eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 با عرض تسلیت و تعزیت بمناسبت فرا رسیدن شب و روز عاشورای حسینی، طبق روال هر ساله، فردا ارسالی در خصوص مطالب کانالهای حماسه جنوب نخواهیم داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 4⃣  محمد صابری ابوالخيری سپس نام يكی از برادران (آقای صالح‌آبادي) را كه روحانی بود، صدا زد و پرسيد: تو چند كلاس سواد داری ؟ - پنج كلاس  - تو دروغ می‌گی من خوب ميدونم كه تو در حوزه علميّه درس خوانده‌ای و شنيده‌ام كه رهبر اردوگاه هستی (با تمسخر). سپس پرسيد: شغلت تو ايران چی بوده؟ -كشاورز -  هِه هِه... (با حالت تمسخر) بگو ببينم تو اصلاً ميدونی گندوم را چطوری می‌کارند؟ در اين لحظه اسيرايرانی چيزی نگفت و تيمسار سراغ اسم بعدی رفت و نام يكی ديگر از برادران به نام علی را صدا زد و گفت: شنيده‌ام كه تو در ايران باشگاه ورزشی داری و با رشته‌های مختلف ورزش آشنايی داری؟ علی که تعجب کرده بود، گفت: من اصلاً تو ايران باشگاه نداشتم. تيمسار با پرخاشگری به او گفت: دروغگو بشين سَرِ جات تو اينجا اسرايی را كه تابع قوانين ايران نيستند را داخل حمام میکنی و با مشت و لگد به جونشون می‌افتی و دست و پاشونو می‌شكنی بعد بهانه مي‌کنی که دست و پای اونا هنگام بازی فوتبال شكسته است. -  نه اصلاً اين واقعيّت نداره. تيمسار بعثی در حاليكه بسيار عصبانی شده بود، با تهديد گفت: به زودی در زندانهای بغداد صابون زير پات می‌گذارن تا پات بليزه و بشكنه. اون موقع متوجه می‌شی که دست و پا شکستن چه طعمی داره سپس تيمسار بعثی نام يكی ديگر از اسراء  را صــدا زد و گفت : بگو بدونم تو ايران چه كاره بودی ؟ - قلگر تيمسار بعثی كه می‌دانست بازيچه اسير ايرانی شــده است، با تمسخر پرسيد: واقعاً تو قلگری بلدی و میتونی بگی قلگری يعنی چه ؟ - بله … - خفه شو. در اين هنگام تيمسار سخنان او را قطع كرد و با حالت تهديد آميز گفت: نگران نباش به زودی تو زندان‌های بغداد قلگری را بهت ياد می‌دم. او در ادامه نام يكی ديگر از اسراء به نام بهروز را صدا زد و پرسيد: پسرجون تو چرا به جوونی خودت رحم نمی كنی؟ مگه تو قصد نداری به كشورت برگردی؟ تو نمیخواهی ازدواج كنی؟ برادر اسير پاسخی به او نداد ولی در دلش گفت: اين دلسوزی ها به شما نيامده است. تيمسار ادامه داد: من بهت توصيه می‌كنم از تبليغات بر عليه عراق دست برداری و آینده خودت را به مخاطره نندازی. كم‌كم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟ - پنجم ابتدایی -  تو عرب زبانی ؟ من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم. بعثی ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر مي‌كردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم می‌باشد. تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت. جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا مي‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل می‌كنند. در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر این تصاویر با دل آدم بازی می‌کنن ساده ساده... واقعی واقعی... و بدون هر ویرایشی آرامشی چنین، میانه میدانم آرزوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ساقی بده پیمانه ای، زان می که بی خویشم کند برحسن شورانگیز تو ، عاشق تر از پیشم کند زان می که در شبهای غم ، بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم ، فارغ ز تشویشم کند نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد بامسکنت، شاهی دهد، سلطان درویشم کند سوزد مرا، سازد مرا ، در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا ، بیگانه از خویشم کند بستاند آن سرو سهی ، سودای هستی از «رهی» یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 مقاومت عاشورایی نیروهای مردمی در دفاع از خرمشهر در حالی انجام می شد که این نیروها هیچ یک از سلاح های مورد نیاز برای مقابله با انبوه جنگ افزار های سنگین دشمن را در اختیار نداشتند و تنها با تعداد معدودی سلاح انفرادی و به کار گیری تاکتیک های جنگ چریکی و شهری و آموخته های دوران انقلاب به دفاع می پرداختند: تعدادی از مردم که نتوانسته اند سلاح تهیه کنند، با کوکتل و چوب و چماق به پلیس راه آمده اند و تعدادی هم از جاهای مختلف مانند اسلحه خانه سپاه، پادگان دژ، سلاح سربازانی که به عقب برگشته اند با سلاح شهدا و مجروحین، سلاح تهیه کرده اند.» طرح مانور کلی عراق در این محور بر این اصل استوار بود که خرمشهر به وسیله تبپ ۳۳ نیروی مخصوص تصرف شود و لشکر ۳ زرهی با استفاده از موفقیت تیپ ۳۳ در تصرف خرمشهر و با عبور از رودخانه کارون و تصرف جناح شرقی آن (و احتمالا استفاده از هر دو راه کار ) جزيره آبادان و شهر آبادان را تصرف کند و ضمن تأمین ساحل شمالی اروندرود - به عنوان رسیدن به یکی از ادعاهای ارضی خود - نیروهایش را به سمت شهر شادگان، بندر امام خمینی و ماهشهر گسترش دهد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روزی برای نماز جماعت صبح، منتظر او ماندیم. معمولاً نمازها را او امامت می کرد، اما از وقتی قدرت الله نجفیان و باقر بشیری به گردان آمده بودند، دعوت می کرد که آنها جلو بایستند. همچنان منتظر بودیم، ولی از او خبری نشد. او بی خبر در انتهای چادر نشسته و سرش را پایین انداخته و آماده ی نماز بود! گفتم: آقا نادر! بچه ها منتظرند. لبخند زد و چیزی نگفت. تاکید کردم: مومن بلند شو منتظریم! بلند شد و آهسته کنارگوشم گفت: حاج محسن! من عذر دارم، ببخشید! گفتم: خدا خیرت بدهد. شما آخوندها ما را دراین بیابان برهوت سرگردان و آواره کرده اید و حالا عقب نشینی می کنید و عذر می آورید؟! با حرف های من بچه ها خندیدند و صلواتِ هُل فرستادند! او با حضور قلب تمام، نماز را خواند و صفایی به جان ها نشست. بعد از نماز و پراکنده شدن بچه ها او را صدا زدم: نادر! گفت: حاج محسن! نادر نه مصطفی! - ببخشید آقا مصطفی، اگر عذر داشتی چرا پیش نماز شدی و چرا اصلاً نماز خواندی؟ تازه این همه آب، غسل می کردی! خندید و با غصه گفت: بگذارید به درد خودم بمیرم! این را گفت و ابرو در هم کشید و اشک در چشم های زیبایش جمع شد. شاید نباید سئوال پیچش می کردم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. از طرفی من پیرمرد رازدار بچه ها بودم و قبولم داشتند. دوباره اصرار کردم تا بگوید قضیه عذر و معذور چیست؟ گفت: هر چه با خودم کلنجار می رفتم که بروم جلو به نماز بایستم، جرئت نمی کردم، در قدرت خودم نمی دیدم. - چرا؟ - راستش من دیشب توفیق نماز شب نداشتم. خواب غفلت مرا برد! در حالی که این هشتاد نود نفر دیشب بیشترشان نماز شب خوانده اند. من چطوری با این بی توفیقی بروم بشوم پیش نماز این نماز شب خوان ها! در ارتفاعات منطقه، عشایر کوچ روی بودند که گوسفند می چراندند و زندگی می کردند. وقتی به راهپیمایی در آن مناطق می رفتیم به نیروها توصیه و تاکید می کردیم. اگر کسی سراغ شما آمد و خواست با شما ارتباطی بگیرد امتناع کنید. چون ممکن است طرف ستون پنجم دشمن باشد! یک روز عصر دیدم بچه ها جمع اند و صحبت می کنند. به نظرم این اجتماع و گپ و گفت غیر عادی آمد. جلو رفتم و پرسیدم: چیزی شده؟ گفتند: سه چهار نفر برادر پاسدار آمده اند اینجا و الان در چادر مهمان ما هستند! - از لشکر خودمان اند؟ از کجا آمده اند؟! - نه، ولی لباس سپاهی دارند و معلوم است که پاسدارند. - چیزی هم از شما پرسیدند؟ - آره پرسیدند اینجا چه کار می کنید؟ ما هم گفتیم آموزش غواصی می بینیم! با ناراحتی گفتم: خدا خیرتان بدهد. مگر نگفته بودم با هیچ غریبه ای هم صحبت نشوید، اطلاعاتی ندهید؟ گفتند: اینها پاسدارند، معلوم است از قیافه شان...! - قیافه و لباس که دلیل نمی شود. باید به آنها می گفتید بروید با مسئولان ما صحبت کنید. این موضوع فکر مرا مشغول کرده بود و همیشه منتظر اتفاق ناگواری بودم. ممکن بود آنها خبرچین بوده و در این پوشش از منطقه اطلاعات جمع کرده باشند تا در اختیار دشمن قرار دهند! دو سه روز گذشت. یک روز صبح که تمرین غواصی می کردیم، صدای غرش سنگین هواپیمایی حواس ها را پرت کرد. عبور هواپیمایی جنگی از این منطقه بکر و ناپیدا روی نقشه بی سابقه بود. وقتی در فاصله بسیار پایین که خلبان آن دیده شد از روی رودخانه رد می شد، همه سرها ناخودآگاه به آسمان کشیده شدو بچه ها به خیال اینکه هواپیمای خودی است گفتند: ناز شستش، ببین چه قدر پایین آمده! درباره اینکه هواپیمای خودی بود یا عراقی بحث بالا گرفت و من از آنها خواستم حواس شان به کار باشد و موضوع هواپیما را فراموش کنند. ظهر که از آب بیرون آمدیم، طبق معمول به سختی لباس های غواصی را از تن بیرون کردیم، خودمان و لباس ها را در آب رودخانه شستیم و لباس های خاکی را پوشیدیم و آماده نماز جماعت شدیم. تعدادی هنوز از آب دل نکنده بودند. نماز شکسته مان را خواندیم و هرکس به چادر خودش رفت تا بعد از کمی استراحت دوباره برای صرف ناهار به نماز خانه برگردد. هر وعده سفره ای دراز توسط شهردارها انداخته می شد. آنها غذا را می کشیدند، ظرف ها را جمع می کردند و می شستند تا وعده و روز بعد که نوبت شهردارهای بعدی می شد. هنوز پایم را داخل چادر نگذاشته بودم که بچه ها داد زدند: ای والله، فانتوم ها آمدند، ماشاءالله! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سالروز شهادت امام سجاد(ع) زین‌العابدین را تسلیت عرض میکنیم مداح حاج محمود کریمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂