eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فردا صبح ساعت ۹ بود که بچه های عملیات قرارگاه خبر دادند عراقی ها از شلمچه به سمت خرمشهر حمله کردند. شنیدن این خبر اوضاع مرا بهم ریخت و هزار سؤال بی پاسخ مقابلم قرار داد که با آنها نمی‌دانستم چه کنم. با بچه های عملیات با یک لندکروز به سمت جاده اهواز خرمشهر حرکت کردم. جمعیت زیادی در میان جاده ایستاده بود که مانع رسیدن عراقی ها بشوند. از اولین دژبانی که رد شدیم، آقای نیک خواه که از دوستان خوبم بود را دیدم که سراسیمه و مضطرف از ماشین پیاده شد و به طرفمان آمد. او عینک  می زد و چشمانش ضعیف بود. او جلوی ماشین ما ایستاد و با دست محکم روی کاپوت زد و گفت برگردید عقب برگردید. صاف معلوم بود مرا نمی بیند و یا نشناخته است. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و روبرویش ایستادم و گفتم سلام حاجی جان چی شده؟ ـ سلام. عراقی ها تا ۳۰ کیلومتری خرمشهر آمدند ـ تو مطمئن هستی؟ ـ آره من از الان از آن محور دارم میایم ـ خدا رحم کند.  آن روز جمعه ۶۷/۴/۳۱ بود و من با این تهاجم سنگین و سریع عراق یاد پیش‌روی آنها درروزهای اول جنگ افتادم. ناراحت گوشه ای نشستم و کنترل خودم را از دست داده بودم. ماشین ها به سرعت می آمدند و نیرو پیاده می رکردند و بر می گشتند. از کلمن پشت لندکروز مقداری آب خنک به نیکخواه دادم تا بلکه کمی آرام شود. از او پرسیدم این تهاجم یعنی چه؟ _ عراق می خواهد با اشغال خرمشهر و گرفتن اسیر، دست برنده را در مذاکرات داشته باشد. او حرف می زد و من داشتم با خودم فکر می کردم اگر یک بار دیگر خرمشهر سقوط کند و دست عراقی ها بیفتد چه می شود. سریع به قرارگاه برگشتم و مستقیماً به فرماندهی رفتم. آن جا بهترین جا بود که می شد مستندترین خبرها را شنید. تا وارد راهرو فرماندهی شدم یکی از بچه های مخابرات صدا زد متن خبر را گرفتم. تعجب کردم که متن خبر چه چیزی را می گوید گرفتم. آرام آرام جلو رفتم آقای صراف رئیس دفتر فرماندهی را دیدم. با او سلام و علیک کردم و پرسیدم چیزی شده؟ _امام به سپاه پیام داده  است _پیام؟ ـ بله پیام ـ چه پیامی؟ ـ گفته جان سپاه و جان خرمشهر ـ یا اباالفضل العباس آن مردمی که جبهه نیامده بودند و یا انگیزه ادامه دادن را نداشتند با شنیدن این وضعیت، سراسیمه راهی جبهه ها شدند. جمعیتی که رو به جبهه ها آورده بودند آن قدر زیاد بودند که قرارگاه قدرت دادن لباس و اسلحه به آنها را نداشت. انگار روزهای اول جنگ بود که در شمال خوزستان همه راهی پل نادری و قهوه خانه و فکه شدیم. تا شب آن قدر نیروی تازه نفس از راه رسیدند که یقین کردم این ها تا نابودی عراق ول کن معامله نیستند. سپاه وارد درگیری شدیدی با عراقی ها شد و عملیاتی تحت عنوان عملیات سرنوشت انجام شد که عراقی ها را تا مرزهای خودشان با خفت و خواری عقب راندند. شب وقتی خسته و کوفته به قرارگاه برگشتم، تلفنی به همسرم زدم و گفتم اگر خبری شنیدی، من سالم هستم. او که بسیار عصبی شده بود سؤال کرد خرمشهر را عراق گرفت؟ ـ عراق غلط می کند ـ دروغ نگو ـ به جان شهیدت قسم ـ با من رو راست باش ـ عزیزم تو باردار هستی. نباید دلهره داشته باشی ـ تو بگو دروغ نمی گویی ـ دلیلی ندارم دروغ بگویم ـ کی بر می گردی؟ _ معلوم نیست تا دو سه روزی در جنوب درگیری ما ادامه داشت که ناگهان در ساعت دو و نیم عصر ۶۷/۵/۳ خبردار شدم عراقی ها از غرب کشور بهمراهی ارتش بعث عراق، از طریق سرپل ذهاب به طرف شهر کرند حمله کردند. شنیدن این خبر تمام روح و روان مرا بهم ریخت. وقتی قرارگاه طبق دستور فرماندهی کل سپاه قرار شد برخی از لشکرهایش را با هلی کوپتر به کرمانشاه ببرد من هم همراه آنها به کرمانشاه رفتم. در غرب هم باز مردم  غیرتی شده بودند و گروه گروه راهی کرمانشاه شده بودند تا جلوی ارتش بعث عراق را بگیرند. اصلاً دوست ندارم آن روزها را باز خوانی کنم. لشکر یاس و افسردگی احاطه مان کرده بود و می رفت نابودمان کند که دست الهی ما را از زمین ذلت به اوج عزت برد. با عملیات مرصاد، عراق و منافقین با وضعیت محقرانه ای بدرک واصل شدند و عده ای اسیر و برخی فرار کردند. شب هنگام که با بچه های لشکر سیدالشهداء حرف می زدم می گفتند دماری از روزگار منافقین در آوردیم که انتقام تمام ترور و انفجارهای آنها را گرفتیم.   •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سید تراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ دشمن یک‌شبه تصمیم نمی‌گیرد که حمله کند. لااقل یک هفته طول می‌کشد تا نیروها و ادوات‌شان را جابجا کند. من در همان تاریخ ۵۹/۶/۲۵، یک روز قبل از آنکه صدام قرارداد الجزیره را پاره کند، با آقای غرضی رفتیم پاسگاه کوشک. همه چیز را دید. گفت ذاکری این‌ها برای چه آمدند اینجا؟ گفتم پس در مجلس چه گفتی؟ خودت هم باور نداشتی؟‌ گفت بیش از ۲۰۰ تانک است. گفتم بله، خیلی بیشتر است. گفت برای چه جمع شده‌اند؟ گفتم همین پاسگاه کوشک که ما ایستادیم، برای عراق است. سه کیلومتر در خاک عراق است. طبق قرارداد ۱۹۷۵ باید بر اساس قرارداد ۱۹۱۳ این مناطق را به عراق واگذار می‌کردیم که نکردیم. گفت خب بیایند این مناطق را به آن‌ها واگذار می‌کنیم. گفتم الان دیگر دیر شده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 بازخوانی عملیات طریق القدس قسمت چهارم سردار حسین کلاه‌کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅سه گروهان از گردان بلالی که وسط کانال کشاورزی و سمت راست کانال بودند تکبیر گویان به سنگرهای دشمن یورش بردند، نبرد سختی در گرفت. دشمن تقریبا حساس بود و نوعی آمادگی روی سنگرها داشت. تعدادی از عزیزان ما در موانع گرفتار مین‌های دشمن شدند، اکثر شهداء و مجروحان گردان در زمان اولیه و عبور از موانع دچار حادث شدند! سمت چپ کانال یک تیربار دشمن خیلی سرسختی می‌کرد. بنده به کسانیکه آرپی جی دستشان بود گفتم هرطور شده با هم هدف بگیرید و تیربار را خاموش کنید. نزدیک به یک ساعت جنگ زیر خاکریز ادامه داشت اما تهاجم بی امان و غرور آفرین رزمندگان گردان نهایتا نتیجه داد و خاکریز شکسته شد. یکی از گردانهای کرمان نزدیکی سپیده صبح به ما ملحق شد، به آنها گفتیم برای تعقیب دشمن تا هوا روشن نشده به خاکریز دوم بروند و پاکسازی کنند. دسته های باقیمانده گردان فلش سمت راست را برای پاکسازی ادامه دادند. دسته شهید علیرضا جعفرزاده در تاریکی شب مستقیم از روی خاکریز دوم گذشت و قبل از خاکریز سوم مستقر شد و با بی سیم محل توقف خدد را بمن اطلاع دادند. هر سه گروهان وارد سنگرهای دشمن شده بودند، طبق برنامه قرار بود یک گروهان به پاکسازی فلش سمت راست برود، یک گروهان به فلش سمت چپ و سنگرهای دشمن را پاکسازی کنند تا تامین امنیت اطراف معبر ورودی به خاکریز دشمن به طول حداقل دویست متر راست و دویست متر چپ برقرار گردد. گروهان سوم نیز روی فلش مستقیم به عمق جبهه دشمن جهت تامین سر پل بدست آمده حرکت کند. ماموریت هر دو گردان کرمان با استفاده از موفقیت گردان بلالی، ادامه پاکسازی، الحاق با محور راست و دست دادن به گردانهای تیپ عاشورا در قسمت چپ بود، اما همه عزیزان واقفند که هنگام شروع درگیری و جنگ، درصحنه شرایط بگونه دیگزی رقم می‌خورد که اوضاع دلخواه نیست. باید تصمیمات جدیدی اتخاذ می‌شد. مثلا تیربار سرسختی که ۵۰ متر سمت چپ کانال مزاحمت جدی ایجاد کرده بود، اگر چه موشک‌های آر.پی.جی زیادی بسمت او شلیک شد اما نهایتا با نفوذ از پشت سر منهدم گردید. در روشنایی صبح نگاه که می وردیم آنقدر پوکه فشنگ تیربار اطراف سنگر، تپه شده بود که دلالت بر مقاومت بیش ازحد سرباز دشمن داشت. و البته همه این موانع باعث ضعف در عظم و اراده مردان گردان بلالی نداشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔅 یادش بخیر 🌹صبح بود، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضا را فراگرفته بود و نسیم خنکی سر و رویمان را صفا می داد. عجب صبحی را شروع کرده بودیم. 💫🥀 نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی گروهان کردم. عبدالله بود. -سلام علی ✋ -چه خبر؟🤔 -هیچی... همه جا آرومه... -برو استراحت کن😴...من بیدارم... -به نمازت برس... قضا نشه... -برُم بعدم بخوابُم... -ها برو.... خودُم هستُم... عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را دنبال می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر می شد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفره روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید. خمپاره ۱۲۰ 🚀 دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تیره و تار شد و سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفت. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری✨ وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم "پَ ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!😔 ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم 🗣: -حسن فرار کن الان دومی میاد... بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم....🏃🏃 تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دوم زیر پایمان خورد..... گفتم، صبحمون که با گل و بلبل شروع شد این شد..... وای بحال شاممون😖 ✨یادش بخیر خط فاو....✨ علی رضا کوهگرد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دیدن اسیران منافقین اعم از زن و مرد، برایم صحنه جالبی بود. چهره ترسیده و زرد که نشان از استیصال آنها می داد. سرهنگ صیاد شیرازی سوار بر هلی کوپتر به جنگ تانک های عراقی و منافقین رفت و آتش جهنم را برای آنها زنده کرد. در غرب تمام فرماندهان ومسّولین آمده بودند از محسن رضایی تا هاشمی رفسنجانی تا امام جمعه کرمانشاه تا... همه حس کردند کار دارد بیخ پیدا می کند و کوتاهی یعنی از دست رفتن بخش بزرگی از خاک کشورمان. چند روزی از زمین و زمان بر سر منافقین آتش ریخته می شد تا حساب کار دستشان بیاید. سرانجام با تار و مار شدن منافقین، و برقراری آرامش در منطقه غرب، در تاریخ ۶۷/۵/۲۹ عراق به سازمان ملل اعلام کرد آماده برقراری اتش بس در تمامی مرز های با ایران می باشد. روز ۶۷/۶/۱ را هیچوقت فراموش نمی کنم. سرشار از روحیه و شادی بودم. شب که همراه صافدل و سید صالح و حاج صادق آهنگران در منزل سید صالح روی مباحث جنگ بحث می کردیم هرگز حس نمی کردیم عراق با این خفت و خواری عقب برود و آبرویش در دنیا مسخره همه گردد. آن روزها شاید خیلی هم تصویر روشنی از آینده جنگ نداشتیم. موقع برگشتن حاج صادق مرا تا واحد رساند و گفت: مهدی! یک سؤال کنم با صداقت جواب میدهی؟ ـ با صداقت؟ خیر باشد ـ شوخی نکن ـ آره حتماً ـ راضی هستی حوزه رفتی؟ ـ بله ـ چرا؟ ـ تکلیف نماینده امام بود ـ دلت خودت چه می گفت؟ - مثل قبول تکلیف حضور در جبهه ـ به نظرت ممکن است پشیمان بشوی؟ ـ ممکن است ـ چرا؟ ـ عالم، عالم امکان است ـ من هم بیایم حوزه؟ ـ چه بهتر ـ می توانم؟ ـ مگر می خواهی کوه بکنی؟ ـ می گویند درسهایش سخت است ـ الکی می گویند ـ دارم با همسرم مشورت می کنم ـ حتماً بیا خیلی خوب است ـ صد در صد ـ پس فکر می کنم ـ ان‌شاءالله چند روزی در قرارگاه بودم. وضعیت خیلی حساس بود. هیچکس به عراق کمترین اعتمادی نداشت. تمام یگان ها در آماده باش صد در صد بودند. سه شنبه ۶۷/۶/۳ تمام وسایلم را جمع کردم و از آقای وارثی مرخصی سه ماه در خواست کردم. او با تعجب پرسید سه ماه مرخصی می خواهی؟ ـ بله یعنی ۹۰ روز ـ بابت؟ ـ استراحت و زندگی ـ کجا؟ ـ شهر خون و قیام قم ـ پس جبهه؟ ـ جبهه تمام شد ـ نه هنوز هست ـ شما هستید ـ باید نماینده امام سه ماه را موافقت کند برگه مرخصی را گرفتم و به دفتر آقای مصلحی رفتم. او تا برگه را دید گفت اولین بار است کسی ۹۰ روز مرخصی درخواست می کند. ـ یکسال طلب دارم ـ یکسال؟ ـ بله حاج آقا ـ یعنی مرخصی نمی رفتی؟ ـ به ندرت ـ کی بر می گردی؟ ـ اگر نیاز بود او برگه ام را امضاء کرد و گفت قرارگاه، مرکزی در قم در لشکر علی بن ابیطالب جهت تربیت مربی تاسیس کرده است. اگر می توانی با آن جا همکاری کن. ـ قول نمی دهم. ـ چرا؟ ـ می خواهم بکوب درس های حوزوی ام را بخوانم ـ می خواهی زود آیت الله شوی؟ ـ نه آدم شوم ظهر بعد از نهار به بچه ها گفتم من عازم قم هستم. هرکس از من بدی، رنجشی، ناراحتی دیده حلال کند. حاج صادق با خنده گفت من که حلال نمی کنم. من هم بلافاصله با لهجه دزفولی گفتم بدرک .حلال نکن او که انتظار این جواب را نداشت گفت شوخی کردم برو بسلامت ـ نوکرتم حاج صادق ـ برو لااقل واحد ما هم یک مجتهد داشته باشد ـ محسن شایسته آن جوان رعنای بروجردی گفت قم بهترین محل زندگی و کار است. ـ تشریف بیارید قم ـ توفیق ندارم ساعت ۴ عصر در حالی که کوله پشتی ام را برداشتم با تک تک بچه ها خداحافظی کردم و گفتم یک امشب همه با هم به مسجد جزایری برویم و نماز جماعت بخوانیم. نماز مغرب و عشاء را در مسجدی که کلی خاطرات تلخ و شیرین برای من داشت خواندم و برای خداحافظی خدمت آیت الله موسوی جزایری رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم حاج آقا من عازم قم هستم ـ بسلامتی. جهت زیارت؟ ـ نه. زندگی و درس ـ پس سپاه چه می شود؟ ـ مرخصی گرفتم ـ تا کی؟ ـ تا جواب استعفایم بیاید ـ مگر استعفاء دادی؟ ـ بله ـ چرا؟ ـ نماینده امام فرمودند ـ که بروی قم؟ ـ بله ـ اهل درس خواندن هستی؟ درس حوزه سخت است ـ سعی می کنم. از جنگ با صدام که سخت تر نیست ـ خدا یاورت باشد دل کندن از مسجد خیلی برایم سخت بود. چه محرم و رمضان و فاطمیه هایی که من در این مسجد عمرم را سپری کردم. دعای عهد خواندن های صادق. گریه های حمید رمضانی، سکوت سعید درفشان، هیبت علی هاشمی، فریادهای صادق کرمانشاهی وسط سینه زنی، نوحه های حزین حاج صادق. در حال خودم بودم که مهدی قبیتی روی شانه ام زد و گفت تخیل ممنوع. بچه ها منتظرند. بغض راه گلویم را گرفته بود و با ناراحتی گفتم مهدی دل کندن برایم از شما و مسجد خیلی سخت است ـ پس نرو ـ حرف مفت نزن. باید بروم ـ پس برو ـ با دلم چه کنم؟ ـ تربیتش کن حاج صادق زودتر از همه گفت مهدی! بیا روبوسی کنم که من باید محمد علی را ببرم دکتر. حسابی سرما خورده است. در بغل هم قرار گرفتیم و او گفت یادت
نره ما صیغه اخوت با هم خواندیم. هرو قت حرم زیارت رفتی مرا هم یادت کن ـ روی چشم. تو هم یاد من باش ـ خانمم صبح که فهمیده می روی قم گفت بگو دعا کن ما هم بیاییم ـ مگر قم را دوست دارد؟ - کی قم را دوست ندارد؟ ـ بگو روی چشم. منتظرتان هستم با مهدی و علی و سید به واحد آمدیم و من بعد خوردن کمی غذای سرپایی گفتم من باید تا فلکه چهارشیر بروم. علی باباخانی گفت عجله نکن با قطار بروی بهتر است ـ نه قطار تاخیر دارد ـ ولی مطمئن است و راحت می روی   •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات مهدی کیانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ باید قبول کنیم اصل جنگ بر دوش نیروهای مردمی بود. جنگ ما یک جنگ مردمی بود. تکلیف ارتش که روشن بود. خیلی از نیروهایش تصفیه شده بودند. ما هم که سپاهی بودیم، تازه وارد فعالیت‌های نظامی شده بودیم و تنها خرده‌آموزش‌هایی قبل انقلاب و بعد انقلاب دیده بودیم و فقط به تبعیت از فرمان امام آمده بودیم که بجنگیم. اگر چیزی هم بلد بودیم، بواسطه آموزش‌های نیروهای کاربلدی مثل جناب سرهنگ شریف‌النسب بود. واقعا خدا ایشان را حفظ کند. ایشان راه می‌رفت، آموزش می‌داد. جفاکاری است که ما فقط دنبال تجلیل از شهدا باشیم. امثال آقای شریف‌النسب خدمات ويژه‌ای داشتند. در مجموع نه ما خیلی بلد بودیم و نه ارتش در زمان جنگ و بعد از انقلاب خیلی کامل بود. لذا مردم جنگ را پیش بردند. تحلیل نهاد مردم در جنگ خیلی جدی گرفته نشده است. وقتی می‌گویم مردم، همه آحاد و اقشار مردم مدنظرم است. از کسانیکه نمازشب‌شان هم ترک نمی‌شد تا کسانیکه با اعتقادات ملی و به انگیزه دفاع از خاک کشور، به جنگ آمده بودند. البته باید اذعان داشت آن‌هایی که با انگیزه‌های دینی و به قصد پاسخ به دعوت امام (ره)‌ آمده بودند، بیشتر بودند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 بازخوانی عملیات طریق القدس قسمت پنجم سردار حسین کلاه‌کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅نزدیک سحر بود که بیسیم علیرضا جعفر زاده که از دسته های گروهان سوم بود مرا صدا زد، بگوش شده ، گزارش داد که به عمق مواضع دشمن رفته، از خاکریز دوم عبور کرده و بین سنگرهای تانک قرار گرفته اند. تانک‌ها و نفرات دشمن در حال فرار از کنار آنها هستند و حدود ۵۰ نفر از آنها را درحالی که مسلح بودند دستگیر اسیر شده اند، اما شرایط برای دسته خودی امیدوار کننده نبود و شرایط مبهمی را طی می کردند. حتی موقعیت خود را نمی‌دانستند. من بیسیم چی و چند نفر دیگر، روی یکی از سنگرهای اشغال شده در خاکریز اول نشسته بودیم. به او گفتم نگاه به آسمان اطراف کنید. سمت و جهت را گم کرده بودند. گفتم: چهار گلوله رسام به فاصله یک ثانیه از هم شلیک می‌کنم، همانجا محل استقرار ماست. ۴ گلوله اولی را متوجه نشدند ولی چهار تای دوم را دیدند. این در حالی بود که نمی‌دانستند از خاکریز دوم هم عبور کرده اند! به‌ناچار مجبور شدند افراد دشمن را به هلاکت برسانند. همانگونه که عرض کردم شرایط برای آنها در تاریکی شب مبهم بود. با روشن شدن هوا ممکن بود تهدیدی علیه دسته خودی باشند و ریسک نگهداری آنها عاقلانه نبود. آرام آرام هوا روشن شد. باقیمانده گردان را بسمت خط دوم دشمن بردیم و حدود ۷ صبح بود که دسته گمشده خود را که اضطراب شدیدی در دل من ایجاد کرده بود پیدا کردیم. علیرضای غرق در خاک را در آغوش گرفتم، در حالی‌که اشکم را کنترل می‌کردم. با دست زدم پشت کمرش و گفتم: چرا بی احتیاطی؟!. نزدیک ۸ صبح از گزارش حاج مرتضی متوجه شدم تیپ امام حسین (ع) کاملا به اهداف خود دست یافته بود. تمام ۳ محور تیپ کربلا موفق شدند به جلو بروند ولی تیپ عاشورا با مقاومت شدید دشمن مواجه شده و در آنشب نتوانستند طبق طرح به اهداف خود برسند. پل حاج الوان هنوز دست دشمن بود، موضوع نبرد طریق القدس را در همینجا خلاصه می‌کنم، اما جنگ تا بیش از یکهفته در منطقه ادامه داشت. تصاویر برخی اجساد دشمن که توسط گردان بلالی منهدم و نابود شدند پیوست این گزارش است. گردان اهواز در این عملیات بخشی از کادرهای مجرب، تاثیر گذار و کلیدی خود را از دست داد و شهادت تعدادی از این عزیزان جلو چشمان خودم بود. بدن مطهر چند تن از آنها را در آغوش گرفتم، یاران و همرزمانی بودند که از مبارزات کردستان و از قبل از جنگ کنار هم بودیم. تعداد شهیدان گردان حدودا ۳۴ نفر می شدند که چند نفر از شهیدان، بسیجیانی بودند که جهت همین عملیات به گردان مامور شده بودند و تعدادی هم از کادرهای ثابت و اصلی بودند که با ذکر نام آنها صلوات نثار روح مطهر آنها می‌فرستیم. شهید مسعود یارعلی. شهید علیرضا گلستان. شهید مرتضی حسنی زاده. شهید مراد فرهمند. شهید عبدالله مرداسی. شهید ابراهیم نیل درآر. شهید اصغر خوش اخلاق. شهید رحمان عباس زاده. شهید رحمان کرمی خراط. شهید کریم چاووشی. شهید فریدون صداقت. شهید حسنعلی کوسه نصب. شهید ابوالفضل اقبالیان. شهید عباس هلیچی. شهید محمدرضا بابایی. شهید نعمت الله مورجانی. مجروحان عملیات: ایرج ری شهری، خلیل عالمی سعید، فرید اهوازی، رضا ستاره مردی، عبدالرضا سخنگو، لازم محمدی، امیر مکتبی، عبدالرضا دهنوی، جاسم نادری، محسن موسوی، علی معتبرزاده، مصطفی حق پرست، علیرضا اسکندری، اصغر معینی، محمودمحمدپور و سعید نجار. اگر پس از ۴۰ سال نامی از عزیزان فراموش شده است، پوزش می‌طلبم. گروهانها: ابوذر، مالک اشتر، سلمان. حسین کلاه کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂تانک های t 62 دشمن، بجای مانده در حوزه عملیات گردان بلالی (عملیات طریق القدس) 🍂
🍂 اجساد دشمن در حوزه عملیات گردان بلالی اهواز (عملیات طریق القدس) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۶ بچه ها مرا تا ایستگاه راه آهن اهواز بردند و آن جا آخرین لحظه دیدار ما بود. خنده های بچه ها به اشک هایشان گریه خورده بود. هنوز گریه های محسن شایسته را یادم هست که می گفت من همیشه یادت هستم . تو هم مرا دعا کن علی باباخانی گفت راحت شدی دیگر از دست من کتک نمی خوری تلخ ترین وداع، دل کندن از مهدی قبیتی بود. هر دو آن قدر عاشق هم بودیم که تا چند دقیقه در آغوش هم حسابی گریه کردیم. علی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت آبروی ما را بردید بس کنید. دو تا بچه ننه دارید خداحافظی می کنید. از حرف علی هر دویمان زدیم زیر خنده و گفتم الحسود لایسود از پله قطار که رفتم بالا حس کردم چشمان منتظری پشت سرم هستند که آنها هم دلتنگ من هستند. تا حرکت قطار از پشت شیشه سالن برای بچه ها دست تکان می دادم و شکلک در می آوردم ساعت ۶:۵ قطار حرکت کرد و در ایستگاه الهایی وقتی رئیس قطار از من بلیط خواست گفتم ندارم. پرسید مقصدت کجاست؟ آمدم بگویم قم ولی یادم آمد بعد سقوط جزیره باید حتماً سری به احمد قماشچی، برادر زن گرجی زاده می زدم. به راننده گفتم اندیمشک. ساعت ۹/۳۰ شب بود که قطار سوت زنان وارد ایستگاه اندیمشک شد و بلندگو اعلام کرد توقف قطار در ایستگاه اندیمشک ده دقیقه می باشد. از ایستگاه راه آهن تا منزلمان را پیاده از لای ریل های قطار رفتم. ساعت ۱۰ شب بود و شهر داشت آرام می شد از هیاهو ماشین ها و آدم ها. تا وارد کوچه مان شدم، طاهره زن مش قپونی همسایه قدیمی مان به طرفم آمد و گفت باید ترا ببوسم. -ولی تو نامحرمی -من پیره زن هستم. جای مادرت هستم ـ نه نمی شود او بزور راه را سد کرد و گردنم را بوسید وگفت حالا رد شو برادر پاسدار خنده ام گرفته بود و گفتم من که راضی نیستم ـ بدرک که راضی نیستی. مگر معامله است هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که ارمغان برادر ته تغاری خانواده مان مرا دید گفت فرشید فرشید بیا بیرون زن های همسایه مان مثل فاطمه خانم، عمه هاجر، مش فرنگ کنار در خانه مان نشسته بودند و با هم حرف می زدند. مادرم تا مرا دید با دا دا گفتن بطرفم آمد و مرا بغل کرد و کلی بوسید و با خوشحالی گفت کجا بودی؟ اینجا چه می کنی؟ ـ اهواز بودم. می خواهم بروم قم به تمام زنهای همسایه سلام کردم و به خانه رفتم. تمام بچه ها از دیدنم خوشحال شدند و با بوسیدن هایشان مرا خیر مقدم می گفتند. بعد از خوردن شام، پدرم در حالی که سیگار رزش را می کشید گفت پسرم! از جبهه چه خبر؟ ـ خبر خوب ـ چه خبر؟ - صدام عقب رفته است ـ به او اعتمادی نیست ـ نیروها آماده هستند ـ باز حمله نکند؟ ـ نه بابا. جرات ندارد ـ امیدوارم آن شب تا دیری با پدرم و ماردم حرف زدم و آنها خیلی سفارش کردند که در قم حواست به زندگیت باشد. تو در آن شهرغریب هستی. با هر کسی معاشرت نکن. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه به سپاه رفتم و نامه ای جهت حوزه علمیه تهیه کردم. عصری برای نماز به مسجد علی بن ابیطالب در محله لوان تور رفتم. مسجد مملو از بچه های جبهه بود. هرکس را می خواستی براحتی پیدا می کردی. بعد از نماز عشاء در حالی که قدری قرآن می خواندم، صدای امین آرام را شنیدم که می گفت چقدر قرآن می خوانی؟ بس کن. مدتها بود او را ندیده بودم. با هم روبوسی کردیم و اول از همه سراغ احمد قماشچی را گرفتم. او گفت پدرش ناخوش احوال است و منزل است - از گرجی خبری نشد؟ - تو خبری داری؟ ـ نه ـ معلوم نیست شهید شده یا اسیر ـ خدا رحم کند ـ همسرش خیلی ناراحت است ـ خدا صبرش بدهد. ـ بهمراه او و عبد الرضا پولکی قدم زنان به طرف خانه احمد راه افتادیم. عبدالرضا سؤال کرد از قبیتی چه خبر؟ ـ خوبه. قرارگاه است - هنوز جمعشان جمع است؟ ـ بله. تا در خانه حاج قماشچی با هم خاطره گفتیم و می خندیدیم. امین زنگ خانه را به صدا در آورد و صدای حمید بود که می گفت کیه؟ امین گفت مهمان دارید در را باز کن چند دقیقه بعد حمید و احمد در چار چوب در پیدایشان شد. احمد تا مرا در دید گریه کرد و گفت مش مهدی! از گرجی چه خبر؟ ـ والله بی خبرم ـ به نظرت شهید شده؟ ـ خدا می داند ـ روزگارمان شده ذکر گرجی ـ خدا بزرگ است. همگی به اتاق نشیمن آمدیم و روی مبل ها ولو شدیم و منتظر آمدن پدر احمد شدیم. حمید با سینی چای به اتاق آمد و گفت حاجی الان میاد. پنج دقیقه بعد پدر احمد وارد شد. باورم نمی شد حاج شکرالله باشد. چقدر شکسته شده بود. جلو رفتم و او را بوسیدم و گفتم پدر ما چقدر پیر شده؟ ـ غم گرجی مرا زمین گیر کرده است ـ توکل بخدا. خبری می شود ـ می گویند نه از علی هاشمی نه علی اصغر خبری نیست ـ نگران نباش احمد کنارم نشست و گفت مهدی جان! حرم می روی حتماً برای پدر، مادرم و خواهرم دعا کن. تمام زندگی مان شده گریه شما که اهل صبر و مقاومت هستید. من که کوچکترم حرفی بزنم. ـ نه مهدی جان، غم مرگ برادر را، برادر مرده می داند ـ قبول
دارم. احمد حرف میزد و پدرش مدام با دستمال سفیدش، اشک هایش را پاک می کرد شاید یکساعتی حرف زدیم. هرچه احمد و حمید اصرار کردند چایی یا میوه بخور، گفتم میل ندارم حاج شکراله اصلاً مثل دفعات قبل برایمان لطیفه و متل نگفت. اصلاً از لرها و دزفولی ها نگفت. تمام ذکر و فکرش شده بود گرجی ساعت ۹ بود که خداحافظی کردیم وهمراه عبد الرضا و امین تا وسط خیابان سینا آمدیم که امین رفت و با عبدالرضا تا منزلمان آمدیم. عبدالرضا که از منزل قماشچی حسابی بهم ریخته بود گفت دلم بحال خانواده احمد و پدرش خیلی سوخت ـ واقعاً سخت است. بی‌خبری کلی آدم را اذیت می کند ـ حالا خانواده علی هاشمی چه می کشند؟. - آنها هم مثل اینها هرچه به او اصرار کردم منزلمان بیاید نیامد و خداحافظی کرد و رفت. آن شب نیم ساعتی درب منزلمان نشستم و به خاطراتم با گرجی و علی هاشمی و قرارگاه و سپاه ششم فکر کردم که چقدر زود گذشت. فردا صبح بعد نماز، قدری خوابیدم. صدای مادرم مرا بیدا کرد که می گفت دا بلند شو برایت حلیم گرفتم با فرشید و ارمغان سر سفره نشستیم و حلیم گرم همراه سرشیر را خوردیم ساعت ۹ صبح تلفنی با همسرم در قم حرف زدم و گفتم امروز عصری راهی قم می شوم. عصری ساعت ۵ سوار قطار شدم و اندیمشک را با تمام خاطراتش ترک کردم. من در این شهر با امام خمینی آشنا شدم. من در این شهر اولین بار مهدی باکری را دیدیم من در این شهر با دفاع مقدس آشنا شدم من در این شهر بزرگ شدم و قد کشیدم صدای صوت قطار، کندن از اندیمشک را نوید می‌داد و من از پشت شیشه برای ارمغان و فرشید که برای بدرقه ام آمده بودند دست تکان می دادم.   پایان •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂