eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 عبوراز موانع ۲ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی غلامرضا نادری پیک حاج اسماعیل بود که جراحت زیادی داشت و لباس غواصی هم تنش بود. جسم سنگینی داشت و لباس غواصیش هم لیز شده بود. برانکارد هم نبود و با هزار زحمت و با کمک دو نفر از بچه ها از بالای خاکریز آوردیمش در معبر تا کنار آب بیاوریمش و هر طوری شده با خود ببریم. در ابتدای معبر بودیم که احساس کردیم عراقی ها دارند بالای سرمان می آیند. دقیقاً بالای سرمان بودند و با کلاش و تیر تیربار به طرفمان شلیک می کردند و تیرها در باتلاقها می خورد و گل ها را به صورت ما می پاشید. مجبور بودیم دراز کش نادری را بکشیم. به حالت چهار دست و پا شدم و گفتم که او را روی کول من قرار بدهید. بچه ها هر چه تلاش می کردند او را بلند کنند لیز می خورد. علی حمیدیان مقدم و محمد انجیل زاده با هزار زحمت او را بلند کردند و روی کمرم گذاشتند. من هم که لباس غواصی تنم بود و تا روی کمرم گذاشتند باز لیز خورد. در همین حین عراقی ها به ما نزدیک تر شدند و قبل از اینکه به ما برسند لحظه ای برگشتم و نگاهی کردم که موسی اسکندری را روی خاکریز، ایستاده دیدم که کلاه خود و لباس فرم هم تنش بود. ما بکار خودمان ادامه دادیم و دوباره برگشتم و کسی شبیه موسی اسکندری را دیدم که آمده در باتلاق که به عقب بیاید. و بعد متوجه نشدم که چه شد، چرا که در همان لحظه دو تیر از ناحیه پا و شکم خوردم و دیگر نمی توانستم کاری انجام بدهم. 👈 پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ عراقی ها که رفتند، بچه ها خوشحال بودند که من برگشته ام. آقای منصوری یا همان حاجی خودمان گفت: «خوب به هوش آمدی سید حتما اثر غذای دیشب بوده. آن مثالی هم که زدی خیلی جالب بود. یک بار دیگر بگو تا من یاد بگیرم!» حاجی داشت سربه سرم می گذاشت تا روحیه ام برگردد، خندیدم و با لهجه یزدی گفتم: «بخوری بیمیری، بهتر از اینه که بیشینی، بیبینی !» فیکساتوری که به استخوان پای من پیج کرده بودند، منحصر به فرد بود. انگار خود عراقی ها مخترع آن بودند. به آن می گفتند «جهاز». موادی که وسط لوله خرطومی ریخته بودند، رنگی شبیه به لئه مصنوعی داشت. یکی، دو قطره از این مواد، در هنگام عمل جراحی، روی پایم افتاده و جایش گود شده بود و خیلی می سوخت. معلوم بود که این ماده را اول ذوب کرده و بعد داخل لوله ریخته بودند خالد و دکتر حمید به ما سفارش می کردند: «بعد از این سعی کنید به خودتان متکی و مستقل باشید. تا آنجا که امکان دارد با پای خودتان راه بروید. اردوگاه که رفتید، قرار نیست کسی شما را بکشد.» از بس پایم درد داشت، دکتر حمید چندبار پیشنهاد داد که مرفین بزند. یک بار تجربه این کار را داشتم. ترسیدم اعتیاد پیدا کنم. گفتم: «نه! درد کشیدن بهتر از اعتیاد به مرفین است » چهار، پنج روز می شد که فیکساتور به پایم بسته بودند. هضم کردن این مسئله که باید این وسیله اضافی و از پا بیرون آمده را با خودم این ور و آن ور ببرم، اصلا کار آسانی نبود. روی قسمت شکستگی و جراحت را باز گذاشته بودند. این هم خودش قوزبالاقوز بود. یک دست لباس یک تکه بلند و سفیدرنگ عربی معروف به «دشداشه به ما دادند که بپوشیم. از روزی که زخمی شده بودم تا حالا همان لباس های پاره و خونی تنم بود. از شر آنها خلاص شدم و دشداشه را به تن کردم. فقط فیکساتور را از لباس بیرون گذاشتم که دیده شود. بدن ما از بس عرق کرده و به خود آب ندیده بود، بوی بدی می داد. موهای سرمان به هم چسبیده و در هم بر هم شده بود و از ریخت و قیافه افتاده بودیم. داشتن مقداری آب برای شستشوی بدن یکی از آرزوهایم بود. به تدریج اقدامات درمانی برای بیشتر بچه هایی که با هم بودیم انجام شد، هرچند کیفیت آن چنگی به دل نمی زد. نوبت به ترخیص از بیمارستان رسید. یک روز ساعت سه بعدازظهر، دکتر حمید برای مرخص کردن من أمد. خودش می‌گفت: «طاقت کتک خوردنتان را ندارد و بر این کارش که تمام می شد از بیمارستان می رفت و شب پیش ما نمی ماند. بقيه بچه ها هم با اختلاف یکی، دو روز مرخص شدند شب که شد، چند نفر نظامی عراقی یک ویلچر آوردند و مرا روی آن گذاشتند. در نهایت برگشتیم به زندان الرشید، در بغداد. این بار به سلول قبلی نرفتیم. در یک محدوده حبس بودیم. همه اسرا به هم دسترسی داشتیم. آزاد بودیم که در محوطه گشتی بزنیم. سرویس های بهداشتی هم در اختیارمان بود تا استفاده کنیم. روز دوم حضورم، روی زمین سیمانی نشسته بودم. بقیه بچه ها در خواب بودند فشار ادرار داشت مثانه ام را می ترکاند. خجالت می کشیدم به کسی بگویم که همراهی ام کند. کار به جایی کشید که شروع کردم به گریه کردن یکی از بچه های اصفهان به نام آقای رحیمی، از صدای گریه من بیدار شد و به طرفم آمد. با لهجه شیرینش گفت: «برادر! چرا گریه می کنی؟ گفتم: حقیقتش خیلی دستشویی دارم. اصلا نمی دانم چطوری بروم؟ و خنده ملحی تحویلم داد و جواب داد: «همین؟ اینکه گریه نداره برادر. پس ما چه کاره‌ایم ؟ بگو یاعلی!» نشست و دست مرا دور گردن خودش انداخت. به او تکیه کردم و یک پا یک پا تا دستشویی رفتیم. یک تشت پلاستیکی مخصوص شستن رخت و لباس آورد و زیر پای من گذاشت. با یک دست، شیر دستشویی را گرفتم و به هر بدبختی که بود قضای حاجت کردم و بیرون آمدم. دوباره کمک کرد تا سرجای خودم برگشتم و روی زمین نشستم. طولی نکشید که عراقی ها مثل مورو ملخ داخل محوطه ای که محبوس بودیم، آمدند. ابزار و ادوات کتک زدنشان را آورده بودند. چوب، شلاق، تکه ای از لوله آب و هر چیزی که دم دستشان آمده و برای زدن به کار می آمد. به طرف ما هجوم آوردند. در این مواقع بی هوا و با بی رحمی تمام می زدند. دستشان در هوا بالا می رفت و پایین می آمد. ضربه هرجا که خورد، بخورد. اصلا برای آنها اهمیتی نداشت؛ سر بشکند، دست بشکند، پوست زخمی شود یا بشکافد، خون فوران کند، چشم بیرون بیفتد، پوست قرمز یا کبود شود، بچه ها از حال بروند و هر بلایی که به سر ما بیاید، برای آنها یکسان بود. تنها عبارتی که این مواقع زیاد می گفتند، «یالا یالا» بود. همزمان با کتک و گفتن یالا یالا از همه خواستند که بیرون بروند. دو نفر هم زیر بغل های مرا گرفتند و همراه بقیه بیرون آوردند. همه نفرات سوار یک دستگاه اتوبوس شدیم. " در گیر و دار این ماجراها و اتفاقاتی که می افتاد، تقریبأ حساب ایام و زمان از دستم خارج شده بود. با وجود گذشتن چند روز از ماه مبارک رم
ضان، چون مکان ثابتی نداشتیم و معلوم نبود به کجا برده خواهیم شد تکلیف شرعی از گردن ما ساقط بود. بعد از سوار شدن اتوبوس، چشم های ما را بستند. با پای شکسته و مجروحی که داشتم کف اتوبوس راحت تر بودم. همان جا نشستم. ماشین که راه افتاد، یواشکی و با بالا و پایین کردن ابرو، چشم بند خودم را کمی کنار زدم و سرم را بالاتر آوردم تا بیرون را ببینم. چون وسط نشسته بودم، توجه نگهبان عراقی زیاد جلب نمی شد. به یک میدان بزرگ رسیدیم. وقت دورزدن، چشمم به یک تابلوخورد که روی آن نوشته بود کربلا». پیش خودم خوشحال شدم و گفتم: «شاید ما را برای زیارت ببرند کربلا.»، ولی این اتفاق هرگز نیفتاد. اتوبوس وارد یک جاده شد که روی تابلوهای کنار آن، کلمه «موصل» به چشمم خورد، پس در مسیری می رفتیم که به شهر موصل عراق منتهی می شد. نمی دانم چند کیلومتر آمده بودیم که وارد یک محدوده نظامی شدیم. اتوبوس ایستاد و بوق زد. در ورودی به این محدوده را باز کردند، حدود هشت تا ده کیلومتر دیگر رفتیم. بعد از ظهر شده بود. یکی، دو نفر از بچه های عرب زبان خوزستانی در بین ما بودند و عربی را خوب متوجه می شدند. یکی از عراقی ها بدون شناختن آنها، خطاب به همه گفت که اگر کسی عرب زبان است، خود را لو ندهد. منظورش را متوجه نشدیم که چرا چنین خواسته ای دارد. اتوبوس دوباره ایستاد. به آهستگی دید زدم. با مقداری فاصله از یک در بزرگ متوقف شده بود. یکی از نظامی های عراقی در اتوبوس را باز کرد و بالا آمد. با زبان عربی و لهجه خاص عراقی گفت: وينه عربستانی؟ یعنی چه کسی عرب یا از دیار اعراب است؟ یک نفر از بچه های عرب خوزستان جواب داد: «نعم سیدی!» اشاره کرد که برخیزد و به طرف جلوی اتوبوس برود. آن بنده خدا بی خبر از همه جا رفت. جلوی در ورودی اتوبوس که رسید، این درجه دار عراقی که نزدیک راننده ایستاده بود، ضربه محکمی با پوتین به سینه او زد. تعادلش را از دست داد و به بیرون پرت شد و با پشت روی زمین افتاد. حالا فهمیدیم که چرا عرب زبان ها نباید خود را معرفی می کردند. همه از دیدن این صحنه وحشت کردیم. باز رویش را به طرف ما کرد و پرسید: «وينه مجروح؟ » یعنی چه کسانی مجروح هستند؟ همه دست خود را بالا گرفتند، چون کم و بیش جراحت داشتند. من که نیازی به بالا آوردن دست نداشتم قیافه ام داد می زد که مجروحم. با خودم گفتم: «الآن از خجالت ما هم در می آید.»، ولی چیزی نگفت و رفت پایین. دو نفر از اسرا، زیر بغل های مرا گرفتند و از اتوبوس پیاده کردند. چند نفر دیگر هم بودند که نمی توانستند با پای خودشان پایین بیایند. بچه ها به آنها هم کمک کردند. در این شرایط این حس همدلی و همکاری به ما انرژی می داد. هیچ کس نمی پرسید تو کی هستی و چه دین و مسلکی داری یا زبانت چیست. به صرف ایرانی بودن و اسیر بودن، کافی بود هوای هم را داشته باشیم. به ما گفتند به طرف در بزرگ آهنی برویم. مسافت زیادی نبود. به حالت نشسته، در حالی که پای شکسته ام را روی زمین می کشیدم، به کمک دست ها راه افتادم. یک نفر کنار من می آمد. یک عراقی همین که به او رسید، کابل را روی پشتش فرود آورد. صدای نشستن ضربه روی پوست را قشنگ حس کردم. ترسیدم یکی هم حواله من کند. سرعت رفتنم را بیشتر کردم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلشو نداری، نبین 🔅 شکنجه وحشیانه رزمندگان ایرانی در اسارت، توسط منافقین وطن فروش در زندان های عراق http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقیانوس بی پایان 🔻با نوای حاج صادق آهنگران در رثای سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ما در هیچ عملیاتی در دفاع مقدس غافلگیری ۱۰۰ درصد نداشتیم، عراق در زمان جنگ نه تنها بر تانک، توپخانه و هواپیما مسلط بود؛ بلکه از لحاظ اطلاعاتی، سیستم اطلاعاتی تمام دنیا در اختیارش بود و منافقین نیز از خانه‌های ما در تهران، اهواز و کرمانشاه اطلاعات جمع آوری می‌کردند و به صدام می‌دادند. ما در شرایط لو رفتگی پیروزی‌هایی در جنگ به دست آوردیم که این از افتخارات جنگ بود، زمانی که همه چشم‌ها برما متمرکز بود این جنگ را به پیروزی رساندیم. بحث لو رفتن اتفاقا از افتخارات جنگ است. از این بُعد ما نمی‌توانستیم حالت غافلگیری ۱۰۰ درصدی داشته باشیم و جنگ را در محیط لورفتگی با موفقیت به پایان رساندیم. هر سال دیماه با یک داستان تکراری مواجه می‌شویم و آن اینکه "عملیات کربلای ۴ لو رفته است، هزاران نفر شهید شدند و فرماندهان ما توجهی به جان بچه‌های مردم نداشتند"، بنده یک توئیت زدم و خواستم از یک زاویه دیگر به این موضوع نگاه کنیم. نظرم این بود که ما عملیات کربلای ۴ را تبدیل به فریب کردیم و چند روز بعد یک عملیات بزرگتر انجام شد که برداشت‌های متفاوتی از این گفته بنده ایجاد شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عبوراز موانع ۳ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ¤¤¤ ..به بچه ها گفتم که شما بروید. در حالی که از بردن نادری ناامید شده بودند این بار به سراغ من آمدند تا مرا بلند کنند و ببرند که باز هم نتونستند. تیرها خیلی نزدیک ما می خوردند و احتمالاً بالای سر ما بودند. به شهید حمیدیان مقدم گفتم که تو برو، اگر بمانی زخمی می شوی. التماسش کردم که گفت نه، بدون تو جایی نمی روم. با التماس و اجبار باز به او گفتم تو برو چرا باید هر دوی ما بمانیم. باز قبول نکرد و با زحمت مرا کشان کشان و در حالی که خودم هم کمک می کردم، به شکل سینه خیز به سمت چولان ها برد. تا اینکه دیدیم یک قایق شجاعانه و در حالی که تیر به طرفش شلیک می شد با سرعت به طرف ما آمد. همینطور که می رفتیم من و حمیدیان مقدم در آب افتادیم و مقداری سرحال شدم. هر دو لباس غواصی به تن داشتیم و از این لحاظ مشکلی نبود. او یک دست مرا گرفته بود و خود شنا می کرد. 👈 پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عبوراز موانع ۴ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ¤¤¤ ۱۰- ۱۵ متری که شنا کردیم برای قایق دست تکان داد و قایق هم آمد. حمیدیان مقدم مرا بلند کرد و در قایق انداخت و خودش هم سوار شد. موقعی که در قایق قرار گرفتم، بی هوش شدم و نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که دارند مرا از قایق پیاده می کنند. همینطور که در باتلاقها بودیم، لحظه ای چشمم به اروند افتاد؛ بچه ها را می دیدیم که شنا کنان به طرف ساحل خودی می آیند و عراقی ها از جایی که پاکسازی نشده بود به طرف ما و آنها با آرپی جی و تیربار گرینف و حتی با کلاش شلیک می کردند. بعضی ها در خود آب زخمی شدند و شاید هم بعضی در همانجا به شهادت رسیده باشند. صحنه، صحنه دردناکی بود و آدم را به یاد روز قیامت می انداخت. هرکس به فکر خودش بود و باید بر می گشت. آنقدر آتش شدید بود که بعضی در خود آب زخمی شدند و بعضی هم زمانی که به ساحل خودی می رسیدند. ساحل ما را با خمپاره و ۱۰۶ و حتی با دوشکا می زند. بعضی از بچه ها همین که رسیدند یک خمپاره کنارشان خورد و پنجه پای یکی را که غواص هم بود برد. زخمی هایی هم که بودند عده ای با کمک بچه ها برگشتند و تعدادی هم ماندند ولی شهید نادری به دلیل سنگینی اش ماند که بعدا شهید شده بود و جسدش را بعدا آوردند. ⭕️ و کربلای چهار برای همیشه و همیشه یادآور حماسه بچه های است که دانسته پا به اروند گذاشتند هر چند بوی لو رفتن عملیات به خوبی احساس می شد و می دانستن که احتمال برگشت از آن کم است. یاد کنیم شهدای این عملیات خصوصاً فرمانده دلیر سردار فرجوانی را که با حضورش در بین خط شکنان موفقیت محور ما را تضمین کرد و خود به آرزوی دیرینش رسید. پایان 🙏 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام و تشکر از پیگیری جریانات کربلای ۴ جهت اطلاع، در حال آماده سازی خاطرات برادر آزاده جمشید عباس دشتی با عنوان " " هستیم که بعد از اتمام عملیات بمدت ۸ روز در نیزازهای حاشیه اروند از دید دشمن پنهان ماند و.... این خاطرات از زبان خودشان بصورت صوتی به اشتراک گذاشته می شود.‌ ان شاالله 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۳ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ *دشمن در عملیات فتح‌المبین هوشیارتر از کربلای ۴ بود مشکل ما این است که در یک شرایط انفعال قرار گرفتیم، یعنی هر جا که احساس می‌کنیم ابهام و اشکال و سوالی هست و یا دشمن در مورد موضوعی تمرکز می‌کند وارد عمل می‌شویم و در واقع به مسائل می‌پردازیم. طبیعی هست که هر جا سوال باشد وارد پاسخ می‌شویم و الا وقتی ما جنگ را تحلیل می‌کنیم همه جنگ را تحلیل می‌کنیم. بنابراین جاهایی که احساس می‌کنیم نسبت به جنگ اجحاف می‌شود و ذهن مخاطبان و جوانان را با زیرسوال بردن کربلای ۴، می‌خواهند کل جنگ رو زیر سوال ببرند، خب طبیعی هست که ما ورود می‌کنیم. الان همه اصرار و استدلال دشمن این هست که بگویند شما در کربلای ۴ غافلگیر شدید. من به شما ثابت می‌کنم که در عملیات فتح المبین دشمن هوشیارتر از کربلای ۴ بود! و دشمن فهمیده بود. دلیلش هم این هست که قبل از اینکه ما عملیات کنیم، دشمن از سه جا به ما حمله کرد. در صورتی که در کربلای ۴ از هیچ نقطه‌ای به ما حمله نکرد. در فتح‌ المبین حمله کرد چون مطمین بود که ما می‌خواهیم حمله کنیم. و او می‌خواست تمام ساختارهای ما را بهم بزند، یعنی کار به جایی رسید که اینقدر شرایط تصمیم گیری برای فرماندهان سخت شد که آقای محسن رضایی با یک فانتوم جنگنده از دزفول خدمت امام برای کسب تکلیف رفتند. بنابراین اگر از بُعد غافلگیری باشد که در فتح المبین این اتفاق افتاده بود! این ناجوانمردی‌هایی که در داخل انجام می‌شود، مبنایش این هست. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به در اصلی رسیدم. بقیه اسرا هم بودند. نگاه کردم و تعداد زیادی سرباز عراقی را دیدم یکی یکی آنها را از جلوی چشم گذراندم. هیکل های درشت و قوی، بعضی با سبیل های گنده و همه با صورت های از ته تراشیده، توی دست هر کدامشان یک ابزار خاص بود: یکی کابل، یکی باتوم، یکی شیلنگ، یکی چوب و دیگری یک تکه میلگرد یا سیم خاردار. در چشمانشان لحظه شماری برای خالی کردن عقده ها موج می زد. دم در توقف کردم. سربازهای عراقی در دو صف موازی و روبه روی هم ایستادند، یکی این طرف و دیگری آن طرف. نفرات از هم فاصله زیادی نداشتند. بین آنها یک کوچه درست شد. امتداد این کوچه حدود ده متر بود. تنها راه ممکن برای ما، عبور از بین این نیروهای قلچماق و ورزیده عراقی بود که همه مجهز بودند. بچه ها واهمه داشتند که رد شوند؛ تا اینکه نفر اول را به زور وارد این تونل انسانی کردند. تا بیاید از آن رد شود، انواع و اقسام ضربات چوب، کابل، شیلنگ، نوک پوتین، مشت، میلگرد و باتوم روی تمام نقاط بدنش خورد. عراقی ها دست هایشان را تا حد ممکن بالا می بردند که شدت ضربات بیشتر و اثرش نمایان تر باشد. بچه ها را به ترتیب وارد کردند. تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که دست هایشان را روی سر خود بگیرند و تا جایی که ممکن است از آن محافظت کنند. صدای برخورد چوب به پوست و گوشت و استخوان دلخراش بود. نعره ای که از نشستن و فرورفتن سیم های لخت شده نوک کابل به آسمان می رفت، دل هر جنبنده ای را به درد می آورد. تحمل درد نوک پوتینی که پهلو را نشانه می رفت، به سادگی امکان نداشت. یکی یا حسین (ع) می گفت، یکی یا ابوالفضل (ع)، یکی دیگر یا فاطمه (س)، اسیر دیگری داد می زد: «آخ! مردم نزنید ای بی وجدانها!» بعضی ها ساکت بودند و ناله نمی کردند که دشمن از دیدن زجرشان خوشحال نشود. بعضی لحظات، چشم هایم را می بستم که صحنه ها را نبینم. توصیفشان با زبان ممکن نیست. باید جماد و نباتی که آنجا بودند به زبان بیایند و تعریف کنند و به مظلومیت سربازان امام (ره) شهادت بدهند. بچه ها فقط به این فکر می کردند که چطور سریع تر رد شوند تا کمتر آسیب ببینند. وای به حال کسی که وسط این تونل زمین می خورد! سهم کتکش دو، سه برابر می شد. بعدا فهمیدیم که این مراسم پذیرایی، در بین اسرا به «تونل مرگ» مشهور است. کم کم داشت نوبت من می شد. با خودم گفتم: «خدایا! من با این پای ناقص اگر خواسته باشم از تونل رد شوم، مرگم حتمی است.» باید دست ها را روی زمین می گذاشتم و دیگر امکان محافظت از سر و صورت وجود نداشت. به خدا توکل کردم و دل را به دریا زدم. فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم عقب عقب بروم. به ابتدای تونل که رسیدم، پشتم را به طرف عراقی ها کردم. در حالی که خود را روی زمین می کشیدم، به جای ردشدن از وسط آنها، راهم را کج کردم و از کنار تونل مرگ شروع به رفتن کردم. عراقی ها یا از زدن خسته شده بودند با با دیدن حال و روز من دلشان به رحم آمد. اعتراضی نکردند و توانستم به سلامت و بدون خوردن حتی یک ضربه رد شوم. با گذر از خوان اول کتک خوردن، به طور رسمی مجوز ورود به اردوگاه صادر شد. اردوگاهی که در حومه زادگاه صدام به نام تکریت ۱۱» شناخته می شد. اسمش را بعد از ورود، اسرایی که قبل از ما آنجا بودند برایمان گفتند از تونل مرگ به وسط اردوگاه هدایت شدیم و روی زمین نشستيم. خوان دوم شروع شد. یکی یکی از جمع جدا می کردند و چند نفری می زدند. آرزو کردم کاش این اتفاقات واقعیت نداشت. در هیج قانون بین المللی برای اسیران جنگی نیامده است که یک رزمنده ضعیف، خسته، رنجور، بی دفاع و گاه مجروح را با لباس هایی خاکی و خونی که بیش از یک ماه بود عوض نشده بودند با خشونت تمام و جلوی چشم بقیه، به بدترین شکل ممکن، بزنند و رهایش کنند. جوی پر از وحشت، ترس و دلهره حاکم بود. با ادامه این وضعیت، تعبیر خوابی که قبل از اسارت از پدرم دیده بودم، غیر ممکن نبود. اگر اینجا کارم را تمام می کردند، بعید بود خبری به دست خانواده ام برسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عملیات کربلای ۴ برای این انجام شد که ابتدا قرار بود از اروند عبور کنیم اما وقتی دیدیم این اتفاق نمی‌افتد از شلمچه عبور کردیم. پس از ۹ ساعت از آغاز عملیات بحث عقب‌نشینی مطرح شد. عملیات کربلای ۴ عملیات اصلی بود اما عملیات بزرگ نبود. پس از آغاز عملیات، قدری تأمل کردیم تا تصمیم‌گیری کنیم که آیا عملیات ادامه پیدا کند یا خیر؟ برخی از عملیات‌ها ۲۰ روز و برخی از عملیات‌ها مانند فاو ۷۵ روز ادامه داشت. برخی عملیات‌ها چندین مرحله داشت و عملیات کربلای ۴ نیز یکی از عملیاتهای اصلی بود. در مرحله اول قرار بود ۶۰ گردان وارد عمل شود که تنها ۴۰ گردان وارد عمل شد و ۲۰ گردان وارد نشد. از ابتدا قرار نبود، عملیات کربلای ۴ تبدیل به عملیات فریب شود، ۲۴ ساعت بعد از آغاز عملیات، این عملیات تبدیل به فریب شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻" آخرین دیدار " عملیات کربلای ۴ برگرفته از کتاب پشت دروازه شهر، علیرضا معینیان 🔸✨🔸✨🔸 🔅 شب قبل از عملیات، به‌خاطر اینکه نیروها از صبح زود بیدار بودند و شب سختی هم در پیش داشتند، نیاز به استراحت مطلق بود. لذا بعد از ناهار و تا دم دمای غروب به استراحت پرداختند. کاملاً آماده، شام را در تاریکی و در استتار کامل خوردند. بعد از اینکه حاج اسماعیل، صبح در مسجد بهبهانی آبادان از ما خداحافظی کرد و جدا شد، دیگر ایشان را ندیده بودیم تا موقع شام که تقریبا ساعت ۸ لی ۸/۳۰ بود. در حالی که با کادرگردان مشغول رفع و رجوع کارها بودیم، در تاریکی آمد. در حالی که لباس سپاه به تن داشت وارد شد. با یک حالت بشاش و خوشحال، کلاه پارچه ای را از سرش درآورد و محکم به زمین زد! گفت حاج اسماعیل وارد می شود. 🔅 شروع کرد به شوخی کردن و انگشت اشاره خود را در شکم این و آن فرو کردن. خیلی سرحال بود. من از لحظه ای که حاج اسماعیل وارد شد، آن حالت خاص را دیدم و استنباط کردم از شهادت خودش خبر دارد. آن شادی و آرامشی که در او وجود داشت را با حالتهای دیگران که استرس این را داشتند، که آیا می‌توانیم خط را بشکنیم یا نه؟ مقایسه کردم. بعد سئوال کرد چه خبر؟ شام خوردید؟ چی خوردید؟ گفتم بله، مرغ خوردیم. گفت، ما به جاش عسل و گردو خوردیم و الان گرم گرمیم. می‌خواهیم برویم در آب سرد، جایمان خیلی راحته. ادامه داد بعد از اینکه خط را شکستیم، بالای خاکریز می نشینم. از آن بالا وقتی شما با قایقها می آیید، در آب می افتید و با لباسهای خیس از سرما می‌لرزید، در وضعیتی که بدون درگیری از سیم های خاردار می‌گذرید، من در حالی که چای داغ میخورم و لباس غواصی به تن دارم به شما نگاه میکنم و میخندم. بعد از مقداری که پیش ما بود بلند شد و به یکی دو اتاق از نیروها در آن تاریکی سرکشی کرد. با نیروها خوش و بشی کرد و برگشت، گفت من دیگر باید بروم، چون باید لب اروند آماده باشیم تا دستور حرکت را بگیریم. رفت و این آخرین دیدار ما با او بود. 🔅 در آن شب، نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبتهایش را نفهمیدیم. تا اینکه همانطور که گفته بود، در ساعت دوشب، در حالی که با لباسهای خیس از خاکریز بالا میرفتیم، از سرما به شدت میلرزیدیم. جالب اینکه بعداً جریان شهادت حاجی رو شنیدیم، متوجه شدیم موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد، به شهادت میرسد و پیکرش هم همانجا می افتد. برای اینکه جزر و مد آب پیکرش را نبرد، بچه های غواص او را در بلندای خاکریز قرار داده بودند. به یقین روح بلندش در آن لحظات، از جایگاهی رفیع ، البته شاد و خندان، ناظر بر عملکرد ما بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۴ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سال ۱۳۶۴ بعد از اتمام والفجر ۸ که یک عملیات بسیار موفق و با دستاوردهای بسیار بزرگ بود و ادامه آن به سال ۱۳۶۵ کشید، یعنی تا اردیبهشت سال ۶۵ که ما منطقه فاو را تثبت کردیم، این عملیات طول کشید، وقتی که این اتفاق افتاد، مسئولین سیاسی کشور جلسه‌ای را با فرماندهان گذاشتند. از اوایل سال ۱۳۶۴ چند تصمیم اساسی گرفته شد و دو سه اتفاق مهم افتاد، اولین مسئله این بود که فرماندهان سپاه بعد از جلسات فشرده چند روزه به این نتیجه رسیدند که از این به بعد نمی‌توانند با ارتش به صورت مشترک بجنگند و ما باید از ارتش جدا بشویم. این یک تصمیم مهم بود و باید فرمانده جنگ هم در موردش تصمیم می‌گرفت. ما این موضوع را رفتیم و با آقای هاشمی رفسنجانی مطرح کردیم و ایشان هم پذیرفتند. این برای قبل از فاو هست. پس این نکته روشن بشود! چون من دیدم که برای کربلای ۴ هم آمدند و ارتش را با سپاه ادغام کردند. پس این اشتباه باید اصلاح بشود. 🔅 سال سرنوشت ساز جنگ! عملیات بزرگ برای تمام کردن کار بصره سال ۱۳۶۵ بعد از عملیات موفقیت آمیز فاو مسئولین آمدند و با فرماندهان سپاه جلسه گذاشتند و گفتند که ما می‌خواهیم این سال را سال سرنوشت جنگ تلقی کنیم! ما طرحی را تهیه کردیم که بتوانیم از سه محور هور، شلمچه و فاو یک عملیات بزرگی را انجام بدهیم و کلاً کار استان بصره را تمام کنیم. پیش بینی هم این بود که اگر این اتفاق بیفتد، حتماً دشمن تسلیم می‌شود و یا حداقلش این هست که خواسته‌های ما را صد در صد خواهند پذیرفت. و بر این اساس ما این طرح را تهیه کردیم و برآوردمان این بود که ۵۰۰ گردان نیرو (معادل ۱۵۰ هزار نفر) برای ما مهیا کنند و یک لیست امکانات را هم دادیم. این موضوع بعد از والفجر هشت و قبل از کربلای ۴ هست. اینجا آقای هاشمی رفسنجانی گفتند که من هم در نماز جمعه رسماً اعلام می‌کنم و کاری هم به غافلگیری ندارم و به همه ائمه جمعه هم می‌گویم که به صراحت این را اعلام کنند. نتیجه کار یک جمعیت ۱۰۰ هزار نفری شد که در استادیوم آزادی جمع شدند که این افراد به جبهه بیایند. خب با این تعداد نفرات آن ۵۰۰ گردان تشکیل نمی‌شد و دو سوم خواسته ما محقق شده بود اما اتفاق دیگری هم افتاد و سی چهل درصد این تعداد هم زمان آمدن به جبهه ریزش کردند. پس چیزی که دست ما را گرفت چیزی حدود یک سوم شد. حدود ۲۵۰ گردان. ده تا بیست درصد این گردان‌ها هم همیشه نیروهای تدارکاتی و خدماتی هستند و نیروی عملیاتی نبودند. پس باز هم تعداد گردان‌ها کمتر شد و طرح ما تحت تأثیر قرار گرفت و ما دیگر نمی‌توانستیم در سه جبهه بجنگیم. بنابراین مبنا بر این شد که در یک جا بجنگیم و قرار شد که بیاییم در محور شلمچه و کربلای ۴ عمل کنیم. پس وقتی قرار هست که ما یک شکست را بررسی کنیم باید مسائل قبل و حین و بعد آن را هم بررسی کنیم. پس لطمه اول را ما در این جا خوردیم که خواسته اول ما در خودِ نیروها محقق نشد. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂