eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خاطرات بسیار جذاب " نبض یک خمپاره " از فردا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🔴 با سلام و عرض ادب خدمت عزیزان همراه عزیزانی‌که به تازگی وارد کانال حماسه جنوب شده اند می‌توانند جهت دسترسی به مطالب گذشته، از طریق لیست پین شده در بالای صفحه و با استفاده از ها به این خاطرات دسترسی پیدا نمایند. 👈 ضمنا نکات و نظرات خود را در خصوص خاطرات پزشکان "سرداران سوله" مرقوم فرمایید. 👋
🌹🌹 خاطره حضور جراح فوق تخصص قلب در مانور بسیج در یکی از مانورهای یک هفته ای بسیج در خوزستان متوجه حضور یکی از پزشکان جراح قلب در بین بسیجیها شدم او که سابقه بسیجی داشت با لباس رزم و چفیه به گردن انداخته صبح زود خود را به اردوگاه بسیج در بیابان اهواز رسانده بود در حالی که مسئولین از حضور او بی خبر بودند از طرفی بنده نیز برای سرکشی به اردوی بسیج صبح زود در اردوگاه حاضر شدم و بسیجیها مرا از حضور این پزشک اگاه کردند بنده لباس فرم سپاه به تن داشتم و برای تشکر و قدر دانی به حضور این پزشک رفتم . نزدیک ۷۰ سال سن داشت . ضمن عرض سلام و احوالپرسی و تشکر به او عرض کردم اقای دکتر وقت شما خیلی ارزشمند است و هر ساعت حضور شما در بیمارستان برای نجات قلب یک بیمار نیاز است در حالی که با دست خود روی سینه اش میزد پاسخ داد این قلب مرده را چه کنم ؟ میگفت من با حضور در بین بسیجیها انرژی میگیرم بهر حال حضور این پزشک جراح با چهره نورانی و سن بالایی که داشت موجب تقویت روحیه بسیجیها میشد زرگر . کاشان
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۸ ••• - رزمنده‌ها دوربین رو پذیرفته بودن؟ «آره ... حس می‌کردن یه چشمی، حضور اونا رو می‌بینه. رزمنده‌ها، سپر ما می‌شدن که ما تیر نخوریم. سهم غذاشونو به ما می‌دادن. ما رو می‌فرستادن قسمت امن‌تر سنگر. دوربین، تنها چیزی بود که توی اون لحظه، اونا رو دوست داشت، توی اون موقعیتی که هیچ کسی اونا رو دوست نداشت چون باران گلوله‌ها برای مرگ اونا بود در اون منطقه مرگ و زندگی؛ جایی که ۱۰۰۰ نفر جلو می‌رفتن و ۹۵۰ نفر هیچ ‌وقت برنمی‌گشتن ... جایی که انگار زمین رو با بارون گلوله شخم زده بودن ... جایی که رودخونه خون روی زمین جاری می‌شد ... من برای همه اون لحظه‌ها دلم تنگ میشه، برای همه اون آدما ... عکسامو که نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم نکنه این یه رویا بود؟ این آدما؟» «چهل شاهد»؛ آنها که بودند و آنها که رفتند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻یاسر مهربان: صبح فردای آن روز وحشت عجیبی بین عراقی ها افتاده بود، چون هیچ راهی نداشتند خود را به آن طرف آب برسانند و بسیاری از نیروهایشان به هنگام فرار از پشت تیر خورده بودند، صبح سلاح های باقی مانده از دشمن را جمع آوری کردیم و به پاکسازی بقایای نیروهای عراقی در میان نخلستان ها پرداختیم و تا چهار پنج روز بعد از عملیات، جسد آنها را از آب می گرفتیم. در تحلیل این پیروزی برای مدافعان آبادان، به هیچ عنوان نباید از دریچه محاسبات نظامی به موضوع نگریست و به ارزیابی توان نظامی در بعد طراحی و اجرا پرداخت که این عکس واقعیت خواهد بود، چرا که از لحاظ نظامی ما در پایین ترین وضعیت ممکن بودیم و تا آن هنگام در پناه ساختمان های شهر و با تجهیزات بسیار ساده به دفاع پرداخته بودیم در صورتی که این بار در خارج از شهر و در دشت صاف و سپس نخلستان ها به توان قابل توجهی از تیپ ۴ زرهی حمله کردیم و با عنایت خدا به پیروزی رسیدیم و موفقیت از آن نیروهای اسلام گردید، لذا پیروزی در این عملیات را باید جلوه ای از قدرت خداوند دانست که در چهره ها و عملکرد بندگان مخلص او ظاهر و نمایان گشته بود و هدیه ای بود از طرف او که به همه دلباختگان تقدیم می کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅══✼🌸✼══┅┄ نوحه قدیمی و خاطره انگیز 🔅 ذوالفقاری، ذوالفقاری سرزمین افتخاری آبادان ۵۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک بار وقتی محمد (سرباز شیعه عراقی) از مرخصی برگشت با دست پر آمد. او به هر نفرمان یک دانه خرما داد. اگر بگویم این خرما هدیه بزرگ آسمانی بود سخت باور می کنید. بدن رنجور ما به شدت گدای مواد قندی بود. یادم هست یکی از بچه های مشهد برای اینکه قند خونش را تامین کند ابتدا قرص را میک می زد تا لایه شیرین آن را بخورد و بعد قرص تلخ را قورت می داد.( احمد چلداوی در کتاب خاطراتش درباره او آورده است: حسین سلطانی اهل مشهد را که از زندان الرشید پیش ما آورده بودند، تیر به مچ دستش خورده و حسابی عفونت کرده بود. به خاطر همین عفونت زیاد، همه انگشتانش یکی یکی سیاه شدند. یک روز دکتر آمد و انگشتاتش را با یک پنس بیرون کشید، به سادگی کَندن برگ از شاخه درخت. بعد از مدتی هم نوبت به قطع کردن دستش از مچ با یک تیغ بود، آن هم بدون بی حسی. حسین هم عین خیالش نبود، نه ناله ای کرد و نه شکایتی. حسین می گفت: وقتی از همه طرف محاصره شدیم و دیگه امیدی به نجات نداشتیم، دیدم یه بعثی اومد بالای سرم و گفت بیا بیرون. منم بیرون اومدم و دست هام رو بردم بالا، ولی اون بعثی لوله تفنگش رو گذاشت کف دستم و شلیک کرد. او می گفت و می گفت و من فقط به چهره مظلوم و معصوم او خیره شده بودم. وقتی می گفت: دستم بر اثر پانسمان نکردن سیاه و قطع شد، انگار یک دکمه از پیراهنش را کنده اند. آری وقتی پای اسلام، این دین عزیز حضرت محمد(ص) در میان است دیگر جان نیز معنایی ندارد، چه رسد به دست و پا. سلام بر خمینی قدس سره الشریف و دست پرورده هایش همچون حسین سلطانی. حسین از وضعیت وحشتناک زندان الرشید و اوضاع مصیبت بار اسرا برایم تعریف کرد. او می گفت: هر سی چهل تا اسیر رو توی یک اتاق سه در سه جا داده بودند، طوری که جا برای نشستن همه نبود و بچه ها نوبتی می ایستادند تا مجروحین بتونن بنشینن یا پاشون رو دراز کنند و از حال نرند. وضعیت غذا که افتضاح بود، هر نفر روزانه یکی دو قُلُپ چای یا آب گوشت و یک و نیم یا دو عدد نون صمون سهمیه داشت. صحبت های حسین از وضعیت زندان الرشید خیلی ناراحتم کرد. او از استقبال معروف بعثی ها هنگام ورود اسرا به اردوگاه که معروف به تونل مرگ بود، برای مان تعریف می کرد و از ما می خواست هنگام انتقال از بیمارستان به اردوگاه، خودمان را به مریضی بزنیم تا کمتر کتک بخوریم. او همچنین از شکنجه های روحی شدیدی که به بچه ها وارد می کردند گفت. اینکه چگونه بچه ها را در دو ردیف رو به روی هم به خط می کردند و دستور می دادند هر کس به رو به رویی خودش سیلی محکم بزند و اگر نمی زد یا سیلی را به آرامی می زد، او را به باد کتک می گرفتند. او همچنین گفت: یکی از بچه ها، که ظاهراً مرتضی شهبازی بچه اصفهان بود، موقع سیلی زدن، دستش رَدّ رفت و محکم به صورت یکی از بعثی ها خورد و خون از دماغ اون بعثی راه افتاد. حسین از ما خواست تا در حد توان، برای بچه های اردوگاه باند و دارو ببریم. به دلیل عدم بهداشت، شپش در میان بچه ها بسیار زیاد شده بود. بعثی ها هم گازوئیل آوردند و روی تمام پتوها را گازوئیلی کردند که تا مدتها تمام هیکلمان بوی گازوئیل می داد. از شدت بوی تند و بد این گازوییل، همه موجودات زنده نابود می شدند، اما شپش ها هنوز سالم و سرحال بودند. (احمد چلداوی، یازده، ص ۱۲۲، ۱۲۱.) در آن شرایط یک دانه خرما، یعنی اینکه چند روز بدنت از این دانه آسمانی تغذیه می کند و جان می گیرد. عجیب اینکه بعضی از بچه ها قرص خودشان را به او می دادند تا شیرینی آن را بمکد و سپس او اصل قرص را به صاحبش بر می گرداند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره سخن نویسنده نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻مقدمه با سلام. داستانی که در پی میخوانید گوشه ایی از مظلومیتِ همراه با ایثار و جانفشانی مردم ایران خصوصا شهرهای آبادان و خرمشهر در روزهای آغازین جنگ تحمیلی است. سراسر این خاطرات وقایعی بود که برای من پیش اومد و تلاش کردم با بازگویی اون لحظات تلخ، ظلم و ستمی که بر ملت ایران خصوصا مردم آبادان و خرمشهر رفت را بنمایش بگذارم. البته اینها وقایعی بود که من دیدم و قطعا صحنه های بسیار تلختر و یا حماسی تری هم بوده که من ندیدم مثل حماسه شهید بهنام محمدی، شهید دریاقلی سورانی و آزاده سرافراز خانم معصومه آباد. روزگاری که هر چند به تلخی و به سختی گذشت ولی با تلاش و پایمردی و ایثار جوانان حماسه ایی ترسیم شد که چشم جهانیان را روشن کرد و بنام دفاع مقدس شهرت گرفت. شاهد و راوی این وقایع خودم هستم و قاعدتا حضور من در تمام این وقایع پررنگ دیده میشه، این پررنگی نه برای خودنمایی است بلکه برای توضیح و تفهیم این مطلب است که هزاران جوان و نوجوانِ ایرانی با وجود اینکه نه آموزش چندانی دیده بودن نه اسلحه ایی داشتن فقط براساس حس دفاع از وطن و دین و مذهب شون وارد کارزار شدن و در عین نقص در سلاح و مهمات و آموزش، حماسه هایی خلق کردن که ارتش بسیار آماده و مسلح صدام را وادار به توقف و شکست کردن و در این راه شهدایی تقدیم راه خدا کردن که مزارشون تا قرنها قبله ی آمال آزادیخواهان خواهد بود. تمامی اسامی و اشخاصی که در این داستان معرفی می‌شوند واقعی هستن و در ادامه دفاع مقدس بسیاری شون به درجه رفیع شهادت یا اسارت و جانبازی رسیدن. تلاش فراوانی کردم تا واقعیتها را بدون اغراق و گزافه و تحریف، بنحوی بیان کنم که شاکله داستان نویسی بهم نخوره و خواننده احساس دلسردی نکنه، امیدوارم مورد رضای خداوند و شهدا و امام شهدا واقع بشه. و البته به این نکته توجه داشته باشید که سعی فراوان کردم تا داستان را با حال و هوای همون روزها بنویسم، یعنی شما دارید قصه را از زبان یه نوجوان ۱۵-۱۶ ساله ی خام و بی تجربه میشنوید. سلام و درود خداوند بر تمامی شهدا و آزادگان و جانبازان و امام شهیدان. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت اول شروع جنگ شروع حماسه بنام الله پاسدار حرمت رنجها و خون دلهای مهاجرین و مجاهدین فی سبیل الله شهریورماه ۱۳۵۹ بیش از یکسال از انقلاب اسلامی میگذره، جو شهر آبادان از روزهای اول پیروزی انقلاب با حضور کمونیستها و مجاهدین و خلق عرب دائما متشنج و گرفتار بحث و درگیری است و گاه و بیگاه هم دچار بمب گذاری و عملیات تروریستی. از طریق مسجد امام خمینی، آموزش تفنگهای M1 و G3 دیدم و میدان تیر هم رفتم. میدان تیرِ خنده داری بود ۱۰ تا سیبل کنار هم گذاشته بودن و ما هم به فاصله تقریبا ۵۰ متر درازکش کرده بودیم. وقتی نشانه روی میکردیم نمیدونستیم کدام سیبل را هدف گرفتیم. ۳ تا تیر قِلِق را شلیک کردیم، آرنجم زخم شد رفتیم پای سیبل، تابلوی من اصلا گلوله بهش نخورده بود در عوض سیبل بغلی ۵ تا گلوله خورده بود!!! ورزشکارم، کونگ فو توآ تمرین میکنم. هفته ایی ۳ جلسه تمرین دارم. متولد محله کفیشه آبادان، محله ایی متوسط و بسیار شلوغ. خانواده ما هم شلوغ، ۵ پسر ۴ دختر بهمراه پدرو مادر و مادربزرگِ پدری. پدرم مغازه دار است و مادرم خانه دار. هر روز توی محل بحث و جدل برقرار است. چند نفر کمونیست داریم چند نفر هم مسلمان. مسلمانها چند گروه هستن، طرفداران جمهوری اسلامی و طرفداران دکتر پیمان و جبهه ملی ووو . کمونیستها هم چند گروه هستن، اتحادیه کمونیستها و چریکهای فدایی و پیکاری ووو. خیلی اهل مطالعه و کتاب هستم، چندساله که این عادت را پیدا کردم قبلا علاقه به رمان و تاریخ داشتم و حالا سمت مطالعاتم بطرف مطالب سیاسی و عقیدتی چرخیده. اواسط شهریور شایعاتی مبنی بر احتمال جنگ و حمله عراق شنیده میشه. آقای گازری از دوستان خانوادگی که کارمند عالیرتبه شرکت نفت است و محل خدمتش کنسولگری ایران در بصره و بتازگی از عراق اومده تعریف میکنه که عراقیها در مرز شلمچه تانک و توپ مستقر کردن و اوضاع داخلی عراق هم بنحو قابل توجهی برعلیه ایران در حال تحریک است. بمب گذاریها و تیراندازیها در شهرهای آبادان و خرمشهر خیلی زیاد شده، چندبار هم به لوله های نفتی که اطراف آبادان وجود داره حمله شده و آتش زده شدن. ۳۱ شهریور رسید و اخبار سراسری رادیو اعلام کرد که هواپیماهای عراقی به چندین فرودگاه حمله کردن و جنگ شروع شده. اول مهرماه رفتیم دبیرستان، دوم مهرماه هم رفتیم. سرکلاس بودیم که یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید. مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رساندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم و رفتم مغازه بابام. مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را می‌شنویم. مردم میگن ساختمون مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن. رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه ی وحشتناکی. تمام ساختمون منهدم و آوار شده و تعداد زیادی کشته شدن. همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شدن کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند. رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند. تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!! با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!! کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه. خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم. همه بچه های مسجد را میشناسم اونها هم مرا میشناسند، آخه متولد همین محل هستم و در همین محل رشدونمو کردم. بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند. کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت میشدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم. نزدیک مغازه بابام هم یه مسجد هست، مسجدامیرالمومنین، ولی نه من اونها را میشناسم نه اونها مرا. رفتم مسجد امام، جاییکه آموزش اسلحه دیده بودم. اونجا هم فایده ایی نداشت. کسی که مرا آموزش داده بود حضور نداره بقیه هم مرا نمیشناسند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار   🔻 حاج صادق آهنگران      الا سرباز گمنامم                    شهید نور چشمانم ┄┅══✼🌸✼══┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مقاومت همه جانبه مدافعان خرمشهر و آبادان بازتاب جهانی گسترده ای داشت. به عقیده کارشناسان نظامی، صدام حاضر بود به هر قیمت ممکن خرمشهر و آبادان را تصرف کند. راديو کلن هم زمان با شکست عراق در بهمن شهر گفت: ناظران بی طرف و کارشناسان نظامی معتقدند صدام برای حفظ پرستیژ و بقایای حکومت خود حاضر است به هر قیمتی هر چند بسیار گران، شهر آبادان و خرمشهر را به تصرف نیروهای عراق در آورد تا در مذاکرات احتمالی صلح بتواند از مواضع یک دولت فاتح نظرات خود را به ایران بقبولاند؛ آرزویی که به نظر کارشناسان نظامی با در نظر گرفتن دفاع جانانه مردم شهرهای آبادان و خرمشهر میسر نخواهد بود.» و در روزهای قبل از حماسه بهمن شیر نیز این رادیو در تحلیلی، جبهه های مختلف مقاومت مردمی در جمهوری اسلامی ایران و تضادهای خبری در رسانه های دولت عراق را مورد بحث قرار داده بود: وابستگان نظامی غربی مقیم بغداد معتقدند که از نظر تئوری نظامی، یعنی با توجه به قدرت تهاجمی عراق و نیروی دفاعی ایران، بایستی شهر های محاصره شده آبادان و خرمشهر روز ها قبل به تصرف نیروهای عراق در آمده باشد. به این منظور لازم بود عراق چترباز در آن جا پیاده کند و تانک های بیش تری به جبهه اعزام دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• محمد (سرباز شیعه عراقی) با کمال بزرگواری جانش را برای ما به خطر می انداخت.‌ یادم هست یک بار برای مان شیرینی هم آورد. شیرینی ای که مغزش خرما بود و مزه اش تا الان در وجودم مانده است. از احمد خواستم از او بپرسد چرا این جوری به ما محبت می کند و جانش را به خطر می اندازد؟ احمد در یک فرصت مناسب از او سئوال کرده بود و محمد ماجرایش را شاید در یکی دو جلسه این جوری گفته بود: ایرانی ها دستور داشتند شب ها اسیر نگیرند چون مایه دردسرشان می شد. بارها پیش آمده بود که عراقی های اسیر در فرصت مناسب شب به آنها ضربه زده بودند. من شیعه بودم و نمی خواستم با برادران شیعه ام بجنگم. در آن عملیات که در جنوب هم بود، حتی یک تیر هم شلیک نکردم. خشاب فشنگ هایم را خالی کردم زمین و در سنگری پناه گرفتم. ایرانی ها که برای پاکسازی آمدند دو تا نارنجک صوتی به داخل سنگر مخفی گاه من انداختند که البته آسیبی ندیدم و وقتی دیدند خبری نیست، رد شدند و رفتند. فردا صبح از سنگر بیرون آمدم و خودم را تسلیم دو نفر از نیروهای جیش الشعبی(بسیجی) کردم. آنها نوجوان بودند و مویی بر صورت نداشتند. برخلاف شنیده ها و تبلیغات صدام، دیدم که رفتار آنها با من خیلی خوب و مهربانانه است. به دلم افتاد از آنها بخواهم مرا آزاد کنند، اما زبان همدیگر را نمی فهمیدیم و صحبت های من تاثیری نداشت. فکری به ذهنم رسید، عکس خانوادگی ام را از جیب کیفم درآوردم و به آنها نشان دادم و با عجز و لابه و اشارات خواستم که مرا رها کنند. آن دو بسیجی نوجوان با هم مشورتی کردند و گفتند: برو! من باور نکردم. گفتم لابد نقشه ای دارند و می خواهند مرا بزنند. مات و مبهوت نگاهشان کردم و قدم از قدم برنداشتم، اما آنها با جدیت و روی خندان با دست می گفتند: برو، برو! با ترس و لرز راه افتادم، اما هر چند قدم که می رفتم، بر می گشتم و به عقب نگاهی می انداختم. می ترسیدم مرا نشانه بگیرند و بزنند. دیدم نه اصلاً توجهی به من ندارند، اما باز می ترسیدم. فاصله ام شاید به دویست متر رسیده بود، ولی برای بار چندم برگشتم. یکی از آنها با عصبانیت با دست اشاره می کرد و می گفت: چرا ایستاده ای؟ برو دیگر! سرعتم را زیاد کردم، طوری که آنها را نمی دیدم. از شدت دلهره و دویدن در چاله ای افتادم و حالم به هم خورد. باور نمی کردم که آنها به همین راحتی مرا آزاد کرده باشند! آن بسیجی ها مرا آزاد کردند و حالا من باید جبران کنم، هر چند نمی توانم. هم حال من روز به روز بدتر می شد هم حال احمد چلداوی. در سینه او شیلنگی رد کرده بودند تا چرک و خون ها را به بیرون و داخل کیسه همراهش انتقال دهد، اما از تخلیه خبری نبود و حالش بدتر و بدتر شد. او خون استفراغ می کرد و وضع وحشتناکی داشت. تمام تخت را خون گرفته بود. با داد و هوار نگهبانها را خبر کردیم و آنها هم وقتی دیدند کاری از دستشان بر نمی آید، پرستارها را صدا زدند. بعد از مدتی دکتر هم رسید. او تا سرش را بلند می کرد، خون بالا می آورد. حالا احمد نیمه بی هوش افتاده بود و ما داشتیم جان دادن او را می دیدیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد، اما خدا خواست و احمد زنده ماند. فردای همان شب احمد را برای عکس برداری به اتاق رادیولوژی بردند. نمی دانم چه کار کرده بودند که احمد به نگهبان هل دهنده تخت گفته بود: .... وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ. او را با عصبانیت تمام به سالن برگرداندند. ناگهان یکی از بعثی ها که‌ کلاه قرمز بود و سِبیل کلفتی داشت، کلتش را از کمر کشید و گذاشت روی پیشانی احمد و رو کرد به ما و گفت: این گفته وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ وَالعَاقِبهُ لِلمُتَّقینَ. اگر این مریض نبود همین الان می کشتمش! احمد که دید اوضاع خیلی خراب شده، با دست بعثی را آرام کرد، ولی او به صورتش تف انداخت و رفت. صبح فردا دکتر دیگری بالای سر احمد آمد و با ناراحتی گفت: چه کسی این وسایل را سوار کرده؟ وسایل جراحی آوردند. فکر می کنم بدون بی هوشی چند جای سینه اش را سوراخ کرد، اما محل عفونتها پیدا نشد. احمد را برگرداندند و از پشت، بین دنده ها را با مته سوراخ کردند. به لطف الهی، جای عفونت ها پیدا شد. به محض وارد کردن شیلنگ، حدود دو سه کیسه چرک و عفونت و خون خارج شد و احمد زنده ماند، ولی این چرک کشی از چاه سینه او همچنان ادامه داشت و کیسه در خواب و بیداری کنارش بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوم آوارگی مردم مظلوم غروب شد، شهر در خاموشی مطلق بسر میبره. پنجره ها پوشانده شده و با نور شمع و فانوس شام خوردیم. سروصدای تیراندازی و انفجارها قطع نمیشه. منزل پدربزرگِ مادری ۱ کوچه فاصله داره. ننه ام مکررا بین خونه پدرش و اینجا در حال رفت و آمد است. آقام دائما دلداری میده و هر صدای انفجاری که بگوش میرسه میگه نترسید مال خودمونه. همسایه ها بیل و کلنگ آوردن و توی کوچه زمین را حفر میکنند. سنگر میسازن و با خانواده میرن توی سنگر. بعد از صبحونه رفتم کفیشه، عده ایی از بچه ها توی محوطه مدرسه مِهر در حال کندن زمین و ساختن سنگر هستن. منم بیل بدست گرفتم و چندتاگونی را پر از خاک کردم. چند روز بهمین منوال میگذره و به هر مسجدی برای اعزام به جبهه سر میزنم ولی کسی را نمیشناسم و قبولم نمیکنند. اوضاع شهر روز به روز خرابتر میشه و مردم در حال خروج از شهر هستن، گاراژهای اتوبوسرانی مملو از مردم است. عده ایی هم بدنبال کامیون برای انتقال اثاثیه. بنزین و گازوئیل هم که قحط شده. براساس آمار رسمی در سال ۵۵ جمعیت آبادان ۴۶۳ هزار نفر و دومین شهر پرجمعیت، بزرگترین پالایشگاه نفت و پتروشیمی و بندر و فرودگاه بین المللی و دهها امکانات دیگه که حالا همگی زیر آتش رفتن و در بعضی موارد تبدیل به تهدید شدن. همیشه این امکانات برای ما موجب غرور بود ولی الان یه نوع تهدید جدی است. تخلیه اینهمه جمعیت و امکانات واقعا غیرممکن است و بعد از تخلیه مشکلات بعدی پیش میاد. این جمعیت بسیار زیاد در کجا ساکن بشوند غذا و آب و بهداشت وووو اینها تهدیدات بسیار جدی است و البته فقط مردم آبادان نیستن بلکه خرمشهر و ده ها شهر و صدها روستای دیگه هم باید به این مجموعه اضافه کرد. البته همین جمعیت عظیم است که باعث شده تعداد پرشماری جوان برای دفاع از خرمشهر و آبادان قیام کنند. دهها مسجد در آبادان مشغول آموزش و مسلح کردن جوانان هستن، مسجدالنبی، مسجد رسول اکرم، مسجد موسی بن جعفر، امام حسن عسکری، حضرت ابوالفضل، امیرالمومنین، امام خمینی، فاطمیه وووو و حتی کلیسای ارامنه آبادان هم مملو از مردان و زنانی شده که برای دفاع از شهر آماده شده اند. جمعیت مدافع زیاد ولی اسلحه وجود نداره. تعدادی برنو و M1 و ژ۳ تعداد خیلی کمی هم آرپی جی. اخبار بدی از شلمچه و خرمشهر میرسه. خرمشهر یه شهر بندری بسیار زیبا و دوست داشتنی، خیلی از پنجشنبه ها و جمعه ها با دوستان میرفتیم زیر پل خرمشهر جگر میخوردیم، شلمچه را نمیدونم کجاست اینجوری که بچه ها میگن چند کیلومتر از خرمشهر بطرف بصره، محلی بنام شلمچه است و عراقیها از همینجا بسمت خرمشهر یورش آوردن. با هر زحمتی بود خودم را به خرمشهر رساندم. مردم میگویند مسجدجامع محل تمرکز رزمندگان است. رفتم مسجد جامع. عده ایی از خواهران مشغول فشنگ گذاری در خشابها یا تهیه و تقسیم غذاهایی مثل نان و بیسکوییت برای رزمندگان هستن. چند نفر مرد مسلح هم حضور دارند. مطمئنم اینجا هم کسی بهم اسلحه نمیده. گشتی توی شهر زدم، خیلی خلوت شده، عده ایی از مردم هم در حال خروج بسمت آبادان یا اهواز هستن. برگشتم آبادان و نزدیک ظهر رفتم بازار، بیشتر مغازه ها تعطیل و عبور و مرور مردم هم خیلی خیلی کاهش پیدا کرده. خزعل خنفری، یکی از دوستان و همکلاسهام را دیدم. میگه مسجدامیرالمومنین برای اعزام به جبهه ثبت نام میکنه. باهمدیگه رفتیم و ثبت نام کردیم، مسئول مسجد گفت فردا صبح زود اینجا باشید تا بفرستم تون جبهه. مسجد فاطمیه غوغایی بپاست، حدود ۹۰-۸۰ نفر از بچه های محل را جمع کرده و به جبهه های خرمشهر میفرسته، هم سربازی رفته ها هم بچه هایی که مثل من آموزش اسلحه دیدن. ۱۰-۱۵ تا از دخترهای محله را هم بعنوان امدادگر. خیلی دلم میخواد با بچه های خودمون باشم، دوباره وارد مسجد شدم، حسین شهریاری مسئول مسجد نیستش از مکی یازع تقاضا کردم منو بعنوان رزمنده قبول کنن. پیش خودم حساب کردم چون با امیر و سعید برادرهای مکی رفیقم قبولم میکنن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جرعه‌ای آب ؛ به دل تشنه ما هم بدهید .... مهران ؛ تیر ماه ۱۳۶۵ با اینکه خود در تیررس گلوله‌های‌دشمن هستند برای رفع تشنگی دیگر قهرمانان وطن تلاش می‌کنند. عکاس : احسان رجبی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا