eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۵ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻ابوالقاسم آریایی روایت می‌کند: در روز ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ در محور سوسنگرد عملیات امام علی در حال اجرا بود. بنده با یکی از دوستان، سید مجتبی مرعشی و یا.... از اهواز به سمت سوسنگرد به راه افتادیم. قبل از ورود به سوسنگرد در دروازه ورودی سوسنگرد یک آمبولانس در جلوی خودروی ما بر اثر اصابت توپ دچار آتش سوزی شده بود. یک یا دو سرنشین داشت که دچار سوختگی بسیار شدید شده بودند. یکی از سرنشینان هنوز زنده بود. ما برای کمک به طرف او دویدیم؛ بدن او کاملا سوخته بود، پوستش سیاه و کاملا خشک شده بود؛ با دست نمی توانستیم او را جابه جا کنیم، چون کاملا خشک شده بود و در دستانمان قرار نمی گرفت. پیراهن رزم آن زمان را از تن در آوردم و روی زمین پهن کردم. با احتياط بدنش را روی پیراهن قرار دادیم. دو طرف پیراهن را گرفتیم و به داخل ماشین و سپس به بهداری سوسنگرد منتقلش کردیم هنوز زنده بود و با لبان سوخته و خشک شده خدایش را صدا میزد و مرتب تکرار می کرد: «خدایا...» او دقایقی بعد بر اثر شدت جراحات شهید شد و مدتی بعد فهمیدم که او دوستمان و عزیزمان، عبدالعلی لر، بود بچه های مسجد جزایری پس از این عملیات در روستایی به اسم مالکیه مستقر شدند و عملیات شناسایی خود را گسترش دادند. همزمان با این عملیات عملیاتی در تپه های الله اکبر انجام شد که در مجموع هفتاد تانک و نفربر دشمن منهدم و بیست دستگاه به غنیمت گرفته شد. ۸۴۴ نفر اسیر و ۷۰۰ نفر از نیروهای عراقی کشته شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۷/۳۰، فرماندهی گفت یاسم را صدا بزن بیاید با یاسم تماس گرفتم و او سریع آمد و گفت در خدمتم مش حسن نقشه ای را روی زمین پهن کرد و گفت خوب نگاه کن می خواهم مسیر حرکتت را نشانت بدهم -سرا پا گوش. بفرما یاسم از بچه های کوه و کمر بود و می توانست خوب این ماموریت را انجام بدهد و برایمان پیروزی بیاورد. وقتی توجیه او تمام شد و خواست برود دست او را گرفتم و گفتم یاسم کاری دارم -بگو گوش میدهم -حواست به این بچه ها باشد. این ها امانت مردم هستند -مثل چشمهایم از آنها محافظت می کنم -خدا خیرت بدهد ساعت ۱۲ شب شد و همه گروهان در کنار سنگرمان جمع شدن و قرار شد قبل از حرکت من برایشان روضه ای بخوانم. قائد رحمتی، ذکایی مهر، پرویز پور حسینی تا شروع کردم بلند گریه می کردند به طوری که ادامه دادن روضه برایم مشکل بود. بچه هایی که من می دیدم اهل نبرد و جنگ بودند و از هیچ کس و یگانی نمی ترسیدند. به ذکایی مهر گفتم گارد ریاست جمهوری مقابل ما هستند -برای درگیری  با آنها لحظه شماری می کنم -جانم قربان شما -نگو، ما همه سرباز خمینی بزرگ هستیم از این همه دلاوری و مردانگی احساس غرور می کردم و می خواستیم دست و پای آنها را ببوسم. از ۱۲/۳۰ تا ۴ صبح مدام اعلام می شد آماده رفتن باشید ولی خبری نمی شد . نماز صبح که شد با ناراحتی گفتم پس چه شد رفتن؟ مش حسن گفت من هم مثل تو ناراحتم به کوسه چی اعتراضی چیزی بگو -بی خود است -الان چه کنیم؟ -نمازتان را بخوانید -چه طور؟ -با تیمم و پوتین همه نمازمان را با پوتین خواندیم و باز چشم انتظار، مش حسن و بیسیم را نگاه می کردم. عاقبت لحظه موعود از راه رسید. مش حسن صدا زد تمام نیروها سوار لندکروز بشوند . این کلام او تمام نیروها را به وجد آورد و همگی صلوات فرستادند. هنوز دو کیلو متری راه نیفتاده بودیم که عراق شروع به گلوله باران شیمیایی کرد. علی جمالی صدا زد شیمیایی شیمیایی چه کار کنم؟ هیچ ماسک روی کمرت را بزن همه ماسک هایشان را روی صورتشان زدند تا از گزند شیمیایی در امان باشند. جمالی می گفت این نیروهای مقابلمان را می شناسی؟ -نه این ها در والفجرهشت و کربلای چهار هم مقابل ما بودند -عجب. پس انتقام ماشاءالله را از اینها می گیریم -امیدوارم -امیدوار نباش. یقین داشته باش -به امید خدا در نقطه نهایی رسیدیم و قرار بود دسته خط شکن برود جلو. نگاهی به چهره یاسم کردم و گفتم آماده ای؟ -آلان چند روزه آماده هستم -خدا خیرت بدهد صدای حشمت از بیسیم بلند شد که حسن شروع کن کایدخورده صدا زد یاسم حرکت کن. یا علی مدد. دسته یاسم تکبیر گویان به سمت بالای تپه راه افتادند. صدای یا حسین و الله اکبر لحظه ای قطع نمی شد. باران تیر و گلوله روی سرمان بود. سنگری نبود و هر لحظه امکان زخمی شدن یا شهادت مان بود در عرض دوساعت توانستیم از سه ارتفاع عبور کنیم و به نقطه هدف برسیم. یاسم مدام در بیسیم می گفت ما رسیدیم ما رسیدیم حالا چه کنیم؟ مش رحیم می گفت پدافند کنید. صدای درگیری نیروهایمان با نیروهای عراقی در بیسیم می آمد و صدای مردانه یاسم کنار آن بود. مش حسن روی فرکانس او رفت و گفت حسن حسن یاسم. -یاسم بگوشم -چه می کنی؟ -درگیر هستیم -بچه ها چه طورند؟ -همه سرحال و سرپا -مرحبا به شما -من به شما قول دادم -قول تو قول است مرد بزرگ هرچه هوا روشن تر می شد عراقی ها ما را بهتر می دیدند و به سویمان شلیک می کردند. کنار تپه ای ایستادم و جهت مقابلم را که عراقی ها بودند نگاه می کردم. همین طور که نگاه میکردم، نور عباس ماکیانی را دیدم مثل شیر داشت به سمت عراقی هارگبار میزد. صدا زدم مرحبا نورعباس بزن بزن هنوز حرفم تمام نشده بودکه او به زمین افتاد. هرچه صدا زدم جوابی نداد. سریع بالای سرش آمدم که دیدم تک تیرانداز او را زده است. چقدر این صحنه مرا ناراحت کرد. جسدش را بچه ها کناری کشیدند و به ادامه درگیری شان پرداختند. آن قدر عصبانی شدم که تمام خشاب اسلحه ام را رو به عراقی ها خالی کردم. مش رحیم صدا زد بیا کنار خطرناک است. دولا دولا به کنار مش رحیم رفتم و گفتم نورعباس شهید شد. -عجب، کی؟ -همین حالا -خوش به حالش یاسم در حالی که داشت خشاب کلاشش را عوض می کرد پیش ما آمد وگفت مهمات ما در حال اتمام است چه کنیم؟ مش رحیم گفت مشکلی نیست الان می آورند من گفتم یاسم نور عباس هم رفت -حاج آقا همه باید برویم ولی او زودتر رفت آن قدر از این حرف او روحیه گرفتم که از زمین کنده شدم و صورت او را بوسیدم و گفتم حقا که مردی و دلاوری -من سرباز خمینی ام و رزمنده ای کوچک صدای یاسم بلند شد که همه نیروها به جلو حرکت کنید. کسی عقب سرش را نگاه نکند. چقدر این لحظات برایم رویایی بودند. در اوج بمباران و شهادت نیروهایش مثل یک سردار فاتح میدان دارد دستور پیش روی می دهد من هم همراه نیروها جلو رفتم و گفتم باید تا عمق مواضع عراقی
ها برویم. مش رحیم صدا زد تو باید برگردی فرماندهی -ناراحت نباش -تو اجازه جلو آمدن نداری -نگران اجازه من نباش دو ساعتی با نیروهای عراقی درگیر بودیم. هنوز تا رسیدن به نوک ارتفاع سوم فاصله جدی داشتیم. یاسم بی مهابا راه می رفت و می گفت کسی خسته نشود باید قبل از تاریکی هوا ارتفاع را فتح کنیم. من که اوضاع را خیلی مناسب نمی دیدم به مش رحیم گفتم به این پسر لره بگو این قدر سرپا راه نرود -چکارش کنم گوش نمی دهد شاید ده دقیقه نگذشته بود که یکی از بچه ها فریاد زد فقط تیربارچی مانده است. باید برای او فکری کرد یاسم صدا زد الان او را من درستش می کنم مش رحیم با بیسیم گفت یاسم حواست را بده -حواسم است -ولی او نابکار دارد شلیک می کند -الان از کار بی کارش می کنم او خم شد و آرپی جی یکی از بسیجی ها را برداشت تا به طرف سنگر تیربارچی شلیک کند. تا بلند شد گفتم خدایا خودت حفظش کن. چشم از او برنمی داشتم. او تا موشک را گذاشت و داشت شلیک می کرد ناگهان روی زمین افتاد مش رحیم صدا زد یاسم را زدند باورم نمی شد ولی یاسم روی زمین افتاده بود . صدا زدم مش رحیم بپرس خیلی وضع اش خراب است؟ او از بیسیم چی اش پرسید و او گفت کمک کنید او را عقب ببریم شاید یک ساعتی نگذشته بود که از سمت چپ یال دشمن ما را به توپ بست. آنقدر وحشتناک می زد که هیچ قوطی کنسروی هم سالم نمانده بود گفتم ماندنم پیش فرماندهی گروهان صلاح نیست و باید بروم جلو دولا دولا آمدم جلو که شلیک گلوله ای تمام ارتفاع را به لرزه انداخت. از شدت موج آن به گوشه ای پرتاب شدم و حس کردم قطع نخاع شده ام. چند دقیقه ای گذشت که یکی از بچه ها گفت حاجی حسین شهید شد -حسین کیه؟ -حسین طافی -کجا؟ -همین الان با توپ عراقی همراه او به طرف حسین راه افتادم . وقتی بالای سر او رسیدم چشمانم سیاهی می رفت. بدن حسین از وسط دو نصف شده بود. حالت عادی ام را از دست دادم و دیوانه وار بلند شدم و به طرف سنگر تیربارچی ایستادم و هر چه گلوله در خشاب اسلحه ام داشتم شلیک کردم. فشار روی ما هر لحظه بیشتر می شد. مش رحیم که متوجه اوضاع بد نیروها شده بود سریع به جلو امد و درحالیکه دستم را گرفته بود با ناراحتی گفت چرا رعایت نمی کنی؟ -مگر نمی بینی -تو باید آرام باشی -جسد حسین را دیدی؟ -بهرحال جنگ است -من این حرفها سرم نمی شود -باید سرت بشود -نمی شود -پس برو عقب کنارم جنازه های زیادی افتاده بودند. تعدادی مجروح هم گوشه و کنار افتاده بودند و از درد و خون ریزی به خودشان می پیچیدند. گوشی بیسیم را از بیسیم چی مش رحیم گرفتم و با کاید خورده تماس گرفتم و گفتم با عقب تماس بگیر -برای؟ -این همه شهید و مجروح داریم -الان امکان تخلیه انها نیست -روحیه بچه ها ضعیف می شود -پس تو چه کار می کنی آن جا -خودم هم کم آوردم -نه صبورباش کنار یکی از مجروحین نشستم او در حالی که از پای چپ زخمی اش خون می رفت رو به آسمان حرف هایی می زد که نمی فهمیدم چه می گوید نماز مغرب و عشا را با تیمم خواندم و کنار بچه ها ماندم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام و با عرض پوزش از تکرار قسمتی از متن ارتفاعات گاما، ان شاءالله در شب آینده اصلاح خواهد شد. 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 خمپاره­‌های دو زمانه طرح ولکان کنت تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: معامله ۱/۶ میلیارد دلاری طرح ولکان یکی از شیرین­ترین معاملات فرانسه با عراق بود. ۸۳ توپی که موضوع قرارداد ولکان بود برای طیف وسیعی از مقاطعه کاران تسلیحاتی فرانسه درآمد تولید می­‌کرد. در همین راستا عراق از شرکت فرانسوی TRT یک فیوز فوق العاده پیشرفته و پیچیده خرید که با نصب آن بر روی دماغه خمپاره، موجب می­‌شد تا خمپاره درست قبل از رسیدن به زمین منفجر گردد. یکی از افراد ارتش فرانسه که خمپاره­‌اندازهای عراقی را در بیابان­های بصره آموزش می­‌داد می­‌گوید: با یک بار آتش آن­ها همه­‌ ایرانی­ها را تا فاصله یک کیلومتری درو می­‌کردند. همین سلاح بود که جلوی امواج انسانی ایران را گرفت؛ درست همانند نبرد "وردن" در جنگ جهانی اول، آن­ها مدام آتش می­‌کردند و ایرانی­ها واقعاً قتل عام می­‌شدند.(11) ___ [۱۱]. سوداگری مرگ تیمرمن. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 در اردوگاه‌های رژيم صدام، همه قوميت‌ها و اقشار حضور داشتند. به طوری كه می‌شود گفت در هر اردوگاه، يك ايران كوچك شده به چشم می‌خورد. وحدت و انسجام اسرای ايرانی كه در ميان آن‌ها، شماری از هموطنان مسيحی، زرتشتی و كليمی به چشم می‌خوردند به گونه‌ای بود كه گاهی اعضای كميته بين‌المللی صليب‌سرخ می‌گفتند «شما در عراق يك جمهوری اسلامی ديگر تشكيل داده‌ايد و اگر پرچم ايران را بر فراز اردوگاه به اهتزاز درآوريد اين حكومت به طور كامل موجوديت پيدا می‌كند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۶ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅اسماعیل نویدی می گوید: تلاش بی وقفه، پیشرفت دائمی، شادی وصف ناپذیر، بشاشت صمیمانه و بی ریا، خدمت بدون توقع و خالص، مهربانی بی دریغ، مهر و مهر و مهر... اعتقاد و عملش زلال بود و بی درنگ بر دل می نشست و مخاطب را به تسخیر خود در می آورد و مگر نفرموده است: «الذين آمنوا و عملو الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا؟ ..و احمد سگوندی به گونه ای بود که همه بی اختیار دوستش می‌داشتند و عزیزش می شمردند. و این عشق و عزت، در پس سالهای طولانی مفارقت و غبارهای تيره فاصله و غفلت، همچنان زنده و پابرجاست. هنوز هم وقتی در پای مزارش می نشینم و می خواهم دلتنگی ام را با نگاه به تصویر چهره معصومش فرو نشانم، خاکستر نشسته بر شعله اشتیاق سالهای دور، می پراکند و آتش قلبم زبانه می کشد و چشمانم را خیس می کند. بنی صدر در آن روز عزل شده بود. اسم عملیات «خمینی روح خدا، فرمانده کل قوا» بود. در این عملیات، رزمندگان ما در عرض یک کیلومتر و تا عمق سه یا چهار کیلومتر پیش رفتند. شرق رود کارون بعد از دارخوین روستای سلیمانیه تا چند کیلومتر نزدیک به آبادان محل این عملیات بود. 🔅 جعفر امیری روایت می کند: عصر روز ۱۹ خرداد سال ۱۳۶۰ بود. بعد از مدتی رکود در جبهه ها خبر آمد قرار است در جبهه دارخوین عملیاتی بشود؛ دوتا اکیپ بنا به دستور حاج احمد خیامی با مسئولیت احمد سگوندی و مجتبی عالمشاه به طرف منطقه حرکت کردند، در ابتدا به همراهی احمد آقا از آمادگی نیروها در دارخوین گزارش تهیه کردیم و از آنجا همراه نیروهای عمل کننده به خط اول در نزدیکی محمدیه، مشهور به خط شیر، عازم شدیم و از کانالی به طول دو کیلومتر که نیروها در اوج گرما تا نزدیکی دشمن حفر کرده بودند - به نزدیکی دشمن رسیدیم.. با آغاز یورش رزمندگان، خطوط اولیه دشمن درهم شکست. با روشن شدن هوا، احمد آقا گزارشی از خطوط اول و اسرا و امکانات زرهی و خودرویی دشمن که در حال سوختن بود گزارش داد. آن روز امام خمینی شخصا فرماندهی کل قوا را به دست گرفته بود. به همین خاطر، رزمندگان برای رسیدن به اهداف عملیات تلاش زیادی از خود نشان دادند. خلاصه، بعد از تهیه گزارش و هماهنگی با اکیپ آقا مجتبی، قرار شد اکیپ ما تا آخرین محل پیشروی نیروها جلو برود. پاتک سنگین دشمن شروع شده بود و مسیر حرکت ما، هم از طرف پل مارد و هم از غرب کارون، به شدت زیر آتش بود. با تلاش زیاد خود را به خطوط اولیه درگیری رساندیم و چند نفر از بچه های سپاه حمیدیه با یک دستگاه موشک تاو تانک های عراقی را هدف قرار می دادند. هوا به شدت گرم بود و به علت آتش شدید امکان پشتیبانی از نیروها وجود نداشت. من هم حتی الامکان، از انهدام تانک ها و پاتک سنگین دشمن همراه با گزارش احمد فیلمبرداری می کردم. یک لحظه احمد سگوندی با تأكيد گفت: «جعفر، روی کاست فیلم ها بنویس مرکز صدا و سیمای اهواز. اگر خودمان طوری شدیم، حداقل امشب روی آنتن تصویری داشته باشیم.» و در همین زمان محل تجمع ما هدف تیر مستقیم تانک عراقی قرار گرفت و کسانی که در آنجا حضور داشتند همه شهید و مجروح شدند. وقتی به هوش آمدم، خودم را از زیر جیپ موشک تاو، که در حال سوختن بود، بیرون کشیدم و دیدم دستگاه دوربین و ویدئو در حال سوختن است. خون روی شدیدی داشتم. نگاه کردم و دیدم هیچ کدام از نیروها سالم نیستند و تانک های عراقی هم از طرف پل مارد به دویست متری ما رسیده اند. در همان لحظه به یاد سفارش احمد افتادم و به طرف جنازه احمد رفتم و کوله پشتی اش را، که کاستها در داخل آن بود، در آوردم. جنازه شهید از طرف سینه به زمین افتاده بود و به علت ضعف جسمانی نتوانستم جنازه را برگردانم. ترک احمد برایم مشکل بود. دوباره خواسته اش یادم افتاد و تصمیم گرفتم رسالت احمد را، که تهیه گزارش و پخش از شبکه بود، با هر قیمتی به پایان برسانم. کوله پشتی را برداشتم و با زحمت زیاد به عقب رفتم و جریان شهادت احمد را به مجتبی عالمشاه گفتم. مجتبی چند بار سعی کرد که جنازه را به عقب انتقال بدهد، اما عراقی ها به آن نقطه رسیده بودند؛ تا اینکه بعد از چهار ماه در عملیات شکست حصر آبادان جنازه مطهر شهید به اهواز منتقل شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄  با تقسیم بندی بچه ها جهت نگهبانی آن شب تا صبح حواسمان به جلو بود گارد ریاست جمهوری نیروهای بی رحمی بودند . اگر بالا می آمدند دمار از روزگارمان در می آوردند. هرچه مش رحیم اصرار کرد کمی شام بخور گفتم اشتها ندارم هر ده دقیقه ای چرتی می زدم و باز یکی دو ساعت بیدار بودم. فرماندهی گردان مدام بیسیم می زد اوضاع چه طور است؟ مش رحیم با لهجه شیرین همیشگی اش می گفت کویت کویت است   نماز صبح را خواندم و تا آمدن خورشید بیدار ماندم . تا تابش نور طلایی خورشید نمایان شد سرم را به دیوار سنگر تکیه دادم و دو ساعتی خوابیدم. ساعت ۹ صبح درگیری ادامه پیدا کرد و با سرعت و قدرت بچه ها توانستیم ارتفاع سوم را آزاد کنیم و مستقر شویم. مش حسن در بیسیم صدا زد بیا عقب کارت دارم -اینجا اوضاع خوب نیست -سریع بیا کارت دارم داشتم عقب می آمدم که یکی صدا زد حاج آقا چند عراقی در سنگری گرفتار شدند -زنده هستند؟ -بله ولی احتمالا زخمی هستند تا آمدم بروم بهمن بیرم وند زودتر رفت و ده دقیقه بعد او و بهمن راق دو عراقی را به عقب آوردند از بهمن سؤال کردم پس سومی کو؟ -رفت -فرار کرد؟ -نه ، رفت به جهنم -یعنی چه -او را راحت کردم -تو حق نداری سر از خود عمل کنی -بهرحال شد ساعت ۱۲ ظهر بود و کم کم داشت وقت نماز ظهر می شد که همراه دو اسیر عراقی پیش فرماندهی گردان آمدم و گفتم این ها روی ارتفاع سوم بودند و اسیر شدند -باید بروند عقب -کی این ها را ببرد عقب؟ -هر کس آن ها را آورده -کی بود؟ -بهمن و بهمن -کی -راق و بیرم وند روز نهم تیرماه بود و فرماندهی بلافاصله با بیسیم خبر فتح ارتفاع سوم را به فرماندهی لشکر آقای کوسه چی داد و گفت مژده مژده -چه خبر؟ -ما ارتفاع سوم را گرفتیم -خسته نباشید -ممنون شما هستم -ولی حواس تان جمع باشد -چه طور؟ -عراقی ها می خواهند بیایند بالا مش حسن به من اشاره کرد برو جلو و این حرفها را بگو دوان دوان به طرف نوک ارتفاع رفتم و پیغام کوسه چی را دادم. در کناری قائد رحمتی ایستاده بود و اوداشت شلیک می کرد. نمی دانم چرا وقتی داشتم با دقت او را نگاه می کردم ، یک مرتبه دستش را روی سینه اش گذاشت و روی زمین افتاد. عده ای سریع به طرف او رفتند. صدا زدم زنده است؟ با علامت سر یکی از آنها فهمیدم قائد رحمتی شهید شده است محمد را خوب می شناختم. آدم ساکت و ساده ای بود. سرش به کار خودش گرم بود و اصلاً حاشیه نداشت. اردشیر خادم وقتی خبر شهادت را شنید محکم روی پایش زد و گفت ای برار ای برار او با ناراحتی از سنگر بیرون رفت و معلوم بود حسابی ناراحت شده است به فرماندهی گردان آمدم و گفتم نیروی ما کم است و باید کمک بیاید. ده دقیقه ای من و فرماندهی و علی جمالی داشتیم حرف می زدیم که مش رحیم با بیسیم گفت اردشیر زخمی شده است کاید خورده گفت او که الان این جا بود؟ -نه زخمی شده و کنار ماست -پشت سرهم خبر می رسید و ما روحیه مان بدتر می شد. با اجازه کاید از سنگر فرماندهی آمدم بیرون که یک مرتبه صدای هلی کوپتری را بالای سرمان حس کردم سرم را که بلند کردم دیدم هلی کوپتری از سمت غرب ارتفاع دارد می آید و شروع به شلیک کردن موشک کرد. با اصابت موشک ها به روی ارتفاع ،جهنمی درست کرد که چشم چشم را نمی دید اصلاً خبری از موشک هوایی یا پدافند هوایی نبود و او تا سقف پایین آمده بود به طوری که من آرم ارتش بعث عراق را بخوبی می دیدم همه شوک زده شده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم وقتی داشت دور می زد اسلحه ام را به طرف او گرفتم و تمام خشاب را خالی کردم. مش رحیم که کنارم نشسته بود فریاد زد کله پوک نزن نزن -چرا نزنم؟ -بگذار رد شود. نزن شاید ۵ دقیقه ای هلی کوپتر گلوله باران کرد و با خیال راحت به طرف عقب برگشت صدا زدم بچه ها کسی زخمی شده است؟ حمزه ملکی گفت نه الحمدلله احدی زخمی نشده است -خدا را شکر نمی دانم چه شد که یک مرتبه گفتم بروم سری به معاون گروهان یعنی بهمن بیرم وند بزنم. قدم زنان آمدم و تا دو بهمن مرا دیدند تصور کردند برای دعوا آمده ام. هر دو خنده کنان به طرفم آمدند و گفتند تو روحانی هستی. نباید کینه ای باشی من هم که حسابی ناراحت بودم گفتم من روحانی ام باشد، شما هم پاسدار هستید و نباید آناناس دزدی کنید بهمن گفت حالا حلال کن -به همین سادگی -خسارت مید هیم -چقدر؟ -پنج کامپوت خوب است؟ -نه .خیر سرتان -ممنون این همه ایثار -نه می ترسم این جا شهید بشوید -این احتمال هم هست -ولی خیلی ضعیف است ساعت داشت به سمت ۶ بعدازظهر می رفت که از آنها خداحافظی کردم و به سنگر فرماندهی برگشتم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 چه کار خوبی کردند ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 رحیم بنی داودی روزها را بدون برنامه خاصی در كرخه و در کنار رودخانه آرام آن سپری می کردیم و منتظر دستوری از فرماندهی تا در مسیر عملیات قدمی برداریم. روزی که در خماری ایام به سر می بردیم و دلزده روزمرگی شده بودیم، فرمانده منطقه‌مان همراه با چند نفر دیگر با لندكروز قديمی و از همه مهمتر با مقدار زيادی كمك‌های مردمی به ديدار ما در چادرها آمدند. چند ساعتی ميهمان ما بودند و عكس های يادگاری با هم گرفتيم و برای دیدار با بقیه دوستان به گردان بغلی رفتند. بعد از اينكه محل را ترک کردند علی مقداری از شیرینی های اهدایی را كنار سرش گذاشت و در حال دراز كش چندتايی بالا می انداخت و آرام می گفت، خدا خيرشان بدهد! چه كار خوبی كردند!😂 و باز یکی دیگر به دهان می گذاشت و تکرار می کرد. ما از اين حركت او می خنديديم و چیزی نمی گفتیم. تا شب که چشمتان روز بد نبید، به علت زیاده روی در مصرف خوراکی حالش خراب شد و تا صبح به خود می پیچید و ما تایید می کردیم که بله چه کار خوبی کردند.....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 درک عمق بعضی عکس ها را فقط رزمندگان می دانند و بس.. 💠 منتظر خاطرات دوستان بسیجی از این صحنه ها هستیم .. 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کمک­های آمریکا در جهت پیشبرد برنامه صلاح هسته­‌ای عراق تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: در سال 1985 شرکت­های آمریکایی به کارخانه الکترونیک نظامی سعد ۱۳ عراق که توسط فرانسه احداث گردیده بود ۷۰۰ میلیون دلار تجهیزات پیشرفته الکترونیکی فروختند که از این رقم ۱۵۱ میلیون دلار مربوط به فروش خازن­‌هایی شبیه به ماشه­‌های کریترون بود که در انفجارهای هسته­‌ای مورد استفاده قرار می­‌گرفت. با موافقت وزارت بازرگانی آمریکا نیز سخت افزارهای پیشرفته کامپیوتری به ارزش ۹۴ میلیون دلار مستقیماً از سوی شرکت­های آمریکایی به کارخانجات تسلیحاتی عراق فروخته شد. بنابه گزارش کمیته فرعی مجلس نمایندگان آمریکا از این کامپیوترها در تولید موشک­‌های دوربرد و پیشبرد برنامه صلاح هسته­‌ای عراق استفاده شده بود. زیبرت از مقامات بلند پایه وزارت انرژی آمریکا، که فعالیت­های هسته­‌ای صدام را زیر نظر داشت در فوریه سال 1987 به این نتیجه رسید که برخلاف تصور دولت آمریکا، عراق در طول سه سال و در صورت متوقف نشدن سیل فناوری­‌های پیشرفته­ آمریکایی حتی کم­تر از سه سال دیگر مجهز به بمب اتمی خواهد شد.[۱۲) ___ [۱۲]. سوداگری مرگ )تیمرمن( و دعاوی ایران )آلن فریدمن(. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۷ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 على كتانی در ۳ تیر سال ۱۳۶۰ در عملیات شناسایی محور فیاضیه آبادان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر پاک شهید را، که برای غسل و کفن به غسالخانه آوردند، من در کنارش بودم. آن قدر پیراسته و تمیز بود که گویی شهید را از مجلس دامادی به غسالخانه آورده بودند! احتمالا همان روز یا روز قبلش به آرایشگاه و حمام رفته بود. علی ذیل وصیت نامه اش جمله ای نوشته و نام من و صادق را آورده بود که نمی دانم چرا فلانی و فلانی به من کم توجهی می کنند. اکنون چقدر محتاج توجه و شفاعت علی کتانی هستم که در لحظات احتضار و قبر و صراط و حساب کمی به من توجه کند و شفاعت نماید. «طوبی لهم». 🔅 علی کیانی نقل می کند: اوایل سال ۱۳۶۰ من، علی بابایی، فضل الله صرامی و ابراهیم همت پور به منطقه سوسنگرد رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. حاج آقا مهدوی، که مسئول تبلیغات گردان شهید علم الهدی بود، علی بابایی و من و ابراهیم همت پور را نزد خود برد تا در کارهای تبلیغاتی و فرهنگی گردان به او کمک کنیم. یکی از کارهایی که آنها در این مدت انجام دادند آماده سازی مسجد جامع سوسنگرد بود. ما فرش های مسجد را به کنار رودخانه کرخه بردیم و شستیم و مسجد را آماده کردیم. پس از این کار مسجد جامع سوسنگرد پایگاه و مرکز نیروهای مستقر در جبهه سوسنگرد شد. علاوه بر آن، توزیع نشریه ها و روزنامه هایی را که به منطقه می آمد بر عهده داشتند. على جثه ای کوچک داشت و چهره اش از سن واقعی اش کمتر نشان می‌داد. وقتی عملیاتی در سوسنگرد انجام می شد، علی بابایی در عملیات شرکت می کرد. حاج آقا مهدوی چند بار با شرکت علی بابایی در عملیات مخالفت کرد، اما علی با اصرار زیاد با ایشان بحث کرد و گفت: «من به این دلیل این کار را قبول کردم که هروقت عمليات می شود به همراه نیروها شرکت کنم. اگر اجازه ندهید، از تبلیغات گردان به جای دیگری می روم. حاج آقا مهدوی معمولا مجبور می شد به او اجازه دهد. تیر و مرداد سال ۱۳۶۰ مصادف شده بود با شب‌های قدر ماه رمضان. آن سال در مسجد جزایری اهواز مراسم احیا برگزار شده بود. در شب ۲۳، که بیشترین احتمال است شب قدر باشد، سه نفر از بچه های مسجد در انتهای حیاط مسجد در کنج شمال شرقی نشسته بودند و مداح در حال خواندن دعای ابوحمزه ثمالی بود. آن سه نفر من، محمدحسین آلوگردی، و سید ناصر صدر السادات بودیم. محمدحسین و سید ناصر آنچنان می‌گریستند و ضجه می‌زدند که تمام اطرافیان را تحت تأثیر قرار داده بودند. می دانستم که محمدحسین مدتی است در آرزوی شهادت بی تاب شده و قطعا دعای اصلی او توفیق شهادت و وصال معبود و دیدار با شهید بابک معتمد است. سید ناصر صدرالسادات هم پس از شهادت سید جلال موسوی بیش از پیش در آرزوی شهادت و وصال بی تابی می‌کرد. مهم ترین دعا و خواسته او از خدا و جد بزرگوارش آن بود که در این سحرگاه شب قدر تقدیر شهادت برای او مقدر شود و به امضای امام زمان (عج) برسد. سحرگاه شب بعد، عملیاتی در منطقه، بین حمیدیه و هویزه، به نام طراح در حال شروع بود.. چند ساعت قبل از آن، با علیرضا عصاره، حسن فيض الله، و سید ناصر صدرالسادات به سپاه حمیدیه رفته بودیم. آنجا رحیم صفوی برای رزمندگان سخنرانی کرد و به سمت خط اعزام شدیم. حمید رمضانی و محسن نوذریان و گروهشان از سوسنگرد به حمیدیه آمدند تا در عملیات شرکت کنند. آنها نامه ای از مسعود صفایی، فرمانده سپاه سوسنگرد، خطاب به علی هاشمی، که فرمانده آن محور بود، آورده بودند. علی هاشمی هم ذیل آن نامه، بچه ها را به مجید سیلاوی، که معاون او بود، معرفی کرد. مجید سیلاوی به بچه ها گفت که شما کنار من در محوری که به عهده من است در عملیات شرکت کنید. ناگهان، عراقی ها یک آتش سنگین روی خط ریختند حسن فيض الله با عجله وانت خود را به داخل سنگر تانک خالی که در آنجا بود، راند. نزدیک بود سید ناصر صدر السادات زیر چرخ های یکی از خوروها له شود، اما تقدیر الهی برای او چیز دیگری مقدر کرده بود، قبل از روشنی صبح، عملیات آغاز شد و سید ناصر صدر السادات با گروه تخریب مهدی خلفی وارد عمل شد. مواضع عراقی ها به تصرف رزمندگان درآمد و چهار پنج کیلومتری در عمق پیشروی کردیم. یک خمپاره نزدیک سید ناصر به زمین اصابت کرد و ترکش آن به سر سید خورد. سید ناصر صدر السادات به شهادت رسید و این شعر حضرت حافظ در ذهن من تداعی شد. دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا