eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۱۵ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 چند روزی بود که چای نخورده بودم. با چشمم بالارفتن بخار از روی استکان مامور استخبارات را دنبال می کردم. انگار روحم داشت همراه بخار بالا می رفت. خواستم بگویم که یکی هم برای من بریزد، ولی نگاهم به تابلوی شلاق ها که افتاد از خیرش گذشتم. چای را یک نفس خورد و دومی را هم ریخت تا کمی سردتر شود. پرسید: «بچه کجای ایرانی؟» گفتم: «یزد.» گفت: «تا حالا هواپیماهای ما شهرتان را بمباران کرده اند؟ » پیش خودم ترسیدم که نکند هواپیماهایشان را بفرستند به طرف یزد. جواب دادم: «نه! یزد شهری وسط بیابان است. هیچ امکاناتی هم ندارد و واقعا محروم است.» از اسم و رسم فرمانده لشکر پرسید که من خود را به ندانستن زدم و گفتم: یک سرباز عادی ام و از این موارد اطلاعی ندارم.» بازجویی را بیش از این ادامه نداد. یک نگاه به سرتا پایم انداخت و صدا زد تا بیایند و من را ببرند. به هیچ وجه جرأت سؤال پرسیدن از آنها را نداشتم که من کجا هستم و مراکجا خواهید برد؟ دو نفر آمدند. برانکارد را برداشتند و به طرف ساختمانی دیگر رفتیم وارد که شدیم، متوجه شدم اینجا بیمارستان است. موقعیت مکانی خودم را نمی دانستم. داخل یک سالن بزرگ، تخت ها را به ردیف و در دو طرف آن چیده بودند. یک طرف مریض های عراقی روی تخت‌ها بستری بودند، حدود هفت، هشت ردیف خالی بود. مرا در طرف مقابل روی یک تخت گذاشتند و رفتند. یک سرباز عراقی با اسلحه آمد و کنار تخت من ایستاد تا مواظبم باشد. کنار تخت من یک نفر دیگر بستری بود. نگاه کردم. او هم مثل من مجروح بود. به زبان فارسی از من پرسید بچه کجایی؟» فهمیدم که از بچه های خودی است. گفتم: «یزد. تو بچه کجایی؟» جواب داد: «مشهد. » طرف راست بدنش کاملا مجروح و ترکش خورده بود. پرسیدم: «چی شده که این قدر ترکش خوردی؟» گفت: «مین والمرا نزدیکم منفجر شد. » بیش از این نتواستیم صحبت کنیم، چون سرباز عراقی به ما حساس می شد. دقایقی نگذشت که از شدت خستگی و ضعف، از حال رفتم و پلک‌هایم روی هم افتاد. چشم که باز کردم آن اسیر مجروح دیگر کنارم نبود. دیدم یک کیسه خون به من وصل کرده و روی آن نوشته اند: «اسیر ایرانی، سید حسین سالاری.» به نگهبان عراقی نگاه کردم. حدودا هجده، نوزده ساله و همسن خودم بود. با حالت ترحم به من نگاه می کرد. در این لحظات تشنگی فشار زیادی می آورد. با توجه به نوع نگاه سرباز و حالتش به خود جرأت دادم و خطاب به او با زبان عربی دست و پاشکسته گفتم: «مای بارد.» بلند شد و رفت. وقتی آمد، یک پارچ آب آورد. خیلی گرم بود. یک جرعه خوردم و دوباره گفتم: «مای بارد.» چیزی نگفت و دوباره رفت. این بار مقداری آب سرد آورد. از ذهنم گذشت که ای کاش می شد اسلحه اش را بگیرم و از اینجا فرار کنم، ولی وقتی به پایم نگاه کردم، دیدم فعلا بهترین جا برای من، روی همین تخت است. چند ساعتی به همین منوال و بدون هیچ اتفاقی گذشت. فرصتی شد تا بعد از چند روز، چشم بر هم بگذارم و بخوابم. با صدای سرباز نگهبان بیدار شدم. یک نفر با لباس پرستاری آمد و تخت مرا داخل یک اتاق برد. دو، سه نفر با لباس پرستاری و چندنفر با لباس نظامی ایستاده بودند. یکی از آنها، تیغ جراحی در دست گرفت و گذاشت زیر گلوی من. جملاتی را به عربی گفت که من نفهمیدم و قاه قاه خندید. خیلی ترسیده بودم. تلاش کردم که خود را مسلط و عادی جلوه دهم. گفتم: «بکش! بکش تا راحت بشوم.» نگاهی به بقیه کرد. آنها هم نیش خنده شان باز شد. با این کار داشتند تفریح می کردند. تیغ را از گلویم برداشت و با آن شلوارم را از بالای محل تیر خوردن تا پایین جر داد. شروع کرد به شستشو دادن زخم. درد تا مخم پیچید، ولی زیاد داد و فریاد نکردم تا دشمن از زجر من شاد نشود. بعد از شستشو یک آتل آوردند و به اصطلاح پایم را تخته بند و محل شکستگی را ثابت کردند. دورش را بانداژ و پانسمان کردند و دوباره مرا به همان سالن برگرداندند. دو، سه روز در همین وضعیت به سر بردم. نه سرم وصل کرده بودند نه به من غذا می دادند و نه رسیدگی می شد. تنها مقداری آب داده بودند و یک کیسه خون که غذای بدنم را تأمین می کرد. شاید زنده ماندنم به یک معجزه شبیه بود. از آن سرباز مجروح اهل مشهد دیگر خبری نداشتم، چون او را برده بودند. روز هفتم یا هشتم فروردین ۱۳۶۷، پنج نفر نظامی عراقی سر وقت من آمدند. یکی که ظاهرا فرمانده و ارشد آنها بود در جلو و چهار نفر دیگر به صورت دوتا دوتا و چپ و راست یک برانکارد چرخدار، پشت سرش می آمدند. به اندامشان که نگاه کردم، وحشت مرا گرفت. خیلی ورزیده بودند، شاید مچ دست هایشان کلفت تر از گردن من بود. این طور آدم ها را هیچ جا ندیده بودم، نفری که فرمانده بود به من که رسید، با زبان فارسی، همان سوال هایی که نفرات و بازجوهای قبلی از من پرسیده بودند، تکرار کرد و من تقریبا جوابهایی مشابه قبل به او دادم. چشم هایش را درشت کرد و
به من خیره شد: «نمی خواهی واقعیت را به ما بگویی؟ جایی ببریمت که خودت کیف کنی!» این را گفت و یک دفتر را که در دستش بود، باز کرد. از وسط آن یک کارت شناسایی بیرون آورد و به من نشان داد. انگار برقم گرفت. همان کارتی بود که آن نیروی شیعه عراقی داخل میدان مین انداخته بود. باورم نمی شد که پیدا کرده باشند. وحشت کردم؛ چرا که بعضی از اطلاعاتی که به آنها داده بودم با محتویات داخل کارت مطابقت نداشت. مثلا درجه من گروهبان سوم بود، ولی من گفته بودم یک سرباز معمولی ام. فرمانده کنار رفت. چهار نفر همراهش نزدیک تختم شدند. یکی از آنها یک دستی مرا از جا کند و روی برانکارد چرخ دار گذاشت. ناخوداگاه گفتم: «یا امام حسین (ع) یا ابالفضل (ع)» برانکارد را هل دادند و راه افتادیم، تنها چیزی که به من قوت قلب داد یک دکتر عراقی بود که پشت سرمان می آمد و مرتب و به آهستگی خطاب به من می گفت: «الله کریم اللہ کریما» با این حرفش روحیه گرفتم، ولی چهره این دکتر هم مضطرب بود. خودم را برای هر اتفاقی آماده کردم. مرا داخل محوطه بیرونی بیمارستان آوردند. دو، سه تا از کامیون های ایفای عراقی متوقف بودند. تعداد دیگری از رزمندگانی که به اسارت در آمده بودند، به تدریج اضافه شدند. هیچ کدام از آنها به چشمم آشنا نیامد. بیشترشان سالم بودند. روی چشمان همه ما را با باندهای مخصوص پانسمان بستند و یکی یکی سوار کامیون ها کردند. مرا از برانکارد چرخ دار، روی یک برانکارد معمولی منتقل و عقب یکی از ایفاها گذاشتند. کامیونها راه افتادند. هیچ کدام از ما نمی دانستیم که کجا می رویم. در بین راه با حرکت پلک ها، چشم بند را مقداری کنار زدم و توانستم از گوشه آن ببینم، سربازی که بالای سرم ایستاده بود و مراقب ما بود، داشت سیگار می کشید، نگاهم به چشمانش افتاد. سفیدی آن به قرمزی می زد و قیافه اش را وحشتناک کرده بود. انگار حال خودش را نمی فهمید. مرتب ترانه های عربی می خواند و دست هایش را به حالت خاص تکان می داد. یک لحظه نگاهش به سمت پایین افتاد و متوجه شد که من دارم می بینم. آتش سیگارش را مستقیم به طرف صورت من آورد. حرارتش را حس کردم. سریع چشمانم را بستم تا سوختنم را نبینم، نمی دانم چطور شد که دلش به رحم آمد و آتش را دور کرد. دوباره به سیگارش پک زد و مشغول کشیدن شد. به خیر گذشت. نزدیک بود کنجکاوی کار دستم بدهد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بوی خوش می آید اینجا عود عنبر سوخته 🔅 ۱۳۶۲ اهواز شاعر: موید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🌴 عبور از موانع - ۴ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ 🔻 تمرینات سخت آبی خاکی بعد از یک ماه و چند روز رو به پایان بود. مداومت در تمرینات و رفتن در آب سرد کم کم عادت شده بود و گاه بدون اینکه از کسی بخواهند، شیرچه ای می رفتند تا روحیه‌ای به بقیه داده باشند. لحظه لحظه پلاژ برای همه خاطره شده بود. از نماز جماعت و نمازخانه و دعاهای توسل اش بگیر تا گِل های کنار آب که آنروز مجبور بودیم سر تا پا در آنها غلت بزنیم و خود را به شرایط سخت عادت دهیم. بوی حرکت به مشام می رسید. حرکتی که برای عده ای از آن جمع، مسیری یکطرفه بود تا خدا، بدون بازگشت هوا تاریک شده بود که خبر رسید فردا حرکت داریم به سمت منطقه ای نامعلوم.. و چه شبی رقم خورد آنشب.. آنکس که وصیتنامه ننوشته بود، شروع به نوشتن کرد و دیگری خلوتی گزیده بود و نگاهش روی تک تک دوستانش خشک شده بود و ... ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۵ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ حرکت از پلاژ، بعد از آخرین نماز مغرب و عشاء در آنجا باید انجام می شد. بعداز ظهر همه دستور به خط شدن گرفتند. هوا هنوز سرد و شکننده بود. بعضی در اورکت های خود خزیده بودند و از گرمی آن لذت می بردند. از جلو نظام...... خبردار...... -یا حسین....... همه گوش کنن! 📣 امروز باید حرکت کنیم و حاصل ماه ها آموزش خود رو در عملیات آینده ببینیم. خیلی سریع لوازم ضروری خود را جمع کنید و همراه با یک کوله آماده حرکت باشید. ماشین ها بزودی می رسند و نباید از برنامه عقب باشیم. وسایل را جمع کردیم و به تدارکات تحویل دادیم و وضویی گرفتیم و برای آخرین نماز جماعت پلاژ آماده شدیم. نمازهایی که با نزدیک شدن به عملیات و بوییدن عطر شهادت، رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. دم دمهای غروب اولین اتوبوس وارد پلاژ شد و به دنبال آن اتوبوسهای بعدی هم آمدند. همه سوار شدیم و با خاطرات پلاژ و روزهای تمرین، برای همیشه خداحافظی نموده و در جاده‌ای که نمی دانستیم به کجا ختم می شود براه افتادیم. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 کربلای ۴ به روایت سردار سلیمانی ۱ ارتباط مستقیم با برنامه "حالا خورشید" ━•··‏​‏​​‏•✦❁🍂❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ما در صحنه جنگ عملیات‌های مختلفی داشتیم که برای آنها بیش از ۵ الی ۶ ماه کار و برنامه ریزی می‌کردیم اما به موفقیت نمی‌رسیدند و این موضوع تنها به کربلای چهار اختصاص نداشت. عملیات والفجر مقدماتی از جمله عملیات‌هایی بود که در واقع کار‌های فراوانی پیرامون آن صورت گرفت، این عملیات به مرحله اجرا هم رسید اما به نتیجه منتهی نشد. بنابراین ما در طول جنگ، هم عملیات موفق و هم ناموفق داشتیم.   کربلای ۴ همچون والفجر مقدماتی جزو عملیات اصلی ما در جنگ بود، ---------- در فضای مجازی بعضی‌ها شماتت می‌کنند که چرا عملیات کربلای چهار لو رفت؟ حال آنکه مطابق یک منطق نظامی تقریبا در تمام عملیات‌هایمان نسبتی از لو رفتگی را داشتیم. -------- آغاز عملیات کربلای ۴ دستور شخصی آقای رضایی نبوده بلکه یک جمعی تصمیم گیرنده در مسئله جنگ بودند، من در شب عملیات والفجر ۸ که برای دشمن غافلگیر کننده بود، لب رودخانه نشسته بودم و مشاهده کردم که وقتی غواصان ما داخل آب شدند، دشمن نورافکن به آب انداخت و شروع به شلیک روی ساحل ما کرد؛ خب آیا این امر بدان معناست که ما باید عملیات والفجر ۸ را متوقف می‌کردیم؟ در جریان عملیات کربلا‌ی ۴ نیز من کنار رودخانه دز ایستاده بودم که نیرو‌ها آماده می‌شدند وارد آب شوند؛ دشمن خط آتش به خط ما ریخت؛ آیا معنایش این بود که عملیات لو رفته و ما باید آن را متوقف کنیم؟ اگر ما چنین تصوراتی را در جنگ مبنا قرار می‌دادیم قادر به اجرای هیچ عملیاتی نبودیم و باید همه عملیات‌ها را متوقف می‌کردیم؛ بنابراین --------- صرف اینکه دشمن آتش باز کرد نمی‌تواند مبنای تصمیم گیری برای توقف عملیاتی باشد که ۸ ماه برای آن برنامه ریزی شده بود. -------- وقتی درحین کربلای ۴ با مواجه دشمن روبه رو شدیم، زمانیکه به این نتیجه رسیدیم که امکان عبور از ام الرصاص وجود ندارد آن وقت دستور توقف عملیات صادر شد... ادامه دارد ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 عبور از موانع - ۶ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ با غروب آفتاب وارد آبادان شدیم و با استفاده از تاریکی شب به طرف گسبه رفتیم. گسبه منطقه ای بود که در کنار اروند و روبروی شهر فاو عراق قرار داشت. رفتن به سمت گسبه حساسیتی برای دشمن نداشت، چرا که فاو در دست ما بود و از جبهه‌های ایران محسوب می شد. باید قبل از ورود به عملیات اصلی ابتدا در اروند مانوری واقعی انجام میدادیم تا محک جدی بخوریم. با ورود به این منطقه خاطرات بچه‌ها از والفجر ۸ و پدافندی های سخت آنجا در سال گذشته زنده می شد و یاد شهدای این عملیات روی سینه بچه‌ها سنگینی می کرد. با ورود به خانه های خالی از سکنه، جانمایی انجام گرفت و هر گروهان به محل خود رفتند. خستگی راه و گرسنگی همه را خسته کرده بود ولی شوق جابجایی و رسیدن به شب عملیات در چهره ها خودنمایی می کرد. آنشب بعد از اسکان نیروها برای استراحت به گوشه‌ای خزیدیم تا صبح بتوانیم به برنامه مانور و دیگر کارها رسیدگی کنیم. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۷ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ بعد از پیاده شدن و اسکان گرفتن ، ساعاتی تا نماز صبح باقی مانده بود. فانوس ها پایین کشیده شده و نور خانه های اروند به کمترین حد ممکن رسید. چقدر آن ساعات آرامش بخش شده بود. در سکوت مطلق شب، بچه‌ها یکی یکی برای مناجات شبانه برخاستند و برای گرفتن وضو به بیرون رفتند. این شب‌های آخر، برای بعضی از آنها معنای دیگری پیدا کرده بود. کسی نمی‌دانست در این عملیات جزو انتخاب شده هاست و یا بازهم باید منتظر باشند! همه در تلاش بودند تا حق الناسی گردن شان نماند و چیزی از قلم نیندازند. پیش خودم می گفتم خدایا یعنی اینها از کدام نسل هستند که با پای خود، داوطلب جنگ شده اند و میدانند که این راهی بی بازگشت است! آنهم با آن سن و سال که بالاترین عذر برای نیامدن است. و در آن تاریکی صدای هق هق گریه و برق اشکهای بی ریایی که برای رسیدن به معبود زمزمه می کردند: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 😭😭😭 ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۸ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ امروز شادابی خاصی در اردوگاه گردان حاکم شده بود. تمیزی هوا و سردی همراه با کمی مه، نشانه ای از پرکاری و پرتحرکی نیروها داشت. نماز جماعت صبح بلافاصله بعد از اذان خوانده و تعقیبات آن با صدای محزون حاج حبیب قرائت شد. با گرگ و میش هوا بچه‌ها بخط شدند و برنامه امروز که با هماهنگی فرمانده دلاور گردان حاج اسماعیل فرجوانی اعلام شده بود به اطلاع نیروها رسید. برنامه ای که بیشتر برای انجام آن به این منطقه آمده بودیم. مانوری جدی و کاملاً سخت در آبهای خروشان اروند بود. دسته ها بخط شدند و آرام آرام به طرف لب اروند حرکت کردیم. همه دسته ها بوسیله طناب بهم وصل شده بودند. طنابی که با تکه ای یونولیت روی آب مانده بود تا نظم مسیر حرکت حفظ شود. بعد از مقداری حرکت بسمت هدف اتفاقی افتاد که همه چیز از هم پاشیده شد و برنامه مانور نیمه تمام بهم ریخت. زمانی که برای مانور انتخاب شده بود، زمان مناسبی نبود. در این حین آب با سرعت ۷۰ کیلومتر به سمت خلیج فارس برگشت. این اتفاق دقیقا زمانی افتاد که ما در اوج مانور بودیم. سرعت آب باعث شد تا نظم گردان بهم بریزد و طناب رها شود. آب با سرعت بچه‌ها را بطرف دهانه خلیج فارس می‌برد. برای روحیه دادن به نیروها شعار صبحگاه علی و یا علی....علی، را سر دادیم و در آن حال با شادابی و خنده ... ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 این جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 1⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ادامه جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 2⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ادامه جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 3⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂