eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نسل مبارز ۲) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روز چهارم دیگر فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتیم. فاصله جنت آباد با پادگان دژ زیاد نبود و به وضوح عراقی ها را می دیدیم چطور تردد می‌کنند. مردمی را که در خرمشهر به شهادت می رسیدند در جنت آباد دفن می کردند. یک روز بعد از بمباران شدید عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شده بودند. امدادگران قبر را کنده و چهار پنج تا از نوزادان کوچک را در آن، جای دادند. آنها در کفن پیچیده شده بودند و جای زیادی را نمی‌گرفتند. بعضی ها دختر بودند ولی بعضی از آنها مشخص نبودند و فقط تکه هایی از گوشت دست یا پا بودند. جسد یکی از آنها هم به‌طور وحشتناکی ورم کرده بود. من مرتباً در نظرم این آیه از قرآن می آمد که "به ای ذنب قتلت" این‌ها چه گناهی مرتکب شدند که به این صورت کشته شده اند؟ در جایی دیگر خبر دادند که خانواده‌ای زیر آوار مانده اند. همگی به آنجا رفتیم تا کمک کنیم. بچه ها سر سفره صبحانه بودند که با بمباران بعثی ها به شهادت رسیدند. دقیقا یادم نمی آید که کجای خرمشهر بود. شاید سمت چهارراه نقدی فلکه آتش نشانی بود، نمی‌دانم. پدرم بیشتر با ارتشی‌ها بود. خیلی علاقه داشت با آنها باشد. بعد از ظهر روز سوم جنگ به خانه آمد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: به حسینیه رفته. گفت: من دارم می‌رم خط مقدم. من به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد که مادر سراغ پدرم را از من گرفت گفتم خیالت راحت باشد، جایش امن است. با ارتشی ها است. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم می‌کرد. شاید چهره جوانم باعث تعجبش شده بود. هول سلام کردم. با لبخند جواب داد. دستش را که به طرفم دراز شده بود فشردم. با دست اشاره کرد بنشینم. رو زانو نشستم زیر لب گفتم‌ - از آلمان شهر گیسن خدمتتان می‌رسم ... از بچه های انجمن اسلامی شهر گیسن هستم. - درستان را تمام کرده‌اید؟ - بله ... با اجازه برمی‌گردم ایران - خوب کاری می‌کنید ... آن جا بیشتر به شما احتیاج است ... دست از فعالیت برندارید. خداوند تبارک و تعالی پشت و پناهتان است. بسته کاغذها را گذاشتم رو میز کوچکی که روبه روی امام بود. امام بسته را باز کرد و به گزارش چشم دوخت. چشم چرخاندم تو اتاق. تاقچه بالای اتاق خالی بود از کتاب. پیرمرد سینی به دست داخل شد. همان طور که چشمم به امام بود استکان چای را برداشتم. چهره امام آرام بود و دقت فروخورده‌ای داشت. به کسی می‌ماند که به چند موضوع در یک لحظه فکر می‌کرد. فکر کردم چه انسان پیچیده ای است. - بفرمایید برادر عزیز، بفرمایید چایتان را میل کنید. - چشم، ممنونم .. قند را به دهان گذاشتم و باز به تاقچه خالی از کتاب و زیلوی کف اتاق نگاه کردم. دلم می‌خواست تا ابد در آن‌جا بمانم. عجیب سبک شده بودم. صدای باز شدن در حیاط آمد. به در حیاط نگاه انداختم. نیمه باز بود و کسی داخل نشده بود. فقط صدای بلند و کوتاه چند مرد به گوش می‌رسید. زمزمه امام را شنیدم. چیزی به نماز مغرب نمانده ... دوباره به حیاط نگاه کردم. از آفتاب بی‌جان موقع آمدنم چیزی نمانده بود. باد خنکی تو زد. با بلند شدن امام از جایش از جایم کنده شدم. دلم می‌خواست نماز را با ایشان بخوانم. جلو در چند شیخ ایرانی در انتظار ایستاده بودند. با دیدن امام دوره اش کردند. بی آن که بدانم کجا می‌رویم به دنبالشان راه افتادم. صدای قرآن از بلندگویی به گوش می‌رسید. زن‌ها و مردها را می‌دیدم که از خم کوچه ها به طرف حرم آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام پا تند کرده بودند. آفتاب غروب کرده بود. هوا گرگ و میشی شده بود. چراغ‌های نزدیک حرم آقا امیرالمؤمنین علیه السلام چشم را می‌زد. امام تو صحن رو به حرم ایستاد و چند دقیقه بعد خم شد و بعد راست ایستاد و برگشت. زیارتی کوتاه و پر از معنی. الان که به آن فکر میکنم؛ آن را نکته‌ای از درس‌های امام می‌بینم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه خاطره انگیز حاج صادق آهنگران در جمع پاسداران اهواز سال۱۳۶۰ همراه با اجرای نوحه سربازسرافراز خمینی بدنت کو؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد محمدرضا مبین ۳) عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 آمد و رفت خانواده مرا به‌کلی دگرگون کرد، خیلی به زندگی و نجات خودم امیدوارتر شدم، این نتیجه گیری را در جمع بندی که مسئولین نیز بصورت روزانه انجام می دادند، بدان رسیدند و همه چیز خیلی زود عوض شد. دیگر ورود خانواده ها کم رنگ شد. نهایتا مسعود رجوی دستور داد، دیگر به دلایل امنیتی ، ورود خانواده ها ممنوع است و صراحتا خانواده ها را دشمن سازمان، نامید. خانواده های دیگری نیز شروع به آمدن به اشرف کردند، اما راه دیگر بسته شده بود. دیگر به احدی اجازه ورود به قرارگاه را نمی دادند و همه خانواده ها در پشت سیم خاردارها منتظر می ماندند. در نشست های تشکیلاتی بحث های خانواده شروع شد. خانواده را مسعود رجوی ( با عرض معذرت) الدنگ نامید. دربهای فرقه مجددا بسته شد، در ادامه مسعود رجوی پا را فراتر گذاشت و دستور سنگ پرانی به سمت خانواده ها را صادر کرد. مسعود رجوی سلاح خالی در دست، به همه سو شلیک می کرد، غافل از اینکه خشاب اسلحه اش خالی است و شلیک هایش در اوج ، شلیک مشقی است که فقط سر و صدا دارد و مصرف درون تشکیلاتی دارد. اما زندگی و حیات جریان داشت، تکامل نیز ادامه داشت، خانواده ها در پشت سیاج ها، شهرکی تشکیل دادند و ماندگار شدند. این جریان تکامل ادامه داشت و عاقبت آن اشرفی که مسعود رجوی آنجا را کوه های استوار و مستحکم می نامید، فرو ریخت و اشرف سرنگون شد. سران و اعضای سازمان به لیبرتی هدایت شدند و در نهایت هم با فضاحت از کشور عراق اخراج شدند، این اولین و مهم ترین نبرد رو در روی مسعود رجوی با خانواده ها بود که به شکست وی انجامید. برای همین است که رجوی ها از اسم خانواده ها و جداشده ها ، وحشت دارند و همواره زندگی را ضد ارزش می نامند . . . ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان این قسمت @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید : مشاهده واقعیت جامعه ایران در ابتدا برای اعضای سازمان شوک آور است، اما در طولانی مدت به زاویه‌دار شدن آنها با سرکردگان سازمان منجر می‌گردد. "حسن حیرانی" از اعضای جداشده گروهک منافقین در سال ۱۳۹۷ که آخرین اتفاقات مربوط به تناقضات پیش آمده از یگان سایبری را از نزدیک مشاهده کرده است، می‌گوید: «حتی نفرات ایدئولوژیکی وجود داشتند که وقتی شب‌ها در نشست‌های عملیات جاری (برای بیان تناقضات ذهنی) که گفته می‌شده است، تناقضاتتان را بگویید، می‌گفتند وقتی وارد سایت شدم و چند فیلم از جشن در شهرم در ایران و از همشهریانم دیدم، دختر و پسرهای جوان و لباس پوشیدن آنها را دیدم، احساس عقب‌ماندگی به من دست داد. زیرا سران سازمان، اعضا را به‌روز نکرده بودند، برای همین آدم‌ها در درون خودشان دچار یک عقب ماندگی می‌شدند. زیرا سران سازمان یک نگاه مربوط به دهه شصت را برای سه دهه در درون اعضای سازمان نگه داشته بودند.» @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۳) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روزهای بعد، بازهم برای کمک به جنت آباد می‌رفتیم. ماشین مخصوص نوشابه را خالی کرده بودند و از آن برای حمل جنازه استفاده می‌کردند. کمک می‌کردیم تا جنازه ها را پایین بیاورند. آن روز سه شهید را آوردند. ما کمک کردیم و آنها را پایین آوردیم. چون مرد بودند آنها را پشت در مرده‌شوی‌خانه گذاشتیم و رفتیم. اولی را غسل دادند، دومی را که خواستن غسل دهند مرا صدا زدند تا آن را شناسایی کنم. من وقتی او را دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و بیرون آمدم. یکی از مرده‌شوی‌ها وقتی مرا دید گفت این دخترِ آقاست. در آنجا روی حساب این‌که پدرم سید بود او را آقا صدا می‌کرد. همه از من پرسیدند چه شده؟ گفتم: پدرم شهید شده. آنها هم شروع به گریه کردند و مرا دلداری دادند. وقتی کمی حالم جا آمد با یکی از خانم ها به نام مریم رفتم تا خبر شهادت پدرم را به خانواده‌ام بدهم. مریم خانم مسنی بود‌. در راه به ننه رضا (یکی از همسایه ها) گفتم، همراه من بیاید تا این خبر را به مادرم بدهیم. مادرم از دور ما را دید و به طرف من آمد. به او گفتم می‌خواهم خبری به تو بدهم. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۴) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مادرم همان موقع در حسینیه بود. وقتی ننه رضا عکس العمل نشان داد و توی صورت زد مادرم فهمید که اتفاق مهمی افتاده است. از او قول گرفتم که داد و بی‌داد نکند و به او گفتم که پدر شهید شده. همه با او همدردی کردند. بعد از چند دقیقه با هم به جنت آباد رفتیم. پدر را کفن کرده و به مسجد آورده بودند. سربازان زیادی آنجا بودند. به مادرم گفتم ببین اینها نه مادر دارند و خانواده و اینجا بی کس و کارند. اگر تو گریه و شیون کنی در روحیه آنها تاثیر می گذارد. ظهر شده بود. مادرم را به داخل مسجد بردم و او را تنها گذاشتم تا راحت از پدرم حلالیت بطلبد. بعد از چند دقیقه او را بیرون آوردم. سپس به همراه مردمی که مانده بودند و چند تا از همسایه ها و بچه های دیگر، مثل حسین عیدی و عبد، برادر یونس محمدی و دختر های دیگر مثل الهه الهام و صباح، پدرم را به خاک سپردیم و دوباره به حسینیه بازگشتیم. تمام شد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس سه شنبــــــــــــــــه ۱۳۶۱ خـــــــرداد ۲۵ ۱۴۰۲ شعبـــــــان ۲۲ 1982 ژوئـــــن 15 ┄❅✾❅┄ در چنین روزی 👇 🔸 ســومین گروه نیروهاى داوطلب ایرانى براى پیوستن به جبهه مقاومت دربرابر هجوم ارتش رژیم صهیونیستى به لبنان، بعدازظهر امروز به سوریه رفت. به گزارش اداره ســوم (فرماندهى عملیات) ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، در ساعت ۲۰:۱۹، یک فروند هواپیماى نیروى هوایى حامل حدود ۵۰۰ تن از نیروهاى داوطلب ســپاهى و بسیجى با بدرقه سرتیپ قاسمعلى ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترك ارتش و داود کریمى فرمانده سپاه پاسداران تهران، فرودگاه مهرآباد تهران را به مقصد سوریه ترك کرد و ساعتى بعد در فرودگاه دمشق به زمین نشست. نیروهاى اعزامى مورداستقبال حجت‌الاسلام على‌اکبر محتشمى‌پور سفیر ایران در سوریه و چند تن از فرماندهان سپاه پاسداران و مقامات نظامى سورى قرار گرفتند و سپس به زینبیه رفتند و پس از اقامه نماز مغرب و عشا و زیارت مرقد مطهر حضرت زینب(س) راهى محل اقامت خود شدند. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ سرفه های خشکی چهار ستون تن استخوانی‌ام را تکان می‌دهد. باران با ضرب به پنجره بسته می‌کوبد. صدای باد می‌آید و صدای خندیدن بچه ها می آید و صدای باران از میان این صداها. صدای تیر تفنگ بادی می‌شنوم که پیت حلبی روغن را سوراخ سوراخ می‌کند. از پشت پرده پرپشت باران چهره آیت الله طالقانی را می‌بینم و خودم را که روبه رویش نشسته ام. روزهای اول ورودم به ایران بود. بعد از پرس وجو پی درپی در محله قلعه وزیر دیدمش. کسب تکلیف کردم. تاب ایستادن نداشتم. مثل باروتی داغ شده در حال انفجار بودم. حضرت - خب! - می خواهم فعالیت کنم. ... بر ضد رژیم ... نظر شما را می‌خواهم ... از کجا باید شروع کنم ... تو آلمان از شهر گیسن شروع کردم .... در اینجا اوضاع فرق می‌کند. آیت الله طالقانی آرام شروع کرد. چشمم را از گل‌های رنگ و رورفته قالی گرفتم و به آیت الله طالقانی نگاه کردم. - این طور که پیداست هوای اینجا برایت سنگین است. آیت الله قرآنی را از رو رحل برداشت و بعد به طرف من گرفت. از یکی از گنده لات‌های محله قلعه وزیر شنیده بودم ساواکی ها هر چند وقت یک‌بار به خانه‌اش می‌ریزند و کتاب‌هایش را غارت می‌کنند و خودش را دست بسته می‌برند. دهان باز کردم چیزی بگویم اما مهلت‌ام نمی‌دهد. - بهتر است آهسته قدم برداری .... از مسجد و قرآن خوانی شروع کنی. جوان‌ها نیاز به یادگرفتن قرآن دارند ... از این فعالیت مهمتر؟ ... چند لحظه ای سکوت بین‌مان حکمفرما می‌شود. به حرف آیت الله فکر می‌کنم. عجب راهنمایی‌ای! یک فعالیت پایه ای. آیت الله درست می‌گوید. جوان‌ها را باید به مسجدها کشاند. حرف زدن آیت الله چنان دوستانه بود که دلم می‌خواست تا دیروقت در کنارش بمانم ولی آیت‌الله برای هر دقیقه از روزش برنامه‌ای داشت. دودل خداحافظی کردم. مانده بودم کارم را از کدام مسجد شروع کنم. دست‌هایم را مثل پرنده حاضر به پروازی به دو طرف باز کرده بودم. - آخ خدای بزرگ چه پروازی! چه پرواز زیبایی! دیگر نمی توانم رو زمین دوام بیاورم ... دِ بجمب داش اسدالله! نباید وقت را از دست بدهی. با چند نفر از دوستان صحبت کردم همه با خنده و شوخی می گفتند - هنوز از گرد راه نرسیده می‌خواهی خودی نشان دهی؟ بزرگتراش مانده‌اند ... خیلی ها دارند آب خنک می‌خورند. هر جا که فکرش را بکنی مأمور گذاشته اند. ساواکی‌ها را نمی‌شود شناخت. گوشم بدهکار نبود آماده شده بودم افکارم عنان پاره کند و بتازد تا کجا؟ خودم هم نمی‌دانستم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام یا مهدی جبهه مقاومت صحنه‌های دلنشین و حال خوب‌کن از جمع شدن یاران مهدی (عج) اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت باد بوی آشنا می‌آورد از مدفنت زنده‌ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد گر چه می‌دانم که ذرّه ذرّه می‌پوسد تنت □□ عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز موج می‌زد در «خدا پشت و پناهت» گفتنت □□ «آخرین دیدار» گفتم؟ عذر می‌خواهم عزیز! آخرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منت با دهان نیم باز انگار می‌خواندی هنوز خیره در آفاقِ خونین، چشمِ بازِ روشنت صبح بود اما هوا دلگیر و بغض‌آلود بود آسمان گویی سیه پوشیده بود از مُردنت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 مشغول خواندن کتاب مرحوم صمد نظری بودم که درباره نحوه هواداری و وصل خودش به مجاهدین خلق و آنچه در درون مناسبات مجاهدین خلق در عراق شاهد آن بوده و علت جدایی خود از آنها با نام “رد پای اهریمن” نوشته بود. با وجود اینکه خودم بیش از ده سال بعد از وی از سازمان جدا شدم و شاهد شرایط بسیار فجیع تری نسبت به آنچه در زمان حضور مرحوم نظری در سازمان وجود داشته، بوده ام، اما بسیاری از مطالب این کتاب برای من شوکه کننده بود. با خودم گفتم ای کاش همه بتوانند مطالب این کتاب و کتاب های دیگری که در این زمینه نوشته شده را بخوانند تا بهتر با مناسبات فرقه رجوی آشنا شوند. به هر حال تصمیم گرفتم در اولین قدم بخشی از این کتاب که مربوط به رفتار مسئولین فرقه رجوی با اعضای خواهان جدایی و آنچه بر مرحوم نظری و امثال او روا داشتند و وی شاهد آنها بوده است را با امید به اینکه این آگاهی بخشی ها برای همگان بخصوص نسل نوجوان و جوان ایران مثمر ثمر باشد ارسال نمایم. ایرج صالحی •••• در سال ۱۳۶۹ بود که بالاخره تصمیم به جدایی از سازمان گرفتم و طی چند گزارش به مسئول قسمت مان درخواست کردم از سازمان جدا شوم ولی جوابی دریافت نکردم. بعد از آخرین گزارشم به مسئول قسمت مان با تهدید به اینکه این آخرین درخواستم از شماست و بعد از آن مسئول هر تصمیم و اتفاق شما هستید، به درخواستم جواب داده شد! اینکه چگونه به درخواستم جواب دادند و بعد از آن چه گذشت یا اصولا با یک جداشده چگونه رفتار می‌کردند داستانی است مفصل که شرح آن را در اینجا می آورم. زندان انفرادی دبس (پایگاه عسگری زاده) پس از چند روز قرنطینه در هوای سرد زمستان در زیر چادر، در ۱۹ بهمن سال ۱۳۶۹ از قرارگاه حنیف (محل استقرار مجاهدین در زمان حمله اول آمریکا به عراق، که در منطقه عمومی شهر کفری عراق قرار داشت) به قرارگاه اشرف در شهر خالص منتقل شدم. آن شب را با تعدادی از اسرایی که از سازمان جداشده بودند در اتاق سردی گذراندیم. ظهر روز بعد فرهاد الفت (با نام مستعار منوچهر) فرمانده لشکر سابقم صدایم زد و گفت تمامی وسایلت را جمع کن و چنانچه کمبودی داری از انبار تحویل بگیر و دو ساعت دیگر آماده حرکت باش. ساعت ۲ به همراهی فرهاد الفت، یک راننده و یک تیربارچی به مقصد نامعلومی حرکت کردیم. پس از مدتی متوجه شدم که عازم کرکوک هستیم. از فرهاد سوال کردم چرا مرا به کرکوک می برید؟ در جواب گفت امن ترین جایی که در حال حاضر برای شماها وجود دارد کرکوک است و از همانجا مسئولان برای اعزام شما به خارج اقدام می کنند. قبل از غروب آفتاب به زندان دبس رسیدیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید : حاصل تناقضات به‌وجودآمده در پروسه فعالیت در یگان سایبری سازمان منافقین، مسئله‌دار شدن اعضا با سرکردگان است. وقتی آمار مربوط به فرارهای اعضای سازمان از مقرهای منافقین را نگاه می‌کنیم، متوجه رشد قابل توجه آن در طول مدت حضور اعضای سازمان در آلبانی می‌شویم. فرار بیش از ۴۰۰ نفر در طول مدت کوتاهی از ورود سازمان به آلبانی نشان می‌دهد که طرح اتاق کامپیوتر و تشکیل یگان سایبری بیش از آنکه برای منافقین دستاورد داشته باشد، ضربه‌ای بر پیکره این فرقه تروریستی بوده است که مسیر جدایی اعضا و فروپاشی آن را فراهم آورده است. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂