eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220117-WA0001.opus
884.4K
🍂 قسمت هفدهم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 بچه‌های ما در کربلای۴ واقعا مظلومانه به شهادت رسیدند. ما آنچه‌ را که می‌بایست انجام بدهیم انجام دادیم. هیچ وقت یادم نمی‌رود. در قایق نشسته بودیم و آماج حمله عراقی‌ها از آن طرف هورهای اروند بودیم. سکان‌دار قایق خیلی عجله داشت که ما سالم به آن طرف برسیم. گلوله آرپی جی کنار قایق منفجر شد و پروانه قایق تلوتلو خوران به چیزی گیر کرد و دیگر قدرت حرکت نداشت. ما مانده بودیم بین دو جهنم. نه می‌توانستیم حرکت کنیم و نه فرصت درنگ داشتیم. تمام زورم را به کار بستم تا آن را آزاد کنم. وقتی دست انداختم به آب دیدم که پروانه قایق به شکم یکی از غواصان شهیدمان گیر کرده است. برای اینکه بچه‌ها تضعیف روحیه نشوند گفتم که چیزی نیست. پروانه به گونه‌ای شن گیر کرد. بچه‌های ما این‌گونه دلاورانه از جان و هستی خودشان در کربلای۴ گذشتند. محمود نجیمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 روز شمار عملیات کربلای ۵ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ از ساعت ۳ بامداد روز پنجم عملیات، دشمن پاتک خود را در غرب کانال ماهی همراه با شدیدترین و پرحجم‌ترین آتش توپخانه در طول جنگ آغاز کرد و نهایتاً پس از حدود ۲/۵ ساعت تنها توانست دو موضع هلالی شکل را بازپس گیرد. با فرا رسیدن شب، یگانهای قرارگاه نجف ماموریت دیگری را با هدف تصرف کامل بوارین و مقر دشمن آغاز کردند و موفق شدند فقط به هدف دوم(تصرف مقر دشمن) دست یابند. در روز پنجم عملیات، گارد مرزی ارتش عراق، ارتباط خود را با یک سوم سنگربندی‌هایش از دست داد. در روزها و شبهای بعد نیز، رزمندگان درگیریهای متعدد توانستند علاوه بر استقرار در شرق نهر جاسم، قسمتی از غرب این نهر را به عنوان سرپل به دست آورند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کربلای ۵ 3⃣ 🔅 سرداران غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 قرار بود چطور وارد عمل بشوید؟ ما دیگر به این نقطه رسیدیم که آیا عملیات بشود یا نشود؟ این هم جالب است بدانید که تا شبی که قرار به عملیات است، همیشه چالش‌های زیادی وجود دارد. برای مثال هنوز ما نمی‌دانستیم با نور ماه چه کار کنیم و چه ساعتی وارد عمل بشویم؟ با توجه به اینکه تاکتیک ما این بود که شب‌ها عمل کنیم و روزها دفاع کنیم! یعنی استفاده از طول تاریکی برای ما خیلی مهم بود. یعنی زمان عبور نور ماه نباشد و زمانی که به دشمن می‌رسیم نور ماه باشد! این موارد از نکات فنی بود که خیلی روی آن صحبت می‌شد. اینکه عقبه چطور باشد؟ طراحی چطور باشد؟ به نظرم برای اولین بار یک طراحی صورت گرفت که شیوه حمله ما به این باشد که عبور قرارگاه از قرارگاه باشد چون در عملیات‌های گذشته لشکرها خط حد می‌گرفتند و با هم وارد می‌شدند اما این بار این طور نبود و در طرح‌ریزی تصمیم گرفته شد که قرارگاه کربلا با یگان‌های خودش خط را بشکافد و به قلب دشمن بزند و قرارگاه‌های دیگر از این دالان عبور کنند و منطقه را توسعه بدهند. 🔅 چرا به این روش انجام شد؟ منطقه شلمچه کوچک است. در واقع ما به عمق منطقه بیشتر توجه داشتیم. عرض منطقه آنقدر زیاد نبود که همه قرارگاه چیده شوند. 🔅 فرق کربلای ۴ و کربلای ۵ در چه نقاطی بود؟ کربلای ۴ از شلمچه تا جزیره مینو بود، یعنی چیزی نزدیک به ۵۰ کیلومتر طول جبهه بود، در حالی که در جبهه شلمچه وقتی نگاه می‌کردی ۱۰ الی ۱۵ کیلومتر حداکثر آن بود. بنابراین همه نیروها را نمی‌شد در خط چید. 🔅 با توجه به اینکه از همین محور شلمچه قرار به عملیات شد، عراق هوشیار نشد؟ نه اصلاً. عراق این باور را نداشت که ما حمله کنیم. مسئله این بود. اگر این باور را می‌کرد شاید تعجیل می‌کرد و نیروهایش را می چید و بازسازی می‌کرد ولی وقتی می بیند که جبهه ما شکست خورده و به هم ریخته است و خودشان هم در مرخصی دادن به افسرهایشان بودند، دیگر در فکر عملیات جدید نبودند. بنابراین ما از همان معبری وارد شدیم که بخشی از آن آب گرفتگی بود و بخشی هم نقطه‌ای بود که بچه‌ها قبلاً در کربلای ۴ به پیروزی رسیدند، طبیعتاً این شد که یک قرارگاه وارد عمل بشود. ما یک قرارگاه کربلا را گذاشتیم. بچه‌ها رفتند و محور را شکافتند و دالان را باز کرد و دو سه قرارگاه دیگر آمدند از درون این قرارگاه رفتند و منطقه را توسعه دادند. به شب تصمیمگیری رسیده بودیم. همه فرمانده هان آمده بودند. از جمله بخشی از فرماندهان ارشد ارتش را هم دعوت کرده بودند مثل آقای حسنی سعدی چون آقای هاشمی اعتقاد داشت که وقتی ارتش باشد و یک سوالی ایجاد شود بچه‌های ارتش هم چالشی ایجاد خواهند کرد و نظر آنها را هم متوجه می‌شویم. جلسه تشکیل شد. حدود ۱۰ شب بود. آقای هاشمی صحبت کردند و از همه فرماندهان خواستند تا نظر بدهند. به جرأت می‌توانم بگویم که نود درصد فرماندهان با انجام این عملیات مخالفت کردند. فرماندهان نگران بودند. چون در کربلای ۴ ما آسیب دیده بودیم و اگر این بار هم شکست می‌خوردیم، همه چیز بهم می‌ریخت. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۴۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ مواردی که به بهانه های واهی و بیهوده حال ما را می گرفتند، زیاد بود. بعد از پایان جنگ، صدام به خیلی از نزدیکان خود و افراد طراز اول در حکومتش بدبین شد و تصمیم گرفت آنها را هر طور شده از سر راه بردارد. یکی از آنها عدنان خير الله بود که در حادثه مشکوک سقوط هلیکوپتر کشته شد. در همان ایام مرگ او، یکی از بچه ها در داخل آسایشگاه مشغول خالی کردن نمک از داخل یک قوطی به قوطی دیگر بود. وقتی با انگشت خود به ته ظرف می زد تا همه نمک‌ها خالی شود، نگهبان عراقی از پشت پنجره او را دید. صدایش زد. نزدیکش که رفت، و گفت: «عدنان مرده و شما بزن و بخوان راه انداختید؟ یالا همه بیرون! حدود یک ساعت به این بهانه الکی کل آسایشگاه را تنبیه کردند. روزی دیگر نگهبان عراقی آمد و گفت: «امروز آسایشگاه را تمیز کنید. اگر یک ذره خاک ببینم، همه را می زنم. همگی بسیج شدیم. از پشت پنکه های سقفی گرفته تا کف، دیوارها و هرجا را که به ذهنمان می رسید، گردگیری و ترو تمیز کردیم. وضعیت نظافت آسایشگاه از این رو به آن رو شد. سرباز که آمد، نقطه به نقطه آسایشگاه را برانداز کرد. دنبال این بود که یک جای کثیف پیدا کند. بالاخره به هدفش رسید. بالای یکی از پنجره هایی را که باز می شد، دست کشید. انگشتش کمی خاکی شد. نمیدانم چرا این نقطه از دید ما پنهان مانده بود. در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: «چرا اینجا را تمیز نکرده اید؟» با همین بهانه عقده اش را سر کل آسایشگاه خالی کرد و کتکمان زد. بعثی ها در هر زمانی و هر فصلی از ابتدا تا انتهای اسارت به دنبال پیدا کردن اسرای پاسدار یا به قول خودشان حرس خمینی بودند تا اساسی حالشان را بگیرند. تقریبا اگر کسی لو می رفت، حسابش با کرام الكاتبين بود و معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. بچه های پاسدار هم به خوبی می دانستند که نباید هویتشان لو برود. خوشبختانه به ندرت پیش آمد که آنها شناسایی شوند یا کسی آمارشان را به عراقی ها بدهد. یک دست لباس زردرنگ که مخصوص ما بود و پشتش نوشته بودند «pw» کمک می کرد که همه یک دست و یک شکل شویم و فرقی بین پاسدار، ارتشی، بسیجی، سرباز و مردم عادی در اردوگاه نباشد. سر و ریش را هم مجبور بودیم که با تیغ بزنیم. فقط گذاشتن سبیل آزاد بود. همین مسئله باعث می شد که نتوانند از روی قیافه هیچ کس را شناسایی کنند. یادم هست یک روز فرمانده عراقی به طور اتفاقی از یک نفر از بچه ها که پاسدار بود و هویتش جز برای عده کمی از ما، مخفی مانده بود پرسید: «چطور است که یک نفر پاسدار در بین شماها نیست؟!» آن برادر جواب داد: «سیدی! این پاسدارها قسم خورده خمینی هستند. همیشه یک تیر خلاص در جیبشان هست. هیچ وقت اسیر نمی شوند، یعنی اگر متوجه شدند که دارند اسیر می شوند، در آن لحظه آخر تیر خلاص را می زنند و خودشان را راحت می کنند!» فرمانده عراقی اول با تعجب به او نگاه کرد، ولی از چهره اش معلوم بود که باورش شده است. سری تکان داد و دنبال کار خودش رفت. به نظرم تا آن لحظه جواب این چنینی نشنیده بود. در یک ماجرای دیگر یک نفر از بچه های اهل مهریز یزد، بعد از بیرون آمدن از حمام، حوله و لباس هایش را روی سرش انداخته بود. هنگام رفتن به آسایشگاه، یکی از سربازهای عراقی از او می پرسد: «انت حرس خمینی؟» او هم بدون توجه به معنای این سؤال و طبق عادتی که برای جواب دادن داشته بود، جوابش را می دهد: «نعم سیدی!» آن سرباز سرمست از اینکه توانسته یکی از پاسدارها را شناسایی کند، بلافاصله این برادر را همراه خودش می برد و کشف بزرگش را به یکی دیگر از سربازها را نشان می دهد. دو نفری به جان او می افتند و خیلی مفصل با کابل، مشت، لگد و هر چه دم دستشان است او را می زنند. صدای اعتراض و فریاد این بنده خدا بلند می شود که: «چرا می‌زنید؟ من کاری نکردم!» مترجم می آید و از عراقی ها دلیل این کارشان را می پرسد. سرباز عراقی جواب می دهد: «این پاسدار است. باید بزنیمش. خودش اعتراف کرده.» مترجم می پرسد: «تو پاسداری؟» و او جواب می دهد: نه به خدا! من بسیجی ام. سرباز عراقی برای مطمئن شدن مترجم دوباره از این برادر می پرسد: «أنت حرس خمینی؟» و جواب می شنود نعم سیدی! مترجم هاج و واج می ماند که چرا چنین پاسخی از دهان أو خارج می شود و می پرسد: «اگر بسیجی هستی، پس چرا وقتی از تو می پرسند پاسداری، جواب می‌دهی نعم سیدی، یعنی بله آقای من و با این حرف پاسدار بودنت را تأیید می‌کنی؟! » در نهایت مترجم قضیه را می فهمد و هر طور شده به عراقی ها حالی می کند که این اسیر پاسدار نیست، فقط متوجه معنی سؤال شما نشده و همین طوری و طبق عادت همیشگی جواب داده نعم سيدی. این جریان تمام می شود و این برادر یک کتک مجانی و بی دلیل را نصیب خود می کند. وقتی این ماجرا را برای من تعریف کرد، خیلی متعجب شدم. از خاصیت های کتک هایی که روزانه و به
طور معمول و مداوم می خوردیم این بود که در لحظاتی اسم خودمان را فراموش کنیم یا چیزی بگوییم که به مذاق عراقیها خوش نیاید. در آسایشگاه و اردوگاه مرا سید یا سید حسین خطاب می کردند، اما این اسم برای سربازها و مسئولین اردوگاه نامفهوم بود و آنها فقط «حسین، محمد، رضا» را می شناختند. یک بار اتفاق افتاد که سرباز عراقی از من اسمم را پرسید، برحسب عادت یا دستپاچگی گفتم: «سید حسین سالاری!» چشم غره ای رفت و گفت: «سید ؟! أنت اسیر! سید نداریم.» بعد از رفتن او، مسئول آسایشگاه پیشم آمد و گفت: «تو نباید بگویی سید، سیدی و سیدرئیس فقط برای صدام است. الآن هم ممکن است بیایند ببرندت و تا دم مرگ کتکت بزنند. خوشبختانه آن روز کسی برای بردن من نیامد، اما حواسم را جمع کردم که دیگر اول اسمم سید نگویم. با وجود همه شکنجه ها، تنبیه ها، آزار و اذیت ها، محدودیت های توهین ها، سخت گیری ها و هر آنچه از دست خرد و کلان عوامل اردوگاه تکریت ۱۱ برمی آمد که بر سر ما اسرا بیاورند، آنها بارها اعتراف می کردند: «ما اسیر دست شماییم، نه شما اسير ما.» روزهای بعد از آتش بس برای بعثی ها هم تحمل ناپذیر شده بود. تا ما بودیم، خدمت سربازهای عراقی به نظام صدام ادامه داشت و اجازه ترخیص و گرفتن پایان خدمت نداشتند. این را خودشان می گفتند. جنگ طولانی مدت و هشت ساله آنها را خسته کرده بود و از اینکه نمی دانستند تا چه مدت دیگر بعد از جنگ باید ما را نگه دارند، ناراحتی اعصاب گرفته بودند. رفت و آمد آنها بین اردوگاه و خانه هاشان رمقشان را کشیده بود. یک بار یکی از سربازها می گفت: «هر بار که به یک مرخصی سه روزه می روم، یک روز را در راه رفتن، یک روز کنار خانواده ام و روز سوم در راه برگشت به اردوگاهم. اصلا مزه مرخصی را نمی فهمم. خدا کند این روزهای بد زودتر تمام شود. از طرف دیگر مقاومت، اتحاد، یک دلی و یک رنگی ما که با روحیه صبر و استقامت تلفیق شده بود، باعث می شد آنها در برابر ما زانو بزنند و اظهار عجز کنند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 ‌‌🔅 التماس دعا بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضر جواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند. یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما» خیلی جدی و فوری گفت: «شرمنده، سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام!»😀 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂