🍂 امام و دفاع مقدس
#خاطرات
┄┅═✼✿✵🦋✵✿✼═┅┄
🔻آرامش و اطمینان امام
در برابر فتنه انگیزیهای دشمن
غلامعلی رشید
بعد از عملیات مرصاد، خدمت حضرت امام رسیدیم. در آن عملیات از جمله اهدافی که منافقان کوردل دنبال می کردند، تصرف یا انهدام منطقه جماران بود و برای این منظور، یگانی مشخص کرده و نقشه توجیهی جماران و اطلاعات مربوط به پستهای نگهبانی، میزان نیروهای سپاه در منطقه جماران، روش تصرف و ... را مشخص ساخته بودند که در مدارک به دست آمده، همه وجود داشت. آقای شمخانی و سردار رشید و بنده و آقای نجات چهار نفری از منطقه آمدیم و ابتدا با حاج احمد آقا ملاقات کردیم و سپس خدمت حضرت امام رسیدیم. آقای شمخانی توضیحات لازم در رابطه با عملیات، میزان پیشروی منافقان، نحوۀ سرکوب آنها و ... را بیان داشتند و توضیح دادند که یکی از اهداف آنها تصرف منطقه جماران بود و به این ترتیب توضیح دادند که این تعداد نیرو را برای اینجا منظور کرده بودند. توضیح نظامی موضوع را داده و آن مدارک را هم که همراه ما بود نشان دادیم. بعد از اینکه توضیحات آقای شمخانی تمام شد، در طول توضیح آقای شمخانی و بعد از آن، حضرت امام به اینکه هدفی به اسم جماران وجود داشته و احتمال خطری در میان بوده و مساله ای وجود داشته است، اصلاً هیچ توجهی نشان ندادند. به قول معروف هیچ محل نگذاشتند. برای خود من خیلی عجیب بود که امام حتی یک چشمی بلند بکنند، یک اَبرو یا سری تکان بدهند، بگویند که بله مثلاً خطری وجود داشته و ... اصلاً انگار نه انگار که اینچنین توضیحی داده شده است. و هیچ توجهی به این قضیه نکردند. این آرامش حضرت امام برای خود من خیلی جالب بود. یک موقع آدم از آن اطمینان روحی و طمانینه، قولی می شنود؛ ولی یک موقع از نزدیک می بیند و لمس می کند. این مساله واقعاً برای من جالب بود و همیشه در خاطرم مانده و خواهد ماند که مثلاً امام چقدر بی توجه به این موضوع بودند و بعد از اینکه صحبتهای آقای شمخانی تمام شد، ایشان فقط رزمندگان را دعا کردند و گفتند: من دعا می کنم که خدا به شما نصرت دهد.
┄┅═✼✿✵🦋✵✿✼═┅┄
#امام_و_دفاع_مقدس
#خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 گفتگو با
امیر حسنی سعدی( ۹ )
فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی
موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
درودیان: بله، زیرا، اگر موج اول پیروز می شد، اصلا، عراق به جنگ نیازی نداشت، یعنی با اینها می توانست مسئله ما را تمام کند، اما ما موفق شدیم که این موج را با این حضور در صحنه کنترل کنیم.
حسنی سعدی: اگر آنها کردستان را جدا کرده بودند، دیگر به جنگ نیازی نبود.
درودیان: بله، دیگر جنگ لزومی نداشت؛ زیرا، ما دیگر درگیر کردستان و خوزستان بودیم و تمام می شد، یعنی موفقیت شامل حال ما شد که موج اول را پشت سر گذاشتیم.
حسنی سعدی: بله، اگر در آن زمان، نیروها در این منطقه حضور نداشتند، واقعا، کردستان از دست رفته بود، من نمی خواهم بگویم فقط ارتش حضور داشت؛ زیرا، عناصر سپاه و عناصر مردمی هم در این منطقه حضور داشتند، اما قصد من نشان دادن نقش ارتش در آنجاست. درودیان: این نکته مهمی است که اگر در موج اول عراق، ضدانقلاب در کردستان و جریان خلق عرب در خوزستان، موفق می شد، در واقع، تجزیه و بی ثباتی در خوزستان پدید می آمد و دیگر عراق، جنگ نمی خواست؛ زیرا، ما در موج اول، درگیر این دو منطقه می شدیم.
حسنی سعدی: یعنی اگر در آن زمان، عراق در اینجا موفق می شد، شما بدانید که لشکر ۲۸ با تجهیزاتش به آن طرف رفته بود، یعنی از دو تیپ لشکر ۶۴، تیپ مهاباد که رفته بود، تیپ پیرانشهر هم که در چنگشان بود، يقينا، رفته بود. رشید: یعنی تیپ مهاباد را غارت کرده بودند؟
حسنی سعدی: بله، تیپ پیرانشهر هم که در مرز بود و آن هم در منطقه خطر قرار داشت، یعنی اگر موفق می شدند و کردستان از ایران جدا شده بود، خیلی مسئله عوض می شد و دیگر جنگ بدین ترتیب پیش نمی آمد. در واقع، این وضعیت بسیار حادی بود، اما همین تلاش و فعالیتی که در آن زمان انجام شد، خیلی مهم بود و نقش بسیار مهمی داشت. خب، این وضعیت به همین ترتیب تا آخر سال ۱۳۵۸ درگیری در مناطق کردستان و گنبد) ادامه یافت. در همین ایام، یک مأموریت هم به طرف گنبد رفتیم. درودیان: به هر حال، تا شهریورماه سال ۱۳۵۸ جریان گنبد تمام شد، اما کردستان ماند و صورت مسئله در خوزستان هم عوض شد.
حسنی سعدی: بله کمی مسئله در خوزستان تغییر کرد، اما این درگیریها در منطقه کردستان به طور مطلق ادامه داشت و در منطقه خوزستان نیز با دگرگونی و تغییرات دنبال شد.
اوایل سال ۱۳۵۹، ارتش کمی جان گرفته بود. به هر حال، در این زمان، یگانها شکل گرفته بودند و فرماندهی - البته، نه به صورت مطلق - بر ارتش حاکم شده بود.
حال در این زمینه و در این حین، شما ببینید طی این مدت، چند رئیس ستاد برای ارتش عوض شد؟
قرنی را شهید کردند (خدا رحمت کند و بعد از او سه تا چهار رئیس ستاد برای ارتش منصوب شدند، در حالی که هیچ شناختی از ارتش نداشتند و اصلا نمی دانستند که ارتش چیست، چه برسد به اینکه در مورد ارتش تصمیم گیری کنند؛ بنابراین، به محض اینکه هر کدامشان را می گذاشتند، عده ای از خود ارتشیان به دنبال این بودند که او را تضعیف کنند و از بین ببرند. ناگفته نماند که شهید فلاحی با مشکلات زیادی بر نیروی زمینی فرماندهی کرد و آزاد نبود.
رشید: آیا شهید فلاحی به فرمانده نیروی زمینی منصوب شد؟
حسنی سعدی: بله، فرمانده نیروی زمینی بود. البته، تقریبأ تا تیر ماه سال ۱۳۵۹ که دو مرتبه، تغییراتی کلی در ارتش رخ داد و شهید فلاحی جانشین رئیس ستاد ارتش شد و مرحوم ظهير نژاد که فرمانده ژاندارمری بود، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. درودیان: این پیش از کودتای نوژه بود یا بعد از آن؟ چون کودتای نوژه ۲۰ تیر ماه است.
حسنی سعدی: فکر کنم پیش از کودتا بود. حالا اگر دقيقخ، تاریخ انتصاب شهید فلاحی را مشخص کنیم، آن هم مشخص می شود.
بر این مبنا، شهید فلاحی از نیروی زمینی رفت و جانشین رئیس ستاد شد، (بدون رئیس ستاد). یعنی در حد رئیس ستاد هم به او سمت ندادند. بالاخره، رئیس ستاد یک معنی دارد و جانشین یک معنای دیگر و مرحوم ظهیرنژاد که فرمانده ژاندارمری بود، فرمانده نیروی زمینی و سرهنگ فروزان فرمانده ژاندارمری شد. شما ببینید فرمانده ژاندارمری، فرمانده نیروی زمینی و رئیس ستاد ارتش در تیر ماه عوض شدند و از تیر ماه تا زمان آغاز جنگ، تقریبا سه ماه بیشتر طول نکشید. درودیان: کمتر از پنجاه روز.
حسنی سعدی: بله: کمتر از سه ماه، یعنی هنوز خود اینها سازمانها را در اینجا نشناخته بودند.
درودیان: هفتاد روز می شود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۲۱
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
تصمیم داشتیم بعد از خروج از مرز، کمی دورتر از سومار به جاده های خاکی برویم؛ چون پیش از این دیده بودم عراقی ها از ترس کمین به آنجا نمی رفتند و دژبانها دست از تعقیب برمی داشتند.
لحظات به تندی می گذشت و ما نگران بودیم. چند تیر هم به خودرو اصابت کرد؛ اما کسی زخمی نشد. سراسیمه عقب و جلو را نگاه می کردیم و وضعیت را به رحیم می گفتیم و او نیز با سرعتی باور نکردنی همه دست اندازها را رد می کرد. از اینکه دوباره وارد ایران میشدیم، حس خوبی داشتیم و احساس می کردیم در خاک خودمان جواب آنان را خواهیم داد که این حس، توان ما را مضاعف می کرد. شهر پر از واحدهای نظامی و ادوات زرهی بود. در اثر سر و صداها و تیراندازی، عراقی های کنار جاده هم فریاد می کشیدند و نیروهایشان را تشویق می کردند ما را بزنند. همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
🔅 اسارتی دیگر
ما یکی از محل های مسیر را فراموش کرده بودیم. خودرو با سرعت پیش می رفت که ناگهان پلی فلزی که عراقی ها روی رودخانه نصب کرده بودند، ظاهر شد. این پل ها فراز و نشیب هایی دارند که احتمال سقوط به رودخانه نیز وجود دارد. می خواستم این موضوع را به رحیم بگویم که خودرو با سرعت زیاد به پل رسید. از سویی نیز تحت تعقیب بودیم و امکان کم کردن سرعت وجود نداشت. در همین لحظه و در اثر ناهمواری کف پل، فرمان خودرو از دست رحیم خارج شد و خودرو به شدت به کناره های پل برخورد کرد که در نتیجه چند متر آن
طرف پل، خودرو در شیار کنار جاده به پهلو چپ شد و دو نفر عقب خودرو به بیرون پرتاب شدند که پای یکی شکسته و دیگری به سختی مجروح شد. ما سه نفر هم که جلو خودرو بودیم، روی هم افتادیم که در اثر این سانحه، قفسه سینه ام به سختی آسیب دید و نمی توانستم نفس بکشم. حال بقیه نیز بهتر از من نبود. قبل از آنکه بتوانیم خارج شویم، عراقی ها با اسلحه بالای سر ماایستادند. در را باز کردند و یکی یکی ما را بیرون کشاندند. جالب اینجا بود که ما دیروز در حوالی همین منطقه نبردی بزرگ داشتیم و در آن نزدیکی اسیر شده بودیم. عراقی ها پس از اینکه مطمئن شدند اسلحه نداریم، ما را به باد کتک گرفتند. آنان به عربی سؤالاتی می کردند و ما ناله می کردیم. آن قدر کتک خوردیم که بدنمان بی حس شده بود و دیگر ضربه ها را حس نمی کردیم؛ سپس ما را داخل یک وانت انداخته، به طرف خاک عراق بازگرداندند.
وقتی به هوش آمدم، دیدم بقیه نسبت به من سرحال تر هستند و ما در قرارگاه دژبان - همانجا که ما را شناخته و تعقیب کرده بودند - هستیم. یک نفر عراقی که گویا اهل کرکوک عراق بود، به زبان ترکی از ما پرسید:
- از کجا آمده اید؟
- تو بیابون ها سرگردان بودیم و نمیدونستیم کجا هستیم و کجا می ریم. - خودرو را از کجا پیدا کردید؟
- در یک بیراهه مانده بود.
فرمانده دژبان در محل حاضر شد و دستور داد خیلی سریع ما را به اردوگاه اسرا تخلیه کنند. به دلیل اینکه در دروازه سومار مأموریت دیگری داشتند، زیاد مورد سؤال قرار نگرفتیم. آنان حتی گزارشی هم از سرقت خودرو دریافت نکرده بودند تا بفهمند از اردوگاه فرار کرده ایم. لطف خدا شامل حالمان شده بود. پای سرگروهبان موسوی شکسته بود و بسیار ناله می کرد. او را با یک وانت به جای نامعلومی بردند و تا مدتها از سرنوشتش بی خبر ماندیم. بقیه را نیز سوار یک دستگاه وانت کرده، به پادگان ذوالفقار بردند. نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم. هر کاری می کردیم، به جای اول باز می گشتیم. وارد پادگان شدیم. اضطراب وجودمان را گرفته بود که عراقیها جریان فرار ما را فهمیده اند یا خیر.
خودرو توقف کرد و ما پیاده شدیم؛ سپس ما را داخل سوله بردند. اینکه باز هم مورد ضرب و شتم قرار نگرفتیم، شاید برای این بود که همه خون آلود و مجروح
بودیم.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۲۲
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
وارد سوله شدیم. حتی دوستانمان هم تا آن لحظه - که بیشتر از چند ساعت طول نکشیده بود - باور نمی کردند تا سومار رفته باشیم. اگر چه نتوانسته بودیم فرار کنیم، اما از اینکه جرئت کرده و تا آن سوی مرز پیش رفته بودیم، از صمیم قلب راضی بودیم و احساس غرور می کردیم.
بعدها متوجه شدیم اگر آن روز سالم وارد ایران میشدیم، پس از ساعاتی عملیات عراقی ها پایان می یافت و به عقب باز می گشتند؛ زیرا عملیات مرصاد» عليه منافقین از سوی دلاوران ارتش و سپاه از تنگه «چهار زبر» به سوی مرزهای بین المللی آغاز شده بود و می توانستیم تلفات نیروهای عراقی و منافقین را با چشم خود ببینیم. بعدها فهمیدیم که چرا ایران به تجاوز عراق پاسخ به موقع نداده است. ایران تصمیم داشت منافقین را به این شیوه به داخل مرزهای خود بکشد و آن گاه که آخرین نیروهای منافق به خاک ایران وارد شدند، با حمله برق آسای هوانیروز قهرمان و رزمندگان دلاور، از زمین و آسمان، ارتش به اصطلاح آزادی بخش منافقین را نابود کنند.
🔅 به سوی اردوگاه های دایمی
آن روز برای ما آخرین روز وداع با وطن و آغاز اسارتی طولانی در غربت بود. آن روز باید ارودگاه را تخلیه می کردند؛ بنابراین ما را وارد سولهها کردند. دو ساعت نگذشته بود که بچه ها خبر دادند تعداد بسیار زیادی اتوبوس وارد اردوگاه شده است. همه از لای درزها به بیرون نگاه می کردیم و هنوز نمی دانستیم چه میشود. طولی نکشید که عراقیها درهای سوله ها را باز کردند و همه را به محوطه بردند؛ سپس یک سرگرد عراقی در جمع حاضر شد. سخنان وی برای همه به فارسی ترجمه می شد. او سریع و با عجله گفت: «ایران قطعنامه ۵۹۸ را نپذیرفته و ما مجبور شدیم به ایران حمله کنیم و بسیاری از شهرها را تصرف کنیم. آقای صدام حسین نظرشان این است حالا که شما تا اینجا آمدید، ما شما را به زیارت کربلا ببریم و از آنجا از مرز بصره به ایران بفرستیم. اتوبوس ها نیز به این منظور در اینجا حاضر شده اند. ما انتظار داریم از میهمان نوازی ما راضی باشید و کاری انجام ندهید که پشیمان شوید؛ چون جنگ تمام شده و ما مسئولیت داریم شما را به وطن خودتان بفرستیم. اگر هم شرایط اینجا خوب نبود، به دلیل کمبود امکانات بوده است.» آن گاه ما را به ستون سوار اتوبوس ها کردند. همه سخنان سرگرد عراقی دروغ بود. او می خواست تا ارودگاه دایمی، حرکت نسنجیدهای انجام ندهیم و مشکلی ایجاد نکنیم. عجله او هم به دلیل آغاز شدن عملیات ایران علیه عراق بود که ضربات سنگینی را متحمل شده بودند و در آن لحظات که او برای ما سخنرانی می کرد، نیروهای عراقی در حال فرار بودند.
عده ای از اسرا حرفهای عراقی ها را باور می کردند و می گفتند: «راست میگه. قرارداد ۵۹۸ امضا نشده؛ وگرنه حمله ای صورت نمی گرفت»؛ اما بقیه، این سخنان را موذیانه و دروغ میدانستند. در هر صورت از اینکه از این اردوگاه وحشتناک خارج میشدیم، راضی بودیم و می دانستیم ما را هر کجا ببرند، از این مکان بهتر خواهد بود.
🔅 شهرهای عراق
تعداد اتوبوس های حامل اسرای ایرانی، ۳۳دستگاه بود که به سمت بغداد حرکت کردند. با کنجکاوی و با دقت تمام، مناظر بیرون را نگاه می کردیم و در ذهنمان همه نقاط و امکانات اینجا را با کشورمان مقایسه می کردیم. در بین راه عراق را کشوری فقیر با امکانات نامناسب دیدم و در طول مسیر، کارخانه قابل ذکری ندیدم. کشاورزی قابل توجهی نداشت و ساختمان های قدیمی و کهنه و خیابان های قدیمی، نشان از عقب ماندگی این کشور داشت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عزیمت
گردان کربلا، روستای خضر آبادان
عملیات والفجر ۸
حجت الاسلام دکتر احمد عابدی
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#جبهه
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 امام و دفاع مقدس
#خاطرات
┄┅═✼✿✵🦋✵✿✼═┅┄
🔻قدر خودتان را بدانید
رحیم صفوی
عملیات طریق القدس (آزاد سازی بستان) به انجام رسید. در عملیات فرماندهی کل قوا، سپاه گردانهایی را تشکیل داده و سازماندهی کرده بود. در هر محوری تقریباً سه تا پنج گردان، جمعاً نزدیک به ۲۵ تا ۳۰ گردان در عملیات شکستن حصر آبادان در جبهه ها داشتیم. در عملیات آزادسازی بستان در تشکیلات سپاه «تیپ» سازماندهی شد. تیپ امام حسین به فرماندهی شهید خرازی، تیپ کربلا به فرماندهی آقا مرتضی قربانی و ... . در عملیات ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان) هر گردانی تقریباً بیست تا سی نفر شهید داده بود ولی در فتح بستان تعداد شهدا برای هر تیپ در هر محور حدود دویست تا سیصد نفر بود و این، خارج از تحمل برادران فرمانده بود. به طوری که بعضی با برادر رضایی مطرح می کردند که ما نمی خواهیم فرمانده باشیم، ما توان تحمل این همه شهید را نداریم. ما نتوانستیم این برادران را قانع کنیم؛ به ناچار دسته جمعی به حضور حضرت امام مشرف شدیم. فرمانده سپاه عین واقعه را خدمت حضرت امام بیان کردند. آن حضرت با بزرگواری و عنایت و شادابی حرفها را گوش کردند. بچه ها هم دست امام را به کرّات می بوسیدند و به چشمشان می کشیدند و امام هم با بزرگواری با بچه ها برخورد می کردند. بعد از صحبتهای برادر رضایی، امام مدتی سکوت کرده و سپس مطالبی فرمودند که سؤال بچه ها را برای همیشه جواب دادند و محور فرمایشات آن بزرگوار از نظر من سه مورد مهم داشت که ذیلاً بدان اشاره می شود. محور اول این بود که فرمودند: شما قدر خودتان را بدانید و باید خدا را شکر کنید که در مقطعی به دنیا آمده اید که دفاع از اسلام و قرآن بر عهده شما گذاشته شده است. دوم اینکه فرمودند: از کشتن نترسید و سوم اینکه از کشته شدن خوف و هراسی نداشته باشید و خوشبختانه ابهام بچه ها برای همیشه رفع شد.
┄┅═✼✿✵🦋✵✿✼═┅┄
#امام_و_دفاع_مقدس
#خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 گفتگو با
امیر حسنی سعدی( ۱۰ )
فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی
موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
حسنی سعدی: بله البته، مرحوم ظهير نژاد پیش از انقلاب ( ۱۳۵۲-۱۳۵۳
هنگامی که سرهنگ ۲ بود) بازنشسته شد، پنج سال از ارتش منفک و دور بود، اما بعد از انقلاب دو مرتبه سر کار آمد، یعنی پنج سال از ارتش دور بود که نخست فرمانده لشکر ۶۴، بعد فرمانده ژاندارمری و سپس، فرمانده نیروی زمینی شد، اما آن شناخت کامل را روی نیروی زمینی نداشت (خدا رحمتش کند). ما هر وقت با او صحبت می کردیم، می گفت من در شرایط سخت و استثنایی درگیر جنگ شدم.
رشید: مرحوم ظهير نژاد بعد از حادثه کودتا فرمانده شد؟ درودیان: باید تاریخ دقیق آن را در بیاوریم، اما احتمالا، باید بعد از کودتا باشد؛ زیرا، بعد از آن جابه جایی کلی انجام شده و عده ای دستگیر، عده ای محاکمه و عده جدیدی نیز منصوب شدند؛ پس، باید به احتمال قوی بعد از کودتا باشد.
حسنی سعدی: حين تعویض یا بعد از این بوده است. البته، دقیقا نمی دانم، اما اگر تاریخهایش را در بیاوریم، روشن و شفاف می شود. به هر صورت، این عوامل فرماندهی جدید سر کار آمدند و این مسائل در اینجا پدید آمد. در ضمن، بعدا، باید برگردیم و در مورد عراق نیز تحلیل کنیم، اما فعلا، همان وضعیت خودمان را تحلیل می کنیم و جلو برویم.
زمانی که مرحوم ظهير نژاد آمد، دیگر برای اینکه فرماندهان را بشناسد، انتصاب کند و بعد برای خودش به عنوان فرمانده نیروی زمینی سازماندهی بکند، فرصتی نبود؛ زیرا، جنگ آغاز شد و با توجه به اینکه چند سال از ارتش دور بود، برایش دشوار بود و وقتی که با او بحث می کردیم، یک دفعه فشار خونش بالا می رفت و داد می زد و می گفت: نمی دانند که من در اول جنگ، با پنجاه هزار سرباز نیروی زمینی با عراق درگیر جنگ شدم ، در حالی که استعداد نیروی زمینی باید در حدود سیصد تا سیصد و پنجاه هزار سرباز باشد».
در واقع، همان زمان که خدمت سربازی را یک سال کرده و همه مرخص شده و رفته بودند، ایشان می گفت: «نمی دانند که من با چه وضعیتی درگیر جنگ شدم».
نکته دیگر، لغو قراردادهای خرید تجهیزات و وسایل نظامی و طرح فروش تجهیزات مدرن نظامی موجود بود.
همه چیز در راستای تضعیف ارتش و تضعیف روحیه آن پیش می رفت. در واقع، قرار بود که تمام قراردادهای خارجی لغو و تجهیزات پیشرفته ارتش فروخته شود تا به جای آنها وسایل کشاورزی بخرند. برای نمونه، گفتند: «هواپیماهای اف-۱۴ را بفروشید، ما اینها را می خواهیم چه کنیم، اینها را پس بدهید». اینها عين صحبتهایی است که آن زمان بنی صدر و اطرافیانش گفته بودند.
همه این چیزها عامل تضعیف روحیه بود، فرماندهان می گفتند دیگر ارتشی نخواهد ماند و دلگرمی نداشتند. درودیان: پیش از اینکه بختیار برود، تعدادی از قراردادها امریکاییان به بختیار گفتند) را لغو کرد. در هر صورت، تعدادی را بختیار و تعدادی را هم بنی صدر و دولت موقت لغو کردند.
حسنی سعدی: خیر، در اول انقلاب، بنی صدر و دولت موقت قراردادها را لغو کردند و گفتند: «این ناوها و ناوچه های جنگی (کهع نیروی دریایی وقت داشت) را برای چه می خواهید؟ باید همه اینها را۵ بفروشیم».
رشید: برادر محسن نکته عجیبی در مراسم شهید باقری، که سال گذشته بود و امیر سلیمانجاه هم نشسته بود، گفت: ارتش ما را پیش از جنگ خلع سلاح کردند؛ زیرا، ناوهایش را گرفتند. هواپیماهای پیشرفته اش را گرفتند. قراردادهای کلیدی که داشت، لغو کردند و در واقع، این برای ارتش نوعی خلع سلاح بود
حسنی سعدی: نکته مهم دیگر، سیستم اطلاعات بود، که ما باید بدانیم واقعا، سیستم اطلاعاتی ما چه بود، یعنی آن موقع یک سیستم اطلاعاتی به نام رکن دوم بود که کنار آن، یک سیستم ضد اطلاعاتی هم بود. اینها در ارتش مأموریت جمع آوری اطلاعات را داشتند، همچنین، گروههای پشتیبانی اطلاعات رزمی که مأموریتشان این بود که اطلاعات نظامی را از داخل و از خارج از ارتش (کشورهای هم جوار) جمع آوری کنند. در واقع، ما عوامل اطلاعاتی خوبی داشتیم، حتی در عراق و در ستاد ارتش آن هم عامل داشتیم، یعنی می دانستیم پیش از انقلاب در عراق و ارتش آن، چه می گذرد و چه برنامه هایی دارد، چه یگانها و تجهیزاتی دارد یا چه نوآوری و چه تجهیزات جدیدی خریداری کرده است.
در واقع، ما همه چیز را می دانستیم، اما وقتی که انقلاب پیروز شد، یکی از آن سازمانهایی که دیگر جرئت نکرد، قد علم کند، سازمان اطلاعاتی بود، حتی بچه های ضد اطلاعاتی را خود ارتشیان می شناختند؛ بنابراین، اینها دیگر جرئت نکردند، داخل پادگانها ظاهر شوند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۲۳
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
بیش از نیمی از خاک عراق، کویر و زمین های غیر قابل کشت بود.
وقتی از داخل شهرها می گذشتیم، عراقیها به ما دشنام داده، حرکات زشتی نشان می دادند و خوشحال بودند که ما را اسیر کرده اند. ساعتی بعد به شهر تاریخی نجف رسیدیم و از کنار «وادی السلام» - بزرگترین قبرستان جهان - عبور کردیم. آنجا آرامگاه پیامبران بزرگ الهی بود؛ بنابراین همگی فاتحهای خواندیم. کنجکاوانه به شهر نگاه می کردیم. از روی پل معروف دجله عبور کردیم. رودخانه بسیار زیبا و پر آب دجله در زیر پای ما قرار داشت. این پل حساس توسط انواع و اقسام سلاحهای پدافند هوایی - مانند یک پادگان - محافظت می شد. رودهای دجله و فرات از کنار این شهر باستانی می گذشتند و از برکت همین رود، قسمت زیادی از شهر سرسبز و خرم بود.
🔅 عتبات عالیات
پس از مدتی، اتوبوس ها از کنار شهر کربلا گذشتند. به نگهبانان فهماندیم که زیارت چی شد؟ ولی خبری از زیارت نبود و همه با چشمانی اشک آلود، به مناره های طلایی رنگ حرمین نگاه می کردیم. دیدار این تربت پاک، آرزوی دیرین جوانان مخلص و مؤمنی بود که در حسرت زیارت این ضریح مطهر، در بیابان های تفتیده جنوب و کوههای سر به فلک کشیده کردستان به شهادت رسیدند. صدای گریه و زاری چنان شد که محافظان عراقی احساس خطر کردند و باوجود خواهش و تمنا برای زیارت، ما را با سرعت زیاد از کربلا خارج کردند.
همگی ناراحت بودیم. اسرا همدیگر را دلداری می دادند که به امید خدا زیارت خواهیم رفت. انسجام خود را از دست ندهید و روحیه داشته باشید. ما راه طولانی و سختی در پیش داریم؛ بنابراین با جان و دل آماده و استوار باشید. با این سخنان کمی آرام گرفتیم. اتوبوس ها از کمربندی شهرهای مقدس نجف، کاظمین و سامرا می گذشتند و ما با دیدن مناره های این عتبات عالیات، بی اختیار اشک می ریختیم.
🔅 شهر تکریت، زادگاه صدام حسین
از بیابان های وسیع عبور می کردیم و جز بیابان، چیزی دیده نمی شد. در بین راه شهر معروف تکریت را هم دیدیم که در سایه حمایت صدام، به شهری آباد تبدیل شده بود. این شهر از هر چهار گوشه به وسیله انواع ضدهوایی و موشکهای زمین به هوا، پوشش داده می شد و با خاکریزهای بلندی احاطه شده، مانند پادگانی از آنان محافظت می شد. سرانجام به مقابل اردوگاه بزرگ نگهداری اسرای ایرانی در استان «صلاح الدین» رسیدیم. همه از جای خود بلند شدند تا زندان همیشگی خود را برای اولین و شاید آخرین بار از بیرون نظاره کنند. در آن لحظات سعی می کردیم منظره ها را به خوبی در ذهنمان ثبت کنیم. تعداد زیادی اردوگاه با ساختمانها و تأسیسات مختلف در اشکال و ابعاد گوناگون در هر سوی این منطقه دیده می شدند و محلی خشک و عاری از آب و علف بود. اطراف آن نیز تا چشم کار می کرد، صحرا و بیابان بود. با دیدن این مناظر یقین پیدا کردیم که روزگار بسیار سخت و وحشتناکی در پیش داریم. سربازان عراقی مستقر در اردوگاه ها، با دیدن اتوبوس ها، جلو درها صف کشیدند. آنان چوب، چماق، کابل، سیم خاردار و حتی لوله آب به دست داشتند. وقتی اتوبوس ها توقف می کردند تا تعدادی اسیر به هر اردوگاه تحویل دهند، سربازان عراقی اسرای تازه وارد را مجبور می کردند از داخل دو صف به طول ۵۰متر - که به تونل مرگ معروف بود - عبور کنند و سپس با هر چه که در دست داشتند، بر سر و روی اسرا میزدند. آنان با این کار می خواستند اسرا را بترسانند و این اولین پذیرایی آنان از ما بود.
لحظات بسیار وحشتناکی بود. هر اسیر از ابتدای ورود تا خروج از این مسیر، بیش از ۹۰ ضربه می خورد و دست و پاها میشکست و چشم ها بیرون می ریخت. همه اسرا باید این مرحله را طی می کردند و هیچ استثنایی نبود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۲۴
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
وقتی ظرفیت یک اردوگاه تمام می شد، اسرا را به اردوگاه دیگری حرکت می دادند. فاصله اردوگاه ها از هم، بیش از چند صد متر نبود. ساختمان های این اردوگاه در سال ۱۹۶۵م و هنگام آغاز جنگ اعراب و اسرائیل برای اسکان نیروهای عرب زبان در حال جنگ با ارتش رژیم اشغالگر قدس ساخته شده بود که دارای پنجره های کوچک و سقف و کف بتون بودند که به خاطر شکست ارتش اعراب، تا شروع جنگ تحمیلی بدون استفاده باقی مانده بودند. محوطه بیرون نیز عاری از هر گونه درختی بود و فقط تانکرهای بلند آب اردوگاه ها از هر سو جلب توجه می کرد. اسرای ایرانی بین اردوگاه ها تقسیم می شدند. وقتی نوبت اتوبوس ما رسید، اردوگاه های کوچک پر شده بودند که به همین دلیل ما را به ساختمان های مخروبه و متروکهای منتقل کردند که نه حصار داشت و نه امکانات رفاهی مانند آب، دستشویی و حمام. حدود ۲۵۰۰نفر از ما را به این ساختمان ها بردند که در نتیجه از برخی دوستانمان برای همیشه جدا شده، هر کدام به اردوگاهی منتقل شدیم.
اردوگاه شماره ۱۵ تکریت (صلاح الدين) این اردوگاه تازه تأسیس را به نام اردوگاه شماره ۱۵ نامگذاری کرده بودند. حین پیاده شدن از اتوبوس ها، عراقیها با ضربات سهمگین ما را هم به باد کتک گرفتند و به زور وارد آسایشگاهها کردند. یکی از دوستان شوخ طبع، نوشته عربی روی دیوار را برایمان خواند: «عاش البعث؛ یعنی درود بر بعث» که بعد از آن کتک مفصل گفت: «این آش بعثی ها بود؛ پس فردا هم با چلو از ما پذیرایی می کنن».
ساختمان آسایشگاه ها مانند طویله و دارای درهای آهنینی بودند که از پشت بسته می شدند. هر آسایشگاه هشت پنجره کوچک داشت. جلو آسایشگاه ها با سایبان بتونی پوشیده شده بود؛ به طوری که نمیشد آسمان را از داخل دید. این آسایشگاه ها فاقد تهویه بودند و کلیدهای برق در بیرون از بازداشتگاه و داخل اتاق نگهبانان قرار داشت. چراغ های آسایشگاه، شبها تا صبح روشن بود که این کار باعث ضعیف شدن چشمان تمامی اسرا شده بود. شماره آسایشگاه ما پنج بود و ظرفیت هر آسایشگاه ۵۰نفر بود؛ در حالی که ۱۶۲نفر را جای داده بودند. کسی نمی توانست راحت دراز بکشد و موقع دراز کشیدن مجبور بودیم که مقابل هم بخوابیم و با این کار پای نفر جلویی، مقابل چشمان نفر دیگر قرار می گرفت. موقع خوابیدن نمی توانستیم به پشت بخوابیم و همه به پهلو استراحت می کردند.
روز اول که وارد آسایشگاه شدیم، از آب و غذا خبری نبود؛ بنابراین روی کف آسایشگاه دراز کشیدیم و به دلیل کمبود جا، نوبتی استراحت می کردیم. گرما بیداد می کرد و همه غرق در عرق بودیم. از شدت حرارت، تعدادی از حال رفته بودند و بوی تعفن همه جای آسایشگاه را فرا گرفته بود و از دستشویی هم خبری نبود. بیشتر افراد بیماری ریوی سختی گرفته بودند و تعدادی از افراد هم مثل من مجروح بودند که به دلیل سرد شدن محل جراحت، بسیار درد می کشیدیم و توان حرکت نداشتیم. در بین اسرا، بچه های سپاه، بسیج و حتی عشایر و مردم عادی نیز وجود داشتند. صدای شیون و زاری مجروحین، فضا را پر کرده بود. همه به شدت تشنه بودند و عراقی ها چنان با کابل های ضخیم و بلند بر سر و روی اسرا می کوبیدند که صدای شکستن استخوان های همدیگر را میشنیدیم. آنان با این کار احساس پیروزی و غرور می کردند و به همین خاطر از هرگونه اذیت و آزار ما فروگذار نبودند. آنان حتی برای اینکه بهتر ما را شکنجه کنند، به همدیگر آموزش میدادند؛ سپس همه را مجبور کردند که پیراهن ها و کفشهایمان را به بیرون آسایشگاه بریزیم تا به ما لباس بدهند. این کار هم ترفند دیگری از آنان بود و به دلیل کمبود نگهبان و نبود حفاظت فیزیکی مناسب، می خواستند از فرار احتمالی اسرا جلوگیری کنند؛ چرا که بدون لباس به هیچ وجه امکان فرار نبود.
هر کس فقط یک شلوار به تن داشت و همه برهنه بودیم. تا سه ماه هم خبری از لباس نبود. خوشبختانه جنس شلوارم بسیار مقاوم بود و پاره نمیشد. بعضی ها نیز فقط یک شورت به تن داشتند که آن هم عمر چندانی نداشت؛ با این اوضاع باز هم عراقیها توجهی به وضعیت ما نمی کردند. آنان می گفتند پیش بینی این مقدار اسیر را نکرده بودیم و با کمبود امکانات مواجه شده ایم.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂