eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 در اردوگاه‌های رژيم صدام، همه قوميت‌ها و اقشار حضور داشتند. به طوری كه می‌شود گفت در هر اردوگاه، يك ايران كوچك شده به چشم می‌خورد. وحدت و انسجام اسرای ايرانی كه در ميان آن‌ها، شماری از هموطنان مسيحی، زرتشتی و كليمی به چشم می‌خوردند به گونه‌ای بود كه گاهی اعضای كميته بين‌المللی صليب‌سرخ می‌گفتند «شما در عراق يك جمهوری اسلامی ديگر تشكيل داده‌ايد و اگر پرچم ايران را بر فراز اردوگاه به اهتزاز درآوريد اين حكومت به طور كامل موجوديت پيدا می‌كند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۶ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅اسماعیل نویدی می گوید: تلاش بی وقفه، پیشرفت دائمی، شادی وصف ناپذیر، بشاشت صمیمانه و بی ریا، خدمت بدون توقع و خالص، مهربانی بی دریغ، مهر و مهر و مهر... اعتقاد و عملش زلال بود و بی درنگ بر دل می نشست و مخاطب را به تسخیر خود در می آورد و مگر نفرموده است: «الذين آمنوا و عملو الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا؟ ..و احمد سگوندی به گونه ای بود که همه بی اختیار دوستش می‌داشتند و عزیزش می شمردند. و این عشق و عزت، در پس سالهای طولانی مفارقت و غبارهای تيره فاصله و غفلت، همچنان زنده و پابرجاست. هنوز هم وقتی در پای مزارش می نشینم و می خواهم دلتنگی ام را با نگاه به تصویر چهره معصومش فرو نشانم، خاکستر نشسته بر شعله اشتیاق سالهای دور، می پراکند و آتش قلبم زبانه می کشد و چشمانم را خیس می کند. بنی صدر در آن روز عزل شده بود. اسم عملیات «خمینی روح خدا، فرمانده کل قوا» بود. در این عملیات، رزمندگان ما در عرض یک کیلومتر و تا عمق سه یا چهار کیلومتر پیش رفتند. شرق رود کارون بعد از دارخوین روستای سلیمانیه تا چند کیلومتر نزدیک به آبادان محل این عملیات بود. 🔅 جعفر امیری روایت می کند: عصر روز ۱۹ خرداد سال ۱۳۶۰ بود. بعد از مدتی رکود در جبهه ها خبر آمد قرار است در جبهه دارخوین عملیاتی بشود؛ دوتا اکیپ بنا به دستور حاج احمد خیامی با مسئولیت احمد سگوندی و مجتبی عالمشاه به طرف منطقه حرکت کردند، در ابتدا به همراهی احمد آقا از آمادگی نیروها در دارخوین گزارش تهیه کردیم و از آنجا همراه نیروهای عمل کننده به خط اول در نزدیکی محمدیه، مشهور به خط شیر، عازم شدیم و از کانالی به طول دو کیلومتر که نیروها در اوج گرما تا نزدیکی دشمن حفر کرده بودند - به نزدیکی دشمن رسیدیم.. با آغاز یورش رزمندگان، خطوط اولیه دشمن درهم شکست. با روشن شدن هوا، احمد آقا گزارشی از خطوط اول و اسرا و امکانات زرهی و خودرویی دشمن که در حال سوختن بود گزارش داد. آن روز امام خمینی شخصا فرماندهی کل قوا را به دست گرفته بود. به همین خاطر، رزمندگان برای رسیدن به اهداف عملیات تلاش زیادی از خود نشان دادند. خلاصه، بعد از تهیه گزارش و هماهنگی با اکیپ آقا مجتبی، قرار شد اکیپ ما تا آخرین محل پیشروی نیروها جلو برود. پاتک سنگین دشمن شروع شده بود و مسیر حرکت ما، هم از طرف پل مارد و هم از غرب کارون، به شدت زیر آتش بود. با تلاش زیاد خود را به خطوط اولیه درگیری رساندیم و چند نفر از بچه های سپاه حمیدیه با یک دستگاه موشک تاو تانک های عراقی را هدف قرار می دادند. هوا به شدت گرم بود و به علت آتش شدید امکان پشتیبانی از نیروها وجود نداشت. من هم حتی الامکان، از انهدام تانک ها و پاتک سنگین دشمن همراه با گزارش احمد فیلمبرداری می کردم. یک لحظه احمد سگوندی با تأكيد گفت: «جعفر، روی کاست فیلم ها بنویس مرکز صدا و سیمای اهواز. اگر خودمان طوری شدیم، حداقل امشب روی آنتن تصویری داشته باشیم.» و در همین زمان محل تجمع ما هدف تیر مستقیم تانک عراقی قرار گرفت و کسانی که در آنجا حضور داشتند همه شهید و مجروح شدند. وقتی به هوش آمدم، خودم را از زیر جیپ موشک تاو، که در حال سوختن بود، بیرون کشیدم و دیدم دستگاه دوربین و ویدئو در حال سوختن است. خون روی شدیدی داشتم. نگاه کردم و دیدم هیچ کدام از نیروها سالم نیستند و تانک های عراقی هم از طرف پل مارد به دویست متری ما رسیده اند. در همان لحظه به یاد سفارش احمد افتادم و به طرف جنازه احمد رفتم و کوله پشتی اش را، که کاستها در داخل آن بود، در آوردم. جنازه شهید از طرف سینه به زمین افتاده بود و به علت ضعف جسمانی نتوانستم جنازه را برگردانم. ترک احمد برایم مشکل بود. دوباره خواسته اش یادم افتاد و تصمیم گرفتم رسالت احمد را، که تهیه گزارش و پخش از شبکه بود، با هر قیمتی به پایان برسانم. کوله پشتی را برداشتم و با زحمت زیاد به عقب رفتم و جریان شهادت احمد را به مجتبی عالمشاه گفتم. مجتبی چند بار سعی کرد که جنازه را به عقب انتقال بدهد، اما عراقی ها به آن نقطه رسیده بودند؛ تا اینکه بعد از چهار ماه در عملیات شکست حصر آبادان جنازه مطهر شهید به اهواز منتقل شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄  با تقسیم بندی بچه ها جهت نگهبانی آن شب تا صبح حواسمان به جلو بود گارد ریاست جمهوری نیروهای بی رحمی بودند . اگر بالا می آمدند دمار از روزگارمان در می آوردند. هرچه مش رحیم اصرار کرد کمی شام بخور گفتم اشتها ندارم هر ده دقیقه ای چرتی می زدم و باز یکی دو ساعت بیدار بودم. فرماندهی گردان مدام بیسیم می زد اوضاع چه طور است؟ مش رحیم با لهجه شیرین همیشگی اش می گفت کویت کویت است   نماز صبح را خواندم و تا آمدن خورشید بیدار ماندم . تا تابش نور طلایی خورشید نمایان شد سرم را به دیوار سنگر تکیه دادم و دو ساعتی خوابیدم. ساعت ۹ صبح درگیری ادامه پیدا کرد و با سرعت و قدرت بچه ها توانستیم ارتفاع سوم را آزاد کنیم و مستقر شویم. مش حسن در بیسیم صدا زد بیا عقب کارت دارم -اینجا اوضاع خوب نیست -سریع بیا کارت دارم داشتم عقب می آمدم که یکی صدا زد حاج آقا چند عراقی در سنگری گرفتار شدند -زنده هستند؟ -بله ولی احتمالا زخمی هستند تا آمدم بروم بهمن بیرم وند زودتر رفت و ده دقیقه بعد او و بهمن راق دو عراقی را به عقب آوردند از بهمن سؤال کردم پس سومی کو؟ -رفت -فرار کرد؟ -نه ، رفت به جهنم -یعنی چه -او را راحت کردم -تو حق نداری سر از خود عمل کنی -بهرحال شد ساعت ۱۲ ظهر بود و کم کم داشت وقت نماز ظهر می شد که همراه دو اسیر عراقی پیش فرماندهی گردان آمدم و گفتم این ها روی ارتفاع سوم بودند و اسیر شدند -باید بروند عقب -کی این ها را ببرد عقب؟ -هر کس آن ها را آورده -کی بود؟ -بهمن و بهمن -کی -راق و بیرم وند روز نهم تیرماه بود و فرماندهی بلافاصله با بیسیم خبر فتح ارتفاع سوم را به فرماندهی لشکر آقای کوسه چی داد و گفت مژده مژده -چه خبر؟ -ما ارتفاع سوم را گرفتیم -خسته نباشید -ممنون شما هستم -ولی حواس تان جمع باشد -چه طور؟ -عراقی ها می خواهند بیایند بالا مش حسن به من اشاره کرد برو جلو و این حرفها را بگو دوان دوان به طرف نوک ارتفاع رفتم و پیغام کوسه چی را دادم. در کناری قائد رحمتی ایستاده بود و اوداشت شلیک می کرد. نمی دانم چرا وقتی داشتم با دقت او را نگاه می کردم ، یک مرتبه دستش را روی سینه اش گذاشت و روی زمین افتاد. عده ای سریع به طرف او رفتند. صدا زدم زنده است؟ با علامت سر یکی از آنها فهمیدم قائد رحمتی شهید شده است محمد را خوب می شناختم. آدم ساکت و ساده ای بود. سرش به کار خودش گرم بود و اصلاً حاشیه نداشت. اردشیر خادم وقتی خبر شهادت را شنید محکم روی پایش زد و گفت ای برار ای برار او با ناراحتی از سنگر بیرون رفت و معلوم بود حسابی ناراحت شده است به فرماندهی گردان آمدم و گفتم نیروی ما کم است و باید کمک بیاید. ده دقیقه ای من و فرماندهی و علی جمالی داشتیم حرف می زدیم که مش رحیم با بیسیم گفت اردشیر زخمی شده است کاید خورده گفت او که الان این جا بود؟ -نه زخمی شده و کنار ماست -پشت سرهم خبر می رسید و ما روحیه مان بدتر می شد. با اجازه کاید از سنگر فرماندهی آمدم بیرون که یک مرتبه صدای هلی کوپتری را بالای سرمان حس کردم سرم را که بلند کردم دیدم هلی کوپتری از سمت غرب ارتفاع دارد می آید و شروع به شلیک کردن موشک کرد. با اصابت موشک ها به روی ارتفاع ،جهنمی درست کرد که چشم چشم را نمی دید اصلاً خبری از موشک هوایی یا پدافند هوایی نبود و او تا سقف پایین آمده بود به طوری که من آرم ارتش بعث عراق را بخوبی می دیدم همه شوک زده شده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم وقتی داشت دور می زد اسلحه ام را به طرف او گرفتم و تمام خشاب را خالی کردم. مش رحیم که کنارم نشسته بود فریاد زد کله پوک نزن نزن -چرا نزنم؟ -بگذار رد شود. نزن شاید ۵ دقیقه ای هلی کوپتر گلوله باران کرد و با خیال راحت به طرف عقب برگشت صدا زدم بچه ها کسی زخمی شده است؟ حمزه ملکی گفت نه الحمدلله احدی زخمی نشده است -خدا را شکر نمی دانم چه شد که یک مرتبه گفتم بروم سری به معاون گروهان یعنی بهمن بیرم وند بزنم. قدم زنان آمدم و تا دو بهمن مرا دیدند تصور کردند برای دعوا آمده ام. هر دو خنده کنان به طرفم آمدند و گفتند تو روحانی هستی. نباید کینه ای باشی من هم که حسابی ناراحت بودم گفتم من روحانی ام باشد، شما هم پاسدار هستید و نباید آناناس دزدی کنید بهمن گفت حالا حلال کن -به همین سادگی -خسارت مید هیم -چقدر؟ -پنج کامپوت خوب است؟ -نه .خیر سرتان -ممنون این همه ایثار -نه می ترسم این جا شهید بشوید -این احتمال هم هست -ولی خیلی ضعیف است ساعت داشت به سمت ۶ بعدازظهر می رفت که از آنها خداحافظی کردم و به سنگر فرماندهی برگشتم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 چه کار خوبی کردند ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 رحیم بنی داودی روزها را بدون برنامه خاصی در كرخه و در کنار رودخانه آرام آن سپری می کردیم و منتظر دستوری از فرماندهی تا در مسیر عملیات قدمی برداریم. روزی که در خماری ایام به سر می بردیم و دلزده روزمرگی شده بودیم، فرمانده منطقه‌مان همراه با چند نفر دیگر با لندكروز قديمی و از همه مهمتر با مقدار زيادی كمك‌های مردمی به ديدار ما در چادرها آمدند. چند ساعتی ميهمان ما بودند و عكس های يادگاری با هم گرفتيم و برای دیدار با بقیه دوستان به گردان بغلی رفتند. بعد از اينكه محل را ترک کردند علی مقداری از شیرینی های اهدایی را كنار سرش گذاشت و در حال دراز كش چندتايی بالا می انداخت و آرام می گفت، خدا خيرشان بدهد! چه كار خوبی كردند!😂 و باز یکی دیگر به دهان می گذاشت و تکرار می کرد. ما از اين حركت او می خنديديم و چیزی نمی گفتیم. تا شب که چشمتان روز بد نبید، به علت زیاده روی در مصرف خوراکی حالش خراب شد و تا صبح به خود می پیچید و ما تایید می کردیم که بله چه کار خوبی کردند.....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 درک عمق بعضی عکس ها را فقط رزمندگان می دانند و بس.. 💠 منتظر خاطرات دوستان بسیجی از این صحنه ها هستیم .. 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کمک­های آمریکا در جهت پیشبرد برنامه صلاح هسته­‌ای عراق تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: در سال 1985 شرکت­های آمریکایی به کارخانه الکترونیک نظامی سعد ۱۳ عراق که توسط فرانسه احداث گردیده بود ۷۰۰ میلیون دلار تجهیزات پیشرفته الکترونیکی فروختند که از این رقم ۱۵۱ میلیون دلار مربوط به فروش خازن­‌هایی شبیه به ماشه­‌های کریترون بود که در انفجارهای هسته­‌ای مورد استفاده قرار می­‌گرفت. با موافقت وزارت بازرگانی آمریکا نیز سخت افزارهای پیشرفته کامپیوتری به ارزش ۹۴ میلیون دلار مستقیماً از سوی شرکت­های آمریکایی به کارخانجات تسلیحاتی عراق فروخته شد. بنابه گزارش کمیته فرعی مجلس نمایندگان آمریکا از این کامپیوترها در تولید موشک­‌های دوربرد و پیشبرد برنامه صلاح هسته­‌ای عراق استفاده شده بود. زیبرت از مقامات بلند پایه وزارت انرژی آمریکا، که فعالیت­های هسته­‌ای صدام را زیر نظر داشت در فوریه سال 1987 به این نتیجه رسید که برخلاف تصور دولت آمریکا، عراق در طول سه سال و در صورت متوقف نشدن سیل فناوری­‌های پیشرفته­ آمریکایی حتی کم­تر از سه سال دیگر مجهز به بمب اتمی خواهد شد.[۱۲) ___ [۱۲]. سوداگری مرگ )تیمرمن( و دعاوی ایران )آلن فریدمن(. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۷ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 على كتانی در ۳ تیر سال ۱۳۶۰ در عملیات شناسایی محور فیاضیه آبادان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر پاک شهید را، که برای غسل و کفن به غسالخانه آوردند، من در کنارش بودم. آن قدر پیراسته و تمیز بود که گویی شهید را از مجلس دامادی به غسالخانه آورده بودند! احتمالا همان روز یا روز قبلش به آرایشگاه و حمام رفته بود. علی ذیل وصیت نامه اش جمله ای نوشته و نام من و صادق را آورده بود که نمی دانم چرا فلانی و فلانی به من کم توجهی می کنند. اکنون چقدر محتاج توجه و شفاعت علی کتانی هستم که در لحظات احتضار و قبر و صراط و حساب کمی به من توجه کند و شفاعت نماید. «طوبی لهم». 🔅 علی کیانی نقل می کند: اوایل سال ۱۳۶۰ من، علی بابایی، فضل الله صرامی و ابراهیم همت پور به منطقه سوسنگرد رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. حاج آقا مهدوی، که مسئول تبلیغات گردان شهید علم الهدی بود، علی بابایی و من و ابراهیم همت پور را نزد خود برد تا در کارهای تبلیغاتی و فرهنگی گردان به او کمک کنیم. یکی از کارهایی که آنها در این مدت انجام دادند آماده سازی مسجد جامع سوسنگرد بود. ما فرش های مسجد را به کنار رودخانه کرخه بردیم و شستیم و مسجد را آماده کردیم. پس از این کار مسجد جامع سوسنگرد پایگاه و مرکز نیروهای مستقر در جبهه سوسنگرد شد. علاوه بر آن، توزیع نشریه ها و روزنامه هایی را که به منطقه می آمد بر عهده داشتند. على جثه ای کوچک داشت و چهره اش از سن واقعی اش کمتر نشان می‌داد. وقتی عملیاتی در سوسنگرد انجام می شد، علی بابایی در عملیات شرکت می کرد. حاج آقا مهدوی چند بار با شرکت علی بابایی در عملیات مخالفت کرد، اما علی با اصرار زیاد با ایشان بحث کرد و گفت: «من به این دلیل این کار را قبول کردم که هروقت عمليات می شود به همراه نیروها شرکت کنم. اگر اجازه ندهید، از تبلیغات گردان به جای دیگری می روم. حاج آقا مهدوی معمولا مجبور می شد به او اجازه دهد. تیر و مرداد سال ۱۳۶۰ مصادف شده بود با شب‌های قدر ماه رمضان. آن سال در مسجد جزایری اهواز مراسم احیا برگزار شده بود. در شب ۲۳، که بیشترین احتمال است شب قدر باشد، سه نفر از بچه های مسجد در انتهای حیاط مسجد در کنج شمال شرقی نشسته بودند و مداح در حال خواندن دعای ابوحمزه ثمالی بود. آن سه نفر من، محمدحسین آلوگردی، و سید ناصر صدر السادات بودیم. محمدحسین و سید ناصر آنچنان می‌گریستند و ضجه می‌زدند که تمام اطرافیان را تحت تأثیر قرار داده بودند. می دانستم که محمدحسین مدتی است در آرزوی شهادت بی تاب شده و قطعا دعای اصلی او توفیق شهادت و وصال معبود و دیدار با شهید بابک معتمد است. سید ناصر صدرالسادات هم پس از شهادت سید جلال موسوی بیش از پیش در آرزوی شهادت و وصال بی تابی می‌کرد. مهم ترین دعا و خواسته او از خدا و جد بزرگوارش آن بود که در این سحرگاه شب قدر تقدیر شهادت برای او مقدر شود و به امضای امام زمان (عج) برسد. سحرگاه شب بعد، عملیاتی در منطقه، بین حمیدیه و هویزه، به نام طراح در حال شروع بود.. چند ساعت قبل از آن، با علیرضا عصاره، حسن فيض الله، و سید ناصر صدرالسادات به سپاه حمیدیه رفته بودیم. آنجا رحیم صفوی برای رزمندگان سخنرانی کرد و به سمت خط اعزام شدیم. حمید رمضانی و محسن نوذریان و گروهشان از سوسنگرد به حمیدیه آمدند تا در عملیات شرکت کنند. آنها نامه ای از مسعود صفایی، فرمانده سپاه سوسنگرد، خطاب به علی هاشمی، که فرمانده آن محور بود، آورده بودند. علی هاشمی هم ذیل آن نامه، بچه ها را به مجید سیلاوی، که معاون او بود، معرفی کرد. مجید سیلاوی به بچه ها گفت که شما کنار من در محوری که به عهده من است در عملیات شرکت کنید. ناگهان، عراقی ها یک آتش سنگین روی خط ریختند حسن فيض الله با عجله وانت خود را به داخل سنگر تانک خالی که در آنجا بود، راند. نزدیک بود سید ناصر صدر السادات زیر چرخ های یکی از خوروها له شود، اما تقدیر الهی برای او چیز دیگری مقدر کرده بود، قبل از روشنی صبح، عملیات آغاز شد و سید ناصر صدر السادات با گروه تخریب مهدی خلفی وارد عمل شد. مواضع عراقی ها به تصرف رزمندگان درآمد و چهار پنج کیلومتری در عمق پیشروی کردیم. یک خمپاره نزدیک سید ناصر به زمین اصابت کرد و ترکش آن به سر سید خورد. سید ناصر صدر السادات به شهادت رسید و این شعر حضرت حافظ در ذهن من تداعی شد. دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آسمان حسابی تاریک شده بود و ستاره چشمک پرانی می کردند. حسابی حالمان گرفته شده بود. تا وارد سنگر فرماندهی شدم، کاید خورده گفت باید جسد ذکایی به عقب برود -چه بهتر -کسی نیست او را ببرد -من که هستم -تو می توانی بروی؟ -چرا که نه -کی؟ -همین امشب -تنها نمی توانی -با بهمن راق می روم -اگر این کار را بکنی ثواب زیادی بردی -وظیفه ام است بهمن راق را با بیسیم صدا زدم بیاید سنگر فرماندهی او با خنده گفت شکایتم را به فرماندهی کردی؟ -نه -پس چکار داری؟ -کار خیر -چه کاری؟ -می خواهم جسد محمد ذکایی را عقب ببرم -الان آمدم در عرض ده دقیقه بهمن از راه رسید و گفت من حاضرم. چفیه دور گردنم را باز کردم و دور کمرم بستم و دو نفری به سمت جسد رفتیم و او را لای پتویی گذاشتیم و از بالای یال به سمت پایین راه افتادیم. جنازه خیلی سنگین بود. به بهمن گفتم محمد چقدر سنگین شده است؟ -برای خود من هم علامت سؤال است. قدرت راه رفتن نداشتیم. هر چند قدم که می رفتیم او را روی زمین می گذاشتیم و استراحتی می کردیم و باز ادامه می دادیم شاید نیم ساعتی از راه رفتن ما نگذشته بود که عده ای از بچه های لشکر ۲۷ حضرت رسول را دیدیم که کناری ایستاده اند. به بهمن گفتم خدا برایمان کمک فرستاد -پس بگو بیایند کمک صدا زدم برادران لطف کنید کمک کنید این شهید را عقب ببریم هیچ کدام از انها اصلاً محلی به حرفهایم نگذاشتند و جوابی ندادند با ناراحتی جسد را بلند کردیم که یک مرتبه چند گلوله خمپاره نزدیک مان بزمین خورد به طوری که جسد از دستمان پرت شد. خیلی ناراحت شدم و از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم بهمن گفت ناراحت نباش. آرام آرام می رویم عقب. خدا بزرگ است. بالاخره شهید است و احترام دارد. بهر جان کندنی بود جسد را عقب آوردیم و تحویل واحد تعاون دادیم و بلافاصله برگشتیم. در راه برگشت در سرراهمان تعداد زیادی جسد عراقی بود که در اثر آفتاب متعفن شده بودند و بو می دادند. چاره ای نداشتیم و با پا گذاشتن روی آنها بسرعت رد شدیم. برای چند لحظه ای برای استراحتی گوشه ای نشستیم . بهمن گفت چقدر جسد اینجا افتاده است؟ -خدا به خانواده شان رحم کند -این ها دشمن هستند -بهرحال خانواده اشان که گناهی ندارند -حق شان است -خیلی ها زورکی آمدند آن قدر بوی تعفن اجساد زیاد شده بود که چفیه ام را روی دهان و دماغم گرفتم و راه افتادیم. تا از یال خودمان را به بالا کشیدیم حدود نیم ساعتی طول کشید. تا به سنگر فرماندهی رسیدیم بهمن خداحافظی کرد و رفت. کاید خورده سؤال کرد عقب چه خبر؟ -هیچ خبری نیست -کسی را ندیدی؟ -نه -امشب قرار است نیروهای کمکی ما بیایند -ان شاء الله یک ساعت بعد که نیروها شروع به آمدن کردند گویا عراقی ها متوجه شده بود و با تیربار به سمت آنها شلیک می کردند. از کاید خورده سؤال کردم از کجا متوجه شدند؟ -هم شنود و هم دوربین دید در شب دارند عاقبت نیروها علی رغم این که چند نفر زخمی دادند توانستند به ما برسند با دیدن آنها به آنها خیر مقدم گفتم وبه سنگر های بالای ارتفاع راهنمایی شان کردم. نیم ساعت بعد دیدم سر و صدای خشایاری به گوش می رسد. خوب دقت کردم دیدم خشایار به طرف ما می آید و عراقیها با تیربار و خمپاره او را می زنند. به علی جمالی گفتم خشایار این جا چه می کند؟ -نمی دانم -یعنی کسی آمده است؟ -شاید در آن غوغای تیربار و خمپاره کسی از خشایار پیاده شده و با دویدن به سمت  بالای یال آمد. معلوم نبود چه کسی است ولی جمالی گفت دعا کن زخمی نشود. -حالا چرا این قدر یواش می دود؟ -نمی دانم چند دقیقه بعد که داشتم شبح او را نگاه می کردم با کمال تعجب دیدم آقای کوسه چی فرمانده لشکر مان در ده قدمی من دارد می آید. صدا زدم بچه ها آقای کوسه چی است همگی به احترام بلند شدیم و با او روبوسی کردیم. با ادب و احترام گفتم آمدن شما خیلی خطرناک بود -ماندن شما هم خطرناک است -شما فرمانده لشکر هستید -همه رزمنده هستیم -آمدن شما موجب روحیه ما شده است -چقدر بوی تعفن می آید؟ -از اجساد عراقی هاست -شما اذیت نمی شوید؟ -چرا ولی راهی نداریم -خدا اجرتان بدهد حدود نیم ساعتی درباره وضعیت منطقه حرف زد و آخرش گفت باید برگردم عقب گفتم صبح بروید بهتر است -صبح؟ -بله -نه باید برگردم -الان خطرناک است -خدا بزرگ است او رفت و ما همگی دعا کردیم زخمی یا شهید نشود.  پس از ده دقیقه وقتی صدای خشایار را شنیدم که عقب می رود گفتم به سلامت رفت. نیم ساعت بعد علی جمالی گفت گرسنه ات نیست؟ -خیلی -چی دوست داری؟ -مگر رستوران است؟ -نه -پس ساندویچ سوسیس بده -فقط کنسرو لوبیا داریم -ممنون با هم کنسروی را باز کردیم و خوردیم. هوا کم کم داشت سرد می شد که گفتم من کمی سردم شده است -پتو بیارم برایت؟ -نه خسته هستم -کمی بخواب داشتیم حرف می زدیم که صدای بهمن بیرم وند بلند شد وفریاد می زد: بچه ها بچه ها عراقی عراقی متوجه نشدم چ
ه شده و چرا فریاد می زند. چند لحظه بعد باز محکمتر صدا زد عراقی ها دارند از زیر ارتفاع می آیند بالا کاید خورده گفت هر کس هر چه نارنجک دارد بیندازد پایین یک جو استرسی یک مرتبه بوجود آمد همه به طرف زیر پایمان که چیزی هم نمی دیدیم شلیک می کردیم. صدای بهمن هر لحظه بلند تر می شد پایین پایین. نیایند بالا. بزن بزن نارنجک روی کمرم را برداشتم و ضامن آن را کشیدم و برای یک لحظه متوجه علی جمالی شدم و دیر او را پرتاپ کردم که بین هوا روی سرمان و پایین ارتفاع منفجر شد و کلی سنگ ریزه روی سرمان ریخت. کاید خورده که متوجه شده بود صدا زد این چه طرز پرتاپ نارنجک انداختن است؟ -حواسم نبود -نزدیک بود همه را تلف کنی -بخیر گذشت -تا الان بله بهمن آرام آرام تا نزدیک سنگرمان آمد و فریاد می زد هر کس نارنجک دارد بمن بدهد. او تند تند نارنجک پرتاپ می کرد و فریاد می زد همه شلیک کنند شاید سه ساعتی همه شلیک می کردیم و نارنجک به پایین پرتاپ می کردیم. ساعت ۳و نیم شب بود که دیگر درگیری قطع شد و یک آرامش حاکم شد. بهمن در حالیکه نفس می زد گفت دیده بان طرف ما خبر داد عده ای دارند به سمت بالا می آیند. من هم گفتم الان است که شبیخون می خوریم. در آن خستگی و دود و آتش بلند شدم و صورت بهمن را بوسیدم و گفتم تمام گردان مدیون توست. -برو بابا. من کی هستم -تو مرد گردان هستی انصافاّ اگر نعره حیدری بهمن نبود و گارد ریاست جمهوری بالا می آمدند و ما هم که خسته و خواب بودیم، همه را قتل عام می کردند. آن شب من عظمت و شجاعت بهمن را دیدم و با دیدن این فرماندهی او از غرور قد کشیدم. وقتی بلند شد برود دست او را گرفتم و گفتم دزدی تان حلال -حلال؟ -حلال حلال -الحمدلله از تو رد شدم بعد نماز صبح وقتی همراه فرماندهی گردان از بالای ارتفاع پایین را نگاه کردیم دیدیم چقدر جسد لابلای مسیر ارتفاع افتاده است. کاید خورده گفت: اگر این ها بالا می آمدند چه می شد؟ -هیچ. الفاتحه -خدا به بهمن خیر بدهد -انصافاّ بهمن کاری کارستان کرد تا چشم کار می کرد جنازه بود. تا توانستم سوره حمد خواندم و به بهمن درود فرستادم که جانمان را نجات داد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کشف دخالت اسپانیا در تولید سلاح­های شیمیایی عراق در یکی از عکس­‌هایی که در مجله تایم به چاپ رسید و شهرت بسیاری کسب کرد، هیأت سازمان ملل و روزنامه­ نگاران غربی با ماسک گاز در حال بررسی یکی از بمب­های شیمیایی کار نکرده­ عراقی بودند. اگر فیوز الکتریکی آن عمل کرده بود این بمب هم مثل بقیه منفجر می­‌شد. به هر حال مأموران سازمان ملل علایمی از روی بمب پیدا کردند و با ردیابی قضیه معلوم شد که جداره بمب ساخت کشور اسپانیا بوده است. فیوزها نیز ساخت یک شرکت اسپانیایی بودند. اگر فیوزها بی عیب و نقص بود و تمام بمب­‌ها در جبهه­ نبرد منفجر می­‌شد، کشف دخالت دولت اسپانیا در برنامه­ تولید سلاح­های شیمیایی عراق چندان آسان به نظر نمی­‌رسید.[13] ___ [13]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۸ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 حمید رمضانی درباره ناصر صدرالسادات نوشته است: فکر نکنم بتوانم چیزی درباره ناصر بنویسم، چون کسانی دیگر هستند که به ناصر خیلی بیشتر از من نزدیک بودند، ولی چون یکی از برادران گفت: «هرچه درباره ناصر میدانی بنویس.، آنچه به یاد دارم می‌نویسم. وقتی به یاد ناصر می افتم، وقتی قیافه ناصر در ذهنم نقش می بندد، به دنبال او جلال هم هست. با ناصر از قبل از انقلاب آشنا بودم، ولی توجه من به او با شروع جنگ آغاز شد. از اول جنگ به هر طریق بود فعالیت می کرد. با رفتن حسین علم الهدی به هویزه، سید ناصر و سید جلال به آنجا رفتند و مشغول تدارکات شدند. بعد هم که حمله هویزه اتفاق افتاد و عده زیادی از برادران شهید شدند، چند نفری جان سالم به در بردند که از جمله آنها ناصر و جلال بودند. اینجا بود که ناصر و جلال تنها شدند. خلأ وجود سید محمدعلی حکیم، حسین علم الهدی، و دیگر شهدای هویزه را هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست جبران کند. آری، جلال و ناصر یادگاران حماسه هویزه بودند. بعد از حمله هویزه، سید جلال و سید ناصر بچه های هویزه را جمع کردند و با کمک آنها یک سری مین در جاده های تدارکاتی عراق کاشتند. بعد ناصر مدتی آمد و در روابط عمومی بسیج در اهواز در قسمت نوار خانه مشغول شد. او می خواست پس از ماه‌ها فعالیت شبانه روزی کمی به خودش برسد. می خواست مدتی مطالعه کند که ناگهان خبر شهادت سید جلال را به او دادند. فکر نکنم بتوانم حالات ناصر را دیگر شرح دهم. فقط کسی می تواند او را درک کند که جای سید ناصر باشد، یعنی با یک نفر چندین سال آنقدر دوست شده باشد که دیگر نتوان بین آنها خطی از جدایی پیدا کرد و بعد صبح یک روز خبر شهادت یکی از آنها را به دیگری بدهند. آری ناصرِ تنها، تنهاتر شد. این بود که اگر بهتر به اعمال و رفتار سید ناصر توجه می‌کردی، در او حالت انتظار عجیبی می دیدی. یادم هست روزی در میان چند نفر از برادران با خنده ولی کاملا امیدوار گفت: «اگر کسی بتواند برای ما کاری بکند، او فقط سید جلال است.) این بود که دیگر نتوانست در روابط عمومی بسیج در اهواز بماند و به سوسنگرد آمد و مسئول روابط عمومی سوسنگرد شد. در اینجا اگر بخواهم کمی از حالات اخلاقی سید ناصر بگویم، اولین چیزی که در ذهنم مجسم می شود محبتی بود که در او موج می زد و اگر کاری برای او می‌کردی، امکان نداشت که آن را برایت جبران نکند. بعضی اوقات آنقدر محبت می کرد که از دستش ناراحت می‌شدی. اگر کاری به او محول می‌کردی، حتما انجام می‌داد. چیز دیگری که خوب یادم هست، نماز ناصر بود. هنوز گریه های او در ذهنم هست و هنوز تکانهایی که در حال گریه کردن در نماز می خورد در ذهنم است. هنوز العفو العفوهایش و یا رب یا رب گفتن هایش در ذهنم است. چقدر خاشع، چقدر خاضع، چقدر از شجاعتش بگویم؛ در حمله سی و یکم، که غرب سوسنگرد آزاد شد، او هم با گروه ما در حمله شرکت کرد. با اینکه ما را پشتیبان گذاشته بودند، یادم هست که او در موقع حمله از گروه اول تهاجم هم جلو زد. ای کاش ناصر را شناخته بودم و درباره او چیزی می‌نوشتم. وقتی ناصر را شناختم که دیگر دیر بود؟ وقتی ناصر را شناختم که دیگر در میان ما نبود؛ وقتی ناصر را شناختم که به ملکوت اعلی پیوست؛ وقتی او را شناختم که نظر به وجه الله می کرد و بالاخره در صبحگاه روز ۲۷ ماه رمضان سال ۱۳۶۰ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسید. خدا ان شاء الله این توفیق را به ما بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم. گوارایش باد شربت شهادت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۱۰ صبح بود که فرماندهی گفت دیگر نیروها خسته اند و نباید بمانند و هر طوری شده باید بروند عقب. او گوشی بیسیم را گرفت و با کوسه چی صحبت کرد و گفت: بچه های من خیلی خسته اند. -تحمل کنید -تحمل نداریم -راهی ندارید مش حسن دیگر تحمل را از دست داد و گفت بابا بچه ها نمی توانند و باید عوض شوند. او در اثر عصبانی شدن چند حرف تند هم به کوسه چی زد ولی حرف او همان حرف بود که فعلا بمانید من و جمالی که شاهد مکالمه این دو نفر بودیم، خنده مان گرفته بود ولی خودمان را کنترل کردیم. ساعت دو عصر بود که فرماندهی گفت آماده باش برویم عقب -گردان؟ -نه من و تو -کجا؟ -فرماندهی لشکر پیاده با هم راه افتادیم و ضمن عبور از روی یال با هزار خستگی و عطش به عقب رفتیم و با موتور به سمت فرماندهی لشکر راه افتادیم. در راه او مدام با عصبانیت می گفت آخر چرا هیچ کس جواب درستی نمی دهد؟ -کمی تحمل کن مش حسن -بچه های مردم خسته اند -خدا بزرگ است تا دم در سنگر فرماندهی لشکر رسیدیم و موتور را کناری گذاشتم، او بلافاصله به داخل سنگر رفت. من از ترس درگیری نرفتم و دم در سنگر نشستم که چند دقیقه بعد عبدالحسین حضریان از فرماندهان محور لشکر بیرون آمد. او تا مرا دید ضمن سلام و احوالپرسی پرسید تو اینجا چه می کنی؟ -با کاید خورده آمدم -چرا نمیایی داخل؟ -احتمال درگیری است -نه بابا -مش حسن خیلی عصبانی است -خبری نیست -پس نیروی کمکی چه شد؟ -فعلا خبری نیست -یعنی حالا حالا ما باید در ارتفاعات بمانیم؟ -بله -پس الان جنگ مش حسن و کوسه چی بالا می گیرد -نه بابا -پس لطف کن سری بزن ببین چه خبر شده است -خودت بروی بهتر است -من محال است بروم خضریان داخل سنگر رفت و بعد از چند دقیقه آمد گفت فکر کن چه شده است؟ -وضع خراب شده است؟ -نه -پس چه شده؟ -فرمانده  ات خوابیده است -خواب؟ -بخدا قسم -شاید کوسه چی او را ضربه فنی کرده است؟ -نه بابا. او خودش مشغول مکالمه بیسیمی است. -پس حالا باید لحظه شماری کنیم -پس من از عملیات بدر برایت خاطره ای بگویم تا اسم عملیات بدر آمد دلم هوای حمید صالحی کرد و بغض کردم. خضریان تا آمد شروع کند نگاهی به من کرد و گفت چه شده؟ -هیچ -پس چرا گریه می کنی؟ -دلم هوای مش حمید صالحی کرد -گفتی.انصافا او یک مرد بود -مش حمید فامیل ما بود -فامیل شما؟ -بله -لر با دزفولی فامیل شده است؟ -آره -چه طور؟ -خواهرش ، زن برادرم است -پس اگر حال نداری نمی گویم -نه بگو -من اصلاً حوصله گریه و زاری را ندارم یک ساعتی با هم حرف زدیم که سرو صدای کاید خورده بلند شد و می گفت بهداروند کجایی؟ خنده ام گرفته بود و خودم را کنترل کردم و گفتم پیش حاج عبدالحسین خضریان هستم او پوتین هایش را پوشید و آمد بیرون . خضریان گفت مش حسن خسته نباشید. -ممنونم کاری نکردم -برای همین جلسه ات می گویم -تو هم دلت خوش است از خضریان خداحافظی کردیم و سوار موتور شدیم و به سمت مقر گردان راه افتادیم. در حالی که کلاهم را روی سرم می کشیدم گفتم جلسه موفقیت آمیز بود؟ -آره خیلی خوب بود -نتیجه اش چه شد؟ -قول تعویض ما را داده است -کی؟ -معلوم نیست -پس هیچ -بهرحال باید نیرو بیاید که تعویض بشویم -خیلی خوب است -کوسه چی گفت قرارگاه نجف قول داده لشکر ده سیدالشهدا تا آمد او را برای جایگزینی شما می فرستیم -ان شاء الله زودتر بیایند -مگر خسته شدی؟ -من نه. بچه ها خیلی خسته شدند -تو فکر خودت باش -روی چشم. راستی وقتی وارد شدی به کوسه چی چه گفتی؟ -بتو چه مربوط؟ -همین طور خواستم بدانم -ندانی بهتر است تا رسیدیم گردان علی جمالی و بهمن بیرم وند به سراغم آمدند و دور از چشم کاید خورده علی گفت چه خبر؟ -خبری نیست -پس رفتید چه کردید؟ -هیچ ده دقیقه ای حرف زد و بعدش خوابید -خوابید؟ -آره -چرا؟ -از شدت ناراحتی -شوخی نکن چه شد؟ -قرار شد تا آمدن لشکر سیدالشهدا بمانیم -پس حالا حالا ماندنی هستیم؟ -معلوم نیست آن روز تا شب در میان سنگر ها رفت و آمد می کردم و آنها را تشویق به مقاومت می کردم. شب بعد نماز مغرب و عشا از شدت خستگی خیلی سریع خوابم برد.  بعد نماز صبح علی جمالی گفت حس می کنم امروز لشکر سیدالشهدا می آیند. -خواب دیدی؟ -نه . حس می کنم -چه خوش خیالی ساعت ۹ صبح در حالیکه مشغول خوردن نان و پنیر بودیم بیسیم به صدا در آمد و کوسه چی گفت محمد محمد حسن کاید خورده بلافاصله شاسی را فشار داد و گفت حسن بگوشم -اوضاع چه طور است؟ -مثل سابق -یاران امام حسین در حال آمدن هستند -کی؟ -در راهند -ممنون شما هستیم ساعت ۱۰:۳۰ لشکر سیدالشهداء با سلام و صلوات از راه رسیدند. بچه ها با دیدن آنها پشت سرهم صلوات می فرستادند و فریاد می زدند برادر رزمنده ام، خوش امدی ، خوش آمدی آنها بی هیچ استراحتی به سمت مواضع عراقی ها رفتند و در روز روشن با آنها درگیر شدند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند کوسه چی در بیسیم گفت: آماده