eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۱۳ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻پانصد، ششصد متر که آمدیم، یک نفر جلویمان سبز شد. آن چهار نفر ایستادند و مرا روی زمین گذاشتند. به هیکل این نظامی عراقی نگاه کردم. لباس های سبز تیره به تن داشت. یک کلاه کج قرمز رنگ روی سرش گذاشته بود با نشان عقاب در وسط آن. همین نشان، روی بازویش هم دیده می شد. بعدها فهمیدم که این نوع کلاه و آرم، مخصوص نیروهای بعثی است. یک نگاه غضبناک به من انداخت و به عربی جملاتی را گفت. به نظرم رسید که دارد بد و بیراه نثارم می کند. هیکل درشت و قوی داشت. دست برد و یقه ام را گرفت، تن نحیف و رنجور مرا مثل برگ کاهی از زمین کند و سینه خاکریز گذاشت. خیلی ترسیده بودم. آن چهار نفر فقط نظاره گر بودند. شاید جرأت اعتراض نداشتند. دیدم مقداری خون روی خاک های خاکریز پاشیده و قرمزی اش چشم را می زند. حدس زدم که یک نفر اینجا کشته شده است. آن نفر بعثی دو سه متری عقب تر رفت و روبه روی من ایستاد. بازهم جملاتی به عربی و بلند بلند گفت. اسلحه اش را روی رگبار گذاشت، مسلح کرد و نوک لوله اش را درست روبه روی سینه ام گرفت. کارم را تمام شده دانستم. داشتم اشهد ان لا اله الاالله را زیر لب زمزمه می کردم. آن عراقی شیعه اهل نجف که مرا حمل می کرد، نزدیک ما بود. با یک حرکت سریع و باورنکردنی، قبل از شلیک دستش را زیر اسلحه زد. نوک سلاح به طرف بالا منحرف شد و هم زمان گلوله ها به طرفم آمدند. من هم ناخوداگاه و همزمان با شلیک سرم را پایین آوردم. تمامی تیرها از بالای سرم رد شد و به خاکریز خورد. از حرکت و موج گلوله ها، موهایم تکان خوردند. کافی بود چند سانتی متر پایین تر بخورند. کلی گرد و خاک رویم ریخت. برای لحظاتی همه مات و مبهوت بودیم و کسی حرفی نمی زد. وقتی دیدند که من زنده ام، دعوای سختی بین آن بعثی و چهار نفری که مرا می بردند، درگرفت. از حرف هایشان متوجه شدم که معترض بودند چرا می‌خواسته اسير مجروح را بکشد. این ماجرا گذشت. دوباره حرکت کردند و در نهایت مرا داخل سنگر دیگری آوردند. جای گرم و نرم و راحتی بود. بعد از چند روز سرماخوردن، احساس خوبی به من دست داد. مرا روی یک تخت گذاشتند. ناخودآگاه و از خستگی زیاد، خواب در چشمانم دوید و بی حال تر از قبل شدم. از طرفی پیش خودم خدا را شکر می کردم که این عراقی اهل نجف، فرشته نجاتم شده و همه جا همراهم می آید. گفتم خدا کند طوری نشود که بین راه کشته شوم، چون جنازه ام به دست خانواده نمی رسد!» داخل این سنگر و روی دیواره یک تابلو بود که روی آن کلمه «الله » خودنمایی می کرد. طرف دیگر، تابلوی عکس یک زن بی حجاب نصب شده بود. از دیدن این دو تابلو در کنار هم تعجب کردم، چون سنخیتی با هم نداشتند. به نظر، سنگر فرماندهی شان بود، چون امکانات بهتری داشت. یک نظامی عراقی دیگر آمد و پرس و جو دوباره شروع شد. به قیافه اش می آمد که فرمانده باشد، مثلا فرمانده گروهان. با زبان عربی می پرسید و من به جز تعدادی از کلمات که به گوشم خورده بود، چیز بیشتری متوجه نمی شدم. گاه بین صحبت هایش کلمات فارسی هم به کار می برد. شاید او می پرسید که تعداد ما چند نفر بود و از کدام جناح، عمل کردیم. ولی جواب های من با زبان فارسی و گاه با اشاره و جسته گریخته و نامربوط بود. این قدر بی حال و سست شده بودم که اگر سوالی را درست هم متوجه می شدم، قدرت تمرکز روی آن و دادن جواب درست را نداشتم. از طرفی تا اندازه ای خود را مقید کردم که جواب های اشتباه و غلط بدهم. فرمانده لشکر و فرمانده گروهان را اشخاص دیگری معرفی کردم، از مسئولیت من پرسید. گفتم: یک سربازم که تو آشپزخانه کار می کردم. برای عملیات به ما گفتند که باید یک تپه را بگیرید. در نهایت هم اسیر شدم و هیچ چیز نمی دانم که این منطقه کجاست و چه موقعیتی دارد. خلاصه چند سؤال که پرسید، کلافه شد. به گوشه سنگر اشاره کرد. نگاهم را به آن طرف چرخاندم. دقت کردم و دیدم تعدادی از سیخ های مخصوص مین یابی که نوکی کله قند مانند دارد. روی زمین ریخته است. چند قبضه اسلحه رنگ و رو رفته و بعضی شکسته و تعدادی مین هم بود. به ظاهر همه غنیمتی بودند. رفت و یکی از سیخ ها را برداشت و به طرف من گرفت و با تندی گفت: «عراقی کباب! هانا عراقی کباب ؟! » سکوت کردم. منظورش این بود که با این سیخ ها عراقی ها را کباب می کنند. معلوم بود که عصبانیتش را این طوری سر من خالی می کند. از این بازجویی چیز زیادی عایدش نشد. در نهایت دستور داد که مرا ببرند. نزدیک غروب آفتاب شده بود. همان نیروی مردمی مرا بر پشت گرفت و عقب یک خودروی جیپ گذاشت. خودش هم کنار دست راننده نشست. مسافتی نسبتا طولانی را رفتیم، خودرو ایستاد و فرشته نجاتم مرا با آن سر و وضع خونی و حال خراب، داخل سنگری در همان نزدیکی برد و روی یک صندلی نشاند. باز هم سروکله یک افسر عراقی پیداشد، متوجه نشدم که چه سمت و جایگاهی دارد. ابتدا اسم و فامیل
م را پرسید، جواب دادم: سیدحسین سالاری.» این سؤالی بود که تقریبا همه آنها از من پرسیده بودند. سؤال هایی راجع به اینکه کجا و چطور عملیات کردید؟ تعدادتان چند نفر بود و اسامی فرماندهانتان چه کسانی است؟ سعی کردم جواب هایم با قبل یکی باشد و حرف هایم دوتا نشود. او یک تقویم از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد و به عربی فهماند که صاحبش را می شناسم یا نه؟ گرفتم و نگاه کردم. دفترچه مال یکی از سربازهای لشکر ذوالفقار بود. جواب دادم: «لا!» از این سنگر هم مرخص شدم. این بار روی یک برانکارد، عقب یک کامیون ایفای عراقی سه، چهار ساعتی آمدیم تا به یک مقر رسیدیم. در یک گوشه مقر، یک کلبه با چوب ساخته بودند. مرا داخل کلبه گذاشتند. نفرات زیادی در حال رفت و آمد بودند؛ تا اینکه یکی از آنها سراغم آمد و پرسید: «أنت حرس خمینی؟ » این سوال را قبلا هم پرسیده بودند. معنی اش را نفهمیدم. گفتم: «لا» و ادامه دادم: «ارتش. لشکر ۸۱ باختران.» انگار نفهمید و گفت: «أنت معسكر؟ » باز گفتم: «لا.» و به آرم نیروی زمینی ارتش که بر بازویم بود با دست اشاره کردم. به گمانم نه او منظور مرا فهمید، نه من، با عصبانیت و اخم از کنارم رد شد و رفت پی کارش. از آن مقر هم عقب یک ایفای دیگر سوار شدیم. همان شیعه اهل نجف به کمک یک نفر دیگر، مرا بلند کردند و عقب آن به حالت درازکش گذاشتند، خودشان هم قسمت جلو سوار شدند. دو سرباز عراقی عقب کامیون بودند. خودرو حرکت کرد. اصلا نمی دانستم در کدام موقعیت و کجا هستم. فقط هر لحظه که می گذشت، می دانستم که از خاک خودمان دور و دورتر می شوم و امیدی به بازگشت وجود ندارد. تنها دعایم این بود که اگر مرا کشتند، لااقل جنازه ام به دست خانواده ام برسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 در کربلای ۴ چه گذشت روایت گردان های پیروز در عملیات کربلای ۴ گزارش لحظه به لحظه از روزهای عملیات کربلای چهار و شکل پیش‌روی غواص ها و نیروهای رزمی در زمین دشمن و درگیری‌های متفاوت بر اساس لحظات وقوع رویدادها 🚩 بزودی در همین کانال http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حاج قاسم سلیمانی: وقتی شما مادرها نبودید و بچه هایتان در خون دست و پا می‌زدند من حضرت زهرا(س) را دیدم.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75766.mp3
1.02M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران رفتی آخر از بر من فاطمه یا فاطمه 🔅محل اجرا: ۱۳۶۱ اهواز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات کربلای ۴ همانند دیگر عملیات ها، هم موفقیت در خود داشت و هم عدم الفتح. شاید از جنبه هایی بتوان گفت، این عملیات از عدم الفتح هایی بابرکتی بود که توانست در پیروزی عملیات سنگینی چون کربلای ۵ تاثیر مستقیمی داشته باشد.‌ آنهم از جنبه زمینه سازی غافلگیری دشمن و نیز لو رفتن منطقه قابل نفوذی در شلمچه که توسط ۱۹ فجر شیراز شکسته شد و پیشروی هایی در آن صورت گرفت و موانع شکننده آنرا بخوبی نمایان ساخت. از دیگر محورهایی که نمره قبولی در عملیات کربلای چهار کسب کرد، محور جزیره مینو روبروی تصفیه آب در جزیره سهیل بود. محور سمت راست لشکر ۷ ولی عصر (عج) با سه گردان (کربلای اهواز، بعنوان خط شکن) و (جعفرطیار اهواز و حمزه سیدالشهدای اندیمشک، بعنوان پشتیبانی) وارد منطقه شدند و پیشروی کردند و تلفات سنگینی بر دشمن وارد نمودند.‌ ❅✾❅ در مقطعی موفق به انجام گفتگو و بازخوانی عملکرد رزمندگان گردان کربلا از آموزش‌های سخت آبی خاکی تا عملیات و عقب نشینی شدیم و نکات ماندگاری را در دل عملیات های دفاع مقدس ثبت کردیم. تلاش بر این است تا بلطف الهی و با توجه به حوصله این فضا گلچینی را در زمان های اتفاق افتاده خصوصا در شب و روز عملیات به استحضار و آگاهی همراهان کانال برسانیم و گاها از صدای غواصان و رزمندگان نیز بهره ببریم. با توجه به شور و حال موجود در این روایات، توصیه می گردد از دعوت دیگر دوستان خصوصا جوانان و نوجوانان غفلت نکنیم و پای آنان را نیز به این محفل باز نمائیم. لینک انتشار: http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات عملیات خیبر سردار احمد سوداگر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 خیبر ابتکاری بود که اگر همه‌ جوانبش در نظر گرفته می‌شد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر می‌شد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت می‌گرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه می‌رسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل می‌شدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع می‌کردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن می‌کرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود. ولی کاستی‌های ما یا عدم هماهنگی ارتش و سپاه و یا محدود بودن توانایی‌های ما باعث شد که به جزایر مجنون قناعت کنیم که البته این هم کاری بزرگ و پیروزی شیرینی بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۱۶ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🍂❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ۴- ورزیده شدن نیروهای انقلاب در ادامه مبارزه با محاربين. سازمان در این مرحله (مرحله ی دوم عملیات نظامی) با اتکا به سه محور تشکیلاتی یادشده به چند اقدام هم زمان متوسل گردید ١- سیاست ایجاد رعب در مردم به قصد یأس و انزوای آنان یک بررسی مختصر در خصوص جنایات منافقین در مقطع مورد بررسی در این کتاب، نشان می دهد که سازمان برای بقای خود، به عبور از مرزهای تازه ای از جنایت تن داده بود و این روش را با عنوان "فرعی کردن کار روی بالایی ها و ضربه زدن به بدنه نظامی رژیم " توجیه می کرد. اما جای پرسش است که ترور یک قصاب ( ۱۳۶۰/۵/۲۳ ) ترور یک کبابی (۱۳۶۰/۵/۲۳ ) ترور یک کارگر خشکشویی) ترور یک کفاش سال خورده (۱۳۶۰/۵/۲۷) و دهها ترور دیگر از این دست، ضربه به بدنه نظامی رژیم است؟ واقعیت این است که هدف از انگیزه ترورها، جدا کردن مردم از حکومت و ایجاد محور یاس و ناامیدی، ارعاب و خانه نشین کردن مردم بود تا در غیاب آنان از صحنه و حذف نیروی تعیین کننده داخلی (مردم)، موازنه قدرت به نفع نیروهای خارجی به هم خورد و در نتیجه هم عراق از این اوضاع استفاده کند و هم قدرت های خارجی بتوانند ضربات کاری بر انقلاب وارد آوردند. ۲- رواج خودکشی به عنوان یک عمل قهرمانی از موضوعاتی که مرکزيت سازمان را بسیار عذاب می‌داد، موضوع "بریدن " عناصر سازمان پس از دستگیری در زندان بود. در تأیید این امر همین بس که غیر از استثناهای بسیار جزیی دیده می شد که اکثریت دستگیر شدگان تقاضای مصاحبه تلویزیونی می‌کردند تا حداقل بخشی از اعمال خود را جبران کنند. از اعضای اصلی و مؤثر از این قبیل می توان از محمد مقدم و مهدی بخارایی نام برد، همچنین بسیاری از نیروهای ساده عملیاتی و سمپات ها و هواداران جزء گروهک ها، بنابراین، سازمان به کلیه عناصر خود تأكيد می کرد که به هر شکل ممکن سعی کنند زنده دستگیر نشوند. سازمان تنها به خودکشی اختیاری نیروها هم اکتفا نکرد و برای هر خانه تیمی در کنار افراد، مسؤولی برای زدن تیر خلاص در هنگام محاصره خانه و حتمی شدن دستگیری، قرار داد تا مجروحان و دیگر کسانی که اجبارا راهی برای نجات از تشکیلات برای شان به وجود می آمد و امکان داشت در خوردن سیانور و یا منفجر کردن نارنجک روی صورت شان تردیدکنند، گلوله ای در مغزشان شلیک شود. ٣- شکنجه از موضوعات مهمی که چند نمونه از اخبار آن در کتاب آمده است، شکنجه نیروهای انقلاب و حتی عناصر سازمان به وسیله تیم های ویژه بود. مرکزیت منافقین بر این گمان بود که بدون نفوذ عناصر وابسته به حکومت در میان اعضاء و هواداران سازمان، امکان دستگیری های پی در پی و کشف خانه های تیمی در تهران و شهرستان ها وجود ندارد، بنابراین به عنوان یکی از وظایف یا به اصطلاح "خطاها" مقرر شده بود که عناصر مشکوک ربوده شوند و در خانه های تیمی مورد شکنجه قرار بگیرند تا بتوان به ماهیت عناصر وابسته به حکومت در بدنه سازمان پی برد. در این مورد برای مسأله دار نشدن اعضاء و هواداران، گفته می شد که این روش موقت است و پس از رسیدن به اهداف ، کنار گذاشته خواهد شد. یکی از شکنجه گران منافق در این باره گفته است: «[ گفته شده بود به کلیه خانه های تیمی این خط را بدهید که اگر در اطراف خانه افراد مشکوکی را دیدید، آنها را بگیرید و سریع اقدام کنید. آنها را بدزدید و به خانه تیمی ببرید و شکنجه کنید و اطلاعات بگیرید». آن چه ذکر شد، نمونه ای از مهم ترین موضوعات مطروحه در کتاب حاضر است که به عنوان نمونه ارایه گردید. پایان ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 (۱۴ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 خودرو در جاده می رفت و من نمی دانستم باید به استخوان شکسته ران پایم فکر کنم، به زخم عمیقش یا به سرنوشتی که نمی دانستم چه خواهد بود. ضعف داشتم و بی حال بودم. احساس می کردم در این چند روز به خدا و ائمه علیهم السلام، نزدیک تر شده بودم؛ چون مرتب به یادشان بودم و دعا و استغفار می کردم. نمازهای یومیه ام راسه وقت و با هرزحمت و تحت هر شرایطی خوانده بودم، بی وضو و تنها با تکان دادن سر. در ذهنم بود که هر جا یک نفر مطلع به احکام یافتم، بپرسم که تکلیف من چیست؟ آیا نمازهایم قبول است یا باید اعاده کنم. این را خوب می دانستم که در هیچ شرایطی، تکلیف از من ساقط نمی شود و پیش بینی می‌کردم که ماجرای نماز خواندن با این سازوکار، ادامه داشته باشد. چندین قبضه اسلحه بدون خشاب که به نظر می رسید غنیمتی باشند، داخل تعدادی جعبه، مثل جعبه های نوشابه، عقب کامیون گذاشته بودند. در بین راه، وقتی کامیون در دست انداز می افتاد و تكان می خورد، اسلحه ها روی پای شکسته من می افتاد و آخ و دادم به هوا می‌رفت. دو نفر سرباز عراقی اسلحه ها را کنار می زدند. یکی، دو بار این حرکت تکرار شد. بعد از طی کردن مسافتی که نمی دانم چند کیلومتر بود، خودرو وارد یک پایگاه نظامی شد و نزدیک یک ساختمان توقف کرد. دو نفر همراهم که جلو سوار بودند، آمدند. با کمک هم و دو نفری که عقب کامیون بودند، با احتیاط مرا بردند و در وسط یکی از اتاق های ساختمان، روی زمین گذاشتند و رفتند، از این به بعد، هرگز آن شیعه اهل نجف را ندیدم. در این جابه جایی ها و حمل و نقل ها وضع پایم اصلا جالب نبود. درد داشت و ورم آن از قبل بیشتر شده بود. به خودم آمدم و داخل اتاق را برانداز کردم. به هر مکافاتی که بود نشستم. دورتادورم آینه با ارتفاع حدود یک متر بود. بالای آنها را رنگ قرمز زده بودند. یک لامپ کوچک و کم نور در بالای سرم روشن بود. به هر طرف نگاه می کردم، تعداد زیادی تصویر خودم را می دیدم. با خودم گفتم: «عجب جایی برای چه مرا اینجا گذاشته اند؟ چرا برای یک مجروح با حال و روز من، کمترین اقدام درمانی و پانسمان انجام نمی دهند یا به بیمارستان نمی برند؟ خبری از آب و غذا هم نیست! فرصتی شد تا برای اولین بار بعد از مجروح شدن، خودم را در آینه ببینم؛ موهای ژولیده، محاسن تقریبا کوتاه که هنوز کامل بیرون نیامده اند، لباس های پر از خون، قیافه خاکی و کثیف با رنگ و رویی پریده، چشم های خسته و گودافتاده. برای لحظه اول جا خوردم و خودم را نشناختم. اثری از سید حسین سالاری چند روز قبل نبود. جراحت و درد و خونریزی کارم را ساخته بود. از همین جا خود را برای روبه رو شدن با واژه ای به نام «اسارت » و تحمل مرارت های بیشتر آماده کردم. این آدم هایی که من دیده بودم، معلوم نبود هر لحظه چه نقشه ای در سر دارند و چه بلایی به سرم خواهند آورد. در تمام طول شب، صدای تق تق پای نگهبانی که در راهرو قدم می زد و از این طرف به آن طرف می رفت به گوش می رسید. برای سر نرفتن حوصله، قدمهایش را می شمردم. حدود ۶۵ تا ۷۰ قدم می زد و بعد در را باز می کرد، نگاهی به من می انداخت و می رفت. درد شکمی که از قبل و به خاطر خوردن آب زیاد داشتم، خیلی بهتر شده بود. احساس تشنگی هم نمی کردم. آن شب به صبح رسید. حدود زمان و وقت را تخمین زدم و نماز صبح را خواندم. با همان ترتیب قبل رسیده بودیم به روز چهارم عید سال ۱۳۶۷. صدای حرکت پره های هلیکوپترها در بیرون به گوش می رسید. با آن آشنا بودم. حدس زدم که اینجا محل رفت و آمد هلیکوپترهاست و باید یک پادگان هوایی یا پایگاه مهم باشد. همان ابتدای صبح، در را باز کردند. دو نفر با یک برانکارد آمدند، مرا روی آن گذاشتند و حرکت کردند. احتمال دادم برای درمان و بیمارستان ببرند، ولی این طور نشد. به اتاق دیگری رفتیم. بالای ورودی آن اتاق یک تابلو زده بودند که کلمه «استخبارات » بر آن خودنمایی می کرد. چیزی از این کلمه نفهمیدم. برانکارد را وسط اتاق گذاشتند و بیرون رفتند. در نگاه اول چشمم به دیوار افتاد، روی آن یک تابلو نصب کرده بودند. داخلش انواع شلاق با نظم خاص و از قطر کم تا خیلی زیاد چیده شده بود. از همین نشانه فهمیدم که اینجا محل شکنجه و بازجویی است. طرف دیگر دیوار یک نقشه نصب شده بود. یک میز داخل اتاق بود و روی آن هم یک شلاق گذاشته بودند، یک نظامی با درجه سرهنگی و لباس هایی به رنگ سبز تیره آمد و پشت میز روی صندلی نشست و با زبان فارسی روان شروع کرد به سؤال کردن. اسم و فامیلم را پرسید. جواب دادم. لحن پرسیدنش تند و خشن بود. پرسید: «بگو ببینم چطور عملیات کردید؟ منطقه عملیاتی خودتان را از روی نقشه نشان بده.» با اینکه خواندن نقشه بلد بودم، گفتم: «از نقشه خوانی چیزی نمی دانم. » منطقه ای را که ما عمل کرده بودیم، روی نقشه نشان داد و شروع کرد به توضیح دادن جزئ
یات عملیاتی که ما انجام داده بودیم. خیلی تعجب کردم که این اطلاعات دقیق را از کجا به دست آورده است. می توانست کار ستون پنجم و جاسوس باشد، سوال بعدی این بود: «شب عملیات چطور پیشروی کردید و از کجا آمدید جلو؟ » جواب دادم: «از خاکریز که آمدیم پایین، گفتند بروید و آن تپه را بگیرید.» بلافاصله پرسید: «چطور از رودخانه عبور کردید؟» این افسر تقریبا همه چیز را می دانست و با این پرسش ها داشت اطلاعاتش را تکمیل می‌کرد. من از نحوه انجام عملیات و جزئیات آن مطلع بودم، چون فرماندهان از قبل ما را توجیه کرده بودند، ولی مصمم شدم که کمترین اطلاعات را به او بدهم. دروغ هم نگویم، چون او متوجه می شود و حتما تنبيهم می کند. گفتم: «شب بود. فکر کنم روی رودخانه نردبان گذاشته بودند.» گفت: «چطور نردبان گذاشتند که ۱۲۰۰ نفر نیرو از روی آن رد شدید و نشکست؟» خوب می دانستم که بچه های مهندسی، بیش از یک ماه زحمت کشیده بودند؛ وسط رودخانه را زیر سازی کرده و از دو نردبان در عرض آن کمک گرفته بودند تا امکان ردشدن فراهم شود. یعنی دو تکه شده بود تا نردبان ها نشکند. جوابش را این طور دادم: «واقعیت این است که این قدر از طرف شما آتش می ریختند که ما اصلا زیر پاهایمان را نگاه نمی کردیم و سريع رد شدیم، » وقتی سؤال و جواب را رها کرد و یک استکان چای برای خودش ریخت. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75765.mp3
2.95M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بنشین به بالین سرم ای مهربان همسر علی 🔅شاعر: حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🌴 عبور از موانع - ۱ پیش‌نوشت ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ • گردان کربلای اهواز (نور) از لشکر ۷ ولیعصر (عج) • سابقه عملیاتی: فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، پدافند محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، خیبر، بدر ، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵، نصر ۴ و.. • محل آموزش: پادگان کرخه و پلاژ اندیمشک • منطقه ورود به عملیات: دلیفارم (تصفیه خانه آب) و نهر جروف در جزیره مینو • فرماندهان: سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ، علیرضا معینیان، شهید صادق نوری پور ، نادر دشتی پور • گروهان ها،: نجف اشرف(غواص)، مکه و قدس(پشتیبانی) • تاریخ: سوم دیماه ۱۳۶۵ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ گردان کربلا از گردان های محکم و به غایت با انگیزه در طول سال های دفاع مقدس محسوب شده و خود را به باور اذهان نشانده بود. شاید داشتن فرمانده ای چون اسماعیل فرجوانی و خصوصیات بی شمارش از جذبه ذاتی و نشاط چهره تا جدیت و موفقیت‌هایش در عملیات ها او و گردانش را در دید همگان عزیز و برتر نشان داده بود.. ..و این‌بار در معرکه ای پا می گذاشت که جنگ سرنوشت خوانده می شد و باید همه سرمایه خود را به کار می گرفت، حتی به فدا شدن خود و گردتن تحت امرش.. جلسه ای از طرف فرماندهی لشکر تشکیل شد و دستورات اولیه برای جمع آوری نیرو و شروع آموزش های آبی خاکی در پلاژ داده شد.‌ ...و باز شنا و پاروکشی و غواصی در آب های تگری زمستان پلاژ، چه در روز و چه در شب، هوای صاف یا بارانی پیمانی بسته شد تا کسی کم نیاورد و الا جایش را به دیگری بدهد.‌ خواه غواص باشی، خواه نیروی عادی اسماعیل هم لباس غواصی سورمه‌ای به تن کرد و همراه با بیسیم‌چی هایش به آب می زد و پا به پای نیروهایش تمرین می کرد..... و شب ها دست و پای مجروحش را ماساژ می داد و گرم می کرد تا دم آخری کم نیاورد و عقب نماند. چه کسی می دانست در فکر او چه می گذرد؟ با سابقه های جنگ را به دور خود جمع کرده بود و سمت داده بود. جانشین... معاون دوم، معاون سوم، معاون چهارم... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🌴 عبور از موانع - ۲ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ آبان و آذر ماه بود که آموزش های آبی خاکی و آموزش غواصی در آب های کم عمق را شروع کردیم. قرار اول این بود که کربلای ۴ در شلمچه انجام شود. ولی بعد از مدتی طرح مانور عوض شد و ماموریت جدیدی ابلاغ شد. حاج اسماعیل، تمامی فرمانده گروهان‌ها و معاونین را جمع کرد و گفت: " لشکر به ما یک مأموریت جالبی داده و این مأموریت، مأموریتی است دو بعدی. ما باید هم بعنوان خط شکن باشیم و هم در عمق عمل کنیم. سپس رو به علی بهزادی کرد و گفت: "گروهان شما به عنوان گروهان خط شکن انتخاب شده و از همین فردا شما باید بروید و بچه هایی را که شنا بلد نیستند از دیگران جدا و به گروهانهای قدس و مکه بفرستید. کاری که با مشکلات زیادی از جانب نیروها مواجه شد و هر کس حاضر به از دست دادن توفیق غواص شدن نبود. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🌴 عبور از موانع - ۳ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ سید حسن موسوی جانشین فرماندهی گروهان غواص می گوید آموزشهای غواصی آموزش‌های بسیار سختی بود. باید با لباس غواصی و فین ابتدا نرمش و ورزش‌های مربوطه انجام می شد و بعد وارد آب می شدند. ابتدا با لباس غواصی و بعد با وزنه و بعد از آن با وزنه و اسلحه و بعد با وزنه و اسلحه و لایف ژاکت . وقتی لباس غواصی پوشیده می‌شد بدون وزنه و اسلحه روی آب می ماندیم هو خودشان بجای لاوژاکت بودند و وقتی که وزنه می بستیم که این حکم مهماتی را داشت که بعدا می بستیم این وزنه را گذاشته بودند که تداعی وزن مهمات باشد به هر حال وقتی وزنه و اسلحه می بستیم دیگر نمی توانستیم خود را روی آب نگه داریم و باید حتما پا می زدیم تا روی آب بمانیم کارمان را انجام بدهیم از این جهت روزهای آخر تمرین با لایف ژاکت را هم انجام می دادیم و لایف ژاکت را از این رو به ما می دادند که اگر کسی زخمی شد یا به شهادت رسید بوسیله آن او را روی آب نگه داریم . این تمرینها تمرینات بسیار سنگینی بود . ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا