eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقیانوس بی پایان 🔻با نوای حاج صادق آهنگران در رثای سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ما در هیچ عملیاتی در دفاع مقدس غافلگیری ۱۰۰ درصد نداشتیم، عراق در زمان جنگ نه تنها بر تانک، توپخانه و هواپیما مسلط بود؛ بلکه از لحاظ اطلاعاتی، سیستم اطلاعاتی تمام دنیا در اختیارش بود و منافقین نیز از خانه‌های ما در تهران، اهواز و کرمانشاه اطلاعات جمع آوری می‌کردند و به صدام می‌دادند. ما در شرایط لو رفتگی پیروزی‌هایی در جنگ به دست آوردیم که این از افتخارات جنگ بود، زمانی که همه چشم‌ها برما متمرکز بود این جنگ را به پیروزی رساندیم. بحث لو رفتن اتفاقا از افتخارات جنگ است. از این بُعد ما نمی‌توانستیم حالت غافلگیری ۱۰۰ درصدی داشته باشیم و جنگ را در محیط لورفتگی با موفقیت به پایان رساندیم. هر سال دیماه با یک داستان تکراری مواجه می‌شویم و آن اینکه "عملیات کربلای ۴ لو رفته است، هزاران نفر شهید شدند و فرماندهان ما توجهی به جان بچه‌های مردم نداشتند"، بنده یک توئیت زدم و خواستم از یک زاویه دیگر به این موضوع نگاه کنیم. نظرم این بود که ما عملیات کربلای ۴ را تبدیل به فریب کردیم و چند روز بعد یک عملیات بزرگتر انجام شد که برداشت‌های متفاوتی از این گفته بنده ایجاد شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عبوراز موانع ۳ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ¤¤¤ ..به بچه ها گفتم که شما بروید. در حالی که از بردن نادری ناامید شده بودند این بار به سراغ من آمدند تا مرا بلند کنند و ببرند که باز هم نتونستند. تیرها خیلی نزدیک ما می خوردند و احتمالاً بالای سر ما بودند. به شهید حمیدیان مقدم گفتم که تو برو، اگر بمانی زخمی می شوی. التماسش کردم که گفت نه، بدون تو جایی نمی روم. با التماس و اجبار باز به او گفتم تو برو چرا باید هر دوی ما بمانیم. باز قبول نکرد و با زحمت مرا کشان کشان و در حالی که خودم هم کمک می کردم، به شکل سینه خیز به سمت چولان ها برد. تا اینکه دیدیم یک قایق شجاعانه و در حالی که تیر به طرفش شلیک می شد با سرعت به طرف ما آمد. همینطور که می رفتیم من و حمیدیان مقدم در آب افتادیم و مقداری سرحال شدم. هر دو لباس غواصی به تن داشتیم و از این لحاظ مشکلی نبود. او یک دست مرا گرفته بود و خود شنا می کرد. 👈 پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عبوراز موانع ۴ بخش دوم 🔹 سید حسن کربلایی ¤¤¤ ۱۰- ۱۵ متری که شنا کردیم برای قایق دست تکان داد و قایق هم آمد. حمیدیان مقدم مرا بلند کرد و در قایق انداخت و خودش هم سوار شد. موقعی که در قایق قرار گرفتم، بی هوش شدم و نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که دارند مرا از قایق پیاده می کنند. همینطور که در باتلاقها بودیم، لحظه ای چشمم به اروند افتاد؛ بچه ها را می دیدیم که شنا کنان به طرف ساحل خودی می آیند و عراقی ها از جایی که پاکسازی نشده بود به طرف ما و آنها با آرپی جی و تیربار گرینف و حتی با کلاش شلیک می کردند. بعضی ها در خود آب زخمی شدند و شاید هم بعضی در همانجا به شهادت رسیده باشند. صحنه، صحنه دردناکی بود و آدم را به یاد روز قیامت می انداخت. هرکس به فکر خودش بود و باید بر می گشت. آنقدر آتش شدید بود که بعضی در خود آب زخمی شدند و بعضی هم زمانی که به ساحل خودی می رسیدند. ساحل ما را با خمپاره و ۱۰۶ و حتی با دوشکا می زند. بعضی از بچه ها همین که رسیدند یک خمپاره کنارشان خورد و پنجه پای یکی را که غواص هم بود برد. زخمی هایی هم که بودند عده ای با کمک بچه ها برگشتند و تعدادی هم ماندند ولی شهید نادری به دلیل سنگینی اش ماند که بعدا شهید شده بود و جسدش را بعدا آوردند. ⭕️ و کربلای چهار برای همیشه و همیشه یادآور حماسه بچه های است که دانسته پا به اروند گذاشتند هر چند بوی لو رفتن عملیات به خوبی احساس می شد و می دانستن که احتمال برگشت از آن کم است. یاد کنیم شهدای این عملیات خصوصاً فرمانده دلیر سردار فرجوانی را که با حضورش در بین خط شکنان موفقیت محور ما را تضمین کرد و خود به آرزوی دیرینش رسید. پایان 🙏 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام و تشکر از پیگیری جریانات کربلای ۴ جهت اطلاع، در حال آماده سازی خاطرات برادر آزاده جمشید عباس دشتی با عنوان " " هستیم که بعد از اتمام عملیات بمدت ۸ روز در نیزازهای حاشیه اروند از دید دشمن پنهان ماند و.... این خاطرات از زبان خودشان بصورت صوتی به اشتراک گذاشته می شود.‌ ان شاالله 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۳ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ *دشمن در عملیات فتح‌المبین هوشیارتر از کربلای ۴ بود مشکل ما این است که در یک شرایط انفعال قرار گرفتیم، یعنی هر جا که احساس می‌کنیم ابهام و اشکال و سوالی هست و یا دشمن در مورد موضوعی تمرکز می‌کند وارد عمل می‌شویم و در واقع به مسائل می‌پردازیم. طبیعی هست که هر جا سوال باشد وارد پاسخ می‌شویم و الا وقتی ما جنگ را تحلیل می‌کنیم همه جنگ را تحلیل می‌کنیم. بنابراین جاهایی که احساس می‌کنیم نسبت به جنگ اجحاف می‌شود و ذهن مخاطبان و جوانان را با زیرسوال بردن کربلای ۴، می‌خواهند کل جنگ رو زیر سوال ببرند، خب طبیعی هست که ما ورود می‌کنیم. الان همه اصرار و استدلال دشمن این هست که بگویند شما در کربلای ۴ غافلگیر شدید. من به شما ثابت می‌کنم که در عملیات فتح المبین دشمن هوشیارتر از کربلای ۴ بود! و دشمن فهمیده بود. دلیلش هم این هست که قبل از اینکه ما عملیات کنیم، دشمن از سه جا به ما حمله کرد. در صورتی که در کربلای ۴ از هیچ نقطه‌ای به ما حمله نکرد. در فتح‌ المبین حمله کرد چون مطمین بود که ما می‌خواهیم حمله کنیم. و او می‌خواست تمام ساختارهای ما را بهم بزند، یعنی کار به جایی رسید که اینقدر شرایط تصمیم گیری برای فرماندهان سخت شد که آقای محسن رضایی با یک فانتوم جنگنده از دزفول خدمت امام برای کسب تکلیف رفتند. بنابراین اگر از بُعد غافلگیری باشد که در فتح المبین این اتفاق افتاده بود! این ناجوانمردی‌هایی که در داخل انجام می‌شود، مبنایش این هست. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به در اصلی رسیدم. بقیه اسرا هم بودند. نگاه کردم و تعداد زیادی سرباز عراقی را دیدم یکی یکی آنها را از جلوی چشم گذراندم. هیکل های درشت و قوی، بعضی با سبیل های گنده و همه با صورت های از ته تراشیده، توی دست هر کدامشان یک ابزار خاص بود: یکی کابل، یکی باتوم، یکی شیلنگ، یکی چوب و دیگری یک تکه میلگرد یا سیم خاردار. در چشمانشان لحظه شماری برای خالی کردن عقده ها موج می زد. دم در توقف کردم. سربازهای عراقی در دو صف موازی و روبه روی هم ایستادند، یکی این طرف و دیگری آن طرف. نفرات از هم فاصله زیادی نداشتند. بین آنها یک کوچه درست شد. امتداد این کوچه حدود ده متر بود. تنها راه ممکن برای ما، عبور از بین این نیروهای قلچماق و ورزیده عراقی بود که همه مجهز بودند. بچه ها واهمه داشتند که رد شوند؛ تا اینکه نفر اول را به زور وارد این تونل انسانی کردند. تا بیاید از آن رد شود، انواع و اقسام ضربات چوب، کابل، شیلنگ، نوک پوتین، مشت، میلگرد و باتوم روی تمام نقاط بدنش خورد. عراقی ها دست هایشان را تا حد ممکن بالا می بردند که شدت ضربات بیشتر و اثرش نمایان تر باشد. بچه ها را به ترتیب وارد کردند. تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که دست هایشان را روی سر خود بگیرند و تا جایی که ممکن است از آن محافظت کنند. صدای برخورد چوب به پوست و گوشت و استخوان دلخراش بود. نعره ای که از نشستن و فرورفتن سیم های لخت شده نوک کابل به آسمان می رفت، دل هر جنبنده ای را به درد می آورد. تحمل درد نوک پوتینی که پهلو را نشانه می رفت، به سادگی امکان نداشت. یکی یا حسین (ع) می گفت، یکی یا ابوالفضل (ع)، یکی دیگر یا فاطمه (س)، اسیر دیگری داد می زد: «آخ! مردم نزنید ای بی وجدانها!» بعضی ها ساکت بودند و ناله نمی کردند که دشمن از دیدن زجرشان خوشحال نشود. بعضی لحظات، چشم هایم را می بستم که صحنه ها را نبینم. توصیفشان با زبان ممکن نیست. باید جماد و نباتی که آنجا بودند به زبان بیایند و تعریف کنند و به مظلومیت سربازان امام (ره) شهادت بدهند. بچه ها فقط به این فکر می کردند که چطور سریع تر رد شوند تا کمتر آسیب ببینند. وای به حال کسی که وسط این تونل زمین می خورد! سهم کتکش دو، سه برابر می شد. بعدا فهمیدیم که این مراسم پذیرایی، در بین اسرا به «تونل مرگ» مشهور است. کم کم داشت نوبت من می شد. با خودم گفتم: «خدایا! من با این پای ناقص اگر خواسته باشم از تونل رد شوم، مرگم حتمی است.» باید دست ها را روی زمین می گذاشتم و دیگر امکان محافظت از سر و صورت وجود نداشت. به خدا توکل کردم و دل را به دریا زدم. فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم عقب عقب بروم. به ابتدای تونل که رسیدم، پشتم را به طرف عراقی ها کردم. در حالی که خود را روی زمین می کشیدم، به جای ردشدن از وسط آنها، راهم را کج کردم و از کنار تونل مرگ شروع به رفتن کردم. عراقی ها یا از زدن خسته شده بودند با با دیدن حال و روز من دلشان به رحم آمد. اعتراضی نکردند و توانستم به سلامت و بدون خوردن حتی یک ضربه رد شوم. با گذر از خوان اول کتک خوردن، به طور رسمی مجوز ورود به اردوگاه صادر شد. اردوگاهی که در حومه زادگاه صدام به نام تکریت ۱۱» شناخته می شد. اسمش را بعد از ورود، اسرایی که قبل از ما آنجا بودند برایمان گفتند از تونل مرگ به وسط اردوگاه هدایت شدیم و روی زمین نشستيم. خوان دوم شروع شد. یکی یکی از جمع جدا می کردند و چند نفری می زدند. آرزو کردم کاش این اتفاقات واقعیت نداشت. در هیج قانون بین المللی برای اسیران جنگی نیامده است که یک رزمنده ضعیف، خسته، رنجور، بی دفاع و گاه مجروح را با لباس هایی خاکی و خونی که بیش از یک ماه بود عوض نشده بودند با خشونت تمام و جلوی چشم بقیه، به بدترین شکل ممکن، بزنند و رهایش کنند. جوی پر از وحشت، ترس و دلهره حاکم بود. با ادامه این وضعیت، تعبیر خوابی که قبل از اسارت از پدرم دیده بودم، غیر ممکن نبود. اگر اینجا کارم را تمام می کردند، بعید بود خبری به دست خانواده ام برسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عملیات کربلای ۴ برای این انجام شد که ابتدا قرار بود از اروند عبور کنیم اما وقتی دیدیم این اتفاق نمی‌افتد از شلمچه عبور کردیم. پس از ۹ ساعت از آغاز عملیات بحث عقب‌نشینی مطرح شد. عملیات کربلای ۴ عملیات اصلی بود اما عملیات بزرگ نبود. پس از آغاز عملیات، قدری تأمل کردیم تا تصمیم‌گیری کنیم که آیا عملیات ادامه پیدا کند یا خیر؟ برخی از عملیات‌ها ۲۰ روز و برخی از عملیات‌ها مانند فاو ۷۵ روز ادامه داشت. برخی عملیات‌ها چندین مرحله داشت و عملیات کربلای ۴ نیز یکی از عملیاتهای اصلی بود. در مرحله اول قرار بود ۶۰ گردان وارد عمل شود که تنها ۴۰ گردان وارد عمل شد و ۲۰ گردان وارد نشد. از ابتدا قرار نبود، عملیات کربلای ۴ تبدیل به عملیات فریب شود، ۲۴ ساعت بعد از آغاز عملیات، این عملیات تبدیل به فریب شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻" آخرین دیدار " عملیات کربلای ۴ برگرفته از کتاب پشت دروازه شهر، علیرضا معینیان 🔸✨🔸✨🔸 🔅 شب قبل از عملیات، به‌خاطر اینکه نیروها از صبح زود بیدار بودند و شب سختی هم در پیش داشتند، نیاز به استراحت مطلق بود. لذا بعد از ناهار و تا دم دمای غروب به استراحت پرداختند. کاملاً آماده، شام را در تاریکی و در استتار کامل خوردند. بعد از اینکه حاج اسماعیل، صبح در مسجد بهبهانی آبادان از ما خداحافظی کرد و جدا شد، دیگر ایشان را ندیده بودیم تا موقع شام که تقریبا ساعت ۸ لی ۸/۳۰ بود. در حالی که با کادرگردان مشغول رفع و رجوع کارها بودیم، در تاریکی آمد. در حالی که لباس سپاه به تن داشت وارد شد. با یک حالت بشاش و خوشحال، کلاه پارچه ای را از سرش درآورد و محکم به زمین زد! گفت حاج اسماعیل وارد می شود. 🔅 شروع کرد به شوخی کردن و انگشت اشاره خود را در شکم این و آن فرو کردن. خیلی سرحال بود. من از لحظه ای که حاج اسماعیل وارد شد، آن حالت خاص را دیدم و استنباط کردم از شهادت خودش خبر دارد. آن شادی و آرامشی که در او وجود داشت را با حالتهای دیگران که استرس این را داشتند، که آیا می‌توانیم خط را بشکنیم یا نه؟ مقایسه کردم. بعد سئوال کرد چه خبر؟ شام خوردید؟ چی خوردید؟ گفتم بله، مرغ خوردیم. گفت، ما به جاش عسل و گردو خوردیم و الان گرم گرمیم. می‌خواهیم برویم در آب سرد، جایمان خیلی راحته. ادامه داد بعد از اینکه خط را شکستیم، بالای خاکریز می نشینم. از آن بالا وقتی شما با قایقها می آیید، در آب می افتید و با لباسهای خیس از سرما می‌لرزید، در وضعیتی که بدون درگیری از سیم های خاردار می‌گذرید، من در حالی که چای داغ میخورم و لباس غواصی به تن دارم به شما نگاه میکنم و میخندم. بعد از مقداری که پیش ما بود بلند شد و به یکی دو اتاق از نیروها در آن تاریکی سرکشی کرد. با نیروها خوش و بشی کرد و برگشت، گفت من دیگر باید بروم، چون باید لب اروند آماده باشیم تا دستور حرکت را بگیریم. رفت و این آخرین دیدار ما با او بود. 🔅 در آن شب، نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبتهایش را نفهمیدیم. تا اینکه همانطور که گفته بود، در ساعت دوشب، در حالی که با لباسهای خیس از خاکریز بالا میرفتیم، از سرما به شدت میلرزیدیم. جالب اینکه بعداً جریان شهادت حاجی رو شنیدیم، متوجه شدیم موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد، به شهادت میرسد و پیکرش هم همانجا می افتد. برای اینکه جزر و مد آب پیکرش را نبرد، بچه های غواص او را در بلندای خاکریز قرار داده بودند. به یقین روح بلندش در آن لحظات، از جایگاهی رفیع ، البته شاد و خندان، ناظر بر عملکرد ما بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۴ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سال ۱۳۶۴ بعد از اتمام والفجر ۸ که یک عملیات بسیار موفق و با دستاوردهای بسیار بزرگ بود و ادامه آن به سال ۱۳۶۵ کشید، یعنی تا اردیبهشت سال ۶۵ که ما منطقه فاو را تثبت کردیم، این عملیات طول کشید، وقتی که این اتفاق افتاد، مسئولین سیاسی کشور جلسه‌ای را با فرماندهان گذاشتند. از اوایل سال ۱۳۶۴ چند تصمیم اساسی گرفته شد و دو سه اتفاق مهم افتاد، اولین مسئله این بود که فرماندهان سپاه بعد از جلسات فشرده چند روزه به این نتیجه رسیدند که از این به بعد نمی‌توانند با ارتش به صورت مشترک بجنگند و ما باید از ارتش جدا بشویم. این یک تصمیم مهم بود و باید فرمانده جنگ هم در موردش تصمیم می‌گرفت. ما این موضوع را رفتیم و با آقای هاشمی رفسنجانی مطرح کردیم و ایشان هم پذیرفتند. این برای قبل از فاو هست. پس این نکته روشن بشود! چون من دیدم که برای کربلای ۴ هم آمدند و ارتش را با سپاه ادغام کردند. پس این اشتباه باید اصلاح بشود. 🔅 سال سرنوشت ساز جنگ! عملیات بزرگ برای تمام کردن کار بصره سال ۱۳۶۵ بعد از عملیات موفقیت آمیز فاو مسئولین آمدند و با فرماندهان سپاه جلسه گذاشتند و گفتند که ما می‌خواهیم این سال را سال سرنوشت جنگ تلقی کنیم! ما طرحی را تهیه کردیم که بتوانیم از سه محور هور، شلمچه و فاو یک عملیات بزرگی را انجام بدهیم و کلاً کار استان بصره را تمام کنیم. پیش بینی هم این بود که اگر این اتفاق بیفتد، حتماً دشمن تسلیم می‌شود و یا حداقلش این هست که خواسته‌های ما را صد در صد خواهند پذیرفت. و بر این اساس ما این طرح را تهیه کردیم و برآوردمان این بود که ۵۰۰ گردان نیرو (معادل ۱۵۰ هزار نفر) برای ما مهیا کنند و یک لیست امکانات را هم دادیم. این موضوع بعد از والفجر هشت و قبل از کربلای ۴ هست. اینجا آقای هاشمی رفسنجانی گفتند که من هم در نماز جمعه رسماً اعلام می‌کنم و کاری هم به غافلگیری ندارم و به همه ائمه جمعه هم می‌گویم که به صراحت این را اعلام کنند. نتیجه کار یک جمعیت ۱۰۰ هزار نفری شد که در استادیوم آزادی جمع شدند که این افراد به جبهه بیایند. خب با این تعداد نفرات آن ۵۰۰ گردان تشکیل نمی‌شد و دو سوم خواسته ما محقق شده بود اما اتفاق دیگری هم افتاد و سی چهل درصد این تعداد هم زمان آمدن به جبهه ریزش کردند. پس چیزی که دست ما را گرفت چیزی حدود یک سوم شد. حدود ۲۵۰ گردان. ده تا بیست درصد این گردان‌ها هم همیشه نیروهای تدارکاتی و خدماتی هستند و نیروی عملیاتی نبودند. پس باز هم تعداد گردان‌ها کمتر شد و طرح ما تحت تأثیر قرار گرفت و ما دیگر نمی‌توانستیم در سه جبهه بجنگیم. بنابراین مبنا بر این شد که در یک جا بجنگیم و قرار شد که بیاییم در محور شلمچه و کربلای ۴ عمل کنیم. پس وقتی قرار هست که ما یک شکست را بررسی کنیم باید مسائل قبل و حین و بعد آن را هم بررسی کنیم. پس لطمه اول را ما در این جا خوردیم که خواسته اول ما در خودِ نیروها محقق نشد. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۳ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ خوان سوم از راه رسید. شروع کردند اسم ها را با صدای بلند خواندن، مثلا "حسین، محمد، عباس"، نفر اول که اسمش حسین بود و نام پدرش محمد و اسم پدر پدرش عباس با صدای بلند پاسخ داد: نعم!» چند ضربه چوب نثارش کردند. یکی از عراقی ها که فارسی شکسته بسته بلد بود، گفت: نعم نه. بگو نعم سیدی!» دوباره اسمش را خواندند و او این بار جواب داد: انعم سیدی!» یعنی بله آقای من. این یک روال بود که هر کس مرتبه اش پایین تر بود باید فرد مرتبه بالاتر از خود را «سیدی خطاب کند. فهمیدیم از این به بعد هروقت اسممان را صدا زدند، باید این طوری جواب بدهیم، نفر بعدی از میان ما بلند شد. سعی کرد با حالت دو و تندتر برود. هنوز چند قدمی نرفته بود که پا در پایش انداختند. با صورت به زمین خورد و بعد با ناجوانمردی تمام این قدر او را زدند که تمام تنش کبود و خونی شد. انگار برای تک تک ما برنامه ویژه ای داشتند و می خواستند همین اول کار، گربه را دم حجله بکشند. پنج نفر از بچه ها را صدا زدند. آنها با گفتن نعم سیدی و گرفتن سهم کتک خود از عراقی ها، خود را به جلوی حمام که در گوشه محوطه بوده رساندند و صف جلو را تشکیل دادند. پشت سر هر کدام از آنها، پنج نفر دیگر قرار گرفتند. دوباره پنج نفر بعدی آمدند و به همین ترتیب پشت سر هرکدامشان، پنج نفر نشستند. این آرایش و نحوه ایستادن به «پنج پنجه مشهور بود. اسم من را به عنوان آخرین نفر خواندند: «حسين، محمد، رضا. » با صدای بلند گفتم: «نعم سیدی!» با دستپاچگی دو دستم را دو طرف بدن گذاشتم و عقب عقب، به صورت نشسته، در حالی که پای شکسته را دنبال خود می کشیدم، تندتند به طرف حمام رفتم. فکر کردم که مرا نمی زنند. این یک خوش خیالی بیشتر نبود. لباسم دشداشه عربی بود که در بیمارستان پوشیده بودم. انگار سفیدی آن چشمشان را زد و خواستند کمی تغییر رنگ بدهد. یکی از عراقی ها خیز گرفت و به سمت من آمد. در همان حال رفتن، چندین ضربه کابل جانانه به پشت کمر و روی سرم زد. سوزش عجیبی داشت. حس کردم خون جاری شده است. به عربی فحش و ناسزا نثارم می کرد. همین که آمد مرحله بعدی ضربات پیاپی کابل را بزند، یک نفر دیگر که بعدا فهمیدیم اسمش «امجده و مسئول اردوگاه است مانعش شد و گفت: «أمان...آمان! دیگر نزن!» او با دستور امجد، دست کشید و ایستاد. خود را به بقیه رساندم و بین آنها رفتم. چوب و کابل به دست ها، بالای سرمان آمدند و مجبورمان کردند سرهایمان را پایین کنیم و نگاه ها روی زمین باشد. به ما تفهیم کردند که از این به بعد و به هیچ عنوان حق ندارید که به صورت سربازان عراقی نگاه کنید و یا با آنها چشم در چشم شوید. شما اسیر دست ما هستید. هنوز آرام و قرار نگرفته بودیم که عراقی ها در یک حرکت ناگهانی و غافلگیرانه به سمت ما حمله ور شدند. درست مثل این بود که تعدادی گرگ گرسنه، طعمه های بی دفاع و لذيذی به چنگ آورده اند. چشممان که به این هجوم همه جانبه افتاد، آرایش پنج پنج به هم ریخت، همه ۲۶ نفر در هم فرو رفتیم و دایره وار در یک نقطه مچاله شدیم. من از اینکه بچه ها روی پایم بیفتند و وضعش را از اینکه هست بدتر کنند، ترسیدم. باز هم بیخیال محافظت از سر و صورت شدم، همه حواسم معطوف زخم عمیق پایم شده بود. از کمر خم شدم و بدنم را حفاظ محل شکستگی و زخم قرار دادم و دستم را حامی پایم نگه داشتم. عراقی ها دورمان می چرخیدند و می زدند. در محلی بودم که بیشتر ضربه ها بی واسطه و مستقیم بر پشتم و گاهی روی سرم، فرود می آمد. خوان چهارم هم بوی کتک، کبودی و خون می داد. دستور دادند که بلند شویم و بایستیم، البته مجروحانی مثل من از ایستادن معاف بودیم. برای انتقال صحبت هایشان به ما از اسرای عرب خوزستانی استفاده می کردند. بعضی از آنها هم بر اثر حشرونشر چندین ساله با بچه های ایرانی، کمی فارسی بلد بودند و منظورشان را می رساندند؛ بنابراین مشکلی از بابت تفاوت زبان احساس نمی شد. صف و ستونها را مرتب کردند. به نظرم رسید که بنا دارند همین اول کار نظام جمع و آداب خاص نظامی که میان نظامیان عراقی رعایت می شد به تدریج یادمان بدهند. به ما فرمان از جلو نظام دادند. با توجه به آموزش های قبلی در ایران و عادتی که داشتیم، دست چپ را کشیدیم و در جواب این فرمان گفتیم: «الله!» و با صدور فرمان بردار، بعضیها گفتیم: «یا حسین !» و بعضی دیگر «یا مهدی(عج) ادرکنی!» گفتن نام ائمه اطهار، عليهم السلام، به مذاق عراقی ها خوش نیامد. دوباره حمله کردند و همان بساط بزن بزن را راه انداختند. کمی که نظام جمع کارکردند، نوبت به آموزش نحوه احترام گذاشتن رسید. دو نفر از آنها جلوی ما ایستادند. یکی که درجه کمتری داشت نزدیک نظامی ارشدتر از خودش آمد و به محض ایستادن، پای چپش را در حالی که زانویش خم بود بالا آورد و به زمین زد و هم زمان دست راستش بالا آمد و چهار انگشتش رو به رو
ی شقیقه اش قرار گرفت. از ما خواستند که موقع احترام، فقط پا را بالا بیاوریم و به زمین بزنیم و به گرفتن دست نیازی نداریم. از آن به بعد ما اسرا که از نظر عراقی ها پایین ترین درجه و جایگاه را داشتیم، مجبور بودیم به همه سربازها، درجه دارها و افسرانشان ادای احترام کنیم. با عبور از این چهار خوان، یاد حرف های دکتر حمید در بیمارستان افتادم. تنها چیزی که شکی در آن نداشتم این بود که رستم های ایران، اگر هزارخوان هم جلوی رویشان می گذاشتند، با سربلندی از آن می گذشتند و واهمه ای نداشتند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ❤🖤🥀🥀 🔻 حاج مهدی رسولی قالَتْ علیها السلام : إلهى وَ سَیِّدى ، اءسْئَلُكَ بِالَّذینَ اصْطَفَیْتَهُمْ، وَ بِبُكاءِ وَلَدَیَّ فى مُفارِقَتى اَنْ تَغْفِرَ لِعُصاةِ شیعَتى ، وَشیعَةِ ذُرّیتَى خداوندا، به حقّ اولیاء و مقرّبانى كه آنها را برگزیده‌اى ، و به گریه فرزندانم پس از مرگ و جدائى من با ایشان ، از تو مى خواهم گناه خطاكاران شیعیان و پیروان ما را ببخشى . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا