eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ( ۲۶ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق در جاده صدای تیراندازی به گوش نمی رسید. سرم در پناه سایه سنگر بود و بیرون را نمی دیدم. فقط صدای عراقی ها را می شنیدم. اطراف سنگر که شلوغ می شد، معذب بودم در مقابل کسانی که سر پا ایستاده اند، دراز کشیده باشم. با این که کاری به کارم نداشتند، خجالت می کشیدم. می‌خواستم خودم را بکشم بیرون سنگر تا معذب نباشم؛ هرچند می ترسیدم به پایم بکوبند. وقتی میخواستم سرم را از سنگر بیرون بکشم، از درد گویی آسمان را به سرم کوبیده اند. وقتی خودم را بیرون می کشیدم، پاشنه پایم از قسمت ساق پایم تا می خورد، استخوانهای خرد شده توی زخمهایم فرو می رفت و ناله ام را در می آورد. با هر زحمتی بود خودم را بیرون سنگر کشیدم. قبل از این که از سنگر بیرون بیایم، با آن پای متلاشی و لباس های پر از خون و گل و لای، هر کس مرا میدید، خیال می کرد یکی از کشته هایی هستم که این جا افتاده. هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه ها را تشخیص نمی‌داد. عراقی ها مشغول پاکسازی جاده بودند. به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص می زدند. در شعاع بیست متری پشت سر و رو به رویم جنازه تعدادی از بچه های گردان امام علی(ع) و گردان ویژه شهدا به زمین افتاده بود. جنازه خدارحم رضوی و حسین پرویزی کنار سنگر به زمین افتاده بود. یکی از آنها را به اسم نمی‌شناختم. ترکش پهلویش را شکافته بود و خون مثل جویی کنارش راه افتاده بود. عراقیها چند متر جلوتر حسین پرویزی که هم سن و سال من بود را تیر خلاص زده بودند. آنها به پیکر مطهر شهدا گلوله شلیک می کردند. ساعت مچی آنها را از دستشان باز می کردند. کسانی که دیر آمده بودند با آنهایی که چند ساعت مچی شهدا را صاحب شده بودند، دعوایشان می شد. بعثی ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نی‌ها و چولان‌ها توی آبراه جزیره می انداختند. آنها در نقاط مختلف جاده و روی سنگرها پرچم عراق را نصب می کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می رسید، تکه کلامش كلكم مجوس و الخمينيون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا که وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه اش ایستاد و یکدفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می کردم، بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی گشت، به من خیره می شد و مرتب تکرار می کرد: اهنا ..... اینجا جای پرچم عراقه)! همه آن چه در جاده می دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه ای به اندازه ی نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی داد. در زندگی ام یاد ندارم جماعتی را این طور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی ها رو ازشون بگیر! سعی کردم صبورتر باشم و جلوی گریه ام را بگیرم. فکرهای پراکنده ای در مغزم دور می زد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق می رفتم. جاده دست بچه های ما بود. کنار همین جاده آب‌تنی کردم، ماهی گرفتم و با نی های خشک آتش درست کردم، با الله‌خواست پرگانی و پیران مستوفی زاده ماهی خوردیم. به یاد می آوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده می‌دیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود. هر کس از جاده رد می شد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره می شد. بعضی هاشان با دیدن این صحنه می‌خندیدند. دلم می‌خواست می توانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل می گفتم: کاش بچه ها می توانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند. بچه ها نتوانستند شهدایی را که حد فاصل چراغچی تا پد بیت اللهی به زمین افتاده بودند با خود ببرند. از بس آتش تهیه شدید بود حتی قدرت الله دیرباز نتوانست، جنازه پسر عمویش عبدالرضا را با خود ببرد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «یکشنبه آخر» خاطرات معصومه رامهرمزی ⊰•┈┈📚┈┈⊰• .. نزدیک غروب بود و ما هنوز در قبرستان بودیم. به مادرم گفتم آرام باش و نگذار روحیه دیگران تضعیف شود. مادرم فریاد زد من کاری به دیگران ندارم، من بچه‌ام را از دست داده‌ام، لعنت به صدام، لعنت به آمریکا. گاهی مادرم به زبان لری شروع به مرثیه سرایی می‌کرد. گاهی از خاطرات زمان کودکی اسماعیل می‌گفت و اصلا حالت عادی نداشت. آن‌قدر خاک قبرستان را بر سر و چادرش ریخت که زیر خاک پیدا نبود و مرتب از خدا طلب صبر می‌کرد، زبان به خاک می‌زد و از خاک طلب صبر و تحمل می‌کرد. مادرم اسحق را صدا می‌کرد: اسحق، شهربانو، خدیجه، ابراهیم، فرحناز کجایید! برادرتان شهید شد. امشب آرام نخوابید اسماعیل در قبرستان تنهاست. اسحق کمرت شکست برادرت رفت. ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ( ۲۷ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق به دستور یک افسر برای لحظاتی دست‌هایم را باز کردند. دلم می خواست کاری کرده باشم. دلم نمی خواست به جنازه شهید جمشید کرم زاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متری ام افتاده بودند، بی حرمتی شود. خدا خدا می کردم روی بدنشان پرچم نکوبند. یکی از نظامیان از جیب شهید کرم زاده یک قطعه عکس حضرت امام را در آورد. از آن عکس هایی که روی دکمه جیب لباس نظامی مان نصب می شد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشانم داد و در حالی که به امام و ایرانی ها بد و بیراه می گفت، پاره های عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت. نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم روی سر و صورت شهیدان غلامی و کرم زاده خاک بریزم. با وجود ضعف شدیدی که داشتم، نمی توانستم بیخیال اطرافم باشم. چند متری روی زمین خودم را کشیدم تا نزدیک جنازه کرم زاده شدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود. سر و صورتش خونی بود و معصومیت خاصی داشت. هم سن و سالم بود. هيكل استخوانی و سیمایی دوست داشتنی داشت. انگشتر عقیقی داشتم که یادگار دوستم احمد فروزان بود. در عملیات کربلای چهار انگشتر را بهم یادگاری داده بود. انگشترم را به طرف نظامی عراقی گرفتم و بهش گفتم: بیا این انگشتر برای خودت! . خواستم دلش را به دست آورم. تعجب کرد. دستم که به طرفش دراز بود، مردد بود که انگشتر را بگیرد یا نه. فکر می کنم عاطفه اش تحریک شد و دلش به حالم سوخت. به طرفم آمد و گفت: لا! حرف هایم را درست نمی فهمید؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم - برای خودت، تو نگیری جای دیگه ازم می گیرن! با اکراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهیدی که روی شکمش پرچم عراق نصب بود، اشاره کردم و از او خواستم پرچم عراق را از شکمش در آورد. می ترسید. با ایما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا کنار جنازه اش بکشانم و پرچم را در آورم، اما او چند بار تکرار کرد: لا! وضعیتم به گونه ای نبود بتوانم ده، پانزده متر خودم را روی زمین بکشم تا به او برسم. به طرف جنازه کرم زاده و غلامی اشاره کردم و از او خواستم اجازه دهد روی سرشان خاک بریزم. هر چه سعی کردم منظورم را حالی اش کنم، متوجه نمی شد و مرتب تکرار می کرد: ما ادری انت شی گول. (نمیدونم تو چه می گی). جنازه کرم زاده در گودال کنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامی از قسمت بالا تنه اش بیرون کانال توی جاده بود. چند نظامی وقتی از کنار جنازه غلامی رد شدند، با پوتین به سرش کوبیدند. دیدن این صحنه عذابم می داد. احساس کردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمین افتاده. می دانستم با آن بدن مجروح، خونریزی زیاد و ضعف شدیدی که داشتم نمی توانم کار خاصی انجام دهم. خواستم برای این که بعثی ها به سر و صورت غلامی و کرم زاده شلیک نکنند، به شکمش شان پرچم عراق را نکوبند و به آنها جلوی چشمان من بی حرمتی نکنند، روی سر و صورت و حتی بدنشان خاک بریزم. دلم نمی خواست جنازه هایشان را درون آب های جزیره بیندازند. کشان کشان خودم را کنار جنازه کرم زاده رساندم، وقتی خودم را به عقب روی زمین می کشیدم کاری به کارم نداشتند. کنار جنازه غلامی که رسیدم پیراهنش را از قسمت کتف گرفتم و کشیدم توی کانال. چون بدنش داخل کانال بود کشاندن بالا تنه‌اش توی کانال راحت بود. شروع کردم با دست روی او خاک ریختن نظامی مراقبم خیره ام شده بود. کنارم حاضر شد و يقلوی را به طرفم گرفت. فهمیدم می گوید: با این ظرف روش خاک بريز! يقلوی را گرفتم. کاری به کارم نداشت. نظامیانی که از کنارم رد می شدند و به سمت چراغچی می رفتند، برای لحظاتی می ایستادند، نگاهم می کردند و می رفتند. تنها یکی از آنها وقتی روی سر شهید غلامی خاک می ریختم، کنارم ایستاد و از آن صحنه عکس گرفت. آخرای کار سرم گیج رفت. ده، پانزده بار بیشتر نتوانستم با یقلوی روی سر و سینه ی کرم زاده خاک بریزم. از شدت ضعف کنار جنازه‌هاشان دراز کشیدم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 ( ۲۸ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق همه را تیره و تار و آدم ها را وارونه میدیدم. احساس کردم نظامی مراقبم نه تنها بدش نمی آمد، بلکه از این که نسبت به جنازه شهدای خودمان غیرت و مسئولیت نشان می‌دادم، تحت تأثیر قرار گرفته بود. این را وقتی فهمیدم که یقلوی را به من داد. احساس کردم آدم ها همه اُریب راه می روند سرم گیج میرفت و از بس تشنه بودم که خیال می کردم در هوا اکسیژن وجود ندارد. سعی کردم چند نفس عمیق بکشم، نمی توانستم. دلم میخواست در سایه باشم. ضعف جسمی تا ساعاتی دیگر مرا از پای در می آورد. برای بار چندم دست هایم را بستند. یکی از نظامیان با رنگ فشاری پشت پیراهنم چیزی نوشت. روزهای بعد در الميمونه فهمیدم که نوشته: الحارس الخمینی. بعضی از آنها با دیدن این نوشته، به صورتم تف می کردند. چون دستم از پشت بسته بود نمی توانستم آب دهان شان را از صورتم پاک کنم. با هر آب دهانی که به صورتم پرت می شد، صورتم را با زانویم پاک می کردم. تعداد کمی از آنها وقتی از کنارم رد می شدند. تنها سری به عنوان همدردی تکان می دادند و می رفتند. احساس می کردم بعضی هاشان از وضعیتی که برایم به وجود آمده، متأثرند. دلم میخواست یکی از آنهایی که برایم متأثر می‌شد، یک تکه پارچه روی پای مجروحم می انداخت تا پشه ها رهایم کنند و بروند. چهار، پنج نظامی کنارم ایستادند. قبل از این که به سراغم بیایند ده، پانزده متر جلوتر، کنار جنازه شهدا با فیگورها و ژست های مختلف عکس تکی و دسته جمعی گرفتند. یکی از آنها با پوتین هلم داد. وقتی به پشت افتادم، پوتینش را روی سینه ام گذاشت و دوستش عکس گرفت. صحنه های تحقیر آمیز عکس هایی که با من گرفته بودند، زجرم می‌داد. وقتی عکس می گرفتند، سرم پایین بود، به دوربین که نگاه نمی کردم، عصبانی می شدند، با بد و بیراه چانه ام را بالا آوردند، تا نگاهم به دوربین باشد. یکی از آنها که از بقیه بی رحم تر به نظر می رسید، لوله اسلحه اش را روی گردنم گذاشت، با حرفهایش بهم فهماند نگاهم به دوربین باشد. دیگر نظامی لباس پلنگی، لوله اسلحه اش را روی سینه ام گذاشت، پای راستش را روی کتفم و عکس گرفت. هیچ وقت این طوری غرورم نشکسته بود. تعداد چهل، پنجاه نظامی که لباس هایشان با بقیه متفاوت بود، از کنارم گذشتند. برای لحظاتی کنارم ایستادند و یکی شان بهم پسته تعارف کرد. با خودم گفتم این شرایط و پسته! جراحت پایم را که نگاه کرد، با دست به همراهانش اشاره کرد و گفت: کلکم سودانی. منظورش این بود که همه ما سودانی هستیم. این دومین گروه از نظامیان سودانی بود که با آنها مواجه می‌شدم. در این میان سرو کله خبرنگاران هم پیدا شد. خبرنگار طبق معمول گزارش می داد و فیلم بردار همراهش از جنازه شهدا در قسمت های مختلف جاده فیلم می گرفت. در بین الفاظ و کلماتی که خبرنگار شبکه تلویزیونی عراق تکرار می کرد، کلمه هایی چون، قوات الايرانيون، الخمينيون ... المجوس، الحارس الخمینی، اعداء العرب، حرس الثوره و ... در ذهنم نقش بسته اند. دوربین فیلم بردار روی من متمرکز شد. از صحبت ها و گزارش های خبرنگار این کلمات در ذهنم مانده اند. خمینی.... الشباب.. الجريح في الحرب.. فکر می کنم می گفت: این سرنوشت پاسداران و بسیجیان خمینی است، خمینی این بچه های کم سن و سال را به زور آورده جبهه تا به این روز افتاده اند! خبرنگار آدم سبزه، قوی هیکل و تنومندی بود. در آن جاده فقط من زنده مانده بودم. سعی کردم نگاهش نکنم تا از شرش راحت باشم. سرم پایین بود که آمد و کنارم نشست. یکی همراهی اش می کرد. صحبت که کرد فهمیدم ایرانی است. ایرانی همراهش از من پرسید: - از خمینی ناراحت نیستی که تو رو به این روز انداخت؟ اولین ایرانی ای بود که می‌دیدم. دلم می خواست اولین ایرانی که می‌دیدم و با اولین حرفی که به زبان فارسی می شنیدم این صحبت ها نباشد. سؤالش را به عربی برای خبرنگار ترجمه کرد. لبخندی بر لبان خبرنگار ظاهر شد. گویا سؤال مد نظرش طرح شده بود. به ایرانی همراهش، گفتم: - هیچ وقت امام به من نگفت به زور بیام جبهه، خودم اومدم، تو که ایرانی هستی، چرا با دشمنان ملت ایران هستی؟ به او برخورد و گفت: - به تو ربطی داره که من با اینا هستم؟ دشمنان ما که نیستند! - از شما استفاده می کنند برای اهدافشون؟ وقتی اصرار کرد جوابش را بدهم، گفتم: - من جواب شما رو نمیدم. دشمنی عراقی ها مردانه تره. عرق ایرانی نداشت. برای لحظاتی سکوت کردم و با کینه نگاهش کردم. دلم میخواست کینه ام را از نگاهم بفهمد. خبرنگار عراقی نمی فهمید ما دو نفر چه می گوییم. او اصرار داشت، جواب سؤالش را بدهم، اما من که از ایرانی همراهش نفرت داشتم، گفتم: - من از عراقی ها ناراحت نیستم، هشت ساله که با هم می جنگیم، دشمنیم، اما تو ایرانی هستی. کمی بعد به طرف دیگر جزیره رفتند. 🌿?
?🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 «مداح مٌرده شور» در طول دوران دفاع مقدس مداحان زیادی در تیپ و لشکرها حضور داشتند و یا در مواقع خاص مثل قبل از عملیات‌ها به مقرها دعوت می شدند که هرکدام راه و روش خاص خودش را برای مداحی داشت، یکی برای گرم کردن و حال دادن به مجلس فقط به ترجمه خود دعا بسنده می کرد که این روش بهترین بود، یکی دیگر مجلس دعا رو با مجلس عزا اشتباه می گرفت و بیشتر مصیبت می خواند و دعا رو تندتند رد میکرد، یکی هم عده ای مجلس گرم کن با خودش همراه می کرد و در گوشه گوشه مجلس می نشاند و با بسم الله مداح صدای های های گریه و شیون آنها مجلس را پُر می کرد، یکی هم فکر می کرد افراد در مجلس همه بنده زرخرید او هستند و هرچه می خواهد می تواند آنها را در مجلس نگهدارد، مداح مُرده شوری که شرحش را خواهم گفت از این دسته بود، ماجرای این مداح اینگونه بود که در شب جمعه ای برای شرکت در مراسم دعای کمیل به همراه برادر عزیزم سردار حاج یدالله مواساتی وارد حسینیه پادگان شهید غلامی تیپ پانزده امام حسن مجتبی شدیم، طبق روال همیشه برای شور و حال پیدا کردن مجلس ابتدا چراغها خاموش بود تا مداح مجلس را آماده کند، مداح با خواندن دعای الهی قلبی محجوب شروع کرد و بعد وارد دعای کمیل شد، گفتم خداروشکر این از آن مداحان مصیبتی نیست، اما به ظَلَمْتُ نَفْسی که رسید ماجرا وارد فاز دیگری شد و شروع کرد از حال و روز انسان گفتن از بدو تولد و همینطور دوران کودکی و جوانی و پیری و هر دوره را هم با حال زار خاصی می گفت تا رسید به لحظه جان دادن و حالت احتضار که مصیبت را به اوج خودش رسانید و از سختی جان دادن و حال مُحتضر و اطرافیان آن بخت برگشته گفت، بالاخره رضایت به مُردن مُحتضر داد و او را روانه مُرده شور خونه کرد و بر تخت مُرده شور خونه خواباند و چه زجرها و مکافات هایی برای لحظه غسل دادن و شستن آن نگون بخت گفت، من هم سر در گریبان داشتم و دیگه نه اشکی برایم مونده بود و نه حال گریه کردنی بلکه خسته و افسرده هم شده بودم، بعداز ذکر حالات سخت غسل، مُرده را کفن کرد و بر روی دوش مشایعت کنندگان قرار داد و روانه سرای آخرتش کرد، اما او را رها نکرد و از وحشت او در راه رسیدن به قبر گفت و هم جگر مُرده و هم جگر ما را لِه کرد تا او را وارد سرازیری قبر کرد که مصیبتش به نقطه فوران رسید و چنان از سرازیری قبر گفت که انگار می خواست او را از ساختمانی ده طبقه به پایین پرت کند، تا اینکه وارد قبر کرد و بند کفنش رو باز کرد و صورتش را بر روی خاک نهاد و از مار و موری و کرمها گفت که از این به بعد مهمان و همنشین او خواهند بود، بعد هم نکیر و منکر را با گرز آتشین در قبرش حاضر کرد و وارد سؤال و جواب کرد که با هر جواب غلطی گرز آتشین را بر سرش می زدند و در آخر هم دری از درهای جهنم برویش باز کرد و سنگ لحد را گذاشت و خروارهای خاک را برویش ریخت، ولی باز ول کنش نبود و ماجرای شب اول قبر و برزخ و پل صراط را با آب و تاب بیان کرد تا او را از پل صراط به درون جهنم انداخت و بالاخره با افسردگی و کوفتگی ما به ادامه خواندن دعا رضایت داد و ادامه داد وتَجَّراَتُ بِجَهلی، و سَکَنتُ الی قَدیمِ ذِکرِکَ لی، گفتم خوب خداروشکر از تشییع جنازه و قبرستان خلاص شدیم، هر چند باز در بین راه گریزی به حال و احوال گناهکاران میزد اما زیاد گیر نمی داد تا به بند یا سریع الرضا رسید و مصیبت خوانی او برای امام رضا شروع شد و بعداز روضه کامل شهادت امام رضا دعا را ادامه داد و بعد از حدود دو سه ساعت، کلام آخر و سلم تسلیماً کثیرا را گفت و با صلوات مجلس به پایان رسید، چراغها که روشن شد خواستم به حاج یدالله تقبل الله بگم اما دیدم نیست، وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم حاجی آنجاست، گفتم تو کی بلند شدی؟ گفت موقعی که می خواست مُرده رو کفن کنه من بلند شدم، گفتم کاشکی گفته بودی من هم اومده بودم بابا کمرم برید از بس نشستم. البته چوب این مداح باز در جای دیگر به کمر ما خورده که در خاطره ای دیگر بیان خواهم کرد. حسن تقی زاده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ « راز عاشقی » خاطرات سیدتراب ذاکری نویسنده: علیرضا اسفندیاری ⊰•┈┈📚┈┈⊰• روایت زندگی امیر سرتیپ دوم، سید تراب ذاکری، از فرماندهان و افسران اطلاعات ارتش است. او در سال ۱۳۲۲ در ازناوه (کاشان) به دنیا آمد. بعداز اتمام دبیرستان نظام، وارد دانشگاه افسری شد. امیر سیدتراب ذاکری در بخش‌هایی از این کتاب، به تاریخچه‌ای از اختلافات ایران و عراق، وقایع اول جنگ، تحرکات ایران و عراق و بازدید مقام‌های سیاسی و نظامی از منطقه اشاره می‌کند و آنها را شرح می‌دهد. امیر در تشریح عملیات طریق‌القدس و بیت‌المقدس، به مشکلات انسانی، روحیه‌ی دو طرف و درنهایت تغییراتی که در اجرای آن صورت گرفت هم اشاره می‌کند. آزادسازی خرمشهر از دیگر وقایعی‌ است که در این کتاب بررسی شده است. نمونه‌ متن این کتاب بصورت فایل صوتی در ادامه 👇 ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فایل صوتی، گزیده‌ای از کتاب « راز عاشقی » خاطرات سیدتراب ذاکری نویسنده: علیرضا اسفندیاری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻روزی که آبادان یک تنه از ایران دفاع کرد ۱ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 در ذوالفقاری چه گذشت؟  پس از گذشت ۴۰ روز از شروع جنگ تحمیلی یعنی نهم آبان سال ۱۳۵۹ و در حالی که دشمن شهر مقاوم آبادان را به محاصره خود در آورده بود و با زدن پل و عبور از رودخانه بهمنشیر و رسیدن به روستای سادات و سپس نخلستانهای ذوالفقاری قصد تصرف شهر را داشت، حماسه مردمی منطقه ذوالفقاری آبادان رقم خورد و اگر هوشیاری و حضور به موقع مردم نبود شهر آبادان نیز همچون خرمشهر به تصرف عراق در می آمد و ادامه جنگ دچار تغییرات اساسی می شد و جبران آن را برای مدافعان اسلام دشوارتر می کرد. 🔅 عبور از رودخانه و ورود به ذوالفقاری ذوالفقاری آخرین منطقه در شهر آبادان و کنار رودخانه بهمنشیر با انبوهی از نخلستانها است که ساحلی زیبا را در کنار رودخانه همراه با عطر معطر سبزیجات کشت شده در میان نخلستانها به وجود آورده و البته مردمی که مهربان، قانع و شجاع در خانه های ساده خود زندگی می کنند. غلامرضا پاکروح از نیروهای مردمی جانباز در حماسه ذوالفقاری در مورد ورود ارتش بعث عراق به منطقه ذوالفقاری می گوید: من مقابل در سپاه بودم که دریاقلی که تا آن زمان تنها نامش را شنیده بودم سر رسید و با حالتی پریشان دائم می گفت می خواهم فرمانده سپاه را ببینم، من که فقط یک بسیجی بودم موضوع را با یکی دیگر از دوستانم مطرح کردم. عبدالحسن بنادری فرمانده عملیات وقت سپاه آبادان نیز می گوید: به من اطلاع دادند که یک نفر آمده و با شما کار دارد، البته در آن زمان او را نمی شناختم، او به من گفت: «عراقی ها از بهمنشیر آمدن توی ذوالفقاری و می خواهند شهر را بگیرند». از وی پرسیدم شما کی هستی؟ گفت: «من دریا قلی هستم و در منطقه ذوالفقاری اوراق فروشی دارم، صبح زود عراقی ها از رودخانه عبور کردند». بهش گفتم در راه که می آمدی کسی را هم دیدی؟ گفت: «در مسیر هرکس را دیدم بهش خبر دادم»، این را گفت و رفت. بعد از شنیدن این خبر نیروهایی را که در سپاه آبادان بودند در قالب گروههای دو یا سه نفره (۹ گروهان) سازماندهی کردیم و تعدادی از آنها را به خرمشهر و بخشی دیگر را نیز به منطقه ذوالفقاری اعزام کردیم که البته در میانشان سه نفر بیسیم چی هم بود، حماسه ذوالفقاری تقریبا تا غروب آفتاب ادامه پیدا کرد و جبهه تقریبا آزاد شد، دشمن شکست خورده بود و تعدادی از آنان از بین رفته بودن و هواپیماهای فانتوم نیز پل شناور عراقی ها را زده بود، فرمانده ارشد اسرای عراقی در منطقه به این موضوع اذعان داشت که ما تردیدی برای تصرف آبادان نداشتیم و قصدمان تصرف آن بود اما سرعت عمل مردم در آن زمان قدرت فرماندهی عراق را از آنان گرفته بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ( ۲۹ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق ساعت حدود شش عصر بود. دو ساعتی به غروب خورشید مانده بود. با ایما و اشاره از نظامی مراقبم خواستم مرا کنار نیزارهای سمت راست جاده ببرد. گرما کلافه ام کرده بود. می خواستم وقتی خورشید در پشت نیزارها غروب می کرد، در سایه نی‌ها و چولان‌های کنار جاده باشم. نظامی مراقبم جلو آمد و زیر کتفم را گرفت، مرا روی زمین کشید و به طرف راست جاده کنار نیزارها برد. به خاطر ضربه پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. برای بار چندم تقاضای آب کردم. سه، چهار نفرشان اعتنا نکردند. یکی از آنها که از بقیه مسن تر بود و به نظر می رسید سال ها با همان درجه استواری در ارتش در جا می زند، قمقمه اش را به طرفم آورد، دهانم را باز کردم. کمی آب به دهانم ریخت. نگاهش پر از ترحم بود. نظامی های همراهش مانع از آب دادن می شدند، اما او اهمیتی نمی داد. آب مزه خون و خونابه داشت. سر و صورتم را خاک و خون گرفته بود. لباس های خونی ام چنان خشک شده بود، که به راحتی تا نمی‌شد. تکلیفم مشخص نبود نه می‌کشتم، نه می بردنم. نمی‌دانستم تا کی باید آنجا باشم. عراقی ها مشغول تثبیت خطوط دفاعی شان بودند طبیعی بود که سرنوشت یک اسیر کم سن و سال مجروح برایشان اهمیتی نداشته باشد. با تکرار صلاة از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم؛ اجازه دادند. همان جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. اولین بارم بود در نماز گریه می کردم. گریه ام از دردها و رنج هایی بود که می کشیدم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم. احساس کردم بیش از هر زمان دیگر به خدا نزدیک ترم. دلم گرفته بود و درونم پر از غصه و درد بود. شکوه ای نداشتم، اما کم آورده بودم دیگر تحمل زنده بودن را نداشتم! نمازم که تمام شد، تعدادی از نظامیان اطرافم ایستاده و تماشایم می کردند. نگاه نظامیان با تعجب و حیرت همراه بود. یکی‌شان پرسید - انت مسلم! تو مسلمانی؟ با کلمات آسان و ساده عربی مثل نعم، لا، أنا و مسلم آشنایی داشتو. حدود یک سالی که در واحد تخریب با صادق سیلاوی یکی از بچه‌های عرب زبان اهوازی بودم، با بعضی از کلمات عربی آشنا بودم. به او گفتم. - نعم! أنا مسلم! نظامیان با هم صحبت کردند هر کس چیزی گفت. خود عراقی ها برای این که منظورشان را به من بفهمانند از کلمات آسان استفاده می کردند بعضی از حرف هایشان برایم قابل فهم بود، هرچند خیلی از صحبت هایشان را متوجه نمی شدم. یکی از آنها که درجه ستوان سومی داشت، پرسید: - هل ایرانيون يصلون؟ (مگه ایرانی ها نماز می‌خونن)؟ فهمیدم چه گفت. این نوع نگاه عراقی ها نسبت به ایرانی ها برایم عادی بود. حزب بعث آنقدر دروغ به خورد نظامیانشان داده بود که واقعا باورشان شده بود، ایرانی ها نماز نمی خوانند و ما مجوس و کافریم. دلم می خواست می توانستم خوب عربی حرف بزنم تا به آنها می فهماندم ما ایرانی ها هم مسلمانیم، نماز می خوانیم، به احکام و اصول اسلام پایبندیم و به ائمه اطهار بیشتر از شماها دلبستگی داریم. نظامی دیگری که کلاه قرمز به سر داشت، گفت: - الايرانيون، لكم مجوس. (ایرانی ها مجوسن)! ترجیح دادم حرف هایشان را تحمل کنم. آنها هم وقتی دیدند حرف هایشان را متوجه نمی شوم، از اطرافم متفرق شدند و رفتند. همان نظامی ای که بهم آب داده بود، کنارم نشست. پاشنه پایم را تا کرد، به زانویم چسباند و با چفیه عربی اش بست. پاشنه ام را که خم کرد از بس درد داشتم، بیشتر نظامیانی که از جاده عبور می کردند با صدای ناله ام، سر برمی گرداندند و برای لحظاتی خیره ام می شدند. نمی توانستم داد نزنم. از شدت درد لب می گزیدم و سعی کردم جلوی ناله ام را بگیرم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 ( ۳۰ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق چند دقیقه بیشتر نتوانستم درد پاشنه پا را روی زانویم تحمل کنم. کلافه بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. فکر کردم چفیه را باز کنم، دردم آرام می شود، اما بدتر شد. یک ساعت و نیمی به غروب خورشید باقی مانده بود. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای این که درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می خواندم. پاشنه پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند. قایق کنار نیزارهای سمت راست توقف کرد. سه قایق عراقی آنجا هدف قرار گرفته بودند و روی آب های جزیره شناور بودند. یکی از نظامیان زیر بغلم را گرفت و دیگری پای سالمم را. مرا انداختند توی قایق. سعی کردم جلوی ناله ام را بگیرم. آنها با بی میلی و اجبار مرا جابه جا کردند. این حالت آنها را در برخورد و شیوه رفتارشان فهمیدم. قایق حدود صد متر جلوتر کنار پد بیت اللهی توقف کوتاهی کرد؛ همان جایی که بچه های گردان ویژه ی شهدا، از جمله علی محمد کردلو، رحمت الله اشکوه، علی کریمی، حسین پرویزی، مرادعلی سلطانی، حسن آرم و حسین درخشان می جنگیدند . نمی دانم در پد بیت اللهی چه به روز بچه ها آمده بود. دلم می خواست بدانم بهرام درود چه شده. فکر می کردم شاید زنده باشد. وقتی صحبت های روز قبل او که به بچه های اطلاعات گفت: بچه ها حمله عراق حتميه نمی خواید بدونید تو این حمله سرنوشت هرکدوم تون چه می‌شه، یادم می آمد، غم عالم روی دلم سنگینی می کرد. بچه های پد بیت اللهی تا آخرين گلوله جنگیده بودند. به جز دو، سه نفرشان بقیه شهید شده بودند. عراقی ها جنازه دو نظامی خودشان را سوار قایق کردند. به غیر از دو نظامی که مرا عقب می بردند، سکاندار و یک درجه دار دیگر سوار قایق بود. از این که مرا در کنار جنازه های خودشان می‌دیدند، عصبانی به نظر می رسیدند. طبیعی بود که آنها به چشم یک قاتل و دشمن خونی به من نگاه کنند. این کینه را در نگاه شان به خوبی حس می کردم. به آنها حق می‌دادم عصبانی باشند. درجه دار با دستش به دو جنازه اشاره کرد و گفت: - انت قاتل! (شما قاتليد)! وقتی به جنازه‌ها نگاه کردند، احساس کردم الان است که به تلافی کشته هایشان مرا بکشند. برای لحظاتی کوتاه با دستور درجه دار قایق وسط آب های جزیره توقف کرد. با خودم گفتم حتما می خواهند مرا درون آب های جزیره بیندازند. نمی دانم چه می گفتند و قصدشان چه بود. حدس می زدم چه فکری داشته باشند. سربازها بی میل نبودند مرا بیندازند توی آب جزیره. سکاندار و یکی از سربازها با وجود نفرتی که از آنها نسبت به خودم می دیدم، مخالفت کردند. بین آنها صحبت هایی رد وبدل شد. فکر می کردم می خواهند به خاطر وضعیت جسمی ام مرا سر به نیست کنند؛ تا از شرم راحت شوند. بودن یک اسیر ایرانی در کنار دو جنازه عراقی آنها را تحریک می کرد. هر چند دیدن پایی که گلوله هایشان آن را متلاشی کرده بود، آنها را راضی می کرد. با همه این حرفها طبیعی بود که قصد انتقام داشته باشند! برداشت دیگری که از این کار عراقی ها داشتم این بود که می‌خواهند ببیند چقدر از مرگ می ترسم. درونم تمرین می کردم خودم را برای هر شرایطی آماده کنم. اما از مرگ در آب بدم می آمد. در دلم می گفتم: ای کاش اگر اینها قصد گشتنم را داشتند در جاده خندق می گشتنم . بعد از صحبت هایی که بین آنها رد و بدل شد، قایق به حرکت خود ادامه داد. فکر می کنم دلشان به حالم سوخت. به جز آسمان جزیره جای دیگری را نمی دیدم. چند گالن بیست لیتری بنزین و مقداری کنسرو، کمپوت و نان در قسمت جلویی قایق بود. جنازهی دو نظامی سمت راستم قرار داشت. یکی‌شان آدم قوی هیکلی بود، با موهای کوتاه، لباس پلنگی، ابروهای پر پشت و صورت کشیده. گلوله به سرش خورده بود. جنازه دیگر جثه نحیفی داشت، با صورتی لاغر و قدی متوسط. ترکش به سینه و شکمش خورده بود و چشمانش نیمه باز بود. لباس سبز رنگ آستین کوتاه به تن داشت. قایق در آب های جزیره که می چرخید، تنم به جنازه ها می خورد و حس بدی بهم دست می‌داد. نمی‌دانستم مقصد کجاست. فکر می کردم می خواهند مرا به یکی از بیمارستان های عراق ببرند؛ از این بابت خوشحال بودم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂