eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۵۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ عملکرد عبدالكريم و رعد متفاوت بود. عبدالکریم می‌خواست با تطمیع جاسوس پروری کند و رعد به زور کتک و شکنجه و تهدید. به هر حال وقتی من را برگرداند مهلت ۲۴ ساعته را به رخم کشاند و گفت: «آن مهلت که گذشت و کسی رو معرفی نکردی. ۴۸ ساعت دیگه بهت فرصت می‌دم اگه معرفی کردی که هیچ والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. رعد بدون دستور افسر و فقط از سرکینه شخصی دنبال پاسدارها می گشت تا آنها را شکنجه کند. نمی‌دانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گریه را که تنها اسلحه اسرا بود، به کار گرفتم و از خدایم خواستم که «ارحم من رأس ماله الرّجاء و سلاحه البكاء». لحظات دردناکی بود، در غربت و در چنگال دشمنی گرفتار بودیم که از انسانیت بویی نبرده بود. دشمنانی که به راحتی ما را می کشتند و روی هیتلر را سفید کرده بودند. هر لحظه سایه نحسشان را روی سرمان احساس می‌کردیم. اگر خطا می کردیم یا نمی کردیم فرقی نداشت هر روز کتک می‌خوردیم. بالاخره باز حضرت حق راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. باز هم صبر کردم تا ۴۸ ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم. هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم. خوشبختانه بعد از ۴۸ ساعت خبری از او نشد. روز بعد هم خبری نشد. سعی می‌کردم جلوی چشم بعثی ها نباشم. فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آنها هر ۲۰ روز ۵ روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود. روزهای بعد نیز خبری از او نشد. بعدها فهمیدم در همان فاصله ۴۸ ساعته، ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود. او با دعای یک اسیر غریب گمنام چنان گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند به خاطر این لطفش تشکر کردم. خدا عملاً به من ثابت کرد که اراده اش بر همه غالب بود و اصلاً اراده ای جز اراده او نافذ نبود. " وَ ما تَشاون إِلَّا أَن يَشَاءَ الله" و به قول مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام، آن مظلوم مقتدر؛ عَرَفتُ اللهَ بِفَسخ العزائم وحل العقود. تازه فهمیدم آن طوری هم که عراقی ها می گفتند فراموش شده نبودیم. اگر چه روی زمین کمتر کسی به فکر ما بود اما در آسمانها کسی بود که به فکر ما باشد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
جدا از این من و ما و رها زچون وچرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو ومن شد پراز خدا که‌تویی القرنه - عراق ۲۷ اسفندماه ۱۳۶۳ یک رزمنده سپاه پاسداران مسلح به RPK در جریان عملیات بدر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf @bank_aks 🍂
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ پشتیبانی 🔸با نوای مجید فاضلی 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت بیست‌و‌چهارم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹 كيسه خواب ابتكاری! سرمای زمستان منطقه، گرم و خشک نسبت به منطقه کوهستانی شدت بیشتری دارد. در زمستان های رمادی ما بودیم و یک پتو که از ابتدای اسارت تا لحظه آزادی آن را یدک می کشیدیم. هیچ وسیله گرم کننده ای در اردوگاه وجود نداشت. حتی زمانی هم که داخل آسایشگاه بودیم. وقتی بچه ها صحبت می کردند بخار دهان شان کاملاً مشخص بود. زمستان ۶۴ که وارد اردوگاه شدیم توقعی از عراقی ها برای دادن لوازم مورد نیاز نمی رفت. اما زمستان ۶۵ و اوایل زمستان ۶۶ را هم ما با همان یک لا پتو سر کردیم که آن هم فایده چندانی نداشت. هر شب، از نیمه شب به آن طرف و هرچه به سپیده صبح نزدیک می شدیم سوز سرما بیشتر می شد و به خود می لرزیدیم. خودمان را زیر پتو مچاله می کردیم و پتو را کاملاً روی صورتمان می کشیدیم و پشت سر می بردیم و از پایین هم زیر پاهای مان می گذاشتیم. کناره های آن را هم زیر خودمان می دادیم. در طول شب بارها به خاطر اینکه پتو از روی مان کنار می رفت و سرما تا عمق استخوان رسوخ می کرد از خواب می پریدیم. به همین خاطر بعد از اینکه صلیب سرخ به اردوگاه آمد و نام ما را در لیست اسرای جنگی ثبت کرد فکری به سرمان زد و تعدادی شروع کردیم به دوختن پتوها. تا قبل از آن جرئت نداشتیم در وسایلی که عراقی ها داده اند دست ببریم و دردسر درست کنیم؛ ولی با آمدن نمایندگان صلیب سرخ اوضاع کمی آرام تر شد و دیگر عراقی ها جرئت نداشتند با هر بهانه واهی به جان ما بیفتند. پتوها را از وسط تا می کردیم و دورشان را می دوختیم و فقط سر آن را باز می گذاشتیم. دقیقاً مثل کیسه خواب می شد و به این شکل نسبت به قبل گرمای بیشتری داشت. زمستان ها این طور می گذشت. اما امان از تابستان رمادی؛ گرد و غبار همیشگی عراق که دراین منطقه شدت بیشتری داشت، شرجی بودن و دمای بالا عواملی بود که فصل گرمای رمادی را تحمل ناپذیر می کرد. داخل هر آسایشگاه چهار تا پنکه از سقف آویزان بود که فقط دو تای آن کار می کرد. آن هم باد گرم می زد و تقریباً بی تأثیر بود. بچه ها با کارتون های چای و گوشت و پاکت تاید که از آشپزخانه می آورند باد بزن درست می کردند و افرادی که مجروح بودند یا کسانی که سن شان بالا بود و شرایط زود روی آن ها تأثیر می گذاشت و بیحال می شدند را با بادبزن های دست ساز باد می زدند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لِنگ ظهر، صدای بوق‌دار مش‌رجب از سنگرِ گرم و دَم‌گرفتۀ شلمچه بیرونم می‌کشاند. پشت‌بندش، بقیۀ بر و بچه‌های دسته یکم هم از سنگرهایشان بیرون می‌خزند. سر سه‌سوت، کوچک و بزرگ، دور مش‌رجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه می‌زنند. گوش شیطان کر، مش‌رجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را می‌رسانم به دیگ. مش‌رجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست می‌چرخاند. پارچ را هی توی دیگ می‌کند و دوغ را به هم می‌زند. گاه پارچ را بالا می‌آورد و دوباره می‌ریزد توی دیگ.  اوهووی خارخاسک‌ها بیاین دوغ خنک! داوود می‌زند روی ران مش‌رجب و می‌گوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات می‌بینی!» مش‌رجب چپ‌چپکی داوود را نگاه می‌کند و می‌گوید: «فسقلی... شب بود ندیدم.»  پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.  خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده. ان‌شاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل! می‌روم کنار مش‌رجب و می‌گویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!» برمی‌گردد و زُل می‌زند توی صورتم.  قندعلی، می‌دونی آدمِ فضول زود پیر می‌شه؟ خُردخُرد بقیهٔ بچه‌های دسته یکم هم با ظرف و ظروف می‌آیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره می‌کنند.  مشتی آبِ گچ نباشه؟! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
🍂 کنار قبری که سنگی ساده داشت نشست، روی آن دست کشید و گفت اگر شهید شدم سنگ قبرم مثل این سبک و ساده باشد! با هم رفتیم بودیم اهواز حمام، شروع کردم به کیسه کشیدن پشتش. از دهنم پرید و گفتم: یوسف! دوهفته دیگه شهید میشی و خودم غسلت میدم! دوهفته بعد در قدس۳ شهید شد، خودم غسلش دادم! به وصیتش سنگ قبرش سبک بود و ساده. هدیه به شهید یوسف راسخ صلوات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۵۵ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 میر غضب‌های جهنم روزهای اول نُقل محفل بچه ها قصه سنگ دلی نگهبانها بود. و این که کدامشان بی رحم تر است و شیوه مخصوصش برای شکنجه چیست. بچه ها به من می گفتند: خدا بهتون رحم کرد که شب اول ورودتون عدنان يوسف مرخصی بود. البته اون به زودی برمی‌گرده و احتمالاً قضای کتک های نزده به شما رو به جا می آره. عدنان به دلیل قساوت خاصش و این که به زبان فارسی مسلط بود در بین بچه ها و حتى بعثی ها معروف بود. او توانسته بود در دل همه بچه ها رعب و وحشت وصف ناپذیری ایجاد کند. عدنان آدم عجیبی بود و هنگام شکنجه با وقار خاصی رفتار می کرد به گونه ای که انگار کشتن برای او اصلاً مهم نیست. بالاخره او آمد و با آمدنش شکنجه ها تشدید شد. البته شانس آوردیم که گیر اختصاصی به تازه واردها نداد. بعثی ها هر از چندگاهی برای عبرت بقیه یکی را زیر ضربات کابل به شهادت می‌رساندند. جو حاکم بر اردوگاه تا اواخر اسارت جو رعب و وحشت بود. با هر فعالیت یا خطای کوچکی که از یکی از اسرا سر میزد همه آسایشگاه و گاهی تمام افراد بند را تنبیه می‌کردند. این موضوع باعث می‌شد که اگر کسی می خواست در خفا هم فعالیتی بکند، مثلاً با دوستانش گعده ای داشته باشد یا به آنها درس بدهد، همه اطرافیان حتی دوستان صمیمی اش او را منع می‌کردند. تکیه کلام اسرا در این مواقع این بود که: «می خوای یک بند رو به کتک بدی؟!». بعثی ها جو جاسوسی و جاسوس پروری را شایع کرده بودند. جوری بود که جاسوس‌ها با عنوان خیرخواهی برای بچه ها و مثلاً برای این که یک بند کتک نخورد کارشان را توجیه می کردند. حتی در بعضی مواقع اگر از کسی چیزی می‌دیدند برای خبر ندادن به بعثی ها از او باج خواهی می‌کردند. عراقی ها گاهی حتی بدون هیچ دلیلی مسئولین آسایشگاه ها را تنبیه می کردند تا اگر هر حرکتی در آسایشگاهش می بیند، سریع گزارش دهد. خلاصه رعب و وحشت به حدی بود که به اصطلاح از سایه خودت هم می ترسیدی و به نزدیک ترین دوستانت هم اعتماد نداشتی؛ چون ممکن بود بی دلیل آن قدر شکنجه اش بکنند که برای فرار از شکنجه مجبور به همکاری با عراقی ها بشود. یک روز گروهبان عبدالکریم یاسین بچه ها را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد و گفت: «شما مفقود هستین، هیچکی حتی مسئولین کشورتون هم از شما خبر ندارن و فکر می‌کنن شما مردید. سعی کنید مخالفتی نکنید تا زنده بمونید. بدونید که هر کاری انجام می‌دید زیر نظر ماست. تصور کنید؛ هر کاری که انجام می‌دید حتی اگه یه نفر هم اون رو ببینه همون یه نفر ممکنه خبرش رو به ما برسونه. مسئله در اوایل آن قدر سخت بود که عراقی‌ها گاهی به مسئولین آسایشگاه ها گیر می دادند که مثلاً چرا مدتی است کسی را تحویل نداده ای و باید هر روز یک نفر را برای شکنجه تحویل دهی وگرنه خودت شکنجه می‌شوی. البته اکثر مسئولین آسایشگاهها تن به این ذلت نمیدادند و خودشان شکنجه می شدند، اما تعداد اندکی هم از ترس جان مجبور بودند با بعثی ها همکاری کنند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
23.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فرماندهان قرارگاه کربلا در نفربر زرهی در حال مشورت و هماهنگی عملیات کربلای ۵ - زمستان ۱۳۶۵ احمد غلامپور، بی سیم در دست، شهید احمد سیاف زاده، توجیه افراد بر روی کاغذ، غلامرضا محرابی در حال یادداشت کردن. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 پایگاه شهید سید مصطفی خمینی(ره) مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا