او از طرفداران پروپاقرص آیت الله شریعتمداری و اهل تبریز بود. من را نصیحت کرد که از این قضایا فاصله بگیرم و به جوانی ام رحم کنم. به من گفت: «دیشب اینجا آمدند و پرونده ات را بررسی کردند.» چند سؤال هم پرسید و وقتی چیزی دستگیرش نشد، گفت: «برو سر کارت ». مرخصی آمدن من بیشتر موضوعی بود؛ یعنی بیشتر برای شرکت در فعالیت های سیاسی و همراهی با دوستانم در مسجد جزایری مرخصی می گرفتم. آن روزها اوج تظاهرات مردمی علیه رژیم بود. فضل علی و علوی وقتی می دیدند من با شوق و ذوق فراوان مشغول فعالیت هستم، نصيحتم می کردند: کمی احتیاط کن که کار دست خودت ندهی، ساواک خیلی حواسش جمع است. چون تو ارتشی هستی، جرمت مضاعف است. زمانی که قرار بود نامه آقای ایمانی را برسانم، دوستان انقلابی ام از اهواز به من خبر دادند: «قرار است روز سیزدهم فروردین از مسجد جزایری تظاهرات بزرگی انجام شود. حجت الاسلام هادی غفاری هم سخنران مراسم است، تو هم باید بیایی» من می خواستم به بهانه مرخصی، برای شرکت در این تظاهرات به اهواز بروم که ماجرای احضار به ساواک مریوان رخ داد و موجب وقفه کوتاهی در رفتن من به اهواز شد. یک روز قبل از تظاهرات، به اهواز رسیدم. روز تظاهرات، طبق قرار به مسجد جزایری رفتم. مسجد پر از جمعیت بود. همه کنار هم مصمم و استوار ایستاده و منتظر شروع مراسم بودند. بعد از قرائت قرآن، نوبت به سخنرانی آقای هادی غفاری رسید. او از آقای جزایری که گوشه ای نشسته بود، اجازه گرفت و شروع به سخنرانی کرد. سخنان تند و آتشین غفاری نشان می داد که اوضاع خوبی در انتظارمان نیست. او با حرارت می گفت که این رژیم بسیاری از جوانان و علمای انقلابی را زندانی کرده و آنها را شکنجه می کند. عده ای را هم اعدام کرده. ناگهان در میان سخنرانی، صدای «مرگ بر حکومت پهلوی» سراسر فضای مسجد را پر کرد. ما شعار می دادیم و سخنران ادامه می داد و مردم را به قیام و اعتراض تشویق و ترغیب می کرد. ارتش از قبل اطراف مسجد، خیابان و کوچه ها را محاصره کرده بود. ارتشی ها آماده درگیری، دستگیری و حتی کشتار جمعیت بودند. محور تظاهرات، آقای جزایری بود، جوانها هر کدام یک وظیفه و مسئولیتی بر عهده داشتند. من شعار می دادم. حسین علم الهدی مسئول قطع کنتور برق بود تا سخنران را فراری بدهیم. یکی مسئول سیم بلند گو بود و ... می دانستیم با تمام شدن سخنرانی، ساواک برای دستگیری هادی غفاری اقدام خواهد کرد. طبق برنامه ریزی قبلی، به محض خاموش شدن چراغ ها و تاریک شدن فضای مجلس، محمدعلی حکیم، هادی غفاری را به قسمت خانم ها برد و از آنجا او را فراری داد. بعد از سخنرانی، جمعیت در حالی که شعارهای انقلابی می دادند، وارد خیابان شدند. صدای مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی تا آسمان می رفت. انگار هیچ کس نمی ترسید. همه با شجاعت و جرئت شعار می دادند. در راهپیمایی های ماه های پایانی سال ۵۷ هم که منجر به پیروزی انقلاب شد، من و کریم راجی، که بعدها شهید شد، مسئول شعار دادن بودیم. کریم حنجره عجیبی داشت. متن های انقلابی را خیلی رسا و با شور و احساس می خواند. دکتر محمدرضا سنگری هم در تظاهرات هم متن می خواند و هم شعار می داد. یکی از اشعاری که سنگری آن زمان در راهپیمایی می خواند این بود: «گوش کن ای افسر، أی فرمانده، ای سرباز، چرا داری هم وطنان را می کشی؟ میدانی داری چه کار می کنی؟، البته این شعر از مرحوم حمید سبزواری بود که خطاب به نیروهای ارتشی در آن زمان سروده بود. شعر تأثیر گذاری بود و مردم را تشویق به حضور در صحنه جهاد و مبارزه می کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 6⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️ شما از یک طرف تاکید بر عقلانیت دارید و از سوی دیگر آن را موجب تضعیف تاثیر روحی می دانید. ▪️شاید در ظاهر آن تناقص وجود داشته باشد، اما باید این چند موضوع را در نظر گرفت. یکی این که وقتی که ما یک حادثه را به صورت عقلانی بررسی می کنیم از بار عاطفی آن کاسته می شود. از طرف دیگر ما باید با جنگ فقط برخورد عاطفی و احساسی بکنیم؟ من می گویم اگر عقلانیت نهفته در این جنگ را تجزیه و تحلیل نکنیم دیگر حتى احساسات را هم نمی توانیم برانگیزیم. این مسیر اجتناب ناپذیر است، اما از این مسیر حماسه بیرون نمی آید. ما باید هر دو مسیر را طی کنیم. اساسا معتقدم این عقلانیت را باید پشتوانه آن حماسه قرار دهیم، یعنی جنگی با این عقلانیت ارزش آن حماسه ها و شهادت ها را داشته است. ▫️با اجازه شما می خواهم چند سوال آخر را به شکل بیرونی خود کتاب اختصاص دهم. مجلدات بعدی به چه شکلی خواهند بود؟ ▪️در ابتدا قرار بود هر چهار جلد این کتاب در همین یک جلد جا بگیرند، اما وقتی که بحث آغاز شد، دیدیم که ابتدا باید مقدمه ای را بیان کنیم که آوردن آن مقدمه خودش یک کتاب شد. جلد اول نقد و بررسی پرسش های اساسی جنگ است. در مجلدات بعدی، اجتناب ناپذیری جنگ، علل ادامه آن و پایان با این شکل بررسی خواهند شد. ▫️یکی از ویژگی های کتاب گفت و گوهای اختصاصی تان با افراد است؟ ▪️ما می توانستیم از منظر خودمان پرسش های گروه ها و افراد را نقل کنیم و یا به منشورات آنها مراجعه کنیم، که در هر دو صورت می توانستند بگویند پرسش ما این نیست و یا این که نظرمان تغییر کرده است؛ بنابراین، هم جزواتشان را دیدیم و هم با خودشان گفت و گو کردیم. ▫️ شکل آوردن ماخذ و نقل قول های غیر مستقیم کار تفکیک میان نظر شما و دیگران را مشکل کرده است. آیا این مسئله خواست خودتان بود؟ ▪️این بلا را ویراستار بر سر کتاب آورده است و گرنه من این موارد را به شکلی منظم و مجزا آورده بودم. ▫️برخی از منابع مطبوعاتی شما از استحکام لازم برخوردار نیستند. ▪️ما در سال های ۱۳۷۸ و ۱۳۷۹ کانون مجادلاتی قرار گرفتیم که مطبوعات جایگزین احزاب و جریانات سیاسی و به نوعی نماینده آنها شدند. بنابراین منبعی غیر از مطبوعات و راهی جز این نداشتیم. ▫️تکرار در کتاب زیاد است، چرا؟ ▪️ خودم هم متوجه این عارضه شده ام و علت آن این است که در تقسیم بندی کتاب مشکل داشتم آن چنان که فصل اول و دوم را دو یا سه بار جا به جا و بازسازی کردم. در هر صورت این از کاستی های کتاب است که باید برطرف می شد. ▫️از این که فرصتتان را در اختیار ما قرار دادید، واقعا سپاس گذارم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ اتمام این مطلب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در تظاهرات آن روز هم این اشعار و متن ها با بلندگو خوانده شد و مردم بعد از آن، شعار «مرگ بر شاه» سر دادند. سربازان روی تانکها نشسته بودند و انگشتانشان روی ماشه اسلحه ژ۳ آماده شلیک بود. با صدای اولین شلیک گلوله، جمعیت فرار را بر قرار ترجیح داد. در آن روزها مرسوم بود که وقتی تظاهرات می شد و مأموران امنیتی مردم را تعقیب می کردند، بسیاری از مردم در خانه هایشان را باز می گذاشتند که تظاهر کنندگان بتوانند داخل خانه ها پناه ببرند و از تعقيب مأموران در امان بمانند. پدرم بیشتر مواقع این کار را می کرد. یادم هست در جریان یک تظاهرات که مأموران شاه به مردم حمله کرده بودند، چند زن و مرد وارد خانه ما شدند و حدود دو ساعت ماندند تا ساواکی ها و مأمورها رفتند. بعد با احتیاط از منزل ما خارج شدند، آن روز من هم برای در امان ماندن از گلوله ها به سرعت در حال فرار بودم. وسط خیابان، جوانی تیر خورد و من دیدم که نقش بر زمین شد. نمی توانستم به او کمک کنم. به سرعت فرار کردم. ظاهرا بعد از من، کاظم علم الهدی رسیده و او را بغل کرده بود که به بیمارستان ببرد، اما ساواکی ها سر رسیده و کاظم را دستگیر کرده بودند. بعدها دوستانم برایم تعریف کردند که کاظم علم الهدی را بعد از دستگیری، در کلانتری خیلی کتک زده و شکنجه کرده بودند، اما او مردانه مقاومت کرده بود. جوان تیر خورده، محمد تقی کتانباف بود. الآن همان خیابانی که در آنجا تیر خورد، به نام اوست. پیکر شهید کتانباف را تا چند روز به خانواده اش تحویل ندادند. ساواک می ترسید تشییع جنازه او به یک تظاهرات گسترده دیگر تبدیل شود. در نهایت، بعد از گرفتن تعهد از خانواده شهید که فقط عده محدودی از اعضای خانواده اش در مراسم تدفین او شرکت کنند، جنازه اش را تحویل دادند. آن شب، ساواک آیت الله جزایری و عده ای از جوانان انقلابی مثل غلامرضا بصیری پور را هم دستگیر کرد. او آن موقع هنوز داماد ما نشده بود. حمیده خواهر بزرگم هم آن شب دستگیر شد. خواهرم وقتی آزاد شد، تعریف می کرد که آن شب وقتی منتظر بازجویی بودم، از نزدیک، شکنجه شدن یک جوان انقلابی را دیدم. می گفت: «خیلی مقاومت کرد. دلم خیلی برای آن جوان سوخت و ناراحت شدم. بعدها فهمیدم که او آقای بصیری پور از جوانان انقلابی است. مدتی بعد، آقای بصیری پور برای خواستگاری خواهرم حمیده به خانه ما آمد. مراسم عقد و عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد. یک بار به شوخی به او گفتم: «تواولین بار حمیده را کجا دیدی؟» خندید و گفت: در تظاهرات.» گفتم: «فکر می کنم او را جای دیگری دیده باشی.» تقريبا متوجه طعنه و طنز من شد و پرسید: «مثلا کجا؟» گفتم: «احتمالا در کلانتری و زیر شکنجه.» یک بار دیگر هم راهپیمایی از محل خیابان نادری شروع و به بیشتر خیابان های اهواز کشیده شد و در نهایت، در حسینیه اعظم پایان گرفت. این حسینیه بعد از مسجد جزایری، پایگاه دوم و محل تجمع انقلابی ها بود. از سخنرانان قهار و سخنور برای سخنرانی در آنجا دعوت می شد. اگر اشتباه نکنم، آن زمان یکی از سخنران های معروف حسينية اعظم، مرحوم آیت الله خزعلی بود. او در سخنرانی هایش با اشاره به نامه ها و پیام های امام، مردم را به قیام و انقلاب علیه رژیم شاه تشویق می کرد. از سخنرانان معروف دیگر آنجا حجت الاسلام گلسرخی، فخرالدین حجازی، محسن قرائتی و سید محمد کیانوش بودند، این سخنرانها عامل تقویت روحی جوان ها و مردم در راه اندازی تظاهرات ها می شدند و بدین ترتیب، رژیم قدم به قدم عقب نشینی می کرد. بعد از دو هفته مرخصی، باید به مریوان برمی گشتم. مادرم من را از زیر قرآن رد کرد. دست او و پدرم را بوسیدم و با آنها خداحافظی کردم و با تاکسی به ترمینال رفتم. از آنجا با اتوبوس راهی مریوان شدم. ساعت ۱۱ صبح روز بعد، به مریوان رسیدم. از اتوبوس پیاده و راهی محل خدمتم شدم. در مسیر ترمینال تا محل خدمت به این فکر می کردم که چه اتفاقاتی در غيبت من در پادگان ممکن است رخ داده باشد. بعد از حدود نیم ساعت رسیدم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از در شکاربانی که وارد شدم، یکی از مسئولان پادگان را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «اهواز چه خبر بود؟» من با احتیاط و توأم با ترس جوابش را دادم که خبری نبود. باز پرسید: «یعنی می خواهی بگویی که در اهواز تظاهرات نبود؟!» گفتم: «این روزها در همه جا تظاهرات هست.» دوبار سؤال کرد تو چه کار می کردی؟ در تظاهرات شرکت داشتی؟» جواب دادم: «نه، فرصت این کارها را نداشتم. در مدت مرخصی به دیدار اقوام و خویشان رفتم. خیلی کنجکاوی کرد و بالاخره به من فهماند که باید به اتاق رئیس پادگان بروم. احتمالا می دانست چه خوابی برایم دیده اند. با نگرانی به اتاق رئیس رفتم. وارد اتاق شدم و سلام کردم. بعد از چند لحظه رئیس گفت: «شما قرار است برای ادامه خدمت مدنی به محل دیگری بروی.» با تعجب پرسیدم: باید کجا بروم؟» در میان بهت و حیرت من گفت: «باید به منطقه اورامان بروی.» فکر کردم به دلیل رفتارهای مذهبی ام تنبیه می شوم یا شاید می خواستند برای مدتی از حسینیه و دوستان انقلابی ام دور باشم. شب که به منزل رفتم، موضوع را با هم اتاقیام در میان گذاشتم. یکی از آنها گفت: ناراحت نباش، برو و در اورامان هم علیه رژیم تبلیغ کن.» با پوزخندی گفتم: «یعنی می فرمایی که ركن ۲ هم در خواب عمیق است؟!» دو روز بعد راهی محل جدید خدمتم شدم. باید حدود چند روز با قاطر و پیاده می رفتم تا به بالای یک قله می رسیدم، حدسم درست بود. آنها با این کار من را بی سروصدا تبعید کردند. در واقع می خواستند با این کار هم زهر چشمی از من بگیرند و هم درس عبرتی برای دیگران شوم. بدون هیچ مخالفتی راهی محل جدید شدم، چون می دانستم هرگونه اعتراضی برایم گران تمام خواهد شد. به هر حال، حدود دو هفته بالای قله مشغول خدمت شدم. در آنجا اصلا وضعیت خوب نبود. ما حتی آب نداشتیم. مجبور بودیم برف ها را جمع و بعد از آب کردن استفاده کنیم، مسئول ما در آن منطقه مرزی فردی به نام صابر خرمن بود. موقع رفتن به محل جدید، همراه صابر خرمن رفتم. او مسئول قله های آن حوالی بود. البته تلاش کردم که مخفیانه چند کتاب با خود ببرم تا حوصله ام سر نرود. بعد از اتمام دو هفته، قرار شد به مریوان برگردم. روز آخر حضورم، مسئول آنجا برای اداره شکاربانی مریوان نامه ای با این مضمون نوشت: «گواهی می شود نامبرده در دو هفته مأموریتش رفتار خوبی داشته است.» در ماه های پایانی رژیم پهلوی، حضرت امام برای جلوگیری از رویارویی نیروهای ارتش و مردم و همچنین ممانعت از قتل عام مردم، به افسران و سربازان فرمان دادند که خود را از اطاعت رژیم رها کنند و به آغوش ملت پناه ببرند. این فرمان خیلی کارساز بود. می توان گفت شیرازه ارتش شاهنشاهی را از هم پاشید و ارتش کنار مردم قرار گرفت. این پیام، اواخر سال ۵۷ به ارتشی ها و سربازها اعلام شد. من هم با شنیدن این پیام بلافاصله از ارتش فرار کردم. ابتدا به اهواز و بعد به دزفول رفتم و در آنجا پنهان شدم. یادم هست آن روزها مردم دزفول به سربازانی که از تیپ ۲ زرهی با پایگاه هوایی وحدتی نیروی هوایی فرار می کردند، پناه می دادند که به دست نیروهای اطلاعاتی ارتش نیفتند مشکل بزرگی که وجود داشت این بود که متأسفانه سربازها به دلیل اینکه سرشان را تراشیده بودند، زود لو می رفتند و خیلی سریع دستگیر می شدند. برای حل این مشکل، مردم دزفول شبانه سربازها را به شهرستانها می فرستادند تا گرفتار عوامل رژیم نشوند. روزهای پر اضطرابی بود. من هم بعد از دو هفته خدمت در اورامان به مریوان برگشتم. به محض این که رسیدم، به حسینیه رفتم و در نماز جماعت آقای نورمفیدی شرکت کردم. وقتی حاج آقا سؤال کرد که چرا مدتی نبودم، ماوقع را برای او توضیح دادم. حاج آقا گفت: «توكل بر خدا. نگران نباش، چند روز بعد، یکی از دوستانم بعد از نماز جماعت گفت: «صادق، شنیدی چی شده؟» گفتم: «نه.» گفت: «آیت الله خمینی پیام دادند که سربازها از پادگان ها فرار کنند.» وقتی مطمئن شدم که امام چنین پیامی را صادر کرده اند، به اتفاق یکی از دوستانم تصمیم به فرار گرفتیم. ابتدا سراغ مسئول شکاربانی رفتم و شرح کوتاهی از حضورم در اورامان دادم و تقاضای مرخصی کردم. ابتدا مخالفت کرد، اما با اصرار من که گفتم خسته شده ام و نیاز به استراحت دارم، یک هفته به من مرخصی داد. البته قصدم فرار بود. بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه می جویی؟ عشق ؟ همین جاست... چه می جویی؟ انسان؟ همه اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 خاطرات محمد علی باستی از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 1⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محمدرضا باستی از بازماندگان حادثه، ضمن گزارش چگونگی حضور خود در عملیات هویزه، وقایع ۱۶دی ماه ۵۹ را توضیح داده است. وی پنجاه روز بعد از عملیات هویزه که تا حدی بهبود یافت این گزارش را نوشته است و به دلیل آنکه حاوی برخی نکات و جزئیات قابل توجه می باشد، با کمی تلخیص ارائه می شود: ✍ صبح روز ۱۶ دی، روز دوم حمله بود، همین که آفتاب زده شد دوباره آماده رفتن شدیم… دوباره همان افراد دیروز، به اتفاق علی حاتمی رفتیم. ساعت هشت بود که به جبهه رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، لودر داشت سنگر می کند، چهار سنگر کنده بود. فرمانده آن قسمت که ما پهلوی جیپ او ایستاده بودیم، در بی سیم گفت: چهارتا از تانک ها را بفرست جلو، سنگرها آماده است. سنگرها تقریباً هرکدام پنجاه متر از یکدیگر فاصله داشتند. پس از پنج دقیقه، چهار تانک آمد و در سنگرهای جلو مستقر شد. من از فرمانده آن قسمت پرسیدم: این جا کجاست و تا پادگان چقدر فاصله داریم؟ گفت: فعلاً فرصت این کار را ندارم، همین قدری می دانم که این ارتش خودمان است و آن سمت هم – مقابل جاده جوفیر را نشان داد – ارتش عراق است. … تانک های عراقی ها را به خوبی می توانستیم ببینیم، با دوربین نفرات آنها هم دیده می شدند. عراق، شبانه تانک هایش را آورده و مقابل ارتش ایران آرایش داده بود. افرادی که شب را همان جا بودند می گفتند: عراقی ها دیشب با چراغ روشن حرکت می کردند. … ساعت ۳۰/۸ بود که اولین گلوله توپ از طرف دشمن شلیک شد. متقابلاً آتش ما هم آغاز شد. در آن لحظه، من و محسن غدیریان و علی حاتمی و تنی چند از بچه ها در پشت تانک پنهان شده بودیم، بعد از لحظه ای، گودالی دیدیم و درون آن رفتیم، حدود نیم ساعت در گودال بودیم، در حالی که توپخانه های دشمن، از هر طرف روی منطقه آتش می ریختند. … ما از گودال برخاستیم، آمدیم در سمت چپ جاده و با سایرین جلو رفتیم. هر صد الی دویست متری که می رفتیم نیم ساعتی می نشستیم. بعضی ها همان جا می ماندند و بقیه جلو می رفتند حدوداً یک کیلومتر جلو رفته بودیم، دیگر جرئت نمی کردیم که جلو برویم چون در آنجا قسمتی بود که هیچ گونه جان پناهی نداشت. همان جا نشسته بودیم که دیدیم حسین علم الهدی و انصاری به اتفاق چند نفر دیگر از راه رسیدند، آنها هم دولادولا جلو می آمدند، این قسمت را هم به سرعت جلو رفتند، ما هم برخاستیم و دنبال آنها به طرف جبهه عراق پیش رفتیم. حدوداً دویست الی سیصد متر دیگر جلو رفتیم. گلوله های کالیبر ۵۰ را مرتباً به سمت ما می زدند، گویا ما را دیده بودند. در پناه جاده و خاکریزی که به موازات جاده بود، برای استراحت نشستیم. بعد علم الهدی به اتفاق انصاری گفتند: ما می رویم بی سیم و قطب نما بیاوریم تا دیده بانی کنیم. حدوداً ساعت نیم الی یک بعدازظهر بود، آنها رفتند و من به اتفاق علی حاتمی و محسن غدیریان و دو نفر دیگر جلوتر از همه ماندیم. حدود یک ساعت گذشت ولی علم الهدی نیامد هر لحظه هم امکان داشت که گلوله توپی به محل ما بیفتد… این گلوله های توپ بیشتر از جبهه خودمان بود که در نزدیکی ما به زمین می خورد. دو نفری که پهلوی ما نشسته بودند برخاستند و برگشتند. من هم به محسن هِی می گفتم: بیا ما هم برویم، آخر ما در اینجا نشسته ایم به چه درد می خوریم در صورتی که هر لحظه هم امکان دارد که گلوله توپی در این جا بیفتد و او هم می گفت: نه همین جا بنشین حالا بچه ها با بی سیم می آیند. علی حاتمی گفت: من می روم. محسن گفت: اگر می خواهی بروی، گلوله های آر.پی. جی. را بده به باستی و برو. علی هم گلوله ها را پهلوی محسن گذاشت و رفت، حدود صد متر پایین تر پهلوی دو سه نفر دیگر از بچه ها نشست. در نتیجه، جلوتر از همه بچه ها من بودم و محسن. حدود یک ربع الی نیم ساعت با محسن، تنها جلوی همه بودیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂