eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣ سرگذشت قرارگاه سری نصرت به روایت دکتر محسن رضایی ✍...علی‌ای که هیچ‌کس او را نشناخت، حتی من محسن رضایی! ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ علی شمخانی دستور داد هلی‌کوپتری بر فراز منطقه بگردد شاید خبری شود. او هم مثل من علاقه زیادی به علی داشت. هفده روز بچه‌های اطلاعات در هور گشتند ولی خبری نشد که نشد. حوصله هیچ کاری را نداشتم. روز پس از سقوط جزایر، در گلف جلسه‌ای تشکیل دادم و از همه فرماندهان هم دعوت کردم بیایند. آقای هاشمی هم به عنوان جانشین فرماندهی کل‌قوا در آن جلسه حضور داشت. ساعت ۹صبح بود. گلف ساکت و بی‌سرو صدا بود. همراه آقای هاشمی و شمخانی وارد جلسه شدم. چهره فرمانده‌هان دیدنی بود. از احمد کاظمی گرفته تا رئوفی، قربانی، آقا رحیم، شمخانی، همه دل گرفته بودند. آقای هاشمی آرام گوشه‌ای نشست. حال گزارش دادن نداشتم. این کار را به شمخانی سپردم. او هم حالش بهتر از حال من نبود. ایشان بعد از تلاوت قرآن، ضمن خیر مقدم به آقای هاشمی گفت: برای اطلاع شما، برادر هواشمی گزارشی از وضعیت پیش آمده می‌دهد. او در جزیره بوده و همراه نیروها در محور خندق شیمیایی هم شده است. حرف‌ها شنیدنی است. هم برای شما هم برای تاریخ! هواشمی معاون علی هاشمی بود. هم علی را دوست داشت؛ از این‌که لحظه درگیری کنار علی نبود، از من و غلامپور شاکی بود، چون دستور داده بودم جلو برود و نیروها را سرپرستی کند. او علی‌رغم میلش علی را تنها گذاشته بود. می‌گفت هیچ‌گاه خودش را نمی‌بخشد! بعد از صحبت‌های آقای شمخانی نوبت عباس هواشمی شد. او با خواندن این آیه؛ شروع به صحبت کرد «و لاتحسبن‌الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون۲۶». تا این آیه را خواند همه گریه کردند. گویی هواشمی دارد روضه می‌خواند. او به آقای هاشمی رو کرد و گفت: حاج آقای هاشمی! بدانید بچه‌ها در اوج مظلومیت مقابل عراقی‌ها جنگیدند و لحظه‌ای کوتاه نیامدند. آقای هاشمی! تعدادی از نیروهای توپخانه، اولین گلوله توپ را که شلیک کردند، مورد حملات شیمیایی قرار گرفتند و نوبت به گلوله دوم نرسید و همه شهید شدند. آقای هاشمی کنار من بود، بلند بلند گریه کرد و مدام می‌گفت ای وای ... همه گریه می‌کردیم که ناگهان شمخانی فریاد زد؛ بس کن! هواشمی دیگر نگو! او به احترام شمخانی سکوت کرد و تا دقایقی جلسه از غربت بچه‌ها در حال گریه و ندبه بود. در عمرم آن قدر گریه نکرده بودم. نه من که همه بچه‌ها همین طور بودند. آقای هاشمی وقتی گریه فرماندهان را دید، منقلب شد. چند دقیقه بعد شروع کرد به حرف زدن. شمرده شمرده همراه با بغض گفت: برادران من به خدا توکل کنید! خدا بهترین کمک کار ماست، شاید این مسائلی که برای ما به ظاهر تلخ است، در باطن شیرین باشند و ما نمی‌دانیم. ما این زحمات و مشکلات را به عشق سرور و سالار دین‌مان حسین بن علی تحمل می‌کنیم. امیدواریم به برکت این رشادت‌ها خداوند مزد خوبی به همه ما بدهد. برادران هرگز یأس به‌خودتان راه ندهید، باور کنید حکایت من و شما حکایت این بیت شعر است: هر که دیوانه عشق تو نشد عاقل نیست عاقلانه است که دیوانه عشق تو شویم او ادامه داد و گفت: می‌دانیم ما در جنگی نابرابر قرار گرفته‌ایم. دنیا یک طرف و ما یک طرف. امروز جمهوری اسلامی در اوج مظلومیت در مقابل دنیایی که صف‌آرایی کرده، مقاوم ایستاده است. هرگز هراس به خودتان راه ندهید. امام خمینی زنده است و سایه او بر سر ماست. آقای هاشمی در حالی که فرماندهان را یک یک با نگاهش هم دور می‌زد. گفت: من از همت مردانه شما خبر دارم. دلاورمردی علی هاشمی را خوب می‌دانم. از زحمات خالصانه شما باخبرم و... جلسه حدود ۳ ساعت طول کشید. هرجا که نگاه می‌کردم جای خالی علی را می‌دیدم و احساس تنهایی می‌کردم. با خود می‌گفتم علی راضی نبود به راحتی از جزیره بیرون بیاید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ( ۳ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده ی خندق حضور در جمع بچه های اطلاعات برایم لطف خاصی داشت. آنها همرزمان و هم واحدی های برادر شهیدم بودند. بعد از شهادت برادرم، در مقر گردوی کردستان با عزت الله ولی پور فرماندهی واحد اطلاعات صیغه برادری بسته بودم. سیدهدایت که شهید شد، ولی پور از حسن خواست، پیش آقاسی فرمانده تخریب برود و انتقالی مرا از واحد تخریب به واحد اطلاعات بگیرد. آقاسی زیر بار نمی رفت. روزهای اول می گفت: ایشون دوره تخصصی انفجارات دیده، سپاه براش هزینه کرده، حدود دو ساله که تو تخریب بوده، از تخریب فقط شش نفر این دوره رو دیدن، دوتاشون شهید شدن، یکی شون رفته قرارگاه رمضان، مشکل پیدا می کنیم. ولی‌پور که با او صحبت کرد، تو رودربایستی افتاد، موافقت کرد و من به واحد اطلاعات آمده بودم. به آقاسی قول داده بودم برای مأموریت های خاص تخریبچی اش باشم. دلم می خواست توی واحدی باشم که یادگار برادر شهیدم بود. از این که آمده بودم اطلاعات خوشحال بودم. غروب امروز مثل همه روزهای جمعه دلگیر بود. نیم ساعت مانده به غروب مثل بعداز ظهر روز قبل توپخانه قرارگاه که روی جاده شفیع زاده مستقر بود، دومین آتش سنگین خود را روی مواضع دشمن ریخت. توپخانه قرارگاه پشت خط اول، سه ضلع جنوبی جزایر، روبه روی در خندق و سمت راست و چپ در آتش سنگینی ریخت. ساعت حدود نه شب بود. جزیره ساکت و آرام بود. هیچ گلوله‌ای شلیک نمی شد. به همراه ولی زرجام، حسن وکیلی و اصغر دلروز بیرون سنگر روی پل های شناور گپ میزدیم. ولی مثل همیشه شوخی اش گل کرده بود. نمی دانم چه شد که حرف رفت روی بچه یتیم‌های جبهه و آنهایی که مادر ندارند. از بین چهار نفرمان من و اصغر و ولی مادر نداشتیم. من در سن نه سالگی و اصغر در سن ده سالگی مادرمان را از دست داده بودیم. ولی گفت: - سید! میدونی من و تو و اصغر چون مادر نداریم، مصیبت مون خیلی راحت و بی دردسره! - چطوری بی دردسره؟ ۔ معلوم نیست تو جنگ چه به روزمون بیاد، نبودن مادر نعمته، بودنش هم مصيبته؛ اگه شهید بشیم خیال من و تو راحته؛ دیگه غصه‌ی غصه خوردن مادر رو نداریم، ای کاش هیچ شهیدی مادر نداشت، تو این دنیا هیچی بدتر از داغ فرزند نیست! یاد صحبت طلبه شهید باقر جاکیان بچه بهمئی افتادم که گفت: یکی از دوستانم که در یک سالگی مادر و چهار سالگی پدرش رو از دست داده بود، گفت من که مادر ندارم برام شروه بگه و گریه کنه، محبت مادر رو ندیدم، اما دلم میخواد وقتی شهید شدم، برام گریه کنن. اگه شهید شدم برید یه نصف قالب یخ بگیرید، بذارید روی قبرم، تا آب بشه بره توی قبرم به جای اشک مادرم. دلم میخواد به جای اشک پدر و مادرم، یخ برام گریه کنه خواسته زیادی نیست مشغول صحبت بودیم که عبدالعلی حق گو صدایمان زد و گفت: ولی پور کارتون داره، همه بیاین سنگر فرماندهی عزت الله ولی پور از جلسه فرماندهان و از قرارگاه خاتم ۳ برگشته بود. از وضعیت دشمن و حضور یگان های عراق در منطقه صحبت کرد و گفت: با اطلاعاتی که داریم، دشمن می خواد تو جزیره پاتک بزنه. او بعضی اطلاعات را از زبان سرهنگ عراقی محمد فاتح فرماندهی تیپ پیاده ۴۲۹ عراق که چند روز قبل در شلمچه اسیر شده بود، بیان کرد. با صحبت هایش فهمیدیم فردا یک جنگ نابرابر بین ما و دشمن صورت می گیرد. ولی پور اطلاعاتی از یگان های ارتش عراق که چند روز قبل وارد جزیره شده بودند در اختیارمان گذاشت. تیپ ۶۰۱ پیاده از سپاه سوم عراق، لشکر ۲۵ از سپاه سوم، دو گردان از لشکر ۱۶ عراق، تیپ کماندویی قادسیه و دو گردان از نیروهای مخصوص گارد ریاست جمهوری و ... وارد جزیره ی مجنون شده بودند. ولی پور گفت: همین الان که من با شما صحبت می کنم، یگانهایی که اسم بردم دارن نیرو، تجهیزات و تدارکات شون رو تو البيضه، الصخره، الهدامه، پد روطه و جاده های منتهی به جزایر مجنون و کانال صويب خالی می‌کنن .. خودم از بالای دکل دیده بانی تحرکات و نقل و انتقالات خطوط دشمن را شاهد بودم. امروز خط عراق خیلی شلوغ بود. تردد و ترافیک بیشتر از روزهای قبل بود. گزارشی از مشاهداتم را از بالای دکل دیده بانی ارایه دادم. گزارشات و هر آنچه مطرح شده بود، خبر از یک پاتک سنگین داشت. بعد از فتح فاو و شلمچه، محسن رضایی به حیدرپور فرماندهی تیپ مان گفته بود: عراقی ها در گام های بعدی به سراغ جزیره خواهند آمد، حواستان را خوب جمع کنید، این جا آخر خط است! این صحبت آقا محسن را از ولی پور شنیدم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 ( ۴ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده ی خندق از روزها قبل با تجزیه و تحلیل هایی که از اوضاع داشتیم، می دانستیم تا زمانی که دمای هوا بالای ۵۰ درجه است، دشمن تک نمی زند. در دمای بالای ۵۰ درجه توپخانه و ادوات دشمن نمی توانست به طور مستمر روی نیروهای ما آتش بریزد. شلیک زیاد در دمای بالا باعث می‌شد، لوله ی توپ های دوربرد بترکد. امروز بعدازظهر دمای هوا نسبت به روزهای قبل چند درجه کمتر بود. هر چند برای ریختن آتش تهیه از غروب تا موقع طلوع خورشید مشکلی نبود؛ برای دشمن مشکل در روز و گرمای بالای ۴۵ درجه بود. دشمن با شلیک گلوله های دودزا و فسفری برای ثبت تیر، جاده خندق و جاده های عقبه و پشتیبانی ما از جمله جاده های سیدالشهدا، بدر قمربنی هاشم، صاحب الزمان، شهید همت و جاده جدیدالاحداث شفیع زاده معروف به توپخانه را گراگیری کرد. در این جور مواقع دشمن جاده ها، سنگرهای فرماندهی، محل تجمع نیروها، آتشبارهای ادوات و توپخانه را با گلوله های دودزا نشانه گیری می کرد، دیده بان های عراقی محل اصابت گلوله ها را رصد کرده و برای پاتک ثبت تیر می کردند. آن طور که بچه های اطلاعات قرارگاه می گفتند، عراقی ها روبه روی جزیره مجنون فقط ۱۳۰ کاتیوشا در خط دوم شان مستقر کرده بودند. بعد از توجیه و رد و بدل شدن سؤالات و صحبت های لازم، ولی پور بچه های اطلاعات را به عنوان راهنمای گردان ها معرفی کرد. ولی زرجام، نعمت الله پایدار، ولی یاری خواه، الله خواست پرگانی، علی برز درست، آیت الله پرور و ترابعلی توکل پور به گردان های حضرت رسول (ص) و امام علی(ع) معرفی شدند. پیران به گروهان قاسم بن الحسن که در پد خندق بود، رفت. حسن وکیلی پیک و رابط اطلاعات با محور بود. از بچه های اطلاعات تنها عبدالعلی حق گو به عنوان هماهنگ کننده کارها در سنگر اطلاعات ماند. امشب بچه های اطلاعات از هم حلالیت طلبیدند و هر کس به یگانهایی که مشخص شد، رفت. حسن با موتور تریل پیران را به پد خندق برد. پیران همیشه می گفت: حسن آچار فرانسه واحد اطلاعاته. پیران قبل از رفتنش، مدارک و دستنوشته هایش را تحویلم داد تا برایش نگه دارم. شب تلخی بود. وقتی با او خداحافظی کردم کمرم را فشرد و گفت: این بار که برگردم با هم میریم تنگ سپو، سیدهدایت قول داد بیاید خانه مان، نیامد! هرکس عازم گردانی شد. جمع بچه های اطلاعات برای همیشه از هم جدا شدند. علی یوسفی سوره راست می گفت که عمر دوستی های جبهه کوتاست. فکر می کردم سالهای سال در سنگر اطلاعات کنار بچه ها هستم. به مهربانی پیران مستوفی زاده، خجالتی بودن الله خواست پرگانی، کم حرفی عبدالعلی حق گو، جنب و جوش حسن وکیلی، شوخی های ولی زرجام، جدیت علی برزدرست، بردباری آیت الله پرور و تبسم های همیشگی عزت الله ولی پور عادت کرده بودم. سرنوشت جنگ در این ماه به شکل باورنکردنی رقم خورد. بچه ها که رفتند، دلم گرفت. احساس کردم خیلی از آنها را دیگر نمی بینم. الله خواست بابت پریروز از من حلالیت طلبید. آن روز وقتی توی آبهای جزیره با هم شنا می کردیم، الله خواست به شوخی سرم را داخل آب نگه داشت، داشتم خفه می‌شدم. می گفت: به نیروی اطلاعات باید بتونه یک دقیقه و سی ثانیه سرش رو زیر آب نگه داره. من تو ثانیه های آخر کم می آوردم. آن روز کمی از او دلخور شدم، اما علاقه ام به او کم نمی شد. بچه ها که رفتند من ماندم و عبدالعلی حق گو، ولی پور از علاقه من به دکل و دیده بانی آگاه بود. عاشق دکل، دیده بانی و دوربین ۲۰×۱۲۰ بودم. به شوخی بهش می گفتم: اگه منو توی دکل دیده بانی بپزن، سیر نمی‌شم! بالای دکل احساس می کنی از همه بالاتر و بلندتری. مخصوصا ما بچه ها که همیشه بلند پرواز بودیم و دوست داشتیم در کارها چیزی از بزرگ ترها کم نداشته باشیم و خودمان را در جنگ ثابت کنیم. بالای دکل دیدن کسانی که تو را نمی بینند، دادن گرا به توپخانه برای هدف قراردادن سکوهای تانک، آتشبارهایی که ما را هدف قرار می دادند، سنگرها، جاده ها، ماشین های در حال تردد و... برایم جذبه داشت. ساعت حدود ده و نیم شب، بنا به دستور ولی پور باید به دکل دیده بانی واحد توپخانه میرفتم. الله خواست با موتور تریل مرا تا دکل توپخانه رساند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «خاطرات جاوید» خاطرات جاوید نظام‌پور  نویسنده:  سید علیرضا میری ⊰•┈┈📚┈┈⊰• ..«سرگرد صیاد شیرازی رو چندبار موقع بازدید فرماندهان نظامی منطقه دیده بودم ولی اون روز گمان نمی‌کردم فرمانده پیروز اون عملیات او باشه. اومد و با خود دنیایی روحیه و توان آورد. هر سرباز تبدیل شد به شیری غران و جنگنده. انگار که تمامی شهدایی که آرام در میان کانال آرمیده بودند به یاری ما اومدند. هنوز خورشید وسط آسمون بود که آربابا شد محل جولان نیروهای نظامی و مردم کُرد. چهل‌وچهار روز مقاومت و چهل‌وچهار شهید هدیه ما بود به سرزمینم کردستان.» ..« شلیک توپخانه خودی و برخورد گلوله‌های دشمن، صحنه‌ای از یک جنگ واقعی بود که برای یک رزمنده بشارت ورود به خط مقدم جهاد محسوب می‌شد. ولی برای همه این‌گونه نبود. فردی قوی‌هیکل و قدبلند در بین ما بود که خودش را خیلی عمو و قلدر می‌دانست و همیشه ابراز قدرت و شجاعت می‌کرد. بچه‌های ریزه‌تر به چشمش نمی‌آمدند و کلی‌ هم ادعا داشت. یک‌سره برای عراقی‌ها و صدام خط و نشان می‌کشید، ولی آنجا به محض شنیدن صدای انفجار، رنگ از چهره‌اش پرید و دست‌ و پایش شروع به لرزیدن کرد. بعد هم بدون مقدمه گفت: من برمی‌گردم. نمی‌تونم ادامه بدم...» ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣ سرگذشت قرارگاه سری نصرت به روایت دکتر محسن رضایی ✍...علی‌ای که هیچ‌کس او را نشناخت، حتی من محسن رضایی! ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ساعت ۱۲/۲۰ دقیقه ظهر بود که صدای اذان در محوطه گلف پخش شد. آقای هاشمی گفت بهتر است جلسه را تمام کنیم. نماز را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز ایشان را بدرقه کردم و باز به اتاقم برگشتم. آن روز عصر به علی شمخانی گفتم: فکر می‌کنی علی اسیر شده یا شهید؟ او با تکان دادن سر تردیدش را نشان داد. پنج روز پس از این جلسه، عباس هواشمی برای ملاقاتم آمد. با دیدنش یاد علی افتادم. از رابطه صمیمی آن دو خبر داشتم. از او پرسیدم: برادر هواشمی از علی چه خبر؟ خبری نشنیدی؟ گفت: هیچ خبری نیست. از شنیدن این حرف دلم گرفت، گفتم آخر چرا همه خبرها نه است. پس علی کجاست که هیچ‌کس از او خبر ندارد؟ گفتم آقای هواشمی! چند شب است خواب علی را می‌بینم. او از میان نیزارهای هور مرا صدا می‌زد. آیا علی در نیزارهاست؟ گفت: من علی را به خدا سپرده‌ام! از او پرسیدم: تعجب می‌کنم چطور در ساعات آخر سقوط جزیره علی را در قرارگاه تنها گذاشتی؟ در حالی که می‌خواست گریه‌اش را پنهان کند. سرش را پایین انداخته بود؛ گفت: آقا محسن، غلامپور مرا از علی جدا کرد. او به من دستور داد برای کمک به نیروهای خندق جلو بروم. اگر او نمی‌گفت من لحظه‌ای علی را تنها نمی‌گذاشتم. این آشی بود که احمد غلامپور برای من پخت برادر محسن! من بعد از انقلاب تا۶۷/۴/۴ همیشه همراه علی بودم و از او جدا نمی‌شدم. نمی‌دانم این روز آخر چرا این‌طور رقم خورد؟ وقتی از قرارگاه راهی خندق شدم، باورم نمی‌شد این دیدار آخر من و علی است و اینجا آخر خط است. بعد از علی من هیچ دلخوشی ندارم. از دیدن خانواده علی هاشمی شرمنده هستم. من هر چند از نظر سنی بزرگ‌تر از علی بودم، ولی او استادم بود و من درس‌های زیادی ازش آموختم. علی از کسانی بود که در کار جنگ و جبهه، استقامت داشت. چه زمان شناسایی‌ها، چه زمان آتش دشمن و فشارحملات. او در هور، هرگز دست از کار بر نمی‌داشت. حتی وقتی مجروح می‌شد، سعی می‌کرد به نحوی حضورش در منطقه احساس شود. زخم‌هایش را در پست امداد خط مقدم پانسمان می‌کرد و خون آلود و گاه لنگان لنگان باز می‌گشت. با عباس هواشمی ۳ساعت خلوت کردم، هر بار که رئیس دفترم آقای رسول‌زاده می‌گفت فلانی آمده، می‌گفتم همه ملاقات‌های امروزم را لغو کن. دوست داشتم تا شب، هواشمی از علی حرف بزند و من گوش بدهم. وقتی با عباس هواشمی خداحافظی کردم. گفتم: گاهی به من سری بزن! او در حالی که گریه می‌کرد گفت: برادر محسن من هنوز انتظار آمدن علی را می‌کشم! ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ( ۵ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 جمعه ۳ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده ی خندق چند روز قبل همراه او برای تهیه گزارشی از سکوهای تانک که پشت کانال صویب روبه روی جزایر مجنون شمالی مستقر بودند، بالای دکل رفته بودم. الله خواست آدم کارکشته ای بود. بالای دکل می گفت: سید! ما بالای این دکل، دیده بان جزیره و بخشی از جنوب خوزستان نیستیم؛ ما دیده بان سی و پنج میلیون ایرانی هستیم. وقتی با دوربین خط دشمن را نگاه می کرد، می گفت: سید! اون روبه رو هیچ به دجله و فرات دقت کردی؟! بعد می گفت: اون روبه رو دجله و فرات توی هم ضرب می شوند و اروند را تشکیل می دهند و می ریزن تو خلیج فارس. می گفت این فرات اشک است که توی دجله ضرب می شود؛ اشک شرمندگی از حسین (ع). این اشک در دجله که ضرب می شود چند برابر می شود، آدم اهل دلی بود. کنار دکل از الله خواست خداحافظی کردم. از او که جدا شدم به شوخی بهش گفتم: الله خواست! فراموش نمی کنم، ما دیده بان سی و پنج میلیون ایرانی هستیم. باید مشاهدات خودم را با دوربین دید در شب، از بالای دکل به ولی پور گزارش می‌دادم. فاصله دکل تا خط عراق چهار کیلومتری می شد. از این دکل مناطق البيضة، الصخره، الهاله، همایون و الكرام دیده می شد. از پله های فلزی بالا رفتم. خسرو مرتب فرماندهی توپخانه تیپ بالای دکل بود. چند پله مانده به اتاقک دکل، از اتاقک دکل سرک کشید و گفت: کی هستی؟ - حسینی پورم، ولیپور منو فرستاده این جا! . او را می شناختم. در کردستان زیاد دیده بودمش. بچه بهبهان بود و از فرماندهان پر کار جنگ. مرا نمی شناخت. با برادر شهیدم رفیق بود. نیم ساعتی که گذشت، یخ غریبی‌ام شکست. آدم ساده و بی آلایشی بود. شام را با او نان و پنیر و گوجه خوردم. شب ساکت و خاموشی بود. در آن سکوت شب فقط صدای قورباغه ها و جیرجیرک‌ها از لابه لای نیزارهای جزیره به گوش می‌رسید. پشت دوربین قرار گرفتم و اوضاع خط عراق را رصد کردم. از پاتک عراق که پرسیدم، گفت: چند ساعت دیگه این سکوت می‌شکنه! او چیزهایی می دانست که من اطلاع نداشتم. با این که می دانستم دشمن قرار است پاتک بزند، حرفش را و آه سردی را که از ته دل کشید، درک کردم. نمازمان را بالای دکل خواندیم. دلم می‌خواست دکل دو برابر قد معمولی اش قد می کشید، تا از آن بالا بالاها آن سوی اتوبان استراتژیک العماره - بصره و هور شیطان را که آن طرف اتوبان بود، خوب ببینم. به تمام گردان ها و واحدهای رزمی مستقر در جاده خندق آماده باش داده بودند. نیزارهای جزیره زیر قرص ماه شاهد راز و نیاز کسانی بود که تا ساعاتی دیگر به مهمانی خدا می رفتند. با دوربین خط دشمن را نگاه می کردم؛ ترافیک خودروها، تریلرها، نفربرها، پی‌ام پی‌ها، ماشین های سنگین که قایق حمل می کردند و کمپرسی‌های حامل تجهیزات در جاده ای که از الهدامه به پد روطه و الهاله در تردد بودند، همه و همه نشانگر یک جنگ تمام عیار و نابرابر بود. 🔅 شنبه ۴ تیر ۱۳۶۷ جزیره مجنون - جاده ی خندق شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. بی خوابی کلافه ام کرده بود. دلم لک می زد برای یک خواب درست و حسابی، پشت دوربین دید در شب پلک‌هایم را به زور از هم باز نگه داشته بودم. گزارش لحظه به لحظه آن سوی خاکریزها را با بی سیم مخابره می کردم. ساعت سه و ربع بامداد در یک چشم به هم زدن آسمان جزیره صحنه آتش و انفجار شد. حمله توپخانه ای عراق شروع شد. خمپاره اندازها، کاتیوشاها، مینی کاتیوشاها و توپ های دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیره شمالی و جنوبی مجنون، جاده و پد خندق آتش می‌ریخت. از بالای دکل حجم عظیم آتشبارهای سبک و سنگین دشمن پیدا بود. خسرو مرتب با بی سیم به خدمه توپخانه های تحت امرش گرا می‌داد و توپخانه خط دشمن را می کوبید. خسرو توضیحات لازم را که به آتشبارها می‌داد، گلوله های بعدی دقیق تر به هدف می‌نشست. توپخانه یگان با بردی بیشتر از آتشبارهای واحد ادوات، خط اول و دوم عراق را می کوبید. آتشبار کمکی با برد بیشتر از توپخانه یگان، توسط توپخانه قرارگاه انجام می شد. آنها تا عقبه دشمن را می کوبیدند. چندین تریلر حامل قایق و تجهیزات عراق کنار سیل بند روبه رویی مان هدف قرار گرفت. فرماندهی توپخانه در دادن گرا دقيق بود. یک تانکر حامل بنزین در جاده الصخره هدف قرار گرفت و برای ساعتی عبور و مرور دشمن مختل شد. بچه های ادوات خوب کار کردند. خدمه های خمپاره اندازها و مینی کاتیوشاها، برای شلیک محدودیت داشتند؛ چون سهمیه شلیک هرروزشان مشخص بود. به خاطر تحریم هایی که شده بودیم، از نظر مهمات، امکانات و ادوات نظامی کمبودهای زیادی داشتیم. _________ .. جاده خندق بین جزایر مجنون و شط علی در منطقه هور قرار دارد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 ( ۶ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق ظرفیت و توان توپخانه ای ما در مقابل دشمن قابل مقایسه نبود. فکر می کنم دشمن هر دقیقه بیش از هزار گلوله در نقاط مختلف جزایر مجنون روی سر بچه ها می ریخت. ساعت چهار و نیم بامداد، عراقی ها سوار بر قایق به سمت جاده خندق پیشروی کردند. شدیدترین آتش دشمن روی پد و در خندق بود. جایی که گروهان قاسم بن الحسن، یکی از سه گروهان گردان حضرت رسول (ص) آنجا بود. بیشتر بچه های این گروهان پاسداران رسمی بودند. ساعت حدود پنج صبح شد. باید دکل را ترک می کردیم و به سه راه محور بر می گشتیم. عراقی ها سعی داشتند دکل توپخانه را منهدم کنند. چنان حجم آتش روی دکل بالا بود که چند رشته سیم بکسل هایی که دکل را مهار می کرد، به خاطر انفجارهای پی در پی، قطع شد. یک پایه دکل ول بود و روی سه پایه سر پا بود. برای لحظاتی که آتش روی دکل فروکش کرد، از دکل پایین آمدیم دلم پیش دوربین ۲۰×۱۲۰ بود. اگر دکل سقوط می کرد، دوربین توی آب می افتاد. حاضر بودم خودم از آن بالا به درون آب جزیره بیفتم، اما آن دوربین گران قیمت سالم بماند. از پله های فلزی دکل که پایین آمدم، گفتم: - آقای مرتب! دوربین رو چه کار می کنی، اگه این جا سقوط کنه، می افته دست عراقی ها؟ - دو سه تا از بچه ها رو می فرستم بیارنش پایین. ۔ اگه بچه ها نیان چی؟ - تو این وامصیبت نمیخواد به فکر دوربین باشی، کارهای مهم تری داریم، بیا برو پیش ولی پور شاید کارت داشته باشه، مأموریت شما پیش من تموم شده! تویوتا لندکروز خسرو مرتب بر اثر انفجارهای پی در پی آبکش شده بود و جای سالمی نداشت. شیشه هایش خرد شده بود و یک لاستیک چرخ ماشین هم سوراخ شده بود. تایر را عوض کردیم و سوار ماشین شدیم. چند نفر را بین راه سوار کردیم. در مسیر برگشتن بین حد فاصل دکل توپخانه تا سه راه محور، تعدادی از بچه ها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت: شهدا رو فعلا کاری نداشته باشید، مجروحین رو سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود. مثل باران آتش می ریخت. در تمام مدتی که جبهه بودم حجم آتش تهیه ای به این سنگینی ندیده بودم. برای لحظاتی نعمت الله پایدار را دیدم که جنازه تعدادی از شهدا و مجروحین را به عقب می برد. ساعت حدود شش صبح بود. دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد؛ محور شمالی، میانی و جنوبی. عمده فشار دشمن روی بچه های پد خندق بود. در محور میانی از جناحین مختلف به جاده و پد خندق حمله کرد. در محور جنوبی نیروهای گارد ریاست جمهوری در جزایر شمالی و جنوبی خیبر از جناح نشوه و کانال صویب حمله کردند. دشمن تلاش می کرد از محور جنوبی خود را به جاده سیدالشهدا برساند، قرارگاه سپاه ششم را دور بزند و جاده خندق را قیچی کند. در محور شمالی هم قصد داشت جاده حنظله و فلکه امام رضا (ع) را تصرف کند و نهایتا به سمت منطقه عملیاتی ترابه، ابوذکر و ابوليله محل استقرار تیپ ۵۱ حجت برود. لشکر ۲۵ عراق از سمت شط على و لشکر ۶ زرهی، ۵ مکانیزه و گارد ریاست جمهوری هم از سمت جزایر جنوبی خیبر سعی داشت به پیشروی خود به سمت طلائیه و پاسگاه زید ادامه دهد و از پیچ کوشک خود را به جفير و سه راه فتح برساند. در این مرحله فلش اصلی دشمن در طلائیه لشکرهای ۲۱ حمزه و ۹۲ زرهی اهواز بود. از خسرو مرتب جدا شدم. سه راه محور شلوغ بود. جواد عظیمی فر و عوض شهابی فر درحال سازماندهی و توجیه فرماندهان و نیروها بودند. کار عظیمی فر سخت تر از دیگر فرماندهان بود، او که فرمانده پر جنب و جوش و زیرکی بود در عملیات بیت المقدس تكلمش را از دست داده بود. عظیمی فر در هر شرایطی دستوراتش را روی کاغذ می نوشت و بی سیم‌چی اش به فرماندهان گردان ها و واحدها ابلاغ می کرد. سلاح اصلی او خودکار و کاغذ بود که همیشه به مقدار کافی همراهش بود. عزت الله ولی پور سه راه محور بود. هیچ یک از بچه های اطلاعات همراهش نبودند. در سه راه محور یکی از گروهانهای گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود. ولی پور دو دل بود که مرا به عنوان راهنما و بلدچی این گروهان جلو بفرستد، یا نه. فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمی خواست جلو بروم. می ترسید شهید شوم. ذهنش را خواندم. دنبال یکی دیگر از بچه های اطلاعات بود که بلدچی آنها باشد. الله خواست پرگانی که رفاقت خاصی با برادر شهیدم داشت سعی می کرد ولی پور را قانع کند مرا جلو نفرستد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چرا خداوند من را برگرداند... اولین نماز جمعه ایت الله خامنه‌ای بعد از حادثه ترور http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «دِین» نویسنده: علیرضا مسرتی ⊰•┈┈📚┈┈⊰• ...فقط دو نارنجک داشتیم. با یک ماشین متعلق به جهاد به سوی آبادان حرکت کردیم. من که دوره نظامی ده روزه بسیج را در ملاثانی طی کرده بودم و یک اردوی کوتاه هم در پادگان منظریه تهران داشتم، نامه ای از عباس صمدی گرفتم مبنی بر اینکه کلیه آموزش های نظامی را گذرانده ام، به هر ترتیب خود را به خرمشهر و مسجد جامع رساندم. در آنجا نامه را به آقای موسوی از افراد سپاه خرمشهر، تحویل دادم و آماده تحویل گرفتن اسلحه شدم، اما از آنجا که اسماعیل فرجوانی مجروح شده بود، من اسلحه اسماعیل را گرفتم و آماده رفتن به مقر بچه های مسجد جزایری شدیم... برنامه به این صورت بود که هر روز صبح به نزدیکی مسجد می رفتیم و به محل هایی که می‌گفتند اعزام می شدیم. خرمشهر برق نداشت و آب و غذایمان را از مسجد می‌گرفتیم. معمولا غذای ظهر و شب برنج و خورشت و آن هم در نایلکس بود که به تعداد می‌گرفتیم. یک شب هنگام خوردن شام که همه دور هم نشسته بودیم و در سینی گردی غذاها را ریخته و مشغول خوردن بودیم - چون روشنی و دید خوبی نبود - وسط شام خوردن ناگهان یکی از بچه ها گفت: «نخورید نخورید.» چراغ قوه قلمی کوچکی روشن شد و دیدیم یک گربه همراه ما در سینی مشغول خوردن غذاست که متوجه نشده بودیم. دیگر غذا گوارایمان نبود. ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣ سرگذشت قرارگاه سری نصرت به روایت دکتر محسن رضایی ✍...علی‌ای که هیچ‌کس او را نشناخت، حتی من محسن رضایی! ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ از آن روز حدود ۲۰ سال می‌گذرد. تا چند سال پیش امید داشتم علی اسیر است، ولی وقتی همه اسرا آمدند، یقین کردم علی در نیزارهای هور شهید شده است و من دیگر او را نخواهم دید. به رسول‌زاده گفتم عکسی از علی برای اطاقم تهیه کن تا همیشه ببینم و یادش کنم. وقتی می‌دیدم برای شهدا کنگره برگزار می‌شود ولی از علی خبری نیست، اذیت می‌شدم. این دلتنگی تا امروز هم ادامه دارد. باید برای علی یک کنگره اختصاصی برپا کرد و او را به مردم معرفی کرد. روز شنیدن خبر سقوط قرارگاه هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. غلامپور دو بار خبر شهادت دو نفر را به من داد. اول خبر شهادت مهدی زین‌الدین و دوم خبر شهادت علی هاشمی. چه بگویم که هر چه بگویم نتوانسته‌ام حق علی را ادا کنم. یک شب که در قرارگاه نصرت بودم خواستم به اهواز بروم. علی گفت دوست دارد امشب منزل آن‌ها بروم. همراه او به محله حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل او به صبح رساندم. زندگی ساده و بی‌پیرایه‌ای بود. خبری از تجمل نبود. کسی باور نمی‌کرد این خانه، خانة یک سپهبد است. قبل از سقوط رژیم صدام، احتمال می‌دادم شاید علی اسیر باشد، به همین دلیل، صلاح نمی‌دیدم حرفی از علی زده شود و همین برای من کُشنده بود. تا مدت‌ها در یک برزخ و بلاتکلیفی بودم که نکند حرفی زده شود و علی در زندان‌های عراق لو برود. چقدر خوش‌باور بودم و علی را در اسارت در عراق تصور می‌کردم. یادم هست پس از اعلام خبر قطعی شهادت علی، دو دفتر برای او یادداشت نوشتم که دوست ندارم کسی آن‌ها را بخواند. علی، همت، باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی، همه این فرماندهان گرچه نیروهای من بودند ولی در واقع ستاره‌های دنباله‌داری بودند که راه را نشان ما زمینی‌ها می‌دهند. اصلاً من به امید آنها زنده هستم. سال گذشته همراه سردار علی ناصری به حمیدیه رفتم و دیداری با بچه‌های قرارگاه نصرت داشتم. از آن‌ها خواستم قبل از صحبت‌های من هر کس خاطره‌ای بگوید. هر کدام از بچه‌ها می‌آمدند و خاطره‌ای می‌گفتند و مرا به سال‌های دور می‌بردند؛ طوری که حس می‌کردم علی در جلسه نشسته است. آن روزگفتم: من از ندیدن علی هاشمی در همیان جمع‌مان نگران هستم. یادم هست همیشه شما را همراه فرمانده‌تان می‌دیدم و برایتان صحبت می‌کردم. آن جلسه هر چه کردم گریه نکنم نشد. کسی باور نمی‌کرد این قدر علی را دوست داشته باشم. به آن‌ها گفتم، شهادت مزد مردمانی است که با خدا معامله می‌کنند و در راه او گام بر می‌دارند. این وعده الهی است، اما علی با همه خلوصش با همه امید و باورش به پیمان الهی، همواره در تضرع و زاری بود که مبادا از این فوز عظیم وابماند. تعجب می‌کنم چگونه انسان با این‌که همه وجودش الهی شده، هنوز باید از نفس خویش هراسان باشد، آن‌سان که برادرمان علی هاشمی بود. پس از آن جلسه به همراه دوستان به خانه علی رفتم. از دیدن بچه‌هایش، روحیه گرفتم و از آن‌ها خواستم برایم دعا کنند. آن‌ها خیلی محبت کردند. آن روز چقدر خوشحال شدم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ( ۷ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق دلم می خواست همراه بچه ها جلو بروم. نمی خواستم در این شرایط حساس پشت خط بمانم. منتظر بودم ولی پور مرا با بچه ها جلو بفرستد. وقتی دیدم کاری بهم محول نمی کند، تحملم به سر رسید و بهش گفتم: - حاج آقا! منو باهاشون بفرست جلو! - شما نه! - چرا من نه، می دونم چرا نمی خواید من برم جلو! - بمون کارت دارم. - شما فرماندهی منی، هرچه بگی گوش می کنم، ولی الان وقتش نیست که به خاطر شهید شدن هدایت بخوای از من استفاده نکنی. الان هدایت از این کار تو ناراضيه. با اصرارم ولی پور قانع شد مرا به عنوان راهنما و بلدچی بچه های گردان ویژه ی شهدا جلو بفرستد. چند روز قبل که آمده بود بالای دکل دیده بانی، بهم گفت: سیدهدایت الله توی این واحد شهید شده، اگه بعد از چند ماه شما هم تو این واحد از دست بری، پدرت نمی گه این ولی پور چه فرماندهی بی وجدانی بود؛ دو پسر منو ظرف چند ماه تو واحد اطلاعات به کشتن داد؟! قبل از طلوع خورشید بچه ها در سه راه محور نماز صبح شان را خواندند. خیلی از آنها آخرین نمازشان بود. حدود ساعت شش به اتفاق بچه های گردان ویژه ی شهدا عازم فلکه چراغچی شدم. بین بچه هایی که همراهم بودند، علی محمد کردلو، صفرعلی کردلو، محمد حسین حقجو، سالار شفیع نژاد، سید غلام قاسم زاده، سیدمحمدعلی غلامی، رحمت الله اشکوه و عبدالرضا دیرباز را می شناختم. از بس آتش شدید بود که پشت وانت دست هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسبانديم تا اگر خمپاره ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می شود! چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلو غیر ممکن بود. زیر آتش شدید دشمن زمین گیر شدیم. برای رفتن تا نزدیکی های پد خندق باید از چراغچی، پد اردنی، پد سیدالشهدا و در نهایت پد بیت اللهی عبور می کردیم. ولی پور گفته بود چه کار کنیم. قرار بود تعدادی از بچه ها را ببریم پشت پد خندق در بیت اللهی برای پشتیبان بچه های گروهان امام حسن مجتبی(ع)، تعدادی هم در طول جاده مستقر شوند و جاده را پوشش دهند. بچه های پد خندق در محاصره بودند. دشمن از سمت راست جاده خندق، پشت بریدگی پد خندق رخنه کرده و بچه ها را محاصره کرده بود. قرار بود بچه ها در پدها و سنگرهایی که در امتداد جاده بود، مستقر شوند. پدهای اردنی، سیدالشهدا و بیت اللهی در فواصل سیصد، چهارصد متری هم قرار داشتند. و بچه های گروهان امام سجاد(ع) از گردان حضرت رسول (ص) در چراغچی مستقر بودند. باید از چراغچی عبور می کردیم و می رفتیم جلو، دو، سه نفر از بچه ها در چراغچی در همان ده، پانزده دقیقه ای که توجيه می شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند، روی آن چند خطی وصیت نوشتند و دادند بچه هایی که چراغچی بودند. تا دژ خندق حدود دو هزار متری فاصله بود. این دژ در انتهای جاده ی خندق قرار داشت و روبه روی در عراقی ها بود. تیربارچی ها و تک تیراندازهای دشمن که از سمت شط على خودشان را به بخش هایی از جاده رسانده بودند، جاده را زیر آتش گرفته بودند. دود و گرد و خاک و باروت خفه مان کرده بود. عراقی ها جرأت نداشتند وارد جاده شوند. نقطه ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد. آسمان و زمین و آب های جزیره صحنه ی تبادل آتش و گلوله بود. بچه های گردان حضرت رسول (ص) ناراحت بودند. گویا سیدشکرالله واهبی زاده فرماندهی گردان شان در پد بیت اللهی مجروح شده بود. بعضی ها می گفتند واهبی زاده شهید شده، تعدادی از بسیجی های این گردان برای او گریه می کردند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂