eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک بار دیگر برای دادن انرژی به بچه ها به ریتم می خواندم و آنها تک بند بله را تکرار می کردند. این آقا گله؟ - بعله. - خیلی هم شله؟ - بعله. - پایش بد بوئه؟ - بعله. - اخلاقش بده؟ - بعله. - بوی بد می ده؟ - بعله. ( معرکه می گرفتم در بیمارستان تا بچه ها دمی بخندند و غصه ها را فراموش کنند. البته این جسارت ها از رویِ خوشِ این چند تا نگهبان مسلمان بود وگرنه اگر جبار می آمد باید موش می شدیم و در می رفتیم!) این رفاقت ها بالا گرفته بود که یک روز شجاع، از من سئوال شرعی پرسید: - محسن؟! -بله. - اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟ - مو صحیحُُ، درست نیست، باطل! خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان! گفت: شکراً. رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟ لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم. رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. باز الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟! با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل! پرسید: آن یکی هم باطل؟ گفتم: بله، آن یکی هم باطل! من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هم‌اتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند. یکی از رفقای نوجوان اسالمی، با آن لهجه شیرین تعریف می کرد، می گفت: حاج محسن! باور کن ما در این شمال خودمان، گردوهایی داریم دراز به چه بزرگی؟ گفتم: آخر، اگر دراز باشد که گردو نیست. بابا گردو چون گرد است می گویند گردو. لابد آنکه تو می گویی گردو نیست، درازه! بادامه! می گفت: نه گردو گردو، بادام که جداست، می دانم... استخوان پای او به سختی شکسته بود و عفونت دائمی داشت و باید مرتب تمیزش می کردند. او از این شرایط سخت کم آورده بود! ما به او قوت قلب می دادیم تا بتواند مشکلات را تحمل کند. مسعود، سرباز تهرانی، جوان خوش تیپی که فقط به خاطر یک تیر پایش را از زیر زانو بریده بودن، روزی آمد پیشم و گفت: حاجی من دیگه بریدم، داغونم، داغون! گفتم: بیا بنشین، ببینم چی شده جوان خوش تیپ! گفت: رفته ام پیش سید مهدی یک ساعت عرض حال کردم. آخرش می گوید: حالا یعنی ناراحتی؟! یک کاری بکن تا خوب بشوی، طفلک این بچه ها نمی توانند لباس هایشان را بشویند، برو لباس هایشان را بشور! با عصبانیت ادامه داد، من به او می گویم داغونم، می گوید برو شورت این زخمی ها را بشور! من هم که خودم یک پا ندارم! گفتم: او خیلی هم بی راه نگفته. اعتقادش را گفته، بد هم نیست! از این حرف من ناراحت شد و گفت: برو بابا، ول کن خدا پدرت را بیامرزد! من چه می گویم، شما چه می گویی! گفتم: بنشین. عصبانی نشو مسعودجان. بنشین کارت دارم. اگر دو رکعت نماز بخوانی و با خدا حرف بزنی همه چیز درست می شود. بالاخره آن قدر از خدا و نماز و ایمان و صبر برایش گفتم تا الحمدالله شارژ شد. من حدود چهل روز در بیمارستان بستری بودم. جوّ بیمارستان به برکت عبدالکریم و رفقای دیگر فضای معنوی خوبی یافته بود. گاهی دعای توسل و دعاهای دیگر را می خواندیم. صبح ها همدیگر را برای نماز بیدار می کردیم، البته در بسیاری از موارد همانجا روی پتو تیمم می کردیم و نماز می خواندیم. دو هفته ای طول کشید تا تمام زخم ها و عفونت هایم خشک شد. بعد از اینکه گچ های شکم و سینه را به طور کامل از بدنم جدا کردند( کمر و پایم باید در گچ می ماند زیرا اذیتش باندازه بالا بدنه ام نبود.) علاوه بر زخم های فراوان از دو ناحیه کمر و ران و زانوی پای راست، متوجه خشکی و کم توانی در حرکت شدم. پای من چوب خشکی بود که دیگر خم نمی شد. خشک و تکیده و ثابت.( خدا خیر بدهد آن دکتر و پرستارهایی که پای مرا، هر چند بدون بی هوشی، با مته سوراخ و با وزنه آویزان کردند، اگر این کار را نمی کردند، قطعاً پایم باید قطع می شد.) آن قدر پا و کمر من ضعیف شده بود که توان چرخیدن به پشت را نداشتم. بچه ها کمک می کردند تا بتوانم به پهلو یا به رو بخوابم. باید فیزیوتراپی می شدم، اما مشکلم یکی دو تا نبود. آخر آن دو تا تیر که به لگنم خورده بود،کارم را سخت تر کرده بود، اما تیر مانده در کتف چندان کاری با من نداشت من هم با او کاری نداشتم و ندارم. پا را با کمک بچه ها کم کم خم و راست کردم. هر جا که فشار باعث درد شدید می شد، به فرمان و خواهش من نگه می داشتند و به فضل خدا مشکل من تا حدود زیادی رفع شد.( دوستانی که این فعالیت ها را نکردند الان دچار مشکلات حرکتی هست
ند.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرامش رزمندگان در خط مقدم نشانی از طمئنینه قلبی و ایمان راسخی است در ادامه راهی روشن ...و چه زیبا روایتی‌ست از زبان هنرمند دفاع مقدس، شهید آوینی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت نوزدهم فشنگ آخر امروز دوتا تکاور اومدن یکمی بهمون آموزش نظامی بدن. ماشالله چه هیبت و ابهتی دارن، مخصوصا لباسها و کلاه کجی که میگذارند خیلی پرجذبه است. هر دوتاشون حسن هستن، حسن هاشمی، حسن مسعودیان. دعوتمون کردن توی یه اتاقِ خالی از میز و صندلی، نشستیم روی زمین. چشمم افتاد به یه تفنگ خیلی قشنگ. اینجوری که پیداست، روسیِ، یه دوربین هم روش نصب شده. یه ژ۳ قنداق تاشو هم کنارش به دیوار تکیه دادن. آقای تکاور در مورد استتار و خیز و این چیزها تعریف میکنه ولی من همه ی حواسم به این دوتا تفنگ خوشگله، خصوصا تفنگ روسی. یه نیمساعتی که از شروع کلاس گذشت، حوصله ی بچه ها سرمیره. جهانگیر به استاد کلاس گفت ؛ ببخشید سرکار، شما چندسال آموزش دیدید؟ : برای آموزش تکاوری حداقل ۴ سال زمان لازم هست. ؛ خب وولک شما آموزش ۴ ساله ات را میخواهی همین امروز به ما منتقل کنی؟ یکمی فرصت بده، استراحت کن. ما هم کمرمون درد گرفته. همه کلاس زدن زیر خنده و هر کسی از یه طرفی وارفت. بنده خدا قبول کرد و کلاس تعطیل شد. مثل گربه بسمت تفنگ روسی خیز برداشتم. آقای تکاور فورا تفنگ را تو دستش گرفت. : استاد ببخشید این چه تفنگیه؟ ؛ غنیمت عراقیه بهش میگن قناصه. : میشه ببینمش؟ ؛ نخیر. حسابی حالم را گرفت. مقر فرماندهی اطلاع داد که آقای جمی برای بازدید از مقرها داره میاد. ماشالله خستگی نمیشناسه، در این مدت در تمام ساعات شبانه روز به جبهه های آبادان و خرمشهر سرکشی کرده، در جلسات فرماندهی شرکت کرده، نماز جمعه را تعطیل نکرده، نه میترسه نه خسته میشه. حاج آقا وارد ساختمون شد. بچه های بزرگتر رفتن به پیشواز. روبروی حاج آقا نشستم. اسماعیل اسلامی کمی در مورد مقر و بچه ها و عراقیها صحبت کرد، بعد از ما خواست اگر صحبتی داریم بگیم. چون از روبرو نفر اول بودم، من شروع کردم. در مورد فشنگهای بدون چاشنی گفتم و نظر خودم را هم گفتم. در مورد وضعیت بی آبی و بی نظمی در جنگ و نبود اسلحه و مهمات ووو و ازش درخواست کردم این حرفها را به امام منتقل کنه. همینجوری که صحبت میکنم، حواسم به آقای جمی هم هست، انگاری مرا شناخته یا اینکه با کسی اشتباه گرفته. به محض اینکه حرفام تموم شد ازم میپرسه :تو پسر کی هستی، اسم بابات چیه؟ ؛ جلیل، جلیل عطار. همشهری و دوست تونه. : تو پسر جلیل هستی؟ بابات کجاست؟ ؛ حاج آقا، مادرم اینها را از شهر برده بیرون، من و برادر بزرگم موندیم برای دفاع. هر کدوم از بچه ها یه صحبتهایی کردن، یهویی یادم به فشنگ آخر افتاد. ؛ حاج آقا، عده ایی از بچه ها یه فشنگ توی جیب شون نگه میدارن برای لحظه ی آخر. اگر مطمئن شدن که در حال اسیر شدن هستن، خودشون را بکشند. : نههههههه خودکشی حرام است. هر کسی به هر دلیلی خودش را بکشه مستقیم میره توی جهنم. چه کسی این حرفها را به شماها یاد داده؟ این کارهای مسخره، فقط  توی فیلمهای آمریکایی دیده میشه. از قول من به همه بچه ها بگید خودکشی حرام است، بجنگید، با همون فشنگ آخر هم بجنگید. یکی دیگه از بچه ها در مورد بدرفتاری مردم با خانواده های جنگ زده گلایه میکنه. آقای جمی دلداری مون میده و قول میده که حتما این مسئله را به امام منعکس کنه. یکی دیگه از مشکلاتِ این روزهای آبادان، سگ هایی که کارمندهای شرکت نفت داشتن و با خودشون نبردن و الان توی خونه های بریم و بوارده(۱) محبوس شدن است. ظاهرا بعضی از بچه ها با روحانیون صحبت کردن و ازشون اجازه گرفتن، بشرط اینکه اموال مردم تخریب و دستکاری نشه و بشرط اینکه مطمئن باشیم حیوانی توی خونه گرفتار شده، وارد خونه بشیم و حیوانات را آزاد کنیم. ....بعد از ظهر سروکله ی بچه ها با چندتا سگِ زبون بسته پیدا شد. بیچاره ها چندین روزه که گرسنه و تشنه توی خونه محبوس بودن. بعلت اینکه چندین روزه آدمیزاد ندیدن، با دیدن ماها خیلی خوشحال میشوند. یه شیانلوی خیلی خوشرنگ بطرف من اومد، نمیدونم چرا خودش را پرتاب کرد توی بغلم. اولش ترسیدم، روی دوپا ایستاد و سرش را گذاشت روی سینه ام انگاری مرا میشناسه. یکمی نوازشش کردم آروم شد. --------------------- ۱- بریم و بوارده، دوتا منطقه مسکونی متعلق به شرکت نفت آبادان هستن که محل سکونت کارمندان ارشد پالایشگاه است. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روز و شب های سخت ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سوم فرورین سال ۶۱ ارتفاعات مهمی را در غرب خوزستان گرفته بودیم، منطقه ای بود که به آن می گفتند "سایت" دشت باز و نسبتا مرتفعی بود. نصفه شب باید استراحت می کردیم اما در آن سرما حتی پتوی سربازی هم نداشتیم. گوشه ای گودالی پیدا کردیم، شبیه سنگر تانک، کمتر باد می آمد، شاید 20 نفر بودیم،کیپ تا کیپ، یکی از بچه ها برزنت بزرگ پیدا کرد و آورد. همان تکه برزنت شد لحاف و تشک و پتو و بخاری و بالش همه بچه ها... "آفرین آباده" از بچه های روستای ویس اهواز همانطور که با لرز از سرما ستاره های انبوه را نگاه می کردیم و نگران عراقی ها که مبادا ناگهان پیدایشان شود، نکته ای کوتاه و مهم گفت؛ "بچه ها تا حالا چند شب جای گرم و نرم خوابیده ایم؟ چقدرش یادمان مانده؟! ولی امشب یادمان نمی رود..." و نرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در بیمارستان، وضعیت غذایی مان بهتر از اردوگاه بود. ناهار یک کف دست برنج با یک تکه ی کوچک گوشت یا نصف ران مرغ و یک ماست بسته بندی لیوانی بود. وعده ی شام نیز طبق برنامه ی غذایی، آب گوشت بود که ترکیباتش شامل یک بند انگشت گوشت و کمی آب گوجه می شد. صبحانه شوربا و یک روز در میان یک بسته کوچک مربای مشمشه و پنیر با یک عدد نان فانتزی یا صمّون و گاهی هم تخم مرغ بود. وضعیت غذایی بیمارستان ویژه بیمار بود و ما راضی بودیم! ولی آنها تلاش می کردند زودتر ما را از بیمارستان روانه اردوگاه ها کنند. در مدت بستری برای دست شویی من لگن می آوردند. من از این موضوع زجر می کشیدم چون رفقا این کار را انجام می دادند. برای همین سعی می کردم کمتر بخورم تا کمتر به دست شویی نیاز داشته باشم، حتی سید شجاع، پسر پدر شجاع! را هم که صدا می زدم، ده بار عفواً عفواً می گفتم تا مثلاً از خجالتم کمی کم شود که نمی شد. روز اولی که توانستم بعد از چند ماه بنشینم، سرم به شدت گیج خورد و چشمم سیاهی رفت‌. کم مانده بود از تخت به زمین سرنگون شوم. چند ماه همه چیز را درازکش و غیر متعارف دیده بودم، حتی فکر می کردم از بس به بالا نگاه کرده ام، مردمک چشم هایم به بالای حدقه چشم میل پیدا کرده است. آرام آرام کنترل خود را به دست گرفتم و بعد از شاید نیم ساعت توانستم پایم را از تخت آویزان کنم. بر اثر این فشار از بعضی قسمت های ترکش خورده، قلپی عفونت می زد بیرون و صحنه بدی بود. کم کم تصمیم گرفتم روی پاهای خودم بایستم، اما کار سختی بود. آن روز ابتدا از تخت سُر خوردم پایین و نشستم. سپس تلاش کردم به کمک لبه تخت روی پا بلند شدم، دستم را محکم از ملحفه گرفتم و موفق شدم! اما متوجه شدم پاها بر اثر شدت ضعفِ چندماهه توان نگه داشتن هیکل سبک مرا ندارند. آن موقع من شاید چهل کیلو بیشتر نبودم. فشار را انداختم روی پای چپ که فقط یک تیر خورده و فقط پنجه اش آسیب دیده بود، اما نتوانستم و به زمین افتادم. هر کاری کردم بلکه بتوانم از تخت بالا بکشم، نتوانستم. هم اتاقی های من هم از من بدتر بودند و کمکی نمی توانستند بکنند. روی زمین ماندم تا نگهبان آمد و زیر بغلم را گرفت و روی تخت خواباندم. اقدام به حرکت زود بود، بنابراین باید حوصله می کردم تا گچ و پا و کمرم هم باز شود. هر چند مختصر حرکاتی کردم تا بدنم آمادگی حرکت پیدا کند. عبدالکریم که از سئوال آن روز من حسابی ترسیده بود، سعی می کرد با من ارتباطی نداشته باشد. منتظر شدم تا فرصتی پیش آمد و به او عرض کردم: اگر من آن جوری با شما حرف زدم، منظوری نداشنم. من خیر شما را می خواهم. می ترسم برای خودت دردسر درست کنی! گفت: شما از کجا فهمیدی؟ - خوب معلومه. کتابی صحبت کردنت، شمرده شمرده حرف زدنت، علمایی حرف می زنی! شما روحانی هستی، آنها هم متوجه می شوند! با این خیر خواهی آشنایی و دوستی ما بیشتر شد. عبدالکریم پاهایش سالم بود و با بزرگواری تمام به زخمی های ناتوانی مثل من خیلی کمک می کرد. عبدالکریم با اسماعیل حسابی دوست شده بود. او توسط عبدالکریم از من به خاطر برخورد بد روز اول عذرخواهی کرد و گفت: من خواستم وانمود کنم که آدم خشنی هستم و هیچ ارتباط و علاقه ای به ایرانی ها ندارم. گفتم: آره آره اسماعیل، تو خیلی آدم بدی هستی، بد هم بمان! گفت: بله بله. تو را به خدا به کسی نگویی که من این جوری ام. او جلوی نگهبانهای دیگر شمر می شد. فریاد می زد، گاهی حتی لگد می زد تا بتواند به خدمتش به ایرانی ها ادامه بدهد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیستم روزی که آبادان مدافع ایران شد رادیوی جعفر تنها راه خبرگیری مون از اوضاع کشور است. ساعاتی که اخبار میگذاره، مقر در سکوت محض فرو میره و منتظریم خبری از شکست دشمن یا خبری از دخالت سازمان ملل گفته بشه یا لااقل خبری از اینکه رئیس جمهور و مسئولان رده بالای نظامی چیزی در مورد حرکت لشکرهای ارتش به سمت مناطق مرزی بگویند. بغیر از شنیدن اخبار، خیلی از بچه ها هم برای خبرگیری از اسرا، رادیو عراق را پیگیری میکنند آخه خیلی هامون نمیدونیم خانواده هامون از جاده های آبادان گذشتن یا اینکه به اسارت دشمن دراومدن. ساعت حدودا ۲۳ است. مجری رادیو عراق با همون صدای منحوسش و با پوزخند اعلام میکنه؛ ایرانیهای بدبخت، امروز شما نه نفت دارید نه وزیر نفت!!! منظورش از نفت ندارید را میفهمم، پالایشگاه آبادان رفته زیر آتش و تولید نفت کشور مختل شده، ولی معنیه اینکه میگه وزیر نفت ندارید چیه؟ لحظاتی بعد همون صدای نحس اعلام کرد: محمدجواد تندگویان، وزیر نفت ایران به اسارت دراومده!!! یا خدا، یعنی راست میگه؟ وزیر نفت کجا بوده که اسیر شده؟ دل همه مون هُری ریخت، از کجا خبر بگیریم؟ علی متین راد و منصور شیخانی طاقت نمیارن و در همون تاریکی شب با وجود همه خطرات، رفتن مقر فرماندهی کمیته. اعصاب همه مون خرد شده، رادیوی لعنتی هنوز داره مارش پیروزی میزنه و اون مجریِ بی پدرومادر داره به ریش ما میخنده. ابراهیم اسحاقی با عصبانیت به جعفر نهیب زد؛ صدای این لعنتی را ببند تا خُردش نکردم. هیچکس اعصاب نداره، انگاری همه ی زمین و زمان دست بدست هم دادن تا ما را داغون کنند. علی و منصور اومدن، اخمهاشون نشون میده خبر واقعیت داره. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، : وزیر نفت با یه عده ایی از جاده خاکی داشتن میومدن آبادان، کنار روستای سادات به اسارت عراقیها در اومدن!!! اینجوری که خبر میدن، عراقیها در تلاشند از رودخانه بهمنشیر عبور کنند، با توجه به اینکه چند روز قبل بوسیله ی پل شناور از کارون عبور کردن، عبور از بهمنشیر بعید نیست. با بچه هایی که از مسجد اومدیم کمیته، صبح زود از کمیته رفتیم مسجد. ظاهرا فرماندهی عملیات کمیته قصد نداره ما را به جبهه های دیگه بفرسته ما هم دوست نداریم فقط شب ها نگهبانی بدیم. برادر ابراهیم نوری در حال بسیج نیروهای مسجد است. ما را که میبینه خوشحال میشه. به هر کداممان یه تفنگ میده، : برادران توجه کنید، امروز یا آخرین روز زندگی ماست یا اولین شکست دشمن. یا خدا، چی شده که برادر نوری داره این حرفها را میگه مگر اتفاق جدیدی پیش اومده!!؟؟؟ : همه تون باید بدونید که دیشب عراقیها از بهمنشیر عبور کردن و وارد ذوالفقاری شدن. نیمه های شب دریاقلی اونها را میبینه و به سپاه گزارش میده، سپاه هم اعلام کرده هر کسی با هر وسیله ایی که داره به ذوالفقاری بیاد و از سقوط شهر جلوگیری کنه. !!!ذوالفقاری؟ عراقیها؟ واقعیت داره؟ کاملا گیج شدم چه جوری عراقیها وارد ذوالفقاری شدن؟ یه وانت دم مسجد ایستاده، همگی ریختیم توی وانت، برادر نوری مرا پیاده کرد. بشدت اعتراض میکنم ولی قبول نمیکنه، قبول نمیکنه من و سعید برادرم همزمان توی جبهه باشیم. میگه فقط یکنفرتون بیاد. سعید با نگاه ملتمسانه مجبورم میکنه قبول کنم. دیشب سرپست توی تاریکی، M1 را تمیز میکرد انگاری خبر داشت که امروز میخواد ازش استفاده کنه. چهارتا شونه ی فشنگی که داشتم را بهش دادم و رفتن. وانت جای نشستن نداره، ایستادن و همدیگه را گرفتن. احساس میکنم لابلای دندانهای زشت صدام حسین داریم جویده میشیم و هیچ فریادرسی هم نیست. آمار مردم آبادان را ندارم ولی چیزی که توی این چند روز در مساجد و بیمارستانها و جبهه ها دیدم، حدود ۲۰-۳۰ هزار نفر از مردم اعم از زن و مردِ آبادانی برای دفاع از شهر حضور دارن، اگر آبادان به محاصره بیفته تکلیف اینهمه جمعیت چی میشه؟ خدایا به داد مردم برس. در این لحظات با تمام وجود سنگینی چکمه های اشغالگران را روی تن و روحم حس میکنم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂