eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صدام و پاداش کمک های کویت در جنگ هشت ساله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی‌شناسیم اهالی خانه را اما حرف زیاد دارند و درد هم از صبرِ جانباز مهرِ مادر اشکِ خواهر شاید هم همراهی عاشقانهٔ همسر هر چه هست درد است و عشق دردی که عاشقانه میخرند... فراموششان نکنیم صبح‌تان بخیر👋 مهرتان تابنده 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یکی از اتفاقات تلخ آن روزها عدم همکاری بنی‌صدر با رزمندگان بود؛ چیزی از این قضیه در خاطر دارید؟ ‌ برادرم و سایرین از نزدیک شاهد این بودند که دولت (بنی صدر) از ورود و ارسال کمک‌های نظامی به مناطق جنگی ممانعت کرده است. این یک واقعیت است و کسی نمی‌تواند آن را کتمان کند. 🔸 خاطره‌ای از ایثار همشهری‌های خود در جریان جنگ دارید؟ خاطره‌ای را از مرحوم پدرم در این زمینه برایتان نقل می‌کنم. پدرم در پالایشگاه آبادان کار می‌کرد و بعد از انفجارهای متعدد، پالایشگاه تعطیل شده بود و سر کار نمی‌رفت. پدرم در این ایام مشغول پشتیبانی و امدادرسانی بود. در یکی از امدادرسانی‌ها در اثر موج انفجار شنوایی یک گوشش را نیز از دست داد. در این انفجار پدرم یکی از دوستان صمیمی‌اش بنام آقای بختیاری را که در کنارش ایستاده بود از دست داد. پدرم در روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش را هدف قرار داده بودند به آنجا رفت تا اگر کاری بود انجام دهد. پدرم تعریف می‌کرد: مشغول آواربرداری و بیرون کشیدن جنازه‌ها بودیم که ناگهان چشمم به یک پاکت پر از پول افتاد. پاکت خونی شده بود، آن را برداشتم و به یک سرباز وظیفه که آنجا مشغول آواربرداری بود تحویل دادم تا صاحب پاکت را پیدا کند. از این دست از خودگذشتگی‌ها در آن مقطع زیاد دیده می‌شد. 🔸 بعد از مدت کوتاهی از شروع جنگ خانواده‌های آن مناطق مجبور به مهاجرت شدند. در مورد این قضیه هم توضیح دهید؟  خاطرم هست بعد از حادثه انفجار آموزش و پرورش آبادان، ما در منزل منتظر خبری بودیم که آنجا که منفجر شده کجاست. در همین حین درب خانه باز شد و برادرم در حالی که کاور شیر و خورشید را بر تن داشت (آن زمان هنوز هلال احمر تشکیل نشده بود) به صورت عجیبی وارد خانه شد. برادرم نیروی ذخیره سپاه بود و چون دوره امداد و نجات دیده بود از طرف سپاه و جهاد سازندگی برای کمک به مصدومین اعزام شده بود. کاوری که بر تن برادرم بود سراسر خونی شده بود. ما خیال کردیم که برادرم در محل انفجار حضور داشته و مجروح شده است. او شوکه شده بود و هر چه از او می‌پرسیدیم حرف نمی‌زد. نهایتا به او با آب سرد شوک دادیم. بعد از اینکه به او شوک دادیم یکباره زد زیر گریه و گفت: «همه را کشتند، همه را کشتند.» اشک ریزان ماجرا را تعریف کرد وگفت: ساختمان آموزش و پرورش را زدند. دائما این صحنه‌ها تکرار می‌شد. برادرم همیشه می‌گفت: هرجایی را که دشمن بمباران می‌کند، ما اولین جایی را که احتمال می‌دهیم انفجار صورت گرفته، خانه خودمان است. از آبادان بروید تا ما با خیال راحت به کارها برسیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 اقتدا به امام عشق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 دو ماه ازشروع جنگ تحميلی گذشته بود. يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجی اصفهانی درارتفاعات كانی مانگا تكه تكه شده است. بچه ها رفتند و باهر زحمتی که بود بدن مطهر شهيد را درون كيسه ای گذاشتند و آوردند. آنچه موجب شگفتی ما شد، وصيت نامه اين برادر بود كه نوشته بود: «خدايا! اگر مرا لايق يافتی، چون مولايم اباعبدالله الحسين (ع) با بدن پاره پاره ببر.»   برگرفته از: شمیم یار ۹۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه بخواهید و چه نخواهید، دنیا وارد یک پیچ تاریخی شده که دیگر مدیریت آن با آمریکا نیست و تابلو‌های این پیچ را خمینی و خامنه‌ای قبلا نصب کرده‌اند. 🔸 برژینسکی، مشاور ارشد رئیس جمهور آمریکا در جلسه ناتو ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سیزدهم صبح زود بیدار شدم، خواستم برم مدرسه، ننه اجازه نداد. گفت اگر با این ریخت و قیافه بری مدرسه، حتما پاسبان میاد و بابات را می‌بره زندان. تعجب کردم، مگر ریخت و قیافه ام چطور شده؟ رفتم توی آئینه و خودم را دیدم، تمام صورتم کبود و بشدت متورم شده بود. حالا فهمیدم چرا دهانم باز نمی‌شد، چند جای صورتم چاک خورده بود. پاها هم کبود و سیاه و زخمی. ننه ام چندین بار تموم تن و بدنم را روغن کنجد و زیتون مالید. دو سه روز مدرسه نرفتم. وقتی رفتم مدرسه، به محض ورود به حیاط ، با مدیر مواجه شدم، با تعجب نگاهی به من کرد دستم را گرفت و بردم توی دفتر و از چند وچون قضیه پرسید. بهش گفتم دوچرخه بهم زده. فهمید دروغ میگم، بهم اطمینان داد که پلیس اجازه نمیده پدرت اذیتت کنه، شکایتش کن میاندازنش زندان، دیگه کتکت نمی‌زنه. با غضب بهش گفتم، آقام را دوست دارم و پلیس غلط می‌کنه پدرم را زندان کنه. با اون سن کم می‌دونستم و تذکرها و یادآوری های پی درپی بی بی و ننه به بچه ها در مورد اینکه تمام بار خانواده روی دوش آقام هست هم خیلی در این دونستن موثر بود، بابام برای اداره خانواده خیلی زحمت میکشه، میدیدم وقتی میاد خونه اینقدر خسته است که گاهی پای سفره خوابش میبره و میدونستم بچه هاش را دوست داره ولی خب ما هم پسربچه بودیم و شیطون، من که از شیطون یکمی بیشتر. وقت صرف غذا، ننه ام اول برای آقام غذا میگذاشت. بشقابی که جلوی آقام میگذاشت پر از گوشت و گلچین سفره بود. می‌گفت باباتون از صبح تا شب میره زحمت میکشه بعدش هم میره باشگاه ورزشکاری باید غذای مقوی بخوره. من همیشه سعی میکردم کنار آقام بنشینم تا غذای بهتری گیرم بیاد، گاهی چنان بیرحمانه به بشقاب آقام حمله میکردم که ننه بهم تشر میزد. سعید خیلی آروم بود ولی من و حجت شیطون، تازه بغیر از ما دوتا کوچولو دوتا پسرهای عمه ام و پسر عموی اونها که باباشون برای کارآموزی فرستاده بودش خونه ما هم بودن. پسرهای عمه خیلی بزرگتر از ما بودن و طبعا دردسرهاشون هم بیشتر. آقام هم اهل مماشات و چشم پوشی از خطا نبود. یادمه یه روز صبح زود، وقت نماز، آقام داشت نماز میخوند جابر پسرعمه ام دسته کلید مغازه را گذاشت کنار سجاده آقام و به آقام گفت؛ دایی من دارم میرم دیگه هم برنمی‌گردم. جابر از خونه فرار کرد، می‌دونست تنها فرصتی که میتونه از دست داییش فرار کنه وقت نمازه. آقام بسرعت نمازش را تمام کرد و پابرهنه دوید توی کوچه، دم درمانگاه اقبال به جابر رسید. انداختش روی کولش و آوردش خونه و بستش به همون ستون لوله ایی و با کمربند افتاد به جونش. هم کتک میزد هم نصیحت میکرد؛ دایی این دنیا خرابه، از خونه دائیت فرار میکنی میری معتاد میشی، میری با آدمهای بد دوست میشی مشروب خورت میکنن، میری دزد میشی.... تو این دنیا اگر حواست نباشه بدبخت میشی و به خاک سیاه می‌شینی. همه میگن تو این دنیا یا باید سواد داشته باشی یا کار، من بهت میگم اضافه بر سواد و کار باید حواست جمع باشه خراب نشی.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن دکتر "الجنابي" محقق عراقی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 وی با اشاره به اين که صدام از ضربات کوبنده نيروی هوايی ايران، دچار شگفتی شده، صدام را چهار هفته پس از آغاز جنگ بسيار ملتهب و نگران ديده است. پادشاه وقت اردن در بخش دیگری از خاطراتش گفته است: "اين وضعيت صدام با يک سال پس از جنگ تحميلی و با آغاز حملات ايرانی‌ها بيشتر شد، به گونه‌ای که در این مدت، بيش از ۶۵ درصد نيروی هوايی عراق نابود شده و در نبرد در دريا، توان عراق کاملا از بين رفته بود. همچنين صادرات نفت اين کشور، دچار مشکل شديدی بود و او از من خواست که بندر عقبه اردن را برای صادرات نفت و واردات سلاح و کالا به عراق در اختيار حکومت وی گذارم." حسين اردنی در بيان حالات صدام در جريان عمليات کربلای ۵ می‌نويسد: "هجوم ايرانی‌ها برای گرفتن بصره، صدام را به شدت پريشان کرده بود، به گونه‌ای که او برای نخستين بار پس از آغاز جنگ تحميلی از عراق بيرون رفت و چند ساعتی را در نشست اضطراری سران عرب که برای اين عمليات تشکيل شده بود، در «فاس» مراکش گذراند. در اين باره بايد گفت، اضطراب وی به اندازه‌ای بود که من و حسنی مبارک، به ديدارش در بغداد رفتيم؛ او شکست سنگينی در کنار شهر بصره خورده بود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂