eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شده بود. با علی قدری احوالپرسی کردم که گفتم علی حرف زیادی نزن. بگو گردان کجاست؟ -خودم تو را به گردان می برم -همین الان -صبر کن کوسه چی را ببین -نه باید بچه های گردان را ببینم او با موتور مرا به محوطه گردان برد و با شوخی گفت زود پیاده شو تا گردان حرکت نکرده است. از او تشکر کردم و درحالی که کوله پشتی ام را روی کمرم انداخته بودم قدم زنان به طرف چادر ها رفتم اولین کسی را که با او برخورد کردم محسن نوراحمدی بود. او تا مرا دید فریاد زد محمود، جمالی، منصور بیایید مهدی اومده. هر کدام از بچه ها از چادری بیرون آمدند و با هم روبوسی و احوالپرسی کردیم. علی جمالی فر طبق معمول گفت چقدر دیر آمدی -نه خیلی به موقع امدم -چه طور؟ -هنوز شما عملیات نرفتید -علی خنده ای کرد و گفت ازشهر چه خبر؟ -کدام شهر؟ -شهر ایران -عراق بسیاری از شهرها را موشک باران کرده است -اندیمشک چطور؟ -نه -نفس های آخرش را می کشد -صدام یا جنگ؟ -صدام -ان شاء الله . حالا چرا سپاه باز هوای غرب کرده است.؟ -عملیات در جنوب تعطیل است -اینجا چطور؟ -با خداست •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۷۷ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فردای آن روز هم همراه همسرم به قم رفتیم و بعد از دو روز گفتم عملیاتی قرار است در غرب بشود من باید بروم -تو که تازه از راه رسیدی -راه را باید رفت -بحث بی خود است. خود دانی فردا صبح با ماشین‌های عبوری شهر به شهر آمدم. تا ساعت ۶ عصر به اندیمشک رسیدم. از دوستان سراغ گرفتم که گردان پادگان کرخه است؟ گفتند نه همه به غرب رفته اند. قدری پی گیری کردم که دیدم بهمن راق در شهر است. او را در مسجد علی بن‌ابیطالب دیدم . از او سؤال کردم از گردان چه خبر؟ -رفتند غرب -کی؟ -سه روز قبل -من چه کنم؟ -فردا من و علیپور و حسن گرامی قرار است برویم غرب -وسیله دارید؟ -بله، لندکروز علیپور -من هم بیایم؟ -چرا که نه. چهار نفری می رویم با او خداحافظی کردم و به خانه پدری ام رفتم. مادرم با زن های همسایه دور هم در کوچه جمع شده بودند و حرف می زدند. مادرم تا مرا دید بلند شد و بغلم کرد و گفت چه عجب یاد ما کردی؟ -من نوکر شما هستم -خانمت کجاست؟ -قم -اندیمشک چه می کنی؟ -عازم کردستان هستم -باز عملیات؟ -باز عملیات شب بعد از خوردن شام با برادرانم ارمغان و فرشید قدری حرف زدم. آنها فقط می پرسیدند فرق کردستان و خوزستان چیست؟ من گفتم هیچ در هر دو جنگ است تا ساعت ۱۲ بیدار بودیم که گفتم بچه ها من خیلی خسته ام. از صبح در راه بودم تا الان. باید کمی استراحت کنم. فردا هم باید در راه باشم. آن قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خواب رفتم. فردا صبح بعد صبحانه صدای بوق ماشین دم در حیاط می آمد. مادرم پرسید این ماشین کیه؟ -دوستانم هستند -الان قرار ست بروی؟ -بله . تا شب در راه هستیم -به سلامتی. به خیر و خوشی با تمام خانواده خداحافظی کردم و صورت همه را بوسیدم و گفتم حلالم کنید . خوبی بدی مادرم گفت از این حرفها نزن -بهر حال آدم است -ان شاء الله به سلامت برمی گردی -همه رزمندگان در حالی که برای همه خانواده دست تکان می دادم ماشین حرکت کرد و به سمت کردستان راه افتادیم.  من کنار محمد علی پور نشسته بودم و او داشت فکر می کرد. به شانه اش زدم و گفتم محمد حال بحث داری؟ -چه بحثی؟ -جنگ -اگر بلد باشم خوب است -من سؤال می کنم تو جواب بده -بپرس سوالاتت را -اوضاع جنگ چه طور است؟ -خیلی بد -چه طور؟ -آمریکا وارد خلیج فارس شده است -بشود چه اشکالی دارد؟ -ما در جنگ علنی با او وارد شدیم -می ترسی؟ -من که آن جا نیستم -پس کی هست؟ -قرارگاه نوح -که فرمانده اش حسین علایی است؟ -بله -چه می کنند؟ -دریا را مین ریزی کردند و حال ناوهای آمریکایی را گرفتند -خدا را شکر -بله. آنها فکر نمی کردند سپاه این قدر توانمند باشد. -حالا فکر کنند او خندید و گفت حالا فکر نمی کنند یقین کرده اند -این که خبر خوبی است -رونالد ریگان هم دستور تحریم اقتصادی را داده -این که از اول بوده است -حالا خیلی شدیدتر شده است -بی خیال -بله تا امام هست بی خیال -همیشه بی خیال هستیم -او قصد دارد ما را زمین گیر کند -در خواب ببیند -اون راهم نمی بیند -متاسفانه چند سکوی نفتی ما زدند -خیلی خسارت دادیم؟ -آره. عده ای هم شهید شدند -ما چه کردیم؟ -تلافی کردیم -چه کردیم؟ -اسکله الاحمدی را موشک زدیم -خدا را شکر. جواب های، هوی است   ماشین از زادگاه شهید توکل کلاوند گذشت که حسن گفت برای شادی روح توکل فاتحه ای بخوانیم. برای لحظاتی دلم رفت پیش توکل. حسن که متوجه من بود گفت چیه دلت برای توکل تنگ شد؟ -آره. الان جای توکل خیلی خالیه -نه بابا. او پایان ماموریت گرفت رفت بهشت -توکل خیلی دوست داشتنی بود -همه او را دوست داشتند -خدا رحمتش کند دیشب چون کمی خوابیده بودم، سرم را به شیشه گذاشتم تا چرتی بزنم. صدای بوق ممتد ماشین مرا از خواب بیدار کرد. از حسن سؤال کردم کجا هستیم الان؟ -خرم آباد -چقدر زود آمدیم -با دنده شش امدم -خدا رحم مان کند -فعلاّ که گاومان زاییده است -چه طور -جاده بسته است .باید از کوهدشت برویم -چه بهتر -چرا؟ -از کوهدشت خیلی خاطره دارم یک ساعت و نیم طول کشید که به شهر کوهدشت رسیدیم. به سپاه رفتیم و بنزین زدیم. به محمد گفتم سال ۶۲، زمانی که حسن باقری فرمانده سپاه بود ما را برای یک اردوی یک هفته ای آورد کوهدشت. -پس واقعاً خاطره داری؟ -بله، من، کرمی، محمد دریکوند و رحیم یوسف آبادی با هم بودیم و جقدر بما خوش گذشت. حدود نیم ساعتی در شهر دوری زدیم و من تمام خاطرات خوبم را برای آنها گفتم. ساعت ۷ شب بود که به منطقه بوالحسن رسیدیم. از حسن پرسیدم این جا کجاست؟ -محل استقرار لشکر -پس گردان حمزه کجاست؟ -صبر کن. چقدر عجله داری -معلوم است عجله دارم آنها مرا به فرماندهی لشکر بردند و گفتند به دوستانت بگو تو را به گردان خواهند برد -پس شما؟ -ما کار داریم داشتیم با هم حرف می زدیم که علی مرادی از درب فرماندهی  لشکر بیرون آمد و تا مرا دید دست هایش را باز کرد و گفت ببین کی امده؟ بیا بغلت کنم. چقدر دلم برایت تنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅بازتاب پیروزی ایران در نبرد فاو کارشناس نظامی سرویس بین المللی رادیو استرالیا موفقیت در عملیات فاو را چشم­گیر و بهتر از تمام دوران جنگ ذکر می­‌کند. خبرنگاران لس آنجلس تایمز و شبکه ان.بی.سی آمریکا از عملیات والفجر ۸ به عنوان بزرگ­ترین پیروزی ایران در خلال جنگ تحمیلی یاد کردند. روزنامه معاریو چاپ اسرائیل نوشت: اگر ایرانی­ها موفق شوند پایگاهی را که تصرف کرده­‌اند حفظ نمایند، موقعیت صدام را متزلزل خواهند ساخت. 🔅 تیمرمن در کتاب "سوداگری مرگ" می­نویسد: نیروهای رزمنده ایرانی کاری کردند که تا آن زمان از نظر ناظران نظامی غیر ممکن بود. این شبیخون؛ سریع، کارآمد و نمایان، کار رزمندگان غواصی بود که به یاری هزاران پاسدار در قایق­های کوچک فایبرگلاس از اروند رود گذشتند و قدم به فاو گذاشتند. 🔅 رادیو آمریکا نیز می­گوید: تحلیل­گران نظامی غرب از این موضع متعجب هستند که ایران چگونه با تجهیزات اندک توانسته از این آبراه عبور نموده و به مواضع عراقی­ها دست یابد.[16] ___ [۱۶]. کنت دمارانش، جنگ جهانی چهارم، http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۱ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅غم از دست دادن مجید سیلاوی و بچه هایی که از دیشب جنگیده و شهید شده بودند، فضای غروب را سنگین کرده بود. ابابیل ها سر رسیدند؛ کمک از سوسنگرد با تعدادی از بچه های مسجد. چقدر عالی شد! حساس ترین قسمت جبهه پل فردوس حمودی بود. بچه ها درون کانال، پشت پل، مستقر شدند و درگیری های ابتدایی جهت بازپس گیری پل وجود داشت، که رفته رفته از شب که می‌گذشت جبهه آرام و آرام تر می شد. و علی هاشمی، به دلیل احتمال پاتکهای صبح، فرمان مین کاری روی پل را داد. از سمت مخالف پل به سمت بچه های خودی شروع کردیم به مین‌کاری، ضد تانک، و ضد نفربر روی پل... این کار تا نزدیکی‌های اذان صبح ادامه داشت. آتش تیرتراش بر روی پل، سنگین و سنگین تر می شد. بچه های مسجد، توی کانال، پشت پل، به خواب نازی رفته بودند. محمدحسین آلوگردی با کلاه خود آهنی سر بر روی زمین به خواب رفته بود... بچه ها مجبور بودند مین ها را از داخل کانال ها حمل کنند. بارها، بچه های حمل مین، خوابیده ها را لگدمال می کردند و صدا از کسی درنمی آمد؛ یا خواب بودند یا خودشان را برای اینکه بچه های تخریب شرمنده نشوند به خواب میزدند. حمید علم در آن عملیات از بچه های تخریب بود. مین ها را زیر آتش تیربار می‌کاشتیم، اما آتش روی پل چنان سنگین شد که مجبور شدیم مین ها را از فاصله نزدیک به روی پل پرتاب کنیم. رفته رفته صدای حرف زدن عراقی ها و فریاد آنها به گوش می رسید... اضطراب در دلم اوج گرفت؛ اول تحمل کردم؛ سرانجام ترس غلبه کرد بین بچه هایی که خواب بودند حسن را پیدا کردم. حسن لطفی نیا (حسن بمبی) از همه بچه ها زبل تر و رزمی تر بود. قبلا در عملیات های گذشته او را دیده بودم. حمید رمضانی بزرگ، داماد ایشان شد. چه وصلت زیبایی! از رزم حسن خیلی خوشم آمده بود. جوانمرد بود؛ هيكل مشتی و خفت و محکمی داشت. در عملیات قبلی، "طراح"، با آرپی جی ۱۱ غنیمتی عراقی، چنان حرفه ای خط آتشی ایجاد کرد که بر و بچه های لشکر ۱۶ قزوین، به سرهنگ لطفی، که با دستکش پشت جیپ میو نشسته بود، حسن را معرفی کردند. سرهنگ وقتی که او را دید، از خشمی که قبلا به واسطه جلو رفتن بچه ها داشت، کاسته شد و آرام گرفت. دو سه بار به پشت کمر حسن زد و گفت: "جوان جوان" یادم نیست که چی بهش گفت. خلاصه، توی کانال، نیمه شب، هرطوری بود حسن را صدا کردم. او با اخم و تخم گفت: «چنه؟» گفتم: "حسن، عراقی ها. حسن، عراقی ها." هر بار که می‌گفتم عراقی ها، خودم بیشتر خجالت می‌کشیدم. بلند شد. شلوار پر از خاکش را کمی تکاند و کمربند آویزانش را سفت کرد. آرپی جی را کور مال کورمال برداشت. صدا کرد: «مهدی، گلوله» گفتم: «حسن، چه میدونم، دست کردم بغل محمد حسین آلوگردی، کوله آرپی جی محمد حسین آلوگردی را دیدم. یک گلوله درآوردم. حسن هنوز خواب بود. گلوله آرپی جی توی شکاف لوله قرار نمی گرفت. با هم گلوله را توی لول آرپی جی کردیم، اما پیچ گلوله نمی افتاد توی درز لول. گلوله را از حسن گرفتم؛ آرپی جی را آماده کردم و دادم به حسن و رفتم صدای شلیک آرپی جی را شنیدم. گلوله رفت درست وسط چادر ماشین ایفای عراقی که آن دست آب بود. حسن مشتی گره کرد و تکبیری به آسمان برد، اما الكی زد. خواب بودا کوتاه هم نمی آمد! چادر ایفا آتش گرفت و دیدیم که تمام نیروهای پیاده عراقی که در صد متری ما هستند، آتش چادر همه فضا را روشن کرده بود. بچه ها همه بیدار شدند و تیراندازی آغاز شد... تلفات سنگینی به عراقی ها وارد شد و پل از خطر سقوط نجات پیدا کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۸ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ یک ساعتی با هم حرف زدیم که با علی به فرماندهی گردان رفتم و با فرماندهی گردان خوش وبشی کردم. از او سؤال کردم عملیات نزدیک است؟ -الصبح بقریب -یعنی چه؟ -عجله نکن -اگر اجازه بدهید با موتور بروم تا لشکر -چکار داری؟ -کاری با محمودی اطلاعات دارم -زود برگردی -حتماً پرسان پرسان محمودی را گیر آوردم وبعد کلی حرف های همیشگی ، از او سؤال کردم آقا محمود چرا این جا آمده سپاه؟ -اینجا خیلی مهم است -مثلاً ؟ -سد دربند یجان یکی از مهمترین تاسیسات اقتصادی عراق است -چه طور؟ -این سد علاوه بر تامین آب کشاورزی و پرورش ماهی در تامین برق قسمت وسیعی از عراق نقش بسزایی دارد -کدام شهر بما خیلی نزدیک است؟ -حلبچه -شیعه هستند؟ -نه -پس چرا این جا آمدیم؟ -پادگان نظامی لشکر ۲۷ عراق این جاست -کجا؟ -کانی مانگاه. مقر فرماندهی نیروهای دفاع الوطنی سپاه یکم در منطقه اوراژه و پایگاه موشکی سام ۲ و سام ۷ می باشد -عجب جای مهمی است -بله، خیلی مهم است آن قدر شیرین و متین حرف می زد که زمان از دستم رفت. نگاهی به ساعت مچی ام کردم و با تعجب گفتم چقدر زمان زود گذشت. -خسته ای برو بخواب -ممنون شما هستم -صبح سری به گردان می زنم -منتظرت هستم تا فردا ظهر به فرماندهی گردان نرفتم. موقع نماز ظهر و عصر درحالی که داشتم نمازخانه می رفتم با کاید خورده روبرو شدم. او که داشت آستین های پیراهنش را پایین می کشید، با خنده گفت: ناسلامتی تو به فرماندهی گردان معرفی شدی ولی خبری  از تو نیست -در خدمتت هستم -از دیشب غیب شدی -نه به لشکر رفتم سری به محمودی زدم -خبری بود؟ -نه برای تجدید روحیه رفتم -هنوز نرسیدی بگذار عرقت خشک بشود بعد برو تجدید روحیه -روی چشم. بهر حال شما فرمانده مایید. مقر گردان ما قبل از عملیات در مکانی به نام گچینه بود. جای خیلی خوبی نبود. زندگی با اعمال شاقه بود. منصور الیاس پور که مایه قوت و بالا رفتن روحیه بچه ها بود هر از گاهی با حرفهایش خنده را به لب بچه ها می آورد. آن روز ساعت ۵ عصر بود که سراسیمه بسراغم آمد و گفت دلم گرفته -منصور و دل گرفتگی؟ -باورت نمی شود -نه -چه کنم؟ -شوخی می کنم. چه کنم؟ -برویم مکان خلوتی برایم روضه بخوان. -برویم با هم به پشت گردان جایی که خلوت بود روی بریده درخت تنومندی نشستیم و من شروع به خواندن شعری کردم هیهات مصیبتی تنها ماندن هنگام رحیل همرهان جا ماندن سخت است فراق ... منصور شروع کرد به گریه کردن. هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم که این منصور است که گریه می کند. تا آمدم مصرع سوم را بخوانم یک مرتبه صدای عرعر الاغی بلند شد که فهمیدم پشت سرما ایستاده است. منصور که درحال گریه بود یک مرتبه از شدت خنده روی زمین افتاد و بلند بلند گفت ای بر پدرت لعنت. حالا وقت عرعرت بود؟ من بدتر از منصور کنترل خودم را نداشتم و می خندیدم. منصور که داشت اشک های چشمهایش را پاک می کرد گفت در خاطراتت بنویس این روز تاریخی را . -گریه تو یا عرعر الاغ را؟ -هر دو را -آره قطعه تاریخی است راستی راستی الاغ هم با من هم نوا شده بود، هم ذات پنداری بود. از خیر روضه گذشتیم و پیش علی جمالی آمدم. علی داشت قرآن می خواند و درحال خودش بود. از او سؤال کردم می دانی در چه ماهی قرار داریم؟ -بله. اسفند -نه ماه عربی -نه -ماه رجب -جدی، حواسم نبود. -چقدر روزه در این ماه ثواب دارد -ما که محرومیم و نمی توانیم روزه بگیریم -نیت که داریم ثواب می بریم -یادش بخیر. در پادگان کرخه. روزه می گرفتیم و همراه ماشاءالله دعای رجب را بعد از نماز می خواندیم . -آره. چه روزهایی بود. چقدر زود تمام شدند. عاقبت روز موعود رسید. سه شنبه ۶۶/۱۲/۲۴ بود. بعد از نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان گفت تمام گردان آماده عملیات باشند شب خبردار شدیم عملیات والفجر ده انجام شده است فردا صبح رادیو خبر انجام آن را با شور و هیجان داد و بیانیه قرارگاه خاتم الانبیاء را قرائت کرد. شب با عده ای از فرماندهان به سنگر فرماندهی گردان رفتیم. او با دیدن این همه فرمانده گفت خبری شده؟ علی جمالی گفت برای خبرگیری آمدیم -چه خبری؟ -عملیات جدید -از رادیو که شنیدید -نه - بیشتر برایمان بگویید -من از کیانی شنیدم سپاه تمام یگان هایش را پای کار اورده و می خواهد هر طوری شده عملیات بزرگی را انجام بدهد علی جمالی سؤال کرد ما هم در عملیات می رویم؟ -بله. حتماً - کی؟ -لشکر ولی عصر تحت امر قرارگاه قدس است -به جز ما کدام گردان لشکر عمل می کند؟ -لشکر باشش گردان عمل می کند آن شب همه لحظه شماری می کردیم ما هم وارد عملیات شویم. عصر ساعت ۵ یک مرتبه فرماندهی لشکر تمام فرماندهان گردان عمل کننده را جمع کرد و درباره عملیات جدید حرفهای عجیب و غریبی زد.  او می گفت لشکر ما زیرمجموعه قرارگاه قدس است و همراه ما لشکر ثاراله، ۲۵ کربلا، ۱۹ فجر، ۱۷ علی ابن ابیطالب و لشکر ۳۳ المهدی هستند. او ادامه داد ما
موریت لشکر ما، بستن تنگه و تصرف پل گردکو یعنی عقبه اصلی دشمن به منطقه است. شب بعد نماز مغرب عشا، به نیروها مرغ دادند و همه فهمیدیم حتماً امشب عملیات است. ساعت ۹ فرمان حرکت به تمام نیروها داده شد. در آن روز دزلی نزدیک ترین شهری بود که ما در آن جا بودیم. آقای کیانی، فرماندهی اش را در نفربری در شهر دزلی قرار داده بود تا به خط نزدیک تر باشد. برف شدیدی باریده بود و سرما غوغا می کرد. بچه ها سعی می کردند تمام سرو صورت شان را بپوشانند تا بلکه از سرما کمی راحت شوند. از شدت سرما، دندانهایم بهم می خورد و می لرزیدم ولی کاری نمی شد کرد.   ساعت ۱۲ شب فرماندهی گردان تمام فرماندهان گردان ها را توجیه کرد و گفت از نقطه مقابلمان هیچ اطلاعی نداریم. چقدر نیرو وجود دارد یا چقدر تجهیزات دارند. خیلی دعا کنید. او حرف می زد و من تند و تند آیه الکرسی می خواندم و چهار گوش به حرفهایش گوش می دادم. وسط حرف های او محمودی هم از راه رسید. چقدر از دیدن او خوشحال شدم. بهر حال او راه بلد بود و خیلی نقطه قوتی بود. او یک راست به سراغم آمد و آرام گفت حاجی آماده ای ؟ -می بینی که ولی خیلی سرده -بخاری بیارم؟ -شوخی نکن. -دروغ نمی گویم خیلی سرد است. -تحمل کن. خدا کمکت می کند. -از جلو چه خبر؟ -فقط دعا کن دقایق به سختی می گذشت و در نقطه رهایی منتظر شنیدن نام رمز عملیات بودیم. محمود ظهیری چند قاطر آورده بود و به شوخی می گفت اینها نیروهای زرهی من هستند. در عین سرما از حرفهای محمود خنده ام گرفت بود و گفتم زنجیر چرخ دارند؟ -در حد بیست -مسافر نمی خواهی؟ -اصلاًٌ. پیاده بروید بهتر است خوابم می آمد و حسابی سرما اذیتم می کرد. منصور به خلاف همیشه لال شده بود و حرفی نمی زد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گنه‌کارا ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع بودند و مشغول خواندن دعای کمیل مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند در آن هم همه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید آی گنهکار کجای مجلس نشسته ای ... که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهای شیطون فریاد کشید "پشت میکروفون" که یکدفعه حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل با خنده 😂😂😂😂😂تمام شد. 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅گزارش سازمان ملل در خصوص کمک­های غرب به برنامه­‌های تسلیحاتی عراق عراق تسلیحات خود را از ۱۵۰ شرکت آلمانی، آمریکایی و انگلیسی تهیه کرده است. براساس گزارش­‌ها، دولت عراق از سال 1975 توسط ۸۰ کمپانی آلمانی، ۲۴ شرکت آمریکایی و حدود ۱۲ شرکت انگلیسی و چند شرکت سوئیسی، ژاپنی، ایتالیایی، فرانسوی، سوئدی، برزیلی و آرژانتینی تجهیزات دریافت کرده است. آلمان بیشترین کمک را به برنامه اتمی با ۲۷ شرکت و آمریکا با ۲۴ شرکت و انگلیس با ۱۱ شرکت انجام داده­‌اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۲ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 ادامه کار گروه شناسایی بچه های شناسایی سوسنگرد، پس از این عملیات، به روستای مالکیه برگشتند تا شناسایی محورهای غرب سوسنگرد را ادامه بدهند و تکمیل کنند. تأکید فرماندهان بر این شناسایی ها، نشانه ای از در پیش بودن عملیاتی در این منطقه داشت. حمید رمضانی، به رغم کم‌سن تر بودن از تعدادی از بچه های شناسایی، با قابلیت ها و شایستگی هایی که از خود نشان داده بود عملا فرماندهی گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری را بر عهده گرفته و فضل الله صرامی هم به جمع بچه ها اضافه شده بود. یک شب که به مالكيه رفته بودم، نیمه های شب، محمدحسین آلوگردی برای نماز شب بیدار شد و نزدیکی های اذان صبح، که هنوز بچه ها در خواب بودند، با ایجاد سر و صدا هنگام راه رفتن، موقعی که میخواست برای وضو بیرون برود، ما را از خواب بیدار کرد تا برای نماز خواب نمانیم. صبح آن روز فضل الله من را به یکی از محورهای شناسایی برد و با آنجا آشنا کرد. کانالهای کشاورزی موجود در زمین های مسطح غرب سوسنگرد نقش مهمی در شناسایی ها داشت. بچه ها درون این کانالها که با شرقی - غربی بودند یا شمالی - جنوبی شبها و گاهی در زیر آفتاب و روشنایی کامل صبحگاهی تا زیر خاکریز اول عراقی ها می رفتند و تیربارها و استحکامات خط آنها را شناسایی و روی کاغذ کالک پیاده می کردند. این شناسایی ها تا شب عملیات ادامه داشت تا هرگونه تغییرات دشمن ثبت شود و خطری رزمندگان را از ناحیه تیربارها و میادین مین تهدید نکند. در آن مقطع، بچه های مسجد واقعا خطرناک ترین مسئولیتهای جنگ را بر عهده گرفته بودند، زیر خاکریز اول دشمن، حتی صدای سرفه و زمزمه عراقی ها هم شنیده می شد. یکی از علت هایی که بچه ها گاهی صبح تا قبل از ظهر را برای شناسایی مناسب دیده بودند و گاهی شناسایی ها در آن زمان انجام می گرفت آن بود که آفتاب پشت سر بچه ها و روبه روی عراقی ها بود و دید آنها به فضای روبه رویشان بسیار کم می شد. در عوض دید بچه ها به خط عراقی ها در بهترین وضعیت خود قرار داشت. بچه ها در شناسایی های جبهه فارسیات با تجربه به این موضوع پی برده بودند. سید مجتبی می گوید: یک روز در آنجا، من و سید محمدرضا حسن زاده و حسن لطفی نیا تا یک متری کمین عراقی ها رفته بودیم. یکی از آنها در حالی که روی کانال نشسته بود، در آن فاصله کم ما را ندید و وقتی ما به طور اتفاقی او را دیدیم، با سرعت به عقب برگشتیم، اما بر اثر دويدن آن نظامی عراقی ما را دید و به رگبار بست. گلوله ها از لابه لای دست و پای ما عبور می کرد و هر لحظه انتظار می رفت یکی از ما تیر بخورد، اما به خواست خدا حتی یک خراش هم به هیچ کدام از ما وارد شد و از راه کانال های کشاورزی به مقر بازگشتیم.» سحرگاه ۲۷ شهریور، قبل از روشن شدن هوا، عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که به دست گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل، احمد غدیریان و محمود ياسين به محض باخبر شدن از عملیات به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت کنند. من و یکی از بچه ها هم آمدیم، اما نیم ساعتی دیر رسیدیم و نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند. فرهاد شیرالی، که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود، گفت: «نیروها اینجا تجمع کرده اند.» اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشای عراقی ها قرار گرفته بود. حاج صادق آهنگری اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان می گریستند. امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود.» چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده بود. بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند. یکی از بچه ها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید. احمد غدیریان گفته بود: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.» محمود یاسین هم گفته بود: «من هم سر برانکارد مجروحان عملیات را می‌گیرم و مجروحان را حمل می کنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد، آن را بر می دارم و به رزمندگان کمک می کنم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جهت خرید اینترنتی کتاب "دِین" می توانید از طریق لینک زیر ارتباط دسترسی پیدا کنید. https://sooremehr.ir/book/2512 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت دو نیمه شب صدای رمز عملیات توسط فرماندهی لشکر به فرماندهی گردان داده شد: یا محمد بن عبدالله. به پیش حرکت در کوه و کمر کار شاقی بود ولی برای رسیدن به دشمن راهی نداشتیم. محمود برای این که قاطرها رم نکنند و به ته دره نروند چشمهای آن ها را بسته بود و با کشیدن افسار آنها را جلو می برد. با اعلام رمز عملیات تمام یگان های تحت امر قرارگاه قدس وارد عمل شدند و از کوه و کمر بالا می کشیدند. در دو ساعت اول قرارگاه به همراهی نیروهایش توانست ارتفاعات مله خور و چناره، خرنوازان، هانی فتح و بالامبو را فتح نماید و پدافند نمایند. در بیسیم صدای کدام فرمانده بود نمی دانم ولی می گفت در سمت چپ محور ما عراقی ها مقاومت می کنند و کوتاه نمی آیند تا صبح این مقاومت، سبب شد نیروهای دیگر روی شاخ سومر و شاخ شمیران متوقف شوند و جلو نروند هرچه جلو می رفتیم خبری از عراقی ها نبود. برای یک لحظه به علی جمالی گفتم نکند داریم می رویم در دل عراقی ها؟ -چه طور؟ -هیچ کس شلیک نمی کند -احتمالاً فرار کردند. -و احتمال دارد منتظر ما هستند -بعید است. حرفهای خوب بزن بعد از چهار ساعت پیاده روی در کوه و کمر، به پایگاهی رسیدیم که معلوم نبود چه هست. فرماندهی گردان گفت گروهان نصر آرام برود این پایگاه را بگیرد. بچه ها با تیر اندازی زیاد به پایگاه حمله کردند ولی هیچ شلیک یا خبری از پایگاه دیده نشد. بعد از کلی بگیر و ببند یکی از فرماندهان گفت این جا آشپزخانه است کایدخورده گفت آشپزخانه؟ -بله -از کجا می گویید؟ -پر از مرغ و گوشت و برنج است تا این حرف را شنیدم گفتم چلگه، منصور، محمود، مقابلمان آشپزخانه است، سریع برویم آن جا تا وارد آشپزخانه شدیم دیدم مملو از گونی های برنج و یخ دان های پر از گوشت و مرغ است باورم نمی شد. به منصور گفتم احتمالاً این اجناس سمی هستند منصور که حسابی خسته شده بود گفت لطفاً خفه شو. کی عراقی ها فرصت کردند این ها را سمی کنند؟ -بهرحال احتمال است -تقصیرت نیست حوزوی هستی و اهل احتمالات محمود به بچه های آشپزخانه گردان گفت سریع باید یک غذای گرم آماده کنید ساعت ۱۱ ظهر بود که محمود تمام گردان را به یک غذای گرم دعوت کرد. گردان هایی که کنار ما بودند ولی دیدند ما غذای گرم می خوریم تعجب میکردند و می گفتند از کجا برایتان غذای گرم آوردند.؟ محمود به تمام گردان ها مرغ و برنج داد و گفت شما هم غذا درست کنید و بخورید. بعد از آن که همه غذای گرم را به عنوان نهار خوردیم به سراغ فرماندهی گردان رفتم و گفتم از محورهای دیگر خبری نداری؟ این طور که آقای کیانی می گوید شهرهای دوجیله و نوسود آزاد شده اند ـ حلبچه چه طور؟ -در محاصره است -ما در مرحله دوم شرکت می کنیم؟ -ظاهراً نه -چرا؟ -دستور فرمانده لشکر است روز جمعه ۶۶/۱۲/۲۸ عراقی ها به قصد عقب نشاندن ما از محور شمالی پاتک سنگینی را شروع کردند که نیروها با قدرت تمام مقابل آنها مقاومت کردند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند فردا صبح خبر آزادسازی شهر حلبچه تمام منطقه را فرا گرفت و همه نیروها تیراندازی هوایی می کردند. شاید سه چهار ساعتی نگذشته بود که یکمرتبه صدای غرش هواپیما های جنگی عراقی بلند شد و تمام شهر را بمباران شیمایی کردند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. هم هواپیما ها بمباران می کردند و هم توپخانه شلیک می کرد. مش حسن کایدخورده گفت بچه ها برای این شهر ۷۰ هزار نفری دعا کنید. الان همه در اثر گاز شیمیایی تلف می شوند. هنوز دو سه ساعتی نگذشته بود که عده ای زن و بچه با مردهایشان از سمت کوه و کمر برای فرار از شیمیایی به سمت دزلی می آمدند. دیدن چهره های ترس آلود و زرد آنها دل سنگ را آب می کرد. از دیدن این مناظر، روی زمین نشستم و طاقت دیدن آنها را نداشتم. زن و بچه های عراقی به زبان کردی با ما حرف می زدند که نمی فهمیدیم چه می گویند. هرچه آذوقه جنگی بما داده بودند را از کوله پشتی ام ر آوردم و به آنها دادم. منصور با نارحتی گفت صدام نامرد که به مردم خودش رحم نمی کند می خواهی بما رحم کند. فضای رعب و وحشتی بود که همه را به ترس و واهمه وادار کرده بود. در عرض چند ساعت چند هزار نفر براحتی کشته شدند و آب از آب هم تکان نخورد لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب در شهر حلبچه بود و عده زیادی از نیروهایش شیمیایی شده بودند. روز دوم بمباران شیمیایی حلبچه، آیت الله محقق نماینده امام در قرارگاه کربلا آمد و سری به نیروها زد و از شدت ناراحتی مردم حلبچه چهره اش زرد شده بود مدام می گفت سلاخی از این بیشتر نمی شود. خدا صدام را به خواری مبتلاء کند. عصر به واحد اطلاعات لشکر رفتم که دیدم عبدالله احمدی و بچه های واحد همه دور هم نشسته اند و مشغول بررسی عملیات والفجر ده هستند. تا دم در سنگرشان رسیدم محمودی از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت به موقع آمدی. داریم در مورد حلبچه بحث
می کنیم. -مزاحم نباشم؟ -نه بیا داخل تا وارد سنگر شدم عبدالله احمدی بلند شد و احترام گذاشت و مرا کنار خودش نشاند و گفت از فرمایش های شما استفاده کنیم. ـ من که سرباز شما هستم -نظر شما در مورد عملیات بمباران شیمیایی که صدام در حلبچه انجام داده است چیست؟ -چراغ سبز آمریکایی به او که دستت باز باز است -همین؟ -نه. دوم خوی وحشی گری او که اصلاً قابل اطمینان نیست -تحلیل خوبی است -حالا شما برایم از عملیات و ادامه آن بگویید -برخی از لشکرهای سپاه بعد از حمله شیمیایی عراق در حلبچه، در محور خرمال به سید صادق عملیاتی انجام داده اند. -موفق بودند؟ -بله. آنها توانستند حدود ۱۹ ارتفاع حساس منطقه را فتح کنند. -مگر ارتفاع حساس داریم؟ -بله. ارتفاعات ۱۰۵۸ بنام وریشن که مشرف به شهر سید صادق است -خدا را شکر -نتیجه دیگر عملیات آنها، آزاد سازی چند روستا در استان سلیمانیه است او حدود ده دقیقه ای حرف زد ولی من تمام حواسم پیش کشتار وحشیانه مردم بی گناه حلبچه بود. شب، بعد از کلی بحث و گفت و گو با بچه های فرماندهی گردان، برای خوابیدن به سنگر منصور الیاس پور رفتم. او که داشت پیراهن خاکی اش را با سوزن می دوخت گفت ببین در جبهه شده ام مادر بزرگ -چه طور؟ -دارم خودم پیراهنم پاره شده می دوزم قدری با هم حرف زدیم ولی او بر خلاف همیشه که شاد و خندان بود، اصلاً حرف خنده دار نزد و فقط می گفت این مردم این شب ها چه می کنند؟ -مردمی نمانده است -بهر حال باقیمانده آنها -منصور چیزی از این مردم مظلوم کرد نمانده است -همین مرا خیلی بهم ریخته است ساعت ۱۲ بود که گفتم من خیلی خسته ام اگر اجازه بدهی بخوابم. شاید سه ساعتی از خوابیدن مان نگذشته بود که نفسم گرفت و از خواب بیدار شدم. سرفه های زیادی کردم به طوری که منصور هم بیدار شد و با ناراحتی گفت چرا این قدر سرفه می کنی؟ -نمی دانم. احتمالاً شیمیایی زدند. -نه بابا -باور کن. بوی عطر سیب را حس نمی کنی؟ -حالا عطر سیب یا انار یا گوجه -بیچاره شیمیایی بشویم بدبخت می شویم او در حالی که از این پهلو به آن پهلو غلتی زد گفت مهدی جان! اگر شیمیایی شدیم که شدیم و اگر نشدیم پس بگیر بخواب -تو چقدر بی خیالی -مزاحم خوابم نشو -لااقل بلند شو آمپول آتروپین را بزن یا ماسک زهرماری را بزن -من اهلش نیستم از جیبم آمپول ضد شیمیایی را در آوردم و چشمانم را بستم و آن را محکم به ران پای راستم زدم. آن قدر درد داشتم که با تمام وجود فریاد زدم منصور بدادم برس منصور سراسیمه از خواب پرید و گفت چی شده چی شده؟ خمپاره زدند؟ چی شده؟ -هیچی آمپول آتروپین را به پای راستم زدم -همین؟ -بله -آمپول را به سرت بزن که مرا این وقت شب بیدار کردی -شاهنامه آخرش خوش است صبح برای صبحانه به سنگر علی جمالی رفتم و او گفت شنیدی دیشب عراقی شیمیایی زد؟ -بله -چه کار کردی؟ -آمپول را زدم -ولی احتمالاً همه شیمیایی شدیم -کاری نمی شود کرد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂