eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۰ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅 علیرضا جولا نقل می کند: یکی دو شب قبل از عملیات هویزه امیر احتشام در گوشه ای نشسته بود. اوایل شب بود. به کنار احتشام رفتم و پرسیدم: در چه فکری؟ امیر گفت می خواهم وصیتنامه بنویسم. گفتم: «برای چه میخواهی؟ مگر نشنیده ای که هرکی وصیتنامه بنویسد عمرش طولانی می‌شود؟ احتمال شهادت کم می شود، امیر گفت هرچه که گفته باشد من میخواهم وصیتنامه بنویسم. بعد پرسید وصیتنامه را چطوری می نویسند؟ از کجا شروع کنم؟ چه مطالبی در وصیتنامه بنویسم؟ ، گفتم نمیدانم، اما حسين علم الهدی هم به قرآن مسلط است هم به نهج البلاغه. پیش او برو و از او بپرس. امیر احتشام نزد حسین رفت و اکنون وصیتنامه اش آیاتی از قرآن و جملاتی از نهج البلاغه است که وصیتنامه ای جالب و زیباست . پس از واقعه هویزه بچه های مسجد بی تاب شده بودند. سید فرشاد مرعشی مرتب به این و آن مراجعه می کرد و می گفت: «برویم اجساد بچه ها را پیدا کنیم و بیاوریم.» بچه‌ها هم آمادگی خود را برای این کار اعلام می کردند. اما آنها که بیشتر از مسائل نظامی آگاهی داشتند میدانستند که پیکر پاک شهدای هویزه چند کیلومتر پشت جبهه قرار گرفته بود و امکان چنین کاری در آن زمان وجود نداشت و به تدریح بچه ها را قانع کردند که چنین کاری ممکن نیست. آن شب سید فرشاد مرعشی به همراه عباس صمدی و حمید علم به منطقه عملیات رفتند و دیدند که نیروهای دشمن چند کیلومتر از محل شهدای هویزه جلوتر آمده و مستقر شده اند و امکان دسترسی به شهدا وجود ندارد. ■ جبهه سوسنگرد پس از حماسه هویزه و شکست سخت نظريه جنگ کلاسیک بنی صدر، جبهه‌ها راکد شد و نیروهای عراقی به تثبیت مواضع خود پرداختند. شورای کانون در این مقطع به شهر برگشت و با توجه به بازگشایی دبیرستانها کار فرهنگی خود را از سر گرفتیم سید فرشاد مرعشی و امیرحسین همونی هم در استانداری به فعالیت سیاسی فرهنگی خود برگشتند. حسین بهرامی سعید تجویدی اواسط بهمن به جبهه سوسنگرد رفتند و در سپاه سوسنگرد کنار احمد غلامپور و عزیز جعفری بودند. فرماندهی عملیات جبهه های سوسنگرد بر عهده آنها بود. 🔅محسن نوذریان روایت می کند: در همین روزها یک تیم یازده نفره از بچه های مسجد جزایری تشکیل شد و به جبهه سوسنگرد رفتیم. اعضای این تیم من، محمدحسین آلوگردی، حمید رمضانی، امیرحسین هموئی، علی کیانی، محمد کیوان فرهاد شیرالی، علی قنواتی، جواد شالباف، ابوالقاسم سگوندی، و حسین ایرگ بودیم. فرماندهی سپاه سوسنگرد مقرر کرده بود هر گروه جدید به سوسنگرد وارد می شود، یک ماه در اختیار دژبانی باشد و نگهبانی بدهد. بچه ها مجبور بودند این شرط را بپذیرند. به دژبانی رفتیم و دو سه روزی نگهبانی دادیم، اما نگهبانی ما در دژیانی دو سه روزی بیشتر طول نکشید ما به غرب سوسنگرد رفتیم و روبه روی کارخانه یخ شهر یک محور شناسایی را بر عهده گرفتيم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۷ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خلبان هلی کوپتر شنوک با دست اشاره داد سوار شوید. صدای کاید خورده بلند شد که تمام نیروها سریع سوار شوند. وقتی همه نیروها سوار شدند با کاید خورده برای خداحافظی نزد آقای عراقی رفتیم و او گفت رفتن ما با خودمان است و آمدنمان با خداست. -هم رفتن و هم آمدن شما با خداست -برای ما دعا کنید -امام زمان دعاگوی شماست -سلام ما را به امام برسانید -ان شاءالله با پیروزی برگردید -امیدوارم من هم در حالی که کتف عراقی را می بوسیدم گفتم امیدوارم در جشن پیروزی این عملیات کنار هم باشیم. -حتماً جشن پیروزی در راه است -چقدر بموقع شما آمدید -برای من و ذوالنوری این آمدن رزق الهی بود -یا علی دعایمان کنید با کاید خورده و بیسیم چی اش کنار درب هلی کوپتر نشستیم و با تکان دادن دست برای عراقی از زمین بلند شدیم. عراقی سرش را پایین انداخت و نمی دانم شاید داشت گریه می کرد. هرچه از زمین بالاتر می رفتیم، زیر پایمان کوچک تر و کوچک تر می شد. این اولین بار بود که با هلی کوپتر وارد خاک عراق می شدیم. تند و تند آیت الکرسی می خواندم و روبرویمان را نگاه می کردم. حالا دیگر هلی کوپتر بالای آن همه کوه و ارتفاع داشت حرکت می کرد و من محو این همه نقاشی های زیبای خدا شده بودم. علی جمالی فر در گوشم گفت الان چه حسی داری؟ -حس عالی -یعنی چه؟ -یادت است می گفتم گاهی حس می کنم روی ابرها دارم راه می روم -آره -الان آن لحظه های رویایی است -مهدی جای ماشاءالله چقدر خالی است -آخ گفتی -خیلی دلتنگ او شدم -او هم در بهشت یاد ما کرده است -واقعاً؟ -شک نکن اسم ماشاءالله روی روحیه ام خیلی اثر گذاشت. چهره او لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. یاد خاطرات پلاژ در قبل کربلای ۴، افتادم. خنده های ماشاءالله. نماز شب و قران خواندن و گریه های او. چنان در حال خودم بودم که نمی فهمیدم کجا هستم. برای لحظه ای هلی کوپتر تکان شدیدی خورد به طوری که ناخوداگاه گفتم یا حسین و کایدخورده را محکم گرفتم. او که از این حرکت من جا خورده بود گفت چرا این قدر می ترسی؟ -نه، توی حال خودم بودم -پس از هال بیا بیرون صدای خنده علی جمالی تمام نگرانی ام را از بین برد حال و حوصله ساکت نشستن را نداشتم. آرام به طرف صندلی خلبان رفتم و با صدای بلند گفتم می توانم سوالی بپرسم؟ -بگو -اگر الان میگ های عراقی بیایند چه می کنی؟ -غلط می کند بیایند -حالا اگر آمدند؟ -می روم پایین لای ارتفاعات -همین ؟ -بله -چه طور؟ -میگ نمی تواند پایین بیاید کایدخورده محکم به شانه ام زد و گفت چه می کنی؟ -سؤال می پرسم -حالا؟ -چه عیب دارد -ما در هوا هستیم -چه اشکالی دارد -خلبان سرش به کارش است -ولی خیلی سرحال است -سرجایت بنشین بهتر است حرف فرمانده ام را نمی شد گوش ندهم. کنار پنجره نشستم و مناظر بیرون را نگاه می کردم. از بالای روستاهای عراقی که رد می شدیم چقدر دیدنی بود. شاید نیم ساعتی در راه هوایی بودیم که خلبان رو به کایدخورده کرد و گفت می رویم پایین. آماده باشید نشستن هلی کوپتر در محوطه ای باز به سرعت صورت گرفت و بچه های اطلاعات لشکر که در انتظار ما بودند ما را به سمت محل از قبل تعیین شده ای هدایت کردند. تا علی جمالی فر پیاده شد پشت سر او از هلی کوپتر پایین آمدم که بلافاصله چند گلوله توپ در اطرافمان بزمین نشست. خندیدم و گفتم این گلوله ها را به مناسبت ما در کردند؟ علی جمالی گفت آره اگر بمانی بعدی روی سرمان می نشینند همگی پس از طی مسافتی در محوطه ای که سنگرهای زیادی قرار داشت مستقر شدیم. از کایدخورده که داشت نیروها را جابجا می کرد پرسیدم تا کی اینجا می مانیم؟ ـ معلوم نیست ـ منظورم عملیات است حالا تا عرقمان خشک شود وقت داریم هر کدام از نیروها همراه عده ای از گروهانها در سنگری جای داده شدند. قرار شد تا اطلاع ثانوی منتظر دستور فرماندهی لشکر باشیم. آن روزها حشمت کربلایی، معاون عملیات لشکر بود و کار جابجایی گردان ها را زیر نظر داشت. نماز ظهر و عصر را خواندم وبه طرف بچه ها رفتم و با هر کدام کمی حرف می زدم و سراغ دیگری می رفتم. سؤال مشترک همه بچه ها این بود تا کی این جا می مانیم؟ عملیات کی می رویم؟ برای نهار به سمت سنگر فرماندهی برگشتم و در حالی که علی جمالی برایم کنسرو ماهی را باز می کرد گفت بخور ماهی جنوب است -از کجا فهمیدی؟ -از عکس ماهی مرد حسابی ماهی همه جای ایران است وقتی ماهی آماده شد دیدم او کنار کشید و گفت نوش جانت بخور ـ چرا مگر تو نمی خوری؟ -نه -چرا؟ -اشتهاء ندارم -چرا؟ -حال و حوصله ندارم -باز یاد ماشاءالله افتادی؟ -آره -صبور باش -این چه تقدیریه او برود و من بمانم؟ -تقدیر است  و ما هیچکاره ایم -جدایی خیلی اذیتم می کند -خدا کمکت کند -برایم دعا کن عصر به سرعت از چشمانمان دور شد و سیاهی شب روی سرمان چادرش را کشید و ستاره ها مهمان ما شدند. با علی در سنگر
نمازمان را خواندیم و قدری در مورد رئوفی فرماندهی لشکر حرف زدیم. تا علی گفت شام می خوری گفتم نه حال ندارم و می خواهم بخوابم پتویی را زیر سرم گذاشت و نفهمیدم کی خواب رفتم. قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم که دیدم علی و کاید مشغول نماز شب هستند. آرام و ساکت داشتند با خدای شان دردل می کردند. از دیدن آن صحنه دلدادگی و عشق، لذت بردم و سجده شکر کردم که خداوند جوانی ام را در کنار این بزرگان رقم زده است. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کمک­های شیمیایی و بیولوژیک آمریکا به عراق شبکه تلویزیونی AB آمریکا: صدام حسین از یک شرکت آمریکایی به نام "آل کولاک" در بالتیمور، بیش از ۵۰۰ تن ماده شیمیایی به نام "فیودی گلیکول" خریداری نمود که این ماده به گونه­‌ای بود که در صورت مخلوط شدن با اسید کلریدریک به گاز خردل تبدیل می­گردید. بنا بر گزارشی، شرکت­های خصوصی آمریکا در دهه ۸۰ با گرفتن مجوز از طرف وزارت بازرگانی آمریکا نمونه­هایی از مواد بیولوژیکی و میکروبی را به عراق صادر کرده­‌اند که این مواد از نوع ضعیف شده نبوده و قادر به تولید مثل بوده­ است. در میان آن­ها میکروب سیاه زخم، طاعون و همچنین یک باکتری سمی به نام "ستریدیوم با تولینی" به چشم می­خورد(7) _ (7) ما اعتراف می­‌کنیم، دعاوی ایران. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یزله به رسم اعراب ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ در روزهای منتهی به عملیات والفجر هشت به‌ روستای خضر آبادان منتقل شدیم و در خانه های تخلیه شده اعراب سکنی گزیدیم. در همان روزهای حضورمان کاظم هویزه و حاج ناصر سخراوی با هماهنگی چند تن از بچه های گروهان دیگری با گریمی که شبیه مردم منطقه بود وارد منازل شده و به اتاقها سرک می کشیدند و با صحبت های طنز، تذکراتی به بچه ها می دادند. موقع رفتن هم به رسم عربها اقدام به یزله (پایکوبی) همراه با اشعار حماسی می کردند. ابتدا از رفتار آن ها تعجب کردیم و به روی خودمان نیاوردیم و زمانی که به حقه آنها پی بردیم با اشعار عربی که همراه داشتیم با آنها همراه شدیم و غافلگیرشان کردیم. این برنامه با استقبال زیاد بچه روبرو شد و کسانی که عربی نمی دانستند هم وارد جمع شدند و با خوشحالی ادای اعراب را در می آوردند و بالا و پایین می پریدند و چفیه ها را در هوا به گردش در می آوردند. ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۸ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز ششم تیر ماه بود و هوای کمی گرم و پشه های عجیب و غریبی ما را اذیت می کردند. دستهایم از شدت خاریدن زخم شده بودند. علی گفت از تدارکات پمادی پیدا کنیم تا کمی راحت بشویم -علی جان این جا عراق است -یعنی چه ؟ -یعنی فقط در حد غذا آن هم کنسرو بما کمک می کنند بهر حال شب و روزمان را پشه ها، سیاه کرده بودند و هیچ کاری هم از دستمان بر نمی آمد و باید تحمل می کردیم. ساعت ۷ شب علی رادیو کوچک همراهش را روشن کرد که ناگهان اعلام شد رزمندگان در غرب کشور عملیاتی را انجام دادند از علی پرسیدم یعنی چه ؟ -یعنی همین که شنیدی مشغول این حرف ها بودیم که صدای بیسیم بلند شد که حسن حسن حشمت. فرماندهی گردان گوشی را گرفت و گفت حسن بگوشم -اوضاع چه طور است؟ -خوب خوب -آماده هستید؟ -خیلی وقت است -دارم میایم پیش شما. نیم ساعت بعد حشمت با موتوری از راه رسید و کالک سفیدی را از جیب پیراهنش در آورد و روی زمین پهن کرد و گفت مش حسن خوب نگاه  این کالک کن می خواهم محور عملیات گردان حمزه را تشریح کنم. در خدمتم. بفرما او مفصل محور ما را توضیح داد و خداحافظی کرد و رفت. کاید خورده به پیک گردان گفت بگو بهمن و مش رحیم بیایند اینجا. ۵ دقیقه بعد آنها هم آمدند و برای بار دوم کایدخورده محل عملیات ما را توضیح داد. بهمن پرسید حرکت کی است؟ -معلوم نیست -فردا است؟ -معلوم نیست -الان نیروها بخوابند؟ -نه آماده باشید بعد از رفتن بهمن و رحیم، ما سه نفری با هم حرف می زدیم و یک گوشمان هم به مکالمه بیسیمی فرمانده گردان ها درگیر بود. حدود ساعت ۱۰ شب صدای حشمت آمد که به فرمانده گردان های فتح و کربلا که از شهرهای بهبهان و اهواز بودند گفت شروع کنید و با توکل خدا بروید جلو. صدای کوسه چی و حشمت مدام بلند بود و فرماندهان گردان ها را فرماندهی می کردند. نیم ساعتی گذشت که حشمت فریاد زد چرا عقب آمدید؟ صدایی از آن سوی بیسیم می گفت حشمت آتش خیلی سنگین است -یعنی چه ؟ -بچه های زیادی شهید شدند -هیچ راهی نیست؟ -اینجا جهنم شده است -منتظر دستور باشید از نوع مکالمات حشمت و فرمانده فتح معلوم بود اوضاع خیلی قمر در عقرب شده است. از مش حسن پرسیدم به نظرت چه طور می شود ؟ -هرچه می شود بشود باز صدای حشمت بلند شد که می گفت بروید جلو. بمانید قتل عام می شوید ـ نمی شود رفت جلو -نروید الان خودم می آیم آن جا -نمی شود -باور کن عراق دارد می آید بالا .صبور باشید شنیدن حرفهای بیسیمی یک طرف و حضور در صحنه عینی یک طرف. مش حسن گفت خدا بداد گردان های فتح و کربلا  برسد -چه طور.؟ -مگر گوش نمیدهی چه شده؟ -یعنی عراق جان گرفته؟ -آره دو ساعتی گذشت و حرفهای حشمت اثری نداشت و تمام دو گردان عقب نشینی کردند و عراقی ها روی ارتفاع مستقر شدند. تا صبح ما گوشمان به مکالمات بیسیمی بود. نگاهی به ساعت کردم که دیدم اذان صبح شده و ما متوجه زمان نشده بودیم. به مش حسن گفتم اذان شده؟ -اذان صبح؟ -بله -مطمئن هستی؟ -آره ساعت چهار و نیم است -چقدر زمان زود گذشت -من هم باورم نمی شود نمازمان را خواندیم و همچنان منتظر شنیدن صدای کوسه چی یا حشمت بودیم که بگوید گردان حمزه حرکت. آفتاب در آمد و ما چشم انتظاری رهایمان نمی کرد. ساعت هفت و نیم سرم را به دیوار سنگر گذاشتم تا کمی استراحت کنم. صدای مش حسن بیدارم کرد که می گفت -حالا وقت خواب است؟ -چه کنم. سر درد دارم -مش رحیم را خبر کن -خبری شده؟ -کار دارم بلافاصله با بیسیم مش رحیم را صدا زدم و او آمد و همه منتظر حرف زدن فرماندهی گردان شدیم. او در حالی که نگاهی به ساعتش کرد گفت مش رحیم از این لحظه تمام نیروهای گردان در گروهان تو قرار می گیرند. -فرمانده دسته ها را چه کنم.؟ -خودت تعیین کن او کمی فکر کرد و گفت سه فرمانده دسته ام بشوند علی محمد قربانی، محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا. خوب است؟ -خود دانی -حالا چه کنم؟ -بعد از نماز ظهر بیایید این جا -روی چشم لحظات به تلخی و سختی می گذشتند و از آینده هیچ خبری نداشتیم. بهمن بیرم وند قبل نماز به سراغم آمد و گفت اوضاع چه می شود؟ -نگرانم -نگرانی؟ چرا؟ -هیچ چیز معلوم نیست -همین نگرانم کرده است سردی هوا اذیتم می کرد و کاری نمی توانستم بکنم. کنار علی جمالی نماز ظهر و عصر را خواندم و مشغول خوردن مقداری نان خشک شدم علی برای این که قدری فضا را عوض کند گفت مهدی! زاهد شدی. -نه. چیزی نیست بخورم ساعت ۵ عصر مش رحیم، بهمن و سه فرمانده آمدند و مش حسن مفصل برای آنها ماموریت را تشریح کرد. بهمن گفت بلای فتح و کربلا سرمان نیاید؟ -ممکن است -چه کنیم؟ -مقاومت و عقب نیامدن -روی چشم ماموریت گردان رسیدن به ارتفاع و گذشتن از سه یال است که پاسگاه فشن روی آن قرار دارد که عراقی ها آن جا بشدت مقاومت می کنند بهمن گفت دخل شان را می آوریم -بگو به اذن خدا -به اذن خدا -حالا درست شد او به اطلاعات گردان گفت همرا
ه فرمانده دسته ها بروید محور عملیاتی مان را شناسایی کنید و برگردید من هم گفتم من هم می آیم همراهتان مش حسن بند حمایلم را کشید و گفت تو پیش من بمان -چرا؟ -تو همراه من باش •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۱ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه سوسنگرد 🔅 عملیات امام مهدی (عج) در این زمان یک طرح عملیاتی در سوسنگرد برنامه ریزی شده بود که تا خط مقدم عراقی ها کانال هایی حفر شود و از مسیر این کانالها حمله ای به عراقی ها انجام گیرد. دو روحانی به نام مهدوی و حیدری بین بچه های تبریز بودند که البته لباس بسیجی می پوشیدند و از عمامه استفاده نمی کردند و همپای سایر رزمندگان کار می کردند. ظاهرا علت ملبس نشدن آنها به لباس روحانیت همین بود که بتوانند مثل سایرین کار کنند و زحمت بکشند. یک روز آقای مهدوی به بچه ها گفت: «دیشب خواب دیدم که کانال حفر می کردیم و زیر خاک به یک کتاب رسیدیم، آن را که برداشتم، دیدم نهج البلاغه است. شاید تعبیر این خواب آن باشد که حضرت علی (ع)، این طرح ما را تأیید کرده اند و ان شاء الله به پیروزی خواهد رسید.» تعبیر خواب آقای مهدوی انگیزه بچه ها را در کار حفر کانال قوی تر کرده بود. چند روزی نگذشته بود که سعید درفشان به من و بچه های کانون گفت: «نیروها در سوسنگرد طرحی در دست اجرا دارند و می خواهند در آینده نزدیک عملیاتی انجام دهند. من هم می خواهم به آنجا بروم و دیگر نمی توانم در شهر بمانم.» و از آن روز به جبهه سوسنگرد رفت. امیر حسین هموئی هم گاهی پیش بچه ها می رفت و یکی دو روزی با آنها بود. شهادت سید حسین علم الهدی و سید محمد علی جکیم بر سید جلال موسوی تأثیر زیادی گذاشت. او تصمیم گرفت مین گذاری پشت مواضع دشمن را که حسین علم الهدی انجام میداد ادامه دهد و به گروه مین گذاری یونس شریفی ملحق شد. شب ها با نفوذ به عمق مواضع دشمن محورهای مواصلاتی و تدارکاتی آنها را مین گذاری می کردند. سرانجام، بامداد ۲۳ اسفند سال ۱۳۵۹ پای راست سید جلال موسوی، همان پایی که در طفولیت شفای معجزه وار از امیر المؤمنين، علیهالسلام، شفا گرفته بود، روی مین رفت و قطع شد و این سید بزرگوار به فیض شهادت رسید. عبدالله ساکی روایت می کند: «وقتی سید جلال را روی دستانم بلند کردم تا به عقب برسانم، در آن لحظات آخر تنها کلماتی که از او شنیده می شد ذكر الله اكبر و قرائت سوره حمد و قل هو الله بود و در همین حال به فیض شهادت رسید.» قرار بود روز ۲۶ اسفند سال ۱۳۵۹، یعنی دو ماه بعد از تهاجم ناموفق ارتشی‌ها به نیروهای عراقی در هویزه، بر اساس طرحی که به نام امام مهدی(ع) نام گذاری شد، حدود ۱۶۰ نفر از بچه های سپاه و بسیج با سلاح سبک و آرپی جی ۷ از سه محور به نیروهای عراقی در غرب سوسنگرد حمله کنند. در بعضی جلسات مطرح شد که پس از پیشروی در مواضع دشمن تا عمق چهار تا پنج کیلومتر مناسب است که تانک های ارتش در مواضع جدید مستقر شوند و مواضع آزادشده در دست نیروهای ما بماند، اما سرهنگ حیدری از فرماندهان ارتشی مستقر در منطقه، فقط قبول کرد که به مدت ده دقیقه آتش تهیه توپخانه اجرا کنند و چون معتقد بود که این عملیات یک نوع خودکشی است و تمام نیروهای عمل کننده نابود خواهند شده، لذا مشارکت جدی تر در آن را نپذیرفت . مواضع خط مقدم عراقی ها به دیوارهای شهر سوسنگرد چسبیده و قرار بود از طریق حفر کانال هایی حتی الامکان به خط دشمن نزدیک شد. این عملیات صبح آن روز آغاز شد و بچه ها با سرعت تصورناپذیری به عمق خط دشمن نفوذ کردند و با انهدام یک گردان تانک و یک گردان مکانیزه، دشمن وادار به عقب نشینی شد و پیشروی طبق پیش بینی قبلی انجام شد. نکته مهم این عملیات ایجاد این باور بود که با این شیوه می توان به پیروزی دست یافت و بن بست جنگ گشودنی است. سعید درفشان و سید فرج سیدنور در این عملیات کنار هم بودند و سید فرج یک تانک را منهدم کرده بود. شهید سعید درفشان، مدتی بعد، این تانک را به سید حمید، برادرش، نشان می دهد و می گوید: «آن شب در حال پیشروی بودیم. تیربار این تانک مرتب شلیک می کرد و پیشروی را سخت کرده بود. سید فرج به من گفت: من برای نابودی این تانک میروم. او، در حالی که فقط اسلحه سبک در دست داشت، به سمت تانک دوید. از پشت تانک بالا رفت و یک نارنجک دستی داخل آن انداخت. ناگهان تانک منفجر شد و آتش گرفت، من نگران سید شدم. گفتم خدایا چه اتفاقی برای فرج افتاده است؟ اطراف آنجا را جست و جو کردم، دیدم سید فرج به سجده افتاده و به خاطر موفقیت در این کارش در حال شکر و راز و نیاز با خدای خود است و این حالت او هیچگاه از خاطرم نمی رود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 مین­‌های ضد نفر ایتالیایی آلن فریدمن محقق و نویسنده آمریکایی: در یکی از پیچیده­ ترین خلاف­ کاری­ها در رم، میلیون­ها مین مرگ­بار با استفاده از یک شرکت قلابی در سنگاپور به عراق فرستاده شدند. عراق به کمک یکی از شعبات بانک لاوورو در شمال ایتالیا ۹ میلیون مین ضدنفر به ارزش ۲۲۵ میلیون دلار خریداری نمود. این مین­‌ها ساخت شرکت والسل بود که ۵۰ درصد آن تحت مالکیت شرکت فیات، گروه صنعتی بزرگ ایتالیا و تحت کنترل جیانی آنیلی ۷۲ ساله بود که امروزه نیز به عنوان پادشاه بدون تاج و تخت ایتالیا معروف است. برخی از مین­‌هایی که عراق دریافت نمود از نوع بسیار وحشتناکی است که به راحتی می­توان آن­ها را از هلی­کوپتر پخش کرد یا به سادگی روی سطح بیابان انداخت. اگر کسی روی این مین­‌ها پا می­‌گذاشت پای قربانی تا مچ یا حتی ران پا قطع می­‌شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۲ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ عملیات امام علی(ع) مجددا در ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ عملیات دیگری به نام امام علی با شیوه جدید طراحی و اجرا شد. حسین بهرامی، فرمانده گردان شهید حسین علم الهدی، فرماندهی یک محور مهم نیروهای سپاهی و بسیجی عمل کننده را بر عهده داشت. او دانشجوی دانشگاه مشهد و اهل روستای زیبایی به نام ولشكلا در اطراف ساری بود. سعید تجویدی، از بچه های مسجد جزایری، که پس از تعطیلی دانشگاهها برای کار به سپاه پاسداران مشهد رفته بود، در آنجا با حسین بهرامی آشنا و شیفته اخلاق و منش او می شود. حسین هم به صداقت و صفای مسجدی ای که در سعید می‌بیند علاقه مند می شود. آنها مدت کوتاهی در سپاه مشهد همکاری کردند و وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، حسین به همراه سعيد به اهواز آمد و از نزدیک با مسجد جزایری و بچه های آن آشنا شد و با آنها انس و الفت یافت. آن روزهایی که حسین به اهواز آمد، شهرهای اهواز و خرمشهر در تهدید اشغال دشمن بعثی قرار گرفته بودند. حسین ابتدا با شرکت در شبیخونهای اطراف اهواز همراه بچه های مسجد به دفع خطر از شهر اهواز کمک کرد و بلافاصله به خرمشهر رفت و در مقاومت ۳۵ روزه آنجا شرکت فعال کرد که در روزهای آخر سقوط خرمشهر از ناحیه کمر مجروح شد. چند روزی به اصرار بچه ها به ساری رفت و پس از بهبود نسبی خیلی زود به اهواز برگشت و در جبهه فارسيات به همراه بچه های مسجد جزایری و سایر نیروها شرکت کرد. پس از عملیات ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در هویزه، حسین به جبهه سوسنگرد رفت و در آنجا با بروز شایستگی هایش به سمت فرماندهی نیروهای عمل کننده مستقر در سوسنگرد منصوب شد. حسین با این شرط که همیشه در کنار رزمندگان باشد نه در مقر فرماندهی سپاه و در عملیات شخصا جلوی نیروهایش قرار بگیرد، فرماندهی گردان شهید علم الهدی را پذیرفت. علاوه بر سعید تجویدی، سعید درفشان، سید فرج سیدنور، محمد حسین آلوگردی، محمد کیوان، فرهاد شیرالی و حمید رمضانی، عده ای دیگر از بچه های مسجد جزایری هم آن روزها در جبهه سوسنگرد بودند و با حسین بهرامی رزم های عاشقانه و عبادت های عارفانهای داشتند. بعضی وقت ها یکی دو روزی نزد بچه ها می رفتم. یک روز در سوسنگرد با حسین بهرامی صحبت کردم. احتمال شهید شدنش را می‌دادم. از فرصت استفاده کردم و به او گفتم: «حسین، اگر شهید شدی، من را شفاعت کن.» یک جمله از قرآن گفت: «باذن الله.» حرف زدن عادی اش نیز براساس آیات و معارف قرآنی بود. یک شب را در مقری گذراندم که برادر نهاوندی مسئول آنجا بود. پای او قبلا مجروح شده و عصب پایین پایش قطع بود. او گفت: «اگر بوی کباب شنیدی، فورا من را بیدار کن.» من تعجب کردم. توضیح داد که چون پایش حس درد ندارد، گاهی به بدنه چراغ والور می چسبد و بوی کباب بلند می شود. بچه های مخلصی که آن موقع در جبهه ها بودند، نورانیت و جذبه معنوی از خود منتشر می کردند و به یکدیگر نوعی پیام درونی می دادند و این نورانیت و جاذبه ناشی از طهارت نفس و اخلاص عجیب آنان بود. به طوری که بچه هایی از اقصا نقاط کشور، با زبانها و فرهنگهای متفاوت، علیرغم فاصله زمانی و فرهنگی مانند یک کانون جاذبه همدیگر را می یافتند و جذب یکدیگر می‌شدند. حسین بهرامی از یکی از روستاهای ساری، نصرالله ایمانی از کازرون حسین توانا از تبریز، سید فرج و سید ناصر سید نور از یکی از روستاهای بستان، سعید درفشان از اهواز، و بسیاری دیگر از مصادیق این موضوع بودند. جواد داغری از جوانان عرب بومی بود که از اوایل تشکیل سپاه و بسیج وارد این نهادها شد و در تربیت جوانان و نوجوانان شهر اهواز نقشی بسزا داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید بهرامی در سال ۵۹ به عضویت سپاه پاسداران در آمد. طرح حفر کانال در نقاطی از سوسنگرد جهت محاصره دشمن توسط این شهید والامقام معروف است. می گویند او آنقدر در عملیات امام مهدی (عج) در سوسنگرد به دشمن نزدیک بود که در لابلای تانک ها به شهادت رسید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۹ بچه ها بر گشتند و معلوم بود خیلی خسته هستند. فرماندهی از حمزه ملکی، اطلاعات گردان پرسید چه خبر؟ -اوضاع خوب نیست -چه طور؟ -تیب های نیروی مخصوص ۶۸ ـ ۶۶ ـ ۶۵ عراق و تیپ ۳ گارد ریاست جمهوری مقابلمان قرار دارند. -همه این ها کجا هستند؟ ناگهان گفتم یک منطقه محدود و اینهمه نیرو؟ حمزه گفت نقطه استراتژیکی است باز سؤال کردم حالا چرا عراق این قدر این جا دفاع می کند؟ هیچکس حرفی نزد حمزه گفت قبل از ما نیروهایی که آن جا بودند در اثر شدت گلوله باران عراقی ها مجبور شدند از ارتفاعات بالوسه تا خاکریز دوم شان عقب نشینی کنند -نتیجه اش چه شد؟ - عراق پایگاه ها ی دوم و سوم قشن و تپه دوقلو را پس گرفت.  مش حسن گفت جنگ است بهرحال. -نگران هیچ چیز نباشید. علی جمالی گفت مهدی برای تجدید روحیه مان فقط سلام به حضرت امام حسین ( ع ) را بخوان. کایدخورده گفت ای رحمت به شیری که خوردی بخوان که شارژ شویم. ساعت ۱۱ شب بود که فرماندهی گفت سریع بروید و آماده رفتن باشید با رفتن مش رحیم، فرماندهی گردان با کوسه چی تماس گرفت ما آماده هستیم فقط اعلام کنید -بگوش باشید ده دقیقه بعد مش رحیم با فرمانده دسته هایش به فرماندهی گردان آمد و گفت ما دچار مشکل شدیم. مش حسن کلاه را از سرش برداشت و گفت مشکل؟ چه مشکلی دارید؟ -برای دسته خط شکن اختلاف شده است. -یعنی چه؟ -هر کدام از فرماندهان می گوید ما باید -اول به خط بزنیم -این که راه دارد -چه راهی؟ -قرعه کشی مش رحیم رو به سه نفر کرد و گفت قبول است سه نفر گفتند قبول است در قرعه کشی نام یاسم پورمیرزا درآمد و او بلند گفت ای جان خدایا شکرت. ممنونتم. مش حسن گفت مشکل شما حل شد بروید آماده بشوید محمد و علی گفتند ما قرعه کشی را قبول نداریم من گفتم چرا؟ مگر تقلب شده؟ علی گفت نه دوباره بگیرید گفتم یاسم قبول داری -نه -بخاطر من قبول کن -باشد ولی خدا نکند من نباشم -بهر حال باید تابع باشی -باشد بار دوم من قرعه کشی کردم باز نام یاسم درآمد محمد یوسفی گفت تا سه نشه بازی نشه مش حسن عصبانی شد  وگفت جنگه نه بازی من خندیدم و گفتم بار سوم هم باشد. بار سوم باز اسم یاسم درآمد مش حسن فریاد زد سریع بروید و تا یک دقیقه شما را اینجا نبینم با رفتن بچه ها باز مش حسن روی فرکانس کوسه چی رفت و گفت ما آماده هستیم چه کنیم؟ -گفتم که آماده باشید -هستیم -باشد منتظر دستور قرارگاه هستم از حرفهای کوسه چی می فهمیدم که اوضاع اصلاً خوب نیست حشمت در بیسیم می گفت فتح و کربلا عقب بیایند بهتر است. تلفات زیادی دادند کوسه چی می گفت سریع بیایند .حمزه در حال آمدن است -عجله کن. اوضاع خوب نیست -منتظر دستور قرارگاه هستم آن شب بالاخره صبح شد و ما باز حرکت نکردیم. صبح همه دمق بعد از نماز صبح از هم سؤال می کردیم چه می شود آخر. ساعت هشت کوسه چی بافرمانده گردان تماس گرفت وگفت : دیشب قرار بود بروید ولی صلاح ندیدم بروید جلو -حالا چه کنیم؟ -امشب می روید جلو -مطمئن هستید؟ -بله. حتماً می روید شب هشتم تیر ماه بود که گردان فتح تمام تلاش خود را کرد ولی چیزی بدست نیاورد و مجبور شد عقب برود حشمت پشت بیسیم گفت حشمت حشمت حسن -حسن بگوشم -تو برادر فتح هستی؟ -هستم ساعت ۱۲ ظهر بود که تدارکات مقداری کمپوت آناناس به فرماندهی آوردو بهر کدام ما یک عدد داد. من کمپوت خودم را در داخل یخ دان گذاشتم تا خنک شود ساعت یک وقتی نمازم را خواندم به سراغ کمپوت رفتم ولی دیدم اثری از آن نیست بیسیم چی گردان را صدا زدم و گفتم تو از کمپوت من خبر نداری؟. -چرا ولی می ترسم بگویم -ترس؟ از کی؟بگو نترس. من هستم -بهمن بیرم وند و بهمن راق آن را خوردند -کی؟ -وقتی تو داشتی نماز می خواندی از سنگر که آمدم بیرون دیدم هر دو زیر تانک نشستند و تا مرا دیدند بلند خندیدن که خیلی بهم برخورد. از کنار تانک که یک اسلحه کلاش قرار داشت را برداشتم و آن را مسلح کردم که هر دو فرار کردند. فریاد زدم کجا؟ آناناس دزدها کجا؟ هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی بودم. مش حسن که متوجه من شده بود گفت بیا شریک خودم بشو. ناراحت نباش. ساعت ۷ شب نماز مغرب و عشا را خواندیم و منتظر آمدن دستوری از کوسه چی بودیم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 بمب خوشه­ای کارآمدترین سلاح برای درهم شکستن امواج انسانی آلن فریدمن )نویسنده و محقق آمریکایی: آمریکا به پیشنهاد ویلیام کیسی رییس سیا، تحویل بمب­‌های خوشه­ ای به عراق را در اولویت قرار داد؛ زیرا این سلاح را مناسب­ترین و کارآمدترین سلاح برای در هم شکستن امواج انسانی مدافعان ایرانی می­‌دانست. به اعتقاد او این بمب­ها می­‌توانست به یک قدرت تصاعدی واقعی و مؤثر علیه قوای ایرانی تبدیل شود. در واقع این بمب­ها از لحاظ تکنیکی جزو سلاح­های متعارف محسوب می­‌شوند، اما در میدان نبرد همانند سلاح­های نامتعارفی چون سلاح­های شیمیایی می­توانند موجب کشتار وسیع شوند. چنان­چه این بمب­ها درست عمل کنند، می­توانند در وسعتی به اندازه ۱۰ برابر زمین فوتبال هر کسی را کشته یا مجروح سازند، عملاً این بمب­ها چرخ گوشت­‌های هوایی هستند و هر چیزی را در سر راه خود خرد می­کنند.(8) ___ [8]. دعاوی ایران، آلن فریدمن http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمل جراحی شجاعانه دکترایرج محجوب در آمبولاس و در زمان جنگ ایران و عراق. خمپاره عمل نکرده در پای یک رزمنده جا خوش کرده بود!!! 🔅 از صحنه های نادر فیلمبرداری شده درزمان جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂