eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 حاتم بخشی بخش قابل توجهی از بودجه مملکت در زمان محمدرضا شاه صرف کمک به خانواده‌های سلطنتی در جهان می‌شد. اسدالله علم در خاطراتش می‌نویسد: یک روز شاه به من فرمودند هزار دلار به ماهیانه ده هزار دلار پادشاه افغانستان برای مخارج تحصیل بچه‌های او اضافه کن؛ همچنین ماهیانه ده هزار دلار به پادشاه یونان بده؛ بعد هم یک منزل برای پادشاه افغانستان در رم بخرید و همه این پول را از بودجه سری دولت بگیرید. 📚یادداشت‌های علم، ج3، ص332 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 برکت امروزمان تفحص شهیدی در شلمچه/ اربعین ۱۴۰۱ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه «بلبل زبان» •┈••✾✾••┈• 🔹از آن آدم هايی بود كه اگر چانه اش گرم می‌شد، رخش رستم هم به گردَش نمی رسيد! كافی بود فقط يك حرفی بزند و يك سؤالی از او بپرسی، ديگر ول كن نبود! دل و جيگر مسئله را می آورد بيرون و آنقدر موضوع را تجزيه و تحليل می كرد كه آدم از حرف زدن و سؤال كردنش پاك پشيمان می شد. بعضی شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف های او، چراغ را خاموش می كردند تا شايد كوتاه بيايد. اما او از آن سر چادر داد می زد: "آهای برادر! آقا! ای دوست، رفيق... چرا چراغ را خاموش می كنی؟! روشن كن تا چشمم ببيند چی می‌گم!..." •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪︎صدای زنگ خانه سکوت منزل رو می‌شکند. مثل همیشه نگاه ام به سمت دادا خیره میشود. درازکش بود و با تسبیح ذکر میگفت. با صدای زنگ فوری مینشیند - دا ،صدای زنگ خونه ان.... بره زی بنشیم کی ان( مادر صدای زنگ خانه میاد برو ببین کیه) یا دل سیوسه زینب.... پُ بَ دا ( یا دل لبریز از غم حضرت زینب س بلند شو مادر) دعوت از این من با این نوع نگاه و دیالوگ سال هاست آشنا هستم..... صدای زنگ دوم دادا را عصبی میکند - دا ....!!!! بلکی رضا بو دا !!! رودم پُ بَ (مادر.....!!!! شاید رضا پشت درب منزل باشد بلند شو عزیزم) صدای زنگ خانه کلافه ام کرده دلم میسوزد. آتش میگیرم از این انتظار، از این چشم به راهی که نتیجه اش را میدانم. با بغض همیشگی میگویم - مادر مادر مادر....، چرا با خودت این کار رو میکنی... مادر الان بیش از ۳۰ سال از اون شب گذشته.....، چراآخه ؟؟؟؟ کی میخوای قبول کنی؟؟؟؟؟ ▪︎رضا بسیجی داوطلب بود. دادا بعد از فوت بابا در اوج جوانی با هزار بدبختی رضا و برادر و خواهر و پدرم رو بزرگ کرده بود. وقتی رضا میخواست اعزام بشه، دادا فقط ذکر میگفت و سعی میکرد اشک هاش رو کسی نبینه. بعد از چند سال دوست عمو رضا در یک شب تلخ بارونی خبر اورد که رضا توی بغلش شهید شده و شرایط هور و آتیش دشمن اجازه نداده پیکرش رو برگردونه. اما دادا هیچوقت نمیخواست باور کنه همیشه تو خونه بود میگفت دا میمترسی بِشَم دِر رضا بیتی پِس در.... (میترسم برم بیرون رضا بیاد پشت درب بسته منزل) در این سی سال با صدای هر زنگ سراسیمه میگفت درب رو باز کنید دادا حتا موقع غذا درست کردن هم سهم عمو رضا رو کنار میذاشت ▪︎ صدای زنگ سوم دادا رو نیم خیز کرد ک خودش درب رو باز کنه بهش اشاره کردم خودم میرم رفتم درب رو باز کردم چند بچه ی کوچک بودن که سنج و دمام میزدن اومدن برای نذری میخواستن با بقیه ی بچه ها در مسیر قدمگاه امام رضا (ع) بهبهان بساط شربت راه بندازن برگشتم داخل و موضوع رو به دادا گفتم دادا گفت: داا بره کیفم بَ کارت ماجبم تو کیف کو نهاده بره دااا شکر و اولیموو اسا خُم هم میشَم دُرسی میکنم سی شا بچم رضا عاشق شربت اولیمو بی دا رووودم دا (بلند شو مادر کیفم رو بیار کارت یارانه و مواجبم توی کیف گذاشته، برو شکر و آبلیو بگیر. بگو خودم میام درستش میکنم اخ مادر... رضا عزیزم شربت آبلیو خیلی دوست داشت) رفتم کارت رو برداشتم و با بچه های خوشحال کوچه رفتم سمت مغازه ی کل نوراله برای خرید شکر و آبلیو....... دادا هنوز که هنوزه منتظر و چشم براه عمو رضاست ▪︎گاهی فکر میکنم به چه قیمت؟؟؟ به سرزمین و کشورم فکر میکنم که به چه قیمت و بهایی تا امروز سرپا مونده به هزار نقشه ی شوم دشمن داخلی و خارجی به دادا و صدای زنگ خانه که عمدا مدتی قطع اش کردم به شب های گریه های یواشکی دادا به دلار هایی که اون ور ابی ها می ریزن ب پای مشتی وطن فروش برای چندپاره کردن کشور کشوری که هزاران عمو رضا فدای اون شدن و هزاران دادا پای درب منزل انتظار پیرشون کرد فکر ها دارن کلافه ام میکنن دشمن اگر دشمنی نکنه ک دشمن نیست تکلیف اون ادم موجه که با میلیارد ها پول ملت فرار میکنه اون اقایی ک فکر و ذهن منحرفش اتیش ب اعتقادات مردم زده به ستون خیمه ی کشورم به ایران عزیز که زخم های دوست و دشمن نتونسته اون رو ازپا دربیاره. دادا و دادا ها اه نمیکشن ،نفرین نمیکنن ولی وای از روزی که کاسه صبرشون لبریز بشه وای برما ▪︎ بعضی وقت ها انچنان غرق در فکر میشم که خودم بدتر دادا با زنگ خونه دلم پر میزنه ب سمت یاد عمو رضا یادمه یک شب دادا حرفی زد ک تا صبح نخوابیدم گفت من میدونم رضا رفته و کاری از دستم برنمیاد از رضا فقط همین انتظارش برام مونده همون چند ثانیه شوقی ک بری درب رو بازکنی و بیای بگی کی بوده همون چند ثانیه ک فکر میکنم رضا اومده برام کفایت میکنه حتا اگر بدونم رضا هیچوقت نمیاد... خدایا ای بزرگ بی همتا این کشور با خون چه عزیزانی به امروز رسیده خدایا به حق دادا و داداها خودت این کشور رو از نقشه شوم دشمنانش حفظ بفرما الهی امین 🔹به قلم مهدی شجاعی قرارگاه فرهنگ،هنر و رسانه بهبهان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱ شهریور 🌹🌹🌹🌹🌹 سالگشت هفته دفاع مقدس حماسه ایستادگی و مقاومت در کنار خالص ترین سجده‌های عاشقانه و زیباترین شهادت‌های عارفانه رشد یافته در مکتب پیر فرزانه حضرت امام خمینی (ره) گرامی باد. همراه باشید با کانال خاطرات حماسه جنوب در هفته دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حاج صادق آهنگران @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ درست ساعت یازده صبح سوم بهمن سال شصت و پنج بود که به بغداد رسیدیم. با وجود تیزی خورشید لرزشی سرد بر سر وجودم چنگ انداخته بود. افکار دیوانه کننده ای از مغزم می‌گذشت. - داری به اردوگاه اسیران جنگی نزدیک می‌شوی ... فکر می‌کنی چه جور جایی باشد؟ باید مواظب باشی، بعید نیست که بشکنندت .... می‌ترسم نتوانم مقاومت کنم. بچه نشو ... فعلا که‌نمی دانی چه خواهد شد....چرا قیافه و اسمم را ازم می‌گیرند ... از این به بعد با عدد صدایم می‌کنند ... چه فرقی می‌کند؟ ... عدد یا اسم....تو هم مثل بقیه.... مثل بقیه؟ ... آره ... آره ... نگاه کردم به بچه ها. هر کس در درون خود حرف‌هایش را می‌زد. مینی بوسی که بیشتر به فولکس استیشن می‌ماند جلو صف‌مان ترمز کرد. به صف تپاندنمان داخل‌اش. از شیشه‌های دودی و فضای خفه اش قلبم گرفت. یکی از بچه‌ها جایش را به من داد و خودش سرپا ایستاد. بدون تشکر نشستم. گرسنگی و تشنگی نایم را گرفته بود. ساعتی از حرکت مینی بوس نگذشته بود که ترمز کرد. با فریاد نگهبان ها پیاده شدیم. راه افتادیم به طرف ساختمانی که ده پانزده نقر لباس شخصی جلویش صف کشیده بودند. جلوی در ساختمان ضد هوایی علم شده بود. - خدای من اینها باید مأمورهای امنیتی باشند. دوباره بازجویی شروع شد. دست همه مأمورها لنگه کتانی چینی ای بود. جلو کتانی را محکم گرفته بودند و پاشنه اش را تاب می‌دادند.. با چشمان از حدقه درآمده نگاهشان کردم. شدت دیوانگی آنها به مراتب از نظامی‌ها شدیدتر بود. دو طرف در ورودی ایستادند. درست مثل مأمورهای تشریفات. قیافه شان به احمق‌های الکی خوش می‌ماند. گنده با کله های پوک. ما را تحویل حسن غول دادند. رئیس مأمورها با چشم‌های سنگ مانندش تو دلم را خالی کرد. به کهنه درجه دار حرفه ای می‌ماند. مأمورها هل‌مان دادند تو صف. به کانال باریک و درازی می‌ماند که ته‌اش داخل ساختمان بود. با اولین قدم صدای چرمین کتانی‌ها بلند شد. کوبیده می‌شدند بیخ گوشمان. گوش و صورتم سوخت. سوتی تو گوشم ترکید. چشم‌هایم سیاهی رفت و پر شد از آب. کسی را نمی دیدم. احساس کردم پرده گوشم پاره شد. تا از کانال مرگ بگذرم؛ صد بار مردم و زنده شدم. داخل ساختمان استخبارات بغداد پر بود از وحشت و ترس. در و دیوار و اتاق‌ها چهره خشنی داشتند. رنگ مرده شان قلبم را می‌فشرد. صدای فریاد را از همه جایش می‌شد شنید. فریادهای شکنجه دیده ها و زجر کشیده ها تو راهرویی تنگ جامان دادند. باغچه کج و معوج ته راهرو تنها جایی بود که می‌شد نگاهش کرد. آن طرف باغچه میزی قرار داشت که بازجویی درشت پشتش نشسته بود. اولین خان، آنجا بود. به ساعت نکشید که پرونده مان را خط خطی کرد. با همان سوال‌هایی که از اول اسارت کرده بودند. - لخت شوید. این فریادی بود که یکی از مأمورها کشید. تند تند شلوارم را از پا کندم. نباید گزک به دستشان می‌دادیم. دست کشیدم تو جیب هایش. چیزی داخلشان نبود. پرتش کردم رو بقیه لباسها بعد با شورت و زیر پیراهنی کثیف شده ام ایستادم کنار دیوار. تمام پوستم دون دون شده بود و سرما درونم را خشک کرده بود. مأمور لباسها را یکی یکی بر می‌داشت و زیر و روشان می‌کرد. جیب‌ها اولین جایی بود که دست می چرخاند. چنان با نفرت آن کار را می‌کرد که انگار چیز نجسی را دست گرفته بود. نگاهم به شلوار خودم بود. با تمام اطمینانی که به آن داشتم؛ تو دلم پر شده بود از آشوب. خدا خدا می‌کردم زود تفتیش اش کند. - هی چه‌ات شده؟ ترس برای چه‌ات است؟ تو که چیزی تو آن شلوار مخفی نکرده ای داش اسدالله. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ۸ سال حماسه نماهنگ هفته دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 خرمشهر هفته دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ارسالهای ویژه هفته دفاع مقدس در کانال حماسه جنوب •┈••✾○✾••┈• از فردا همراه باشید با 🔹 خاطرات علی ماجد (بچه خرمشهر) 🔹مصاحبه حاج صادق آهنگران (نوای جنگ) 🔹 خواهران رزمنده 🔹قطعه فیلم های دفاع مقدس 🔹 روز شمار دفاع مقدس 🔹 نکات تاریخی جنگ 🔹 و عکس‌های جذاب •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت در کانال رزمندگان دفاع مقدس حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
دفاع مقدس، آزمونی بزرگ بود؛ آزمونی همراه با صدها تجربت و هزاران کشف و شهود که هرگز نمی توانست در فضای روزمره زندگی به دست آید. باز هم در دل جنون آغاز شد زخم میدانهای مین ابراز شد باز هم مجنون لیلایی شدیم بعد عمری باز شیدایی شدیم . . . @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۱ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ برگرفته از مجله امتداد •┈••✾○✾••┈• از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهای کشتی های خارجی بود که از کشورهای مختلفی مثل کره، ژاپن، آلمان و... وارد بندر خرمشهر می شدند. همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فامیل های او برای دیدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتم بیرون، دیدم مدام ماشین های ارتش می روند و می آیند! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خُب آشنا بودند و همه را می شناختیم. گفتند: بیا خودت ببین! سوار ماشین شدم و به سمت مرز رفتیم. دیدم پشت پاسگاه، در حوالی مرز، پر بود از تانک و نفربر و نیرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمی دانیم! شاید مانور دارند! چند روزی نگذشته بود که دیدم حرف دوست هندی ام درست درآمد! شاید کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او برای همین رفت. با اینکه زمزمة جنگ مطرح بود، اما باورش برای ما محال بود. با اینکه عراقی ها در خرمشهر رفت وآمد داشتند و ما بسیاری شان را می شناختیم، اما باور نمی کردیم در حال جاسوسی باشند! بعداً که تعدادی شان اسیر شدند اعتراف کردند که ما از قبل پیروزی انقلاب در حال شناسایی کوچه به کوچه خرمشهر بودیم تا در حمله راحت باشیم! حتی توی راهپیمایی ها با شما بودیم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۲ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 جنگ ده روزه! ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلوله عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتم یه بار یه آدم قوی هیکل که مست بود، با لگد زد زیر بساط ما، ما کوچیک و بچه بودیم مجبور شدیم از پسرعمه کمک بگیریم. او هم که مثل دائیش(آقام) بشدت اهل دعوا و درگیری و مقاومت در مقابل زورگو و ظالم بود، فورا اومد وسط معرکه، قبل از اینکه یارو کوچکترین حرکتی انجام بده، ۳-۲ تا مشت توی صورتش کوبید و بلافاصله با یه کله جانانه توی دهنش نقش برزمینش کرد. جابر فرار کرد و پاسبان، آقام را دستگیر کرد. جابر خودش را معرفی کرد و بعد از اینکه فلک شد و مقداری پول بعنوان جریمه دادن، آزاد شد. وقتی توی کلانتری داشتن جابر را فلک میکردن آقام خیلی اشک ریخت و اصرار می‌کرد تنبیهش نکنن آخه جابر را خیلی دوست داشت. بعد از آزادی جابر، آقام پسرها را توی حیاط جمع کردو آموزش دعوا و کتک کاری و کارهایی که بعد از دعوا باید انجام بدی که مقصر شناخته نشی انجام شد!!! ؛ کفش بند دار بپوشید، استفاده از ساعت و انگشتر ممنوع، به محض اینکه دیدید کسی بهتون نزدیک میشه و کوچکترین احتمالی برای درگیری وجود داره، مهلتش ندهید فورا با نوک کفش به ساق پایش بزنید و بلافاصله با مشت یا کله به دماغش بزنید. منتظر نباشید که گفتگو انجام بشه، گفتگو بعد از کتک کاری و تسلط شما باید انجام بشه. بعد از اینکه خوب کتکش زدید و احتمال اینکه از پشت سر بهتون حمله کنه وجود نداشت، بسرعت به کلانتری بروید و شکایت کنید که بهتون حمله شده و شما از خودتون دفاع کردید، هر کسی زودتر بره کلاتتری، در دادگاه محق شناخته میشه. این خلاصه آموزشهای آقام بود!!! بعلت همین تلاشهای سخت و خصوصا گرمای زیاد و تعداد زیاد بچه ها، و روحیه ی بسیار پرتلاشی که داشت، با مردم بسیار زودجوش و مهربان بود، ولی توی خونه.... چشمتون روز بد نبینه، بسیار منضبط و تندخو و عصبانی مزاج. کوچکترین بی نظمی و فضولی و شیطنت و سروصدا یا عدم اطاعت را تحمل نمیکرد. از طرف هرکسی، فورا کتکش میزد، کتک که میگم، کتک بودها!!! کمترینش سیلی هایی بود که تا دوسه روز صورت کبود میماند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمنده‌ای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن‌ می ساخت و راه را هموار. مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گل‌محمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است. 🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ من از کودکی به مداحی بسیار علاقه‌مند بودم؛ و چون خانواده‌ مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق می‌کردند. در خانه‌ ما روضه‌های اول ماه رسم بود. یک نفر روضه‌خوان می‌آمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده می‌شد. من هم از کودکی پای آن روضه ها می‌نشستم و گوش می‌کردم. از همان روضه‌های خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و ان‌شاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد. بعدها به زیارت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد. بنده اهل دزفول هستم، ولی سال‌هاست که در اهواز زندگی می‌کنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علی‌اصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچه‌های هم سن خودم بودند. به خیابان‌ها می‌رفتیم و من می‌خواندم. کاسب ها هم مرا تشویق می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 در دوران دفاع مقدّس همه‌چیزِ کشور مورد تهاجم قرار گرفت؛ نه فقط مرزهای کشور، [ بلکه‌] هویّت ملّی کشور، نظام اسلامی کشور، انقلاب بزرگ ملّت ایران، ارزشهای فراوانی که این ملّت بزرگ در مقابل چشم خود قرار داده بود، همه مورد تهاجم قرار گرفت. ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ ┄❅✾❅┄ بیانات در مراسم دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا