eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ادامه جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 4⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
🍂 غروب اروند و موج هایی که سالهاست حوادث آنشب را در دل خود می‌ریزد تا روزی شهادت دهد حقانیت یاران راستین خود را در مرز شرافت و آزادگی 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۶ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 مثل بقيه اسرا منتظر ماندم تا ببینم ما را به کجا خواهند برد. بین راه، یک جا كاميون توقف کرد و دو نفر دیگر سوار شدند. درست پهلوی من نشستند. چشم های آنها هم بسته بود. به چهره شان نگاه کردم. یک نفرشان را شناختم. شب عملیات جزء نیروهای گردان خودمان بود. دو، سه ساعت در راه بودیم. کامیون که ایستاده در عقب را باز کردند. در حیاط یکی دیگر از مقرهای عراقی ها بودیم. نیروهای نظامی زیادی در حال تردد بودند، افرادی که سالم بودند با توپ و تشر سربازان پیاده شدند. هر نفر که پیاده می شد، می ریختند روی سرش و چند نفری حسابی کتکش می زدند. نوبت من شد. سرباز راننده کامیون بدون اینکه حرفی بزند، برانکارد مرا گرفت و به طرف خود کشید. به لبه عقبی کامیون که رسیدم، برانکارد را به یک طرف کج کرد. درست مثل این که یک فرغون پر از آجر را روی زمین می ریزند. از همان بالا و با شدت روی زمین افتادم. درد عجیبی تا مغزم تیر کشید. گفتم: «یا حسین (ع!) » سرباز عراقی با مشت و لگد به سر و صورتم کوبید. مثل اینکه به یا حسین گفتنم معترض باشد. از جماعتی مثل اینها توقعی نبود که رفتار انسان دوستانه و مدارا با ما داشته باشند. خودم را جمع و جور کردم. رفتند و یک خودروی وانت آوردند. اتاقش پوشیده بود. سوار مان کردند و دوباره راه افتادیم به طرف جایی که نمی دانستیم سرنوشت چه بازی دیگری را برایمان رقم خواهد زد. ما را به یک ساختمان نظامی وارد کردند. بچه ها بعد اسمش را گذاشتند حسن غول. دلیلش این بود که یک حسن نامی مسئول اینجا بود و هیکلی درشت و چاق داشت. همیشه هم یک اسلحه روی کمرش بسته بود و با خود این طرف و آن طرف می برد. از وانت که پیاده می شدیم دوباره بزن بزن عراقی ها رونق گرفت، ما را وارد یک محوطه کوچک رو باز کردند. دور تا دورش سلول بود و وسط آن یک فضای سبز چمن کاری شده با چند بوته گل که کاشته بودند. دیوارهای بسیار بلند، ساختمان را محصور کرده بود. با آن آتلی که پایم را بسته و شکستگی را ثابت کرده بودند، درد کمتری داشتم. نشسته و کشان کشان خود را به یک گوشه راهروی این محوطه رساندم. دقایقی نگذشته بود که حدود شانزده نفر اسیر به جمع ما اضافه شد. از بچه های لشکر ۲۵ کربلا بودند. تعدادی از عراقی ها با لباس شخصی بین ما مانور می دادند. به هر کس که مشکوک می شدند، با دست اشاره می کردند و می گفتند: «تعال!» (بیا) او را حسابی کتک می زدند و بعد داخل یکی از سلول ها می انداختند و در آن را می بستند. با دیدن این صحنه ها هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت و فقط تماشا می کرد. بعد از مدتی اعلام کردند: «هرکه دستشویی دارد، برود.» فقط یک دستشویی بود. چند نفری رفتند و در صف دستشویی ایستادند. یکی، دو عراقی چوب و کابل به دست آمدند. توی سر هر کس که در صف ایستاده بود. بلااستثنا یک ضربه چوب و کابل می‌خورد. تا نوبتشان برسد، دوباره این کار تکرار شد. تقریبا هر نفر، ده ضربه خورد. با این ماجرا نفرات بعدی پا جلو نگذاشتند، فشار ادرار مرا عاجز کرده بود. با تلاش زیاد تا ورودی دستشویی رفتم. نگاه که کردم، تمام کف از آب های آلوده و بدبو پر بود. دیدم اصلا امکان قضای حاجت نیست. منصرف شدم و برگشتم همه نفراتی که بودیم در یک سلول به ابعاد سه متر در پنج متر حبس شدیم. فضایی خفه و دم دار بود. در، دیوار و کف از جنس بتون و سیمان بود. بوی بدی در داخل آن مشام را می آزرد. فقط دو پنجره خیلی کوچک در ارتفاع بسیار بالا و نزدیک سقف تعبیه کرده بودند. داخل این سلول، من و شانزده نفر بچه های شمال و یک نفر دیگر اهل تهران حضور داشتیم. تنها مجروح این جمع من بودم. دقایقی که گذشت شمالی ها با لهجه خودشان شروع به صحبت با همدیگر کردند، چیزی نمی فهمیدم و از این وضع اعصابم به هم می ریخت. یک چراغ در ارتفاع نسبتا زیاد از کف، در وسط سلول آویزان بود. پشه های زیادی دور تا دور آن می چرخیدند. از بس خون خورده بودند به سختی پرواز می کردند. به راحتی می‌شد آنها را کشت. خوابم نمی‌برد. دیدم بیکارم، شروع کردم به کشتن پشه ها. وقتی روی دیوار می نشستند، با دست با انگشت رویشان می زدم. خونشان نقش دیوار می شد. می رفتم سراغ پشه بعدی. سرگرمی خوبی بود. چند ساعتی از حضورم در سلول نگذشته بود که صدایی گوش نواز توجه همه را جلب کرد، یک نفر با صوت خوش، قرآن می خواند. برای لحظاتی دردم را فراموش کردم. صدا از بیرون می آمد و ما نمی دانستیم که چه کسی است. دقایقی هوش و حواسمان را به آیات زیبای قرآن دادیم و از حال و هوای اسارت بیرون رفتیم، بعدا که بیرون آمدیم، فهمیدیم که یکی از بچه های ارتشی، قاری قرآن است. بسیار خوشحال شدیم که او را در جمع خودمان داریم. به ما قول داد که وقتی به اردوگاه رفتیم، حتما کلاس تجوید و قرائت قرآن بگذارد و به کسانی که علاقه دارند یاد بدهد. البته وعده او هرگز محقق نشد. به اح
تمال زیاد کتک ها و آزارواذیت بعثی ها در اردوگاه، قول و قرار را از یادش برد. بعد از دو، سه روز که یکنواخت و تکراری گذشت، یکی از بچه های شمال که چهارده، پانزده سال بیشتر نداشت، پیشم آمد. همشهری هایش به زبان محلی به او می گفتند: «عاشُق» ظاهرا عاشق دختری در محل خودشان بوده و قصد داشته که به خواستگاری برود، ولی تقدیرش این شده که بیاید جبهه و اسیر شود. این جوان عاشق که دیده بود من تنها و مجروح هستم، آمده بود تا گپ و گفتی داشته باشیم و مرا از تنهایی در آورد. سر صحبت و تعریف که باز شد گفت: «این بنده خدا که می بینی اسمش محرم علی و نفر بغل دستش فرمانده گردان مخابرات است. آن یکی فرمانده گردان...» و داشت یکی یکی همه را معرفی می کرد. دستم را بردم و جلوی دهانش را گرفتم. گفتم: «نمی خواهد بیشتر از این معرفی کنی. ندانم بهتر است. شاید مرا بردند، شکنجه کردند و مجبور شدم آنها را لو بدم. آن وقت چی؟» از این حرف من ترسید. افتاد به التماس: «آقا! یک وقت نروی به کسی بگویی. حواسم نبود. اشتباه کردم!» خندیدم و اطمینان دادم که نترسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 عبور از موانع - ۹ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ روز بعد از مانور را با انتظار شروع کرده بودیم که بالاخره آمدده باش را گرفتیم. از زمانی که خبر حرکت را دادند لحظه شماری می کردیم تا از مقصد خود اطلاع پیدا کنیم ولی فرماندهان چیزی نمی گفتند. بیشتر می خواستیم ببینیم عملیات در کدام منطقه است هر چند می دانستیم در عملیات آینده، گذشتن از آب را خواهیم داشت. اذان مغرب با صوت دلنشین بچه ها گفته شد و بصورت تعجیلی و با وضویی که از قبل گرفته بودیم نماز را خواندیم. چند کمپرسی در محوطه گردان توقف کرده ‌بودند تا کار انتقال را انجام دهند. نماز خوانده شد و هر کس بسمت اسلحه و کوله پشتی اش رفت و آنها را برداشت و به طرف محل توقف کمپرسی ها حرکت کردند. فرمانده گروهان ها نیروهایشان را بخط کردند و بصورت فشرده همه را در عقب ماشین ها جا دادند. هر نفر با اسلحه و کوله پشتی و متعلقات نظامی و بشکه های آب و...، فضای قابل توجهی را اشغال کرده بود و در شرایطی سخت، در کفی سرد فلزی کنار هم قرار گرفتند. در کمال تعجب بر روی همه کمپرسی ها برزنت کشیدند تا هیچ چشم نامحرمی امنیت عملیات را به خطر نندازد. با صلوات ماشین ها بحرکت درآمدند و در مسیر آبادان به راه افتادند . شرایط بسیار سختی را در عقب کمپرسی داشتیم، خصوصا اینکه هر از چند گاهی دست اندازی ما را بلند می کرد و به کف می زد. لحظه شماری می کردیم تا هر چه زودتر به مقصد برسیم ولی گویی جاده پایانی نداشت و به دور خودمان می چرخیدیم. سردی هوا بخاطر بی تحرکی، بیشتر و بیشتر در بدن هایمان نفوذ می کرد و طاقت ها را کم کرده بود. در آن سرما ، مایعاتی که مصرف کرده بودیم مشکلاتی بوجود آورده بود که بخاطر عدم امکان توقف چاره‌ای جز تحمل نداشتیم ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۱۰ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ بعد از گذشت ساعاتی بالاخره نزدیک اذان صبح وارد خیابانی شدیم که بر اثر تاریکی و خواب آلودگی متوجه اطراف نشدیم و وارد ساختمان چهارطبقه ای شدیم و در اتاقی نماز صبح را خواندیم و خوابیدیم . تا نزدیک ظهر بی هوش افتاده بودیم که بر اثر گرسنگی بیدار شدیم تا هم گرسنگی را درمان کنیم و هم آماده نماز شویم. از پله ها که پایین آمدیم با ممانعت دربان ساختمان که از نیروهای گردان بود مواجه شدیم. بخاطر بالا بردن امنیت منطقه تردد را به حداقل رسانده بودند. با ورود به خیابان متوجه مسجد و کلیسای آبادان که در کنار هم قرار داشتند شدیم. از موارد نادری که اینک می دیدیم. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 توضیح ۱: کلیسای ارامنه گریگوری آبادان با نام «سورکارپت» که در آبادان ابتدای خیابان زند و جنب مسجد امام موسی بن جعفر(ع) معروف به مسجد بهبهانی ها واقع است. 🔻 توضیح ۲: از این ساعت وقایع بر اساس ساعات اتفاق افتاده روایت می شوند 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 عبور از موانع - ۱۱ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ از بعد از ظهر امروز نماز خوانده شد و بصورت خلاصه ناهاری خورده شد. باید هر چه زودتر غواصها آماده رفتن به جزیره مینو می شدند. لباس های غواصی در کیسه های مخصوص قرار گرفت تا نیروهای غواص بهمراه خود به نقطه صفر ببرند. در این لحظات نقشه عملیات توسط برادر سیادت از طرف قرارگاه کربلا برای حاج اسماعیل فرستاده شد. او در حالیکه کاملا آماده بنظر می رسید درب مقر گردان آمد و بعد از گرفتن نقشه، نگاهی به آسمان انداخت و آرام زیر لب گفت:"خدایا! میدونم که عملیات لو رفته ولی ما مکلفیم به انجام وظیفه" نیروهای غواص آماده حرکت به طرف جزیره مینو و نقطه رهایی شدند تا در زیر ساختمان بتنی دیریفارم یا همان تصفیه خانه آب مستقر شوند. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حرکت غواصان گردان از مقر تا ساختمان تصفیه آب حسن اسدپور از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
🌴 عبور از موانع - ۱۲ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ نیروهای دو گروهان مکه و قدس وظیفه داشتند پس از شکسته شدن خط دشمن، با قايق وارد معبر شده و خطوط دوم و سوم را شکسته و به پیشروی خود ادامه دهند. لذا در قایق ها نشستند و در نهر آبی فرعی منتظر دستور ماندند. شب، شب بسیار سردی بود و انتظار برای ورود به معرکه شرایط را سخت تر هم می کرد. حاج اسماعیل قبل همراهی غواص ها سری به نیروها زده بود و دستورات لازم را داده بود. حتی برای آزمایش آنها طرح سوال هم کرده بود تا مطمئن شود نیروها کاملا توجیه شده اند. یکی دیگر از محکم کاری های حاج اسماعیل فرجوانی برای راحتی خیال در نبودش، قرار دادن چهار جانشین قدر بود که در صورت شهادتش که خود پیش بینی کرده بود، آنها جایگزین می شدند و کار را ادامه میدادند. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 عبور از موانع - ۱۳ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ رحیم بنی داودی کم کم به لحظات شروع عملیات نزدیک می شدیم. همه در حیاط مسجد جمع شدیم و حاج اسماعیل سخنرانی عملیاتی خود را که دیگر مرسوم شده بود انجام داد و تذکرات مهمی را در رابطه با این عملیات ایراد کردند. قبل از اینکه نیروهای رزمی حرکت کنند ما را که به عنوان غواص بودیم،زودتر از آنها حرکت دادند و سوار بر لندکروزهای گِل مالی شده وارد جزیره مینو شدیم. تا جزیره راه زیادی نبود و کمتر از ربع ساعت و نزدیک غروب به تلمبه خانه وارد زیر زمین آن شدیم. در کنار ما بچه های شیراز هم حضور داشتند. ساک هایمان را همانجا گذاشتیم و آماده اقامه نماز شدیم. نماز آن شب، عجب نمازی شده بود. این نماز ممکن بود آخرین نماز هر کداممان باشد و همین چه حالی را برای بچه ها ایجاد کرده بود. در همان سوله به امامت سید قاسم باوی محمد پور نماز با حالی خواندیم. دایم فکرم این بود که آیا این آخرین نمازم خواهد بود؟ بعداز نماز، لباس های غواصی مان را به تن کردیم و تجهیزات را بستیم، سلاح هایمان را که ازقبل در پارچه از جنس بادگیر و ضد آب پلمپ کرده بودند برداشتیم. جیب خشاب و نارنجک ها را همانجا به ما دادند و همه این کارها در تاریکی و نور بسیار کم فانوس انجام می شد. بعد از آماده شدن ، شام آوردند و خیلی ها مشغول صرف شام شدند. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۱۴ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همه نیروها اعم از غواصان گروهان نجف اشرف و نیروهای رزمی گروهان های مکه و قدس وارد جزیره مینو شدند و در نزدیک نقطه رهایی توقف کردند. غواصان در ساختمان تصفیه خانه رفتند تا بعد از نماز و شامی سبک، لباس ها را تعویض کنند و به‌سمت اروند بروند. نیروهای رزمی هم کنار نهر جروف در کنار قایق ها آماده دستور ماندند تا بعد از شکسته شدن خط وارد درگیری شوند. بر خلاف انتظار و عرف فرماندهان متوجه حاج اسماعیل شدیم که بعد از برگشتن از جلسه‌ای که با فرماندهان داشت، لباس غواصی به تن کرد تا همراه غواصام به خط دشمن بزند. تا آن لحظه کسی نمی‌دانست تصمیم او برای اینکار جدی است. وقتی به او می گفتند شما چرا لباس پوشیده اید می گفتند کار غواص ها مهم است، اگر خط شکسته نشود عملیات پیش نمی رود. شب، شب بسیار سردی بود و انتظار برای ورود به معرکه شرایط را سخت تر هم می کرد. دقیقا در همین ساعات حاج اسماعیل سری به نیروهای رزمی زد و دستورات لازم را داد. حتی برای آزمایش آنها طرح سوال هم کرده بود تا مطمئن شود نیروها کاملا توجیه شده اند. یکی دیگر از محکم کاری های حاج اسماعیل فرجوانی برای راحتی خیال در نبودش، چندین نفر را بعنوان جانشین قرار داده بود تا در صورت شهادتش (که خود پیش بینی کرده بود)، آنها جایگزین شوند و کار را ادامه دهند. بعد از این بازدید، بهمراه بیسیم چی خود به سنگر فرمانده لشکر رفت تا وداعی با او داشته باشد. سردار رئوفی می گفت، هیچگاه او را اینقدر جذاب و خوش بو ندیده بودم. در برابر وداع آخرش گفتم که فردا در منطقه می آیم و تو را می بینم نیاز به این نوع خدا حافظی نیست که او گفت، خیر فردا من نیستم و.... ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۷ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ روزگار بسیار بدی را در این سلول می‌گذراندیم. آب و غذای بخور و نمیری می‌دادند، مثلا یک وعده نخود آب پز آوردند. وقتی تقسیم کردیم به هر نفرسه دانه نخود رسید. به گمانم در مسیر مری هضم شد و اصلابه معده نرسید، یاد خانه و غذای نخودآبی که مادر با گوشت ماهیچه برایم درست می کرد افتادم؛ این کجا و آن کجا؟ یک روز یک پارچ قرمز پر از چای آوردند. منتظر شدیم تا قندش هم برسد، ولی هر چه صبر کردیم خبری نشد. یکی از بچه ها مقدار کمی از آن را خورد و گفت: «شیرین است، قند نمی خواهد. با این حرف او، پارچ چای در کمتر از چند دقيقه خالی شد در تمام ساعات روز، پاهایم دراز بود و به پشت می خوابیدم. گاهی اوقات هم می نشستم و با بچه ها صحبت می کردیم. در طول شب هروقت از خوابیدن به پشت خسته می‌شدم، می نشستم و سرم را به جلو خم می کردم و سعی می کردم که به خواب بروم، اما دریغ از یک لحظه آرامش و استراحت. براثر محیط غیربهداشتی و عوض نشدن بانداز و پانسمان روی زخم، بعد از چند روز، خارش شدیدی به سراغم آمد. از روی باندها و با دستم شروع کردم به خاراندن پا. صدای خرش خرش آن همه را متوجه می‌کرد. هرچقدر بیشتر می خاراندم، بدتر می شد. به تدریج و در اثر این کار باندهای روی محل شکستگی شل شد. یک روز هم یک صدای تق از استخوان پایم آمد و درد عجیبی امانم را برید. ناله میزدم و خداخدا می کردم، ولی صدایم آرام بود تا مبادا عراقی ها بفهمند. بچه های لشکر ۲۵ کربلا که وضع بد من را دیدند، گفتند: «این طوری فایده ندارد. فریاد بزن و سروصدا کن. یا می آیند و کتکت می زنند یا برای مداوا می برند بیمارستان، اگر این جور پیش برود که معلوم نیست زنده بمانی.» به هر زحمتی بود، مرا برداشتند و پشت در سلول رساندند، چند ضربه پیاپی با مشت به پشت در آهنی زدم، نگهبان عراقی آمد و در را باز کرد، به زبان عربی گفت: «شنهو های؟» یکی از بچه ها که عربی بلد بود، گفت: «می‌گوید چه خبر است؟ به خودش جواب داد: «سیدی! الم شدید.» نگهبان نگاهی به من انداخت. داد و فریاد می کردم و به خودم می‌پیچیدم. محل نگذاشت. در را بست و رفت. دوباره و این بار با شدت بیشتر به در کوبیدم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. واقعا هم درد داشتم. تلاشم به ثمر نشست. در که باز شد، اشاره کردند که مرا بیرون ببرند. دو نفر از بچه های شمال که نام یکی‌شان «کیومرث قاضی» بود، زیر بغل ها و پاهایم را گرفتند و مرا تا محوطه وسط آوردند و روی چمن‌ها گذاشتند. سه نفر عراقی با لباس نظامی آمدند. دوتاشان افسر بودند. به دو نفر همراهم اشاره کردند که فقط یکی‌شان بماند و دیگری داخل سلول برود. همین اتفاق افتاد، نفر سوم نظامی عراقی به کیومرث قاضی گفت که همه باندها را از دور پای من باز کند. حدس زدم که او دکتر است. باندها که کنار رفت، دو میله از دو طرف پا به یک میله دایره ای شکل جوش خورده بود. پای مرا در وسط این دایره گذاشته و شکستگی را ثابت کرده بودند. دکتر عراقی این وسیله را که نوعی آتل بود، از پایم بیرون آورد و کنار گذاشت. استخوان پا آزاد شد و دوباره یک صدای تق از آن آمد. با صدای بلند داد زدم: «آخ یا امام حسین ع!» و بیهوش شدم. به هوشم آوردند. دکتر محل شکستگی و زخم را خوب نگاه کرد. دوباره آتل را سر جایش محکم کرد و روی آن را با باند بست. . . و من ماندم و کیومرث را داخل سلول بردند. یک سرباز نگهبان پیشم ایستاد و مواظبم بود. کمی که گذشت، به زبان فارسی با من شروع به صحبت کرد. اصالتا بچه خرمشهر بود. او گفت که چندین سال است در خدمت ارتش عراق است و برای آنها کار می کند، زیاد نتوانستم سر حرف را باز کنم، چون دو نفر آمدند. در دستشان یک سرنگ مخصوص تزریق بود. بلافاصله آستين لباسم را بالا زدند و محتویات سرنگ را در داخل رگ خالی کردند. یکی از آنها گفت: «مرفين.» همراه با گردش خون و حرکت مرفین در بدن، انگار روح از بدنم داشت بیرون می رفت. هنوز یکی، دو دقیقه نشده، هیچ دردی را احساس نمی کردم. حال خوشی داشتم. درست مثل زمانی که سالم بودم. شاداب شدم. دلم میخواست از جایم بلند شوم و بدوم. مرا به داخل سلول منتقل کردند. ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود. پلک‌هایم سنگین شد و به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم، یکی از بچه ها گفت: «ماشاء الله خوب خوابیدی ها۔ ساعت نزدیک یازده صبحه. » باورم نمی شد که این قدر خوابیده باشم. اثر مرفین بود. بعد از چند روز بی تابی و بی خوابی، خیلی چسبید. تنها از این ناراحت شدم که نماز صبحم قضا شده بود. اثر مرفین که از بین رفت دوباره درد شروع شد. هیچ خبری از اعزام به بیمارستان نبود. به سفارش دوستان هم سلولی، خواستم دوباره با مشت به در بزنم. هنوز تصمیمی نگرفته بودم که در باز شد. سرباز عراقی مرا صدا زد: «حسین، محمد، رضا.» این شیوه عراقی ها برای صدازدن و احضار اسرا بود، یعنی اسیری که اسم خود
ش حسین، اسم پدرش محمد و اسم پدر پدرش رضا است. گفتم: «بله!» خطاب کردند که بیرون بروم. دوتا از بچه ها کمک کردند و مرا به محوطه بیرون سلول رساندند. یک خودروی شبیه نیسان آماده کرده بودند. درست مثل ماشین حمل زندانی. مرا در قسمت عقب سوار کردند. کاملا پوشیده و تاریک بود. فقط از بالا دو دریچه داشت که نور به داخل می آمد. کف خودرو خوابیدم. راه افتادیم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نمایی از جزیره مینو ، آبادان ، ورودی تصفیه خانه دیری فارم
🍂 نمایی از اسکله تصفیه خانه جزیره مینو، روبروی منطقه عملیاتی کربلای ۴ 🍂