🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۳ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
چاره ای نبود، باید درگیر می شدیم. حالت گرفتیم، اما آنها پیش دستانه رگباری بستند و در شیارها غیب شدند. لحظاتی بعد صدای چند موتور تریل آمد.
از مغرب آمده بودیم تا مغرب هم ایستادیم و هیچ خبری نشد. نیروها را جمع کردم و به عقب آمدیم. با وضع پیش آمده به حمیدزاده، معاون آقای مستجیری پیشنهاد استقرار دیده بان در منطقه را دادم. پرسید: چرا، چطور؟
گفتم: الان چند تیم نوبتی یا هم زمان در منطقه کار می کنند. اگر هر روز دو نفر از هر تیم تاریک روشن صبح در جای مناسبی پنهان بشوند و منطقه را کامل رصد کنند، می توانیم رفت و آمد عراقی ها را کنترل کنیم.
جوابش منفی بود و به چند روز بعد حواله داد. موضوع را به حاج حسین همدانی و حاج جعفر مظاهری اطلاع داده و کسب تکلیف کرده بودند. فرماندهان دستور داده بودند: چند روزی گشت نروید!
چند روز بعد از این دستور، آب ها که از آسیاب افتاد، گشت ها ادامه یافت. راه کار ما در شرف قفل شدن بود و دوباره دستور رسید: کفایت می کند و دیگر ادامه ندهید.
اما ته دل من و محمدی رضایت نمی داد. همچنان اشرار یا عراقی ها می آمدند و ناگهان غیب می شدند و نمی دانستیم از کجا می آیند و به کجا می روند؟ دل نگران بودیم که اگر در عملیات به پشت مواضعشان رسیدیم و ناگهان به تپه ای، شیاری، جاده ای برخوردیم که در محاسباتمان نیامده چه اتفاقی برای نیروها خواهد افتاد!
قبل از قفل شدن راه کار، برای رفع این دغدغه ها، قرار بر چک کردن مسیر گذاشتیم. با مسئولان کارها را هماهنگ کردیم تا شاید آن راه غیبی را پیدا کنیم. پیچیدگی منطقه عملیاتی سومار و تحرکات دشمن، فرماندهان عالی و تیپ را نگران کرده بود. آن روز در مقر کاشی پور فکر می کنم حمیدزاده مرا خواست و گفت: آقای روشنایی را می برید و از پشت تپه ساندویچی تمام ارتفاعات و مناطق دشمن را فیلم برداری کنید..!
فردا صبح خیلی زود، آفتاب نزده حرکت کردیم تا قبل از طلوع در منطقه باشیم و با دید کافی و کامل دستور را اجرا کنیم. حمایل ها را بستیم. تفنگ امیر دوربینش بود. من هم دست چپ به گردن و کلاش به دست، راه افتادم. چون ممکن بود نوری از لنز دوربین انعکاس پیدا کند، سر دوربین فیلم برداری را داخل گونی کردم تا امیر با خیال آسوده کارش را انجام بدهد. امیر با دقت تمام خط را از ابتدا تا انتها دوربین کشید و فیلم گرفت درست مثل یک دوشکاچی که تیغ تراش می کند و چیزی را از قلم نمی اندازد. آخرهای کار دیدم که یک گروه گشتی عراقی از خط الراس خودشان آمدند و آمدند و سرازیر شدند به طرف ما.
زدم روی شانه ی امیر که تقریباً زیر گونیِ استتار بود و گفتم: آقای روشنایی عراقی ها را دیدی؟
گفت: بله.
گفتم: بله ات باقی(همیشه زنده باشی). بجنب برادر تا گیر نیفتادیم!
او هم فرز و تیز ماموریتش را انجام داد. دو پا داشتیم، دو تای دیگر قرض کردیم و به مقر برگشتیم. گزارش کار را به حمیدزاده دادم. نماز ظهر و عصر که تمام شد، بچه های تیم آقا کریم مطهری هم سررسیدند و گزارش دادند: موقعی که ما داشتیم از دیدگاه پشت ساندویچی منطقه را دید می زدیم، یکی هم از آن طرف داشت ما را دید می زد!
به قول لرها، دید به دید شده بید! کریم که همراه آنها نرفته بود، گفت: خیال کرده اید. چیزی نیست!
گفتند: نه باور کنید. عراقی بود، دوربین داشت!
من هم گفتم: آره آقای مطهری! بچه ها درست می گویند. صبح که رفته بودیم برای فیلم برداری، یک گروه عراقی از پایین آمدند. به اینها که پشت سرما به آنجا رفتند اطلاع دادم که مواظب باشند عراقی ها در منطقه اند.
اما آقا کریم قبول نکرد. دیده بان ها که رفتند گفت: آقا محسن! اینطوری میگویی، بچه ها پایشان سست می شود، می ترسند!
گفتم: پایشان سست می شود یعنی چه؟ اگر آنها خبر داشته باشند با چشم باز می روند و گیر نمی افتند و نمی شود داستان ما و محسن عین علی که عراقی ها آمدند بالای سرمان.
آخرین روز بهمن ماه ۱۳۶۳ فرمانده تیپ، حاج حسین همدانی، جانشین فرماندهی، حاج جعفر مظاهری، فرمانده اطلاعات عملیات، حاج رضا مستجیری، فرمانده طرح و عملیات، علی چیت سازیان به اتفاق فرماندهان گردان ۱۵۱ حسن تاجوک، گردان ۱۵۲ میرزا سلگی، گردان ۱۵۳ عین علی، گردان ۱۵۴ مهدی روحانی و گردان ۱۵۵ حمید رهبر برای توجیه نهایی از تپه ارتش آن هم در روز وارد منطقه تحت شناسایی عملیات شدند و منطقه را رصد کردند و برگشتند. آنها در راه بازگشت در یک جای دنج می نشینند و چای می خورند و به سلامت به مقر برمی گردند. فردای آن روز دو گروه برای شناسایی و کنترل چندباره وارد منطقه می شوند. گروه اول، از همان مسیر دیروزی می روند.
راه بازگشت دلتا شکل بود، زیرا دو ارتفاع به موازات هم و بین آنها درّه ای فراخ که در نقطه های پایانی و خروجی تنگ و تنگ تر می شد، قرار داشت. متاسفانه آنها تقریباً در همان جای دنج که
روز قبل فرماندهان استراحت کرده بودند، در حین عبور کمین می خورند و درگیری آغاز می شود. مصیب مجیدی و علی محمد میرزایی با چابکی خودشان را بالا کشیدند و به مقر رسیدند و هراسان و نفس زنان گفتند: بیایید کمک. کمین خورده ایم و الان بقیه بچه ها گیر کرده اند!.
من، علی محمدی، قاسم هادی ئی و ۹ نفر دیگر سریع اسلحه ها و حمایل ها را برداشتیم و سوار تویوتا به راه افتادیم. آن قدر قضیه جدی بود که حمایلها و بند کفش ها را سوار بر تویوتا بستیم و وارد منطقه حادثه و درگیری شدیم. زودتر از ما، آقای همدانی هم رسیده بود.
بچه های تیم های قبلی سه تا برانکارد با خودشان می آوردند. کمی بعد حمیدزاده و مجیدی هم رسیدند و گفتند: به ما کمین زدند و درگیر شدیم. ما فرار کردیم، ولی از بقیه خبر نداریم. احتمالاً آنها زخمی یا شهید شده اند. برادر همدانی که تازه به قرارگاه برگشته بود، سریع دست به کار شد و سه گروه تشکیل داد... و محمد آلپور شهید شده بودند. حسن تاجوک نیز به سختی زخمی بود و بی هوش روی برانکارد افتاده بود. با آر پی جی و کلاش، بزن بزن سختی در می گیرد. چون در خشاب تفنگ محمد آلپور حتی یک فشنگ هم نمانده بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه بهنام محمدی
شهید ۱۳ ساله خرمشهری
🔻 از زبان
سید صالح موسوی
مدافع خرمشهر
#کلیپ
#موسوی
#خرمشهر
#بهنام_محمدی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
قبلا گروهی از پزشکان عمومی که در آبادان کاری نداشتند، اتومبیل های خود را به دکترهای دیگر سپرده و با یک اتومبیل به تهران رفته بودند. ما قصد داشتیم با اتومبیل های آنها به تهران برویم.
نیروهای عراق در یک کیلومتری رودخانه بهمنشیر مستقر بودند. بخشی از جاده آبادان - ماهشهر دست عراقیها بود. تنها راه خروجی از آبادان، پلی بود روی رودخانه بهمنشیر، که آن منطقه را ایستگاه پل هفت مینامیدند. میبایست از روی پل میگذشتیم و پس از آن برای این که در دید دشمن قرار نگیریم، به سمت نخلستان های کنار کوی ذوالفقاری میرفتیم که حدود یک کیلومتر میشد. آن گاه در جاده خاکی در طول نخلستان، حدود سی کیلومتر به سمت ماهشهر رفته به نیروهای خودی می رسیدیم. بعد به سمت جاده ماهشهر رفته و بقیه راه را از طریق جاده آسفالت به ماهشهر طی می کردیم. قبلا عده ای از اهالی از جمله چند نفر از پرسنل شرکت نفت (شهید تندگویان) در جاده خاکی بین نخلستان، قبل از رسیدن به محل امن، اشتباها به سمت جاده ماهشهر رفته بودند که به دست نیروهای عراقی اسیر شدند و از سرنوشت آنها خبری به دست نیامد.
خلاصه به ما مرخصی دادند. آمدم خانه، لباس برداشتم و به بیمارستان برگشتم. چند نفری که قرار بود به مرخصی برویم، هر کدام سوار یک اتومبیل شدیم و به ایستگاه پل هفت رفتیم. قرار بود، اگر از هم جدا افتادیم، در بیمارستان ماهشهر یکدیگر را ببینیم و از آن جا با هم حرکت کنیم.
وقتی به ایستگاه پل هفت رسیدیم، با صف طولانی اتومبیل ها که قصد خارج شدن از آبادان را داشتند رو به رو شدیم. چهل، پنجاه تا اتومبیل قبل از ما منتظر عبور بودند. پاسدارانی که محافظ پل بودند گفتند اتومبیل ها را گل مالی کنیم. چون نور آفتاب ممکن است باعث برق زدن اتومبیل و شیشه ها شود. عراقیها آن را می بینند و هدف گله توپ قرار میدهند. قبلا هم چند اتومبیل را زده بودند. تمام بدنه و شیشه ها را گل مالی کردیم و فقط قسمتی از شیشه جلوی راننده را تمیز گذاشتیم
ما داخل اتومبیل ها در صف منتظر نوبت بودیم. ابتدای صف، ابتدای خیابانی بود که عمود به بلوار منتهی به پل بود. مأمورین، جلوی ایستگاه پل هفت، راه اتومبیل ها را بسته بودند. هر چند دقیقه، چند اتومبیل که توی بلوار منتظر بودند را به مدخل پل هدایت می کردند. از این طرف، به سه یا چهار اتومبیل اجازه می دادند که وارد بلوار شوند. آنها را وسط بلوار نگه می داشتند. بقیه هم در خیابان منتظر بودند.
هر بار اتومبیل ها قدری جلوتر می رفتند و منتظر نوبت می شدند تا به بلواری که به پل منتهی می شد وارد شوند. در مرحله اول توقف، یکی از ما که تکنسین رادیولوژی بود، در یک فرصت مناسب اتومبیلش را از صف خارج کرد و خود را به بلوار رساند. وقتی ما به بلوار رسیدیم، اتومبیل او را دیدیم که نزدیک پل است و چند دقیقه بعد با چند خودرو دیگر از پل گذشت و عازم ماهشهر شد.
حدود دو، سه ساعت طول کشید که من نزدیک پل رسیدم.
یک تریلی هم جلوتر از من توی صف بود. حدود سی یا چهل نفر، روی آن سوار شده بودند. پشت سر ما هم سی، چهل اتومبیل دیگر داخل خیابان بودند. همان توی صف اتومبیل های خود را گل مالی می کردند.
پاسدارها به کسانی که از پل عبور می کردند، مسیر را می گفتند. آنها را راهنمایی می کردند که خیلی آهسته رانندگی کنند تا خاک بلند نشود. وگرنه نیروهای عراقی تصور می کنند که ستون نظامی در حال عبور است و آنها را می زنند. در این حین یک جیپ نظامی آمد رد بشود. راننده جیپ که پاسدار بود، من را شناخت. بیمارم بود و چند بار برای معالجه به بیمارستان آمده بود. نگه داشت. سلام علیکی کرد و گفت: «دکتر بیا سوار شو برویم خط.»
بعد از چهل پنج، شش روز به مرخصی می رفتم. خندیدم و گفتم: شما بروید به سلامت.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۴ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حاج حسین همدانی به حمیدزاده و مجیدی و ما گفت: شما در منطقه بمانید و آرایش بگیرید. در منطقه بگردید ببینید حاج رضا را پیدا می کنید؟ شاید اسیر نشده و در شیارها پنهان شده باشد...
نزدیک ظهر شهدا و حسن تاجوک را به پای ماشین رساندیم. حاج حسین، علی محمدی و یکی دو نفر دیگر را همراه شهدا و تاجوک روانه کرد. در پی انجام دستور حاج حسین، در سه گروه هفت هشت تایی منطقه را قُرُق کردیم. دشت بانی جلو می رفتیم تا مبادا ناغافل همدیگر را بزنیم و ضمناً از هم باخبر باشیم. تپه ها و شیارها و گوشه های دنج را هم نگاه می کردیم. گشتی های عراقی رزمی بودند و همه چیز داشتند. پس باید حواسمان را حسابی جمع می کردیم تا در کمین نیفتیم. صدا می زدیم، حاج رضا، آقای مستجیری، مستجیری، تا بلکه بشنود و جوابی بدهد و از مخفی گاه بیرون بیاید. هر چه بیشتر گشتیم، بیشتر ناامید شدیم و حاج رضا پیدا نشد. دم دمای غروب علی محمدی پس از انجام ماموریتی که داشت، خسته و کوفته برگشت. پرسیدن: پس چرا آمدی؟
خندید. گفتم: مگر همراه شهدا نرفتی، برای کاری که به تو محوّل شده بود؟
باز خندید و گفت: آره رفتم. انجام دادم تمام شد.
پرسیدم: پس چرا دوباره آمدی؟
گفت: راستش دلم نیامد از فیض شب زنده داری با شما محروم باشم...!
مغرب شد. گفتند: شب را در منطقه بمانید. شاید حاج رضا بخواهد شبانه برگردد. به فاصله تیررسام بزنید تا راه را پیدا کند!
شب تا صبح تیرهی چشمانمان کشید از بس کوه و کمر را نگاه کردیم و رسام انداختیم. شاید اگر به پیشنهاد بنده توجه می شد و دیده بان می گذاشتند، عراقی ها این جوری جولان نمی دادند و ما می توانستیم پیش دستی کنیم نه آنان. آنها با تعداد زیاد و تجهیزات کامل آمده بودند تا همه بچه ها را به اسارت ببرند. اگر این اتفاق روز قبل می افتاد، فاجعه ای بزرگ می شد...!
متاسفانه حاج رضا اسیر شد و حسابی از خجالتش درآمده بودند تا برسد به عقب. در واقع حاج رضا و حسن تاجوک با هم اسیر شده بودند. تاجوک داستان خلاصه اش را برای ما تعریف کرد و گفت: من زخمی شدم. هیکل درشت و ورزشی مرا کول کردند و به راه افتادند. در بین راه خسته شده از خیر من گذشتند. دیدند تا خط خودشان خیلی راه مانده مرا به زمین انداختند و بستند به رگبار، خلاص! یک خشاب روی من خالی کردند. کار خدا بود. ناگهان سرم چرخید و تمام تیرها به کتفم اصابت کرد، ولی من احساس کردم که تمام کرده ام... در واقع حسن تاجوک این دلاور ملایری، هم زخمی می شود، هم اسیر و هم شهید! اسارت حاج رضا خسارت کوچکی نبود.
قبل از شروع شناسایی ها، روزی حاجی مرا صدا کرد و خواست که با هم به جایی برویم. پشت فرمان نشستم و ایشان هم بغل دست من. در بین راه گفت: برویم حدّ لشکر حضرت رسول (ص) با فرمانده اطلاعات عملیات آنها قراری دارم. گویا زودتر سرقرار رسیدیم، اما خبری از فرمانده اطلاعات عملیات لشکر نشد. باید منتظر می ماندیم. سر صحبت باز شد. او با یک حال خاصی به من گفت: من از خداوند دو چیز خواسته ام، یکی آنکه مرا با کارهای بزرگ و سخت امتحان کند، جوری که این کارهای روزمره برایم پیش افتاده باشد. دوم آنکه اگر آن کار بزرگ و مشکل پیش آمد بایستم، مثلاً چه قدر سخت است آدم اسیر بشود و ببرندش. این چه ذلّتی است که انسان به خودش بدهد، همین طور بایستی و ببرندت!
این حرف را زد و بعد از چند لحظه خودش جواب خودش را داد: استغفرالله ربّی و اتوب الیه، مگر باقر سیلواری را به همین راحتی اسیر کردند؟ او رزمی کار و یک تنه حریف پنج نفر بود، یعنی او ایستاد و بردندش؟ بالاخره اسیر شد.
ملاقات انجام شد و برگشتیم و من به دلم افتاد که لابد یک چیزی به دل این مرد افتاده است. خط احد و سومار مثل تپه ماهورهایش فراز و نشیب و اتفاق زیاد داشت. هم زمان ما که در منطقه کار می کردیم تا زمینه عملیات فراهم شود، انبوهی از نیروهای استان همدان و سایر تیپ ها و یگان ها در پادگان ابوذر برای ماموریت لحظه شماری می کردند که جنگنده های دشمن، پادگان را به خون کشیدند. روز ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ در ساعت ده و نیم صبح، ده ها فروند هواپیمای جنگنده عراقی به پادگان ابوذر حمله می کنند. شدّت حمله، پدافندهای هوایی را غافلگیر و منهدم می کند. هواپیماها با نبود ضدهوایی ها، می روند و برمی گردند. در عرض ده دقیقه ی مرگبار، صدها نفر از رزمندگان مستقر و در حال آموزش، زخمی و شهید می شوند و بیشتر ساختمانها و تاسیسات تخریب می گردند.
فردای روزی که اولین موشک زمین به زمین ایران به بانک رافدین بغداد خورد (۱۳۶۳/۱۲/۱۹)، صبح زود هنوز نماز نخوانده بودیم که هواپیماهای عراقی وارد منطقه شدند. غرش هواپیماها منطقه را برداشت. آنها همه مقرها و سوله ها و چادرها را زدند، حتی هرجا، جای لاستیک ماشین و جاده بود!
هواپیماها سه فروند بودند و در بالای کوه گچی به خوبی د
یده می شدند. یکی شان شیرجه زد روی ارتفاع و پدافند هوایی دود شد رفت هوا، بعد آمد مقرها را یکی یکی زد، از جمله مقر ما را که کنار جاده بود. خوشبختانه ما در زیر پل سیمانی رودخانه بودیم و آسیبی ندیدیم. عراق تصور می کرد موشک ها از این جا که نزدیکترین نقطه به بغداد است، شلیک شده است.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب فتح خرمشهر
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 ادعای یک روزنامه آلمانی این بود که خطر پیروزی ایران و فروپاشی عراق موجب خواهد شد تا نظامهای حاکم بر منطقه خلیج فارس پس از سقوط صدام تهدید شوند و این امر احتمال مداخله ابرقدرتها را به صورت مستقیم در جنگ در پی خواهد داشت. این روزنامه به طور مشخص علاوه بر آمریکا شوروی را هم ذکر می کند.
¤°•¤•°¤°•¤
🔅 بعد از آزادسازی خرمشهر، آمریکا به کشورهای حاشیه خلیج فارس خصوصاً به کشورهای عربستان ، کویت ، امارات و قطر هشدارهایی می دهد. هشدار این بود که شکست عراق از ایران با منافع آمریکا سازگار نیست و قطعاً ما اقداماتی انجام خواهیم داد تا از این امر جلوگیری شود. در حقیقت نوعی اطمینان خاطر به کشورهای عرب جنوب خلیج فارس می دهند که آمریکا اجازه پیروزی قطعی در جنگ را به ایران نخواهند داد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 این کلیپ قبلا در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا بارگذاری شده بود
🍂 مستندی جالب از شهید بهنام محمدی دانش آموز ۱۳ ساله که بعد از ۲ ماه جنگ و مقاومت در خرمشهر به شهادت رسید
🔻 به همراه تصاویر و مصاحبه دیده نشده از شهید بهمراه خاطرات سید صالح موسوی، مدافع خرمشهر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
نیم ساعتی بود که اجازه عبور به هیچ اتومبیلی نمی دادند. علت را از او پرسیدم. گفت: «پایین جاده بین نیروهای ما و عراق درگیریه، میرم و براتون خبر می آرم.»
ما صدای انفجارها را از دور می شنیدیم. جیپ رفت، چند دقیقه بعد دنده عقب و به سرعت به روی پل و بلوار برگشت و چیزی به پاسدارها گفت. پاسدارها پخش شدند بین اتومبیل ها، می گفتند می خواهند این منطقه و پل را بزنند. یکی شان فریاد میزد: «از ماشینها بیاین بیرون. بخوابین توی جوبها.»
دو طرف بلوار جوی آب بود، چند سنگر کوچک هم آن اطراف ساخته بودند. می گفتند پناه بگیریم. فریاد می زدند: «دارن میزنن. فرار کنید.»
صدای گلوله ها را می شنیدم. هر سی ثانیه یک گلوله به زمین میخورد و صداها نزدیک و نزدیک تر می شد. مردم روی تریلی سریع پایین پریدند و سمت جویها و سنگرها دویدند. سرنشین اتومبیل های توی صف هم رفتند توی جوی های دو طرف خیابان و خوابیدند.
توی این هیاهو هنوز پشت فرمان نشسته بودم. تریلی می خواست دور بزند و برگردد، جدول خیابان مانع بود. پشت سر او گیر کرده بودم. چند بار عقب جلو رفت. مدتی طول کشید. در این فاصله صدای انفجارها نزدیک تر می شد. بالاخره تریلی دور زد من هم پشت او دور زدم و به سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. حدود چهارصد، پانصد متر دور شده بودیم که صدای انفجار شدیدی پشت سرمان بلند شد. مشخص بود که پل یا منطقه نزدیک بلوار را زدند. خلاصه با ترس و لرز و به سرعت تمام خود را به بیمارستان رساندم. بقیه هم همراه من بودند. اتومبیل ها را دوباره در پارکینگ گذاشتیم و داخل بیمارستان رفتیم...
پرسنل و پرستارانی که می دانستند ما عازم ماهشهر هستیم و صدای انفجارها را شنیده بودند، خیلی نگران شده بودند. وقتی ما را سالم دیدند خوشحال شدند. چند دقیقه بعد چند مجروح به بیمارستان آوردند. معلوم شد یکی از گلوله ها در منطقه بلوار به یک پیکان اصابت کرده است و چند اتومبیل اطرافش را هم متلاشی کرده. سرنشینان پیکان شهید و مجروح شده بودند. بین مجروحین متأسفانه چهار برادر یکی از پرستاران بود. روز قبل از اهواز آمده بودند که مقداری از وسایل منزل خود را ببرند. در بازگشت دچار این حادثه شده بودند. جراحات شدیدی داشتند. در حقیقت لت و پار شده بودند. با این که بلافاصله آنها را به اتاق عمل بردیم، اقدامات ما بی نتیجه بود و هر چهار نفر شهید شدند.
چند ساعت بعد منطقه آرام شد. ساعت چهار بعدازظهر دوباره تا نزدیک پل رفتیم. چند اتومبیل بیشتر نبود. ولی پاسدارها می گفتند اوضاع جاده نا امن است. دستور رسیده بود که امروز دیگر به هیچ وسیله ای اجازه عبور ندهند. گویا چند اتومبیل هم در همان بار اول که ما موفق نشدیم برویم، در راه مورد حمله قرار گرفته بودند. خوشبختانه گلوله ها به هیچ کدام اصابت نکرده و همگی سالم از منطقه عبور کرده بودند.
چاره ای نداشتیم. دوباره به بیمارستان برگشتیم. چمدانها را به داخل اتاق عمل بردم. شنیدم که قرار است شب تعدادی از مجروحین را از جاده خسروآباد انتقال دهند. پیشنهاد دادند که ما هم همراه مجروحین برویم.
دوستانی که توانسته بودند زودتر از پل عبور کنند و راهی ماهشهر بشوند، از بیمارستان ماهشهر تماس گرفتند. سالم رسیده و منتظر ما بودند. گفتم دیگر امکان ندارد از آن مسیر بتوانیم برویم و شب همراه انتقال مجروحین ما هم به آنها ملحق میشویم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع از شهر
روزهای شهادت
🔅 باید مقاوم ماند
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 پلاک سفید
حقیقتش نمی دانستم پلاك نسوز چیست، مثل خیلی چیزهای دیگر.
بی صبریم همه از سر كنجكاوی بود. زود می خواستم از همه چیز سر در بیاورم.
مسئولان مشغول توزیع كارت شناسایی و پلاك و سایر لوازم بودند. عملیات مرصاد تازه شروع شده بود. عجله داشتیم كه به عملیات برسیم. بدشانسی، نوبت به من كه رسید پلاك تمام شد، از برادری كه پشت میز نشسته بود پرسیدم: «پس پلاك من كدام است؟»
گفت: «پلاك سفید. شما پلاك سفید هستید!» اول نفهمیدم چه می گوید بعد كه گرفتیم و رفتیم فهیمدم. پلاك سفید در مقابل پلاك قرمز به معنی شهادت 🕊 است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب فتح خرمشهر
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 چند روز بعد از آزادی خرمشهر یعنی در مِه ۱۹۸۲ آمریکائیها با حرکتی نمادین اجازه فروش شش فروند هواپیمای ترابری را به عراق صادر می کنند. در حالی که تا قبل از آن، چنین اقدامی با توجه به قرار گرفتن عراق در فهرست کشورهای حامی تروریست ممنوع بود. این حرکت نمادین آمریکا به این خاطر بود که به عراق ثابت کنند اجازه نخواهند داد جمهوری اسلامی به پیروزی کامل در جنگ برسد. مسئله دیگر برای نخستین بار در سال ۱۹۹۶ و پس از پناهنده شدن حسین کامل داماد صدام به اردن افشاء شد. وی در ۲۹ ژانویه ۱۹۹۶( بهمن ۱۳۶۴) در مصاحبه ای با روزنامه لبنانی السفیر در خصوص موضع آمریکا بعد از آزادی خرمشهر گفت: در آن زمان، صدام بسیار آشفته بود و فقط با استفاده از داروهای آرام بخش می توانست استراحت کند. در همین ایام، فرستاده ای به نام ویلیام جانسون به نمایندگی از آمریکا به عراق رفت و با صدام دیدار کرد و از طرف آمریکا وعده ای را مبنی بر این که اگر شما مانع پیروزی ایران در جنگ شوید و اگر موفق شوید توازن جنگ را به نفع خود تغییر دهید ما کویت را به شما هدیه خواهیم داد. حسین کامل می گوید بعد از شنیدن این وعده آمریکا ، صدام حسین بسیار خوشحال شد و روحیه اش را دوباره بازیافت و گفت اگر لازم باشد همه ارتش عراق را فدا خواهم کرد تا کویت را به دست آورم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۵ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
دو سه روز قبل سعید چیت سازیان که دیگر آن سرزندگی قبل را نداشت و توانایی جسمی اش بر اثر ضربه مغزی ناشی از آن تصادف از دست رفته بود، به عنوان مدیر داخلی مقر، به بچه ها گفته بود: جلو چادرها را با گونی های ماسه سد کنید تا اگر بمباران شد نیروها آسیبی نبینند.
یکی دو نفر در جواب گفته بودند: برو خدا پدرت را بیامرزد، ما اینجا خسته و کوفته می شویم و تو خودت بیکار ایستاده ای و دستور می دهی. تازه، دشمن روی اینجا دید ندارد و این کار هیچ فایده ای ندارد!
او این گلایه را به من کرد. گفتم: عیب ندار، به دل نگیر، آنها به اندازه ی کوپنشان کار می کنند، هر کی این جوری گفته شکر خورده، خودم مخلصتم و کار را انجام می دهم...!
اما من با نظر سعید موافق بودم، از طرفی سعید برای خودش یلی بود و شیری در اطلاعات و حالا باید به او روحیه می دادیم. بچه های تیم را خبر کردم و دست به کار شدیم. خاک پر کردن و کشیدن گونی های پنجاه کیلویی برنج تا دم در چادرها، کار سنگینی بود. بقیه هم غیرتی شدند و کمک کردند. آن روز گونی ها به ارتفاع یک متر جلوی چادرها را سد کردند و دوستانی که در چادر خوابیده بودند، در امان ماندند. گونی های شن و خاک با ترکش های خرکی تکه و پاره شده بودند. قسمت های بالایی چادرها ترکش خورده بود و موج انفجار چادرها را پاره پاره کرد، اما چیدمان پیچِ کوچه ای( L) مانند و گونی های سعید، سپر بلای جان بچه ها شده بود. بعد از بمباران به او گفتم: سعید! این بچه ها الان می فهمند پیشنهاد تو چه قدر ارزش داشته. و پرسیدم: تو از کجا می دانستی بمباران می شود؟ گفت: من نمی دانستم، ولی حدس می زدم اگر گلوله ای بیفتد، جلو چادرها باز است و ترکش ها به راحتی وارد چادر ها می شوند.
یک شب که به گشت می رفتیم، بارانی تند گرفت. شدیم موش آبی و حتی لباسهای زیرمان هم خیس بود. کتف باندپیچی شده و چفیه آویزان گردنم حسابی خیس بود. لباس هایم را عوض کردم و رفتم پیش بابا حسنی. در زمان مسئولیت حاج رضا مستجیری، پیرمردی بنام بابا حسنی در تدارکات واحد کار می کرد. او دائم قرآن می خواند. اگر کسی مثل من زخمی بود، پانسمان و امور درمانی اش را انجام می داد. زخم، سر کتف بود و مرتب حرکت و تکان داشت، نمی شد درست و حسابی آن را پانسمان کرد. بنده ی خدا بابا حسنی با زحمت و روش های مختلف کتف را پانسمان می کرد، اما یکی دو ساعت بعد از فرم در می آمد و باند سُر می خورد پایین و شل می شد.
سر به سرش می گذاشتم و از آنجا به او گفتم بابا حسنی و این اسم برایش ماند. روزی همین طور که پانسمان می کرد از او پرسیدم: شما کربلا رفته اید؟
گفت: بله.
گفتم: این بچه ها به عشق کربلا اینجا هستند، شما که رفته ای دیگر چرا آمده ای و مانده ای؟
با آن ریش های سفید و خوشگلش اشک می ریهت و می گفت: دیمه، دیمه( نگو! نگو) آن کربلایی که من زمان شاه رفتم کربلا نبود، کربلا اینجاست. هر کس اینجا باشد او کربلایی است. کربلا اینجاست...
و گفت، آقای جام بزرگ! برو این زخم را به دکتر نشان بده، این سیم کرده!(ورم کردن جراحت)
به شوخی گفتم: چرا سیم کرده، نمی شد کابل کرده باشه؟
خندید و گفت: بَبَم، یعنی زخمت متورم و قرمز شده!
راست می گفت. چند روز از آن ماجرای باران گذشته بود و کتفم درد داشت و زخم لُرپِ لُرپِ نی کرد.(تیر می کشید) با یکی دو نفر سوار ماشین شدیم و به بیمارستان ارتش رفتیم. دکتر ارتشی وقتی روی زخم را باز کرد به تعجب و تاسف گفت: اوه اوه، تو باید اعزام بشوی، منطقه چه کار می کنی؟!
سر به سرش گذاشتم. گفتم: آقای دکتر چرا من اعدام بشوم. صدام باید اعدام شود!
گفت: من کی گفتم شما باید اعدام بشوی، اعزام، اعزام بشوی.
و روی حرف ز، تاکید کرد و حرص خورد. گفتم: آهان، ولی آقای دکتر ضرورت دارد اعزام بشوم؟
گفت: من تشخیص می دهم که پزشکم. آن وقت شما می گویی لزومی ندارد. شما بسیجی ها چه چیزی را می خواهید ثابت کنید؟ می خواهید بگویید قهرمانید، مثلاً اگر تو نباشی جنگ لنگ می شود؟!
گفتم: ممنون آقای دکتر. حالا پانسمان می کنی یا نه؟ اگر نمی کنی دست شما درد نکند. خدا حافظ ما رفتیم!
گفت: آقاجان! اینجا بعضی ها می گردند یک بهانه کوچکی پیدا کنند از منطقه در بروند آن وقت تو...
تشکر کردم و از روی تخت بلند شدم که رفته باشم. گفت: چرا ناراحت می شوی، من برای خودت می گویم.
بالاخره دکتر زخم را درست و حسابی پانسمان کرد و یک آمپول پنی سیلین قوی هم تزریق کرد تا عفونت هایش خشک شود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت.
چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم.
مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند.
مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم.
ساعت هشت صبح دوستی که روز قبل به ماهشهر آمده بود، با اتومبیل به بیمارستان آمد. شب را منزل یکی از همکاران گذرانده بود. پس از صرف صبحانه با دوستان خداحافظی کردیم و عازم آغاجاری شدیم
پمپ بنزین ها شلوغ بود. صفی که در آن اتوبوس تاکسی، کامیون و غیره، برای گرفتن سوخت در نوبت ایستاده بودند. چند کیلومتر بود. راننده ای می گفت چند روز است که در صف منتظر هستند، به هر اتومبیل چند لیتر بیشتر بنزین نمی دادند. ژاندارمری با عده ای از پرسنل خود از پمپ بنزین محافظت می کرد. نظم را رعایت می کردند.
دوست ما خیلی زرنگ و سرو زبان دار بود. به هر پمپ بنزین که میرسیدیم، بلافاصله حكمهای مرخصی ما را می گرفت، می رفت با آنها صحبت می کرد و خارج از نوبت ده پانزده لیتر بنزین میریخت توی باک و راه می افتادیم. به گچساران و بعد به شیراز رفتیم. یکی از دوستان که دکتر رادیولوژی بود را در شیراز جلوی منزلش پیاده کردیم. من و دکتر اهتمامی و دکتر تمراز به سمت اصفهان حرکت کردیم. در آباده به پمپ بنزینی مراجعه کردیم. ولی آنجا مأمور ژاندارمری حكمهای مرخصی ما را قبول نکرد و گفت باید به فرمانداری برویم و از آنجا نامه بیاوریم. به فرمانداری رفتیم.
فرماندار و چند نفر دیگر به اضافه یک روحانی در اتاق فرمانداری نشسته بودند. حکمها را به فرماندار نشان دادیم. گفت مرخصیهای پزشکان و پرسنل خدماتی از آغاز جنگ لغو شده است و ما ترک خدمت کرده و داریم فرار می کنیم.
در برگه ی مرخصی ما به جای کلمه مرخصی کلمه مأموریت را نوشته بودند. مثلا: به آقای دکتر فلان که از آغاز جنگ تا پانزده آبان مشغول به خدمت بوده است، ده روز مأموریت داده میشود که به تهران برود. حتی این حکم هم او را قانع نکرد.
خلاصه به هر زبانی خواستیم به آقای فرماندار حالی کنیم که ما از آغاز جنگ در سخت ترین شرایط در آبادان و در خدمت مجروحین بودیم. حالا ده روز مأموریت داریم که به تهران برویم. می خواهیم خانواده خود را ببینیم و برای زن و بچه مان لباس ببریم، قبول نکرد. یک ژاندارم هم نزدیک ما گذاشت که مبادا فرار کنیم. سعی می کرد با تلفن با بیمارستان شرکت نفت آبادان تماس بگیرد و درباره ما تحقيق کند. ولی هر بار شماره اشتباه بود و جای دیگری را می گرفت. بالاخره حدود سه ساعت ما را معطل کرد و آخر سر هم گفت: «به من مربوط نیست، هر جا می خواهید
بروید، ولی بنزین به شما داده نخواهد شد.»
هرچه اصرار کردیم که با ما خالی است و ممکن است به پمپ بنزین بعدی نرسیم و بین راه بمانیم، ایشان زیر بار نرفت و گفت همین که ما را بازداشت نمی کند و به آبادان بر نمی گرداند خدا را شکر کنیم. خلاصه رفتار بسیار توهین آمیزی با ما داشت. البته ما هم جواب او را دادیم. گفتیم حیف از مملکتی که برخی از مسئولینش به جای درک موقعیت ها و احساس مسئولیت و کمک به رزمندگان کار شکنی می کنند. ما باید زودتر کار خود را انجام داده و دوباره به جبهه برگردیم. به جای تشکر و قدردانی، ما را تهدید به بازداشت می کنید؟ اگر فداکاریها و از خود گذشتگی رزمندگان آبادان نبود - که ما هم جزو آنها هستیم - الآن شما پشت این میز نبودید و اسیر عراقیها شده بودید.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب فتح خرمشهر
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 اقدامات آمریکایی ها پس از آزادی خرمشهر را می توان به این شرح برشمرد:
۱- تقویت روحیه صدام؛
۲- ارسال پیامهای بین المللی؛
۳- خارج کردن نام عراق از فهرست حامیان تروریسم؛
۴- صدور اجازه فروش سلاح و هواپیماهای ترابری به عراق به صورت رسمی؛
۵- دادن پیامهایی به متحدین عراق در جنوب خلیج فارس یعنی کشورهایی مثل عربستان و کویت که آمریکا اجازه سقوط صدام و برهم خوردن توازن منطقه را نخواهد داد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂