eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۶ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 هوا تاریک بود. فرهاد برزگر؛ فرمانده دسته ما بود. فرمانده محور رحیم محمودی و معاون او محمد رضا غلامی بود. غلامی بیشتر با ما بود. آقا محمد رضا که نیروی زبده شهید چمران بود معمولاً رضا غلامی کنارش بود و آن موقع که ما آمدیم مصادف شد با عملیات حضرت عباس(س). قرار بود سه تا خاکریز دشمن را بگیریم و بعد از سه آن، پلی بود در بستان به نام پل علوان. ما باید به سوی پل پیشروی می کردیم. قرار بود از خاکریز خودمان تا خاکریز دشمن از میدان مین جایی که معبر زده شده بود، کانال بزنیم که نیرو توی دشت نروند و از کانال حرکت کنند تا دشمن نیروها را نبیند. حدود یک ماه و نیم در این محور، کارمان کانال کشی بود. هر شب آنجا می‌رفتیم. هم کار می‌کردیم و هم شناسایی. برای کانال کشی تقسیم کار کردیم. بین ۳ تا یازده نفر در این محور بودیم. بعضی از دسته ها ۷ یا ۸ نفر بیشتر نبودند. حدود ۲۵ نفر آنجا بودیم. معمولاً از هر دسته ۵-۴ نفر برای شناسایی می رفتند و بقیه بیل و کلنگ بر می داشتند و به کار کانال کشی می‌پرداختند. ارتفاع این کانال تا سر بود، یعنی رزمنده که وارد آن می شد، دشمن نمی توانست او را ببیند. جالب اینجا بود که این کانال دور تا دورش درخت بید بود و اصلاً دیده نمی شد که آنجا کانال باشد. کانال هم مستقیم به میدان مین دشمن می خورد. وقتی ما از کانال بیرون می آمدیم با اولین مین دشمن برخورد می کردیم. بعد یک مقدار سمت راست سینه خیز می رفتیم تا به معبر می‌رسیدیم. یک ماه و نیم کار سپری شد و کانال به پایان کارش رسید. یک شب که کانال تمام شد ما به میدان مین رسیدیم. فکر می کنم اواخر تیر یا مرداد بود که کانال تمام شد. زمین سفت و سنگی بود. معمولاً قبل از اذان شام را می خوردیم، بعد نماز مغرب و عشا را به جا می آوردیم و فعالیت های کانال کشی شروع می شد. حتی شب هایی که مهتاب بود کار می کردیم؛ چون اصلا دشمن ما را نمی دید. مگر این که نیروهای گشتی دشمن می‌آمدند که کار را تعطیل می کردیم و خودمان پنهان می شدیم تا این پروژه لو نرود. در آن زمان پشه فراوان بود و ما موادی که به آن «ماتیک می‌گفتند به صورت و دور تا دور گوشهایمان می مالیدیم. بعد حسین علیقلی مقنعه هایی درست کرد که فقط چشمهای مان معلوم بود. شبیه مقنعه های خانم ها. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توضیحات سردار سلیمانی، فرمانده وقت لشگر ۴۱ ثارالله در مورد عملیات کربلای ۴ "دشمن تصور کرد کربلای ۴، عملیات فریب بود" 🔸 حاج قاسم سلیمانی احتمالا همین یک بار بصورت زنده در تلویزیون آنهم ارتباط تلفنی، برای دفاع از عملکرد رزمندگان حاضر به گفتگو شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چهره‌های مصممی که موفق‌ترین عملکرد را در عملیات کربلای چهار داشتند و جاده البحار را به تصرف درآوردند. گردان کربلای اهواز غواصان گروهان نجف اشرف آموزش آبی خاکی، پلاژ اندیمشک به فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نیمه شب گروهان خمپاره که مقدار معتنابهی گلوله خمپاره و توپ از گروهان مجاور تهیه کرده بود، خاکریز مقابل را زیر آتش سنگین قرار داد. این گلوله باران برای مدتی متوقف شد تا نیروهای مهاجم بتوانند به طرف اهداف از پیش تعیین شده پیشروی کنند. ستون اول به هدف مورد نظر رسید و در آنجا استقرار یافت ولی ستون دوم متشکل از گروهان کماندویی قبل از دستیابی به هدف فریاد زنده باد حزب بعث را سر داد. در این میان افسران عالی رتبه ای که موقعیت را از محل دیده بانی در قله کوه زیر نظر داشتند، احساس خطر کردند زیرا عده ای از نفرات ایرانی در برخی از مواضع مخفی شده و مسلحانه در انتظار ورود نیروهای عراقی به سر می بردند. سیاست عاقلانه آنها در خودداری از گشودن آتش ایجاب می‌کرد که نیروهای طرف مقابل به طور کامل در تیررس سلاح های سبک آنها قرار گیرند. با فریاد کماندوها، ایرانی‌ها به طرفشان آتش گشوده و دهها نفر از آنها را کشته و عده ای دیگر از جمله فرمانده گروهان را مجروح ساختند. در حالی که آتش توپخانه ایران همچنان نیروها را تعقیب می‌کرد آنها فرار را بر قرار ترجیح دادند. هنگامی که سربازان گروهانهای دیگر، رفقایشان را در حال فرار مشاهده کردند آنها نیز از صحنه گریختند. فرمانده گردان ضمن برقراری تماسی از من خواست به پایگاه امن بروم. این پایگاه در اصطلاح نظامی منطقه ای است که نیروهای مهاجم، زمان شروع حمله و یا بعد از آن در آنجا جمع می‌شوند. بسیاری از مجروحان در حال انتقال به آن منطقه بودند ولی کسی نبود که مرهمی بر زخم هایشان بگذارد. در حالی که شهادتین را بر زبان جاری می‌کردم، سوار ماشین آمبولانس شده به اتفاق راننده به آن منطقه رفتم. هنگام حرکت در حالی که همه جا تاریک بود گاه و بیگاه گلوله های منور فضا را روشن می‌کردند. بالاخره به پایگاه امن رسیدم. در آنجا سربازانی را با وضع رقت بار مشاهده کردم. آنها که متشنج به نظر می‌رسیدند می خواستند همگی سوار آمبولانس شده و به عقب منتقل گردند، ولی این امر ممکن نبود و من فقط مجروحانی را که قادر به حرکت نبودند، سوار کردم و از بقیه خواستم که در مقر گردان به من ملحق شوند. در مقر گردان با همکاری افراد واحد سیار پزشکی تیپ ۱۹ عده ای از مجروحان را مداوا کرده و عده ای دیگر را که وضعیت وخیمی داشتند، بعد از انجام مداوای اولیه به مراکز پزشکی پشت جبهه اعزام کرده، اجساد را نیز سوار کامیونهای نظامی کردیم. پس از سپری شدن شب عملیات هنگام طلوع خورشید محرز گردید که ضد حمله شکست خورده و در طول نبردهای دو روز گذشته حدود چهل نظامی کشته و عده ای نیز مجروح شده اند. با این حال ایرانی‌ها بعد از سه روز مجبور شدند با تخلیه خاکریز به مواضعشان عقب نشینی کنند. بدین ترتیب نیروهای خودی به آن منطقه بازگشتند، اما گلوله باران که این بار با شدت کمتری صورت می‌گرفت ادامه یافت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای چهار / ۴ خاطرات آزاده علیرضا معينی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 از پنجره جلو سنگر که به طرف نیزارها بود مشاهده کردم که شهیدان جعفر سکندری و ابوفاضل نظری که از نیروهای غواص بودند از کانال خارج شدند که به طرف نیزارها بروند. متاسفانه هردو نفرشان مورد اصابت تیربار دشمن قرار گرفتند و بین کانال و نیزارها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. حلقه محاصره کم ‌کم تنگ‌تر می شد و چند نفر از رزمندگانی که مجروح شده بودند ویا صدمات دیگری دیده بودند به داخل سنگر آمدند تا اینکه بعثیون عراقی تقریبا نزدیک ما رسیدند. عده ای که در سنگر بودند پیشنهاد دادند که دیگر چاره ای نداریم مگر تسلیم که بنده گفتم من از ناحیه هردوپا مجروح هستم و توان راه رفتن ندارم و نمی توانم بیرون بیایم. در سنگر می ماندم تا اگر ان‌شاالله امشب نیروهای خودی برسند، اگر زنده ماندم که به عقب انتقالم می دهند و اگر هم خدا توفیق شهادت داد که بهتر. در آن موقع بچه ها خودشان را معرفی می کردند که پس از معرفی یک از عزیزانی که اهل استهبانات بودند بنام رضا ارادت که این بنده خدا از ناحیه هردو چشم مصدوم شده بود و بینایی نداشت هم اعلام کرد، من هم بینایی ندارم و در سنگر می مانم و با علیرضا تسلیم تقدیر می شویم. اگر هم قرار شد به عقب برگردیم و یا سرنوشت طور دیگر مقدر بود علیرضا می شود چشم من و من می شوم پای علیرضا. بقیه هم تصمیم گرفتند در سنگر بمانند. چند نفر از عزیزانی هم که هنوز توان دفاع را داشتند در حال دفاع و جلوگیری از پیشروی دشمن بودند. یکی از این رزمندگان شهید قاسم جوکاران بود که در آخرین لحظات مبارزه یک تیر دشمن به پیشانی مبارک ایشان اصابت کرد و در حالت سجده به داخل سنگر افتاد و به دیدار معشوقش امام حسین و همرزمان شهیدش رسید. حدود ساعت یازده بود که عراقی‌ها سنگر به سنگر جلو می آمدند و پاکسازی می کردند تا اینکه نوبت به سنگر ما رسید. متوجه شده بودند که در آن سنگر نیروهای ما هستند. ورودی سنگر ما یک پیچ داشت که مانع ورود تیر و ترکش به داخل سنگر می شد و جنس سنگر هم بتنی بود. در ابتدا اعلام کردند که از سنگر خارج شوید ولی کسی بیرون نرفت ابتدا یک آرپی جی به ورودی در سنگر زدند و پس از آن با تیربار اقدام به پاکسازی سنگر نمودند که دیگر بچه ها به ناچار تسلیم شدند. فکرش را هم نمیکردیم در ان لحظات از سنگر خارج شدیم. ولی یکی از عراقی ها داخل آمد و من را هم به بیرون سنگر انداخت و پس از آن با اشاره و تهدید اسلحه و سپس ضرب و شتم با قنداق اسلحه به تن مجروحم، وادار به حرکت شدم. به راه افتادیم و پس از طی مسافت کوتاهی تصمیم به کشتن من گرفتند. چند تیر هم به اطرافم شلیک شد و سپس اسلحه را روی پیشانیم گذاشتند و آماده شلیک شدند. در لحظات سخت، شروع به خواندن شهادتین کردم و ذکر یاحسین گفتن که یکی از درجه دارانشان مانع کشتن من شد. به آنها می‌گفت که نگاه به سن وسالش بکنید. اندازه بچه های شماست. چطور می خواهید او را بکشید و مسئولیت انتقال به عقب را خودش قبول کرد. در اینجا دیگر تنها شده بودم. افسر عراقی اصرار داشت که هر چه در توان دارم از خودم تحرکی نشان دهم. می گفت اگر برای رفتن به عقب حرکت نکنی تو را می کشند. می‌گفت من شیعه هستم و اگر مانع نشده بودم در همانجا تو را کشته بودند. به هر ترتیبی بود خودم را روی زمین کشاندم تا به پشت خط برسم. حدودا دو کیلومتر خودم را روی زمین کشاندم تا به بقیه عزیزان رزمنده که در کنار سنگر فرماندهی شان بودند رساندم و از آنجا بازجویی ها و ضرب وشتم‌های بعثیون عراقی شروع شد. آنها حتی به مجروحین هم رحم نمی کردند.. و سرنوشت پا را تا اسارت برد و دوران جدیدی در زندگی ما رقم زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۷ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 شب بچه های تخریب برای ایجاد چند معبر می‌خواستند کار کنند. من و برادری از بندرگز به نام محمد تقی ندافی، نیروهای حفاظتی بودیم. او سمت چپ بچه ها بود و سمت راست آنان من بودم؛ چون کار بچه ها تمام شد گفتند آماده اید که برویم. همینطور سینه خیز آمدیم و با سنگ علامت گذاری می‌کردیم. من به سراغ ندافی آمدم. سمت ندافی به رودخانه می خورد. یعنی ۲ تا ۳ متری رودخانه کرخه بود. رودخانه هم. جای حساسی بود. میدان مین دشمن هم پهنایش ۵۰ متر بود. بعد از میدان مین، جاده ای بود که حدوداً ده متر عرض داشت. بعد از جاده خاکریز دشمن بود. یعنی ۶۰ متر با دشمن فاصله داشتیم؛ لیکن آنجایی که آقای ندافی بود؛ چون رودخانه بود عرض میدان مین دشمن ۳۰ متر فاصله اش بیشتر نبود. اندازه های ما به قدم بود. یعنی هر ۱۰ قدم یک سنگ می‌گذاشتیم که مسیر را از دست ندهیم. اندازه گیری ما با قدم بود و سنگ! مثلاً می گفتیم از محل کانال تا نخستین خاکریز دشمن چند متر بود؟ می‌شود که به این نکته اشاره گفتیم ۶۰ متر، یعنی هر ده مترش با قدم که می شمردیم، یک سنگ می گذاشتیم. بعد از این اندازه گیری و سنگ چینی به پایان رسید. من به سراغ ندافی رفتم. دیدم چهره اش را کامل با مقنعه پوشانده و صدای خر و پف او از مترها آنطرف‌تر شنیده می شد. ما در چند گامی دشمن بودیم و هر آن گشت دشمن می‌رسید و او را در این وضع می دیدند. حالا یا او را می کشتند یا اسیر می کردند و کلیه زحمات یک ماه و پانزده روزۀ ما لو می رفت و نیز زندگی ما و او در خطر جدی قرار می گرفت رفتم نزدیک یواش صدایش زدم اما به خواب بسیار عمیقی رفته بود. به هر جان کندنی او را بیدار کردم اما مثل این که فراموش کرده که ما در یک قدمی دشمن بودیم. چنانچه سر و صدایی به راه می‌انداخت دشمن می‌شنید! او گفت: بابا بزار بخوابم. اما این "بابا و بخوابم" را با صدای بلند گفت. دشمن کالیبر منور زد اما چیزی را ندید. با زحمت او را متوجه کردم و گفتم شما می دانی که ما کجا هستیم؟ باز متوجه نشد و در حالی که به دیوار تکیه کرده بود؛ گفت: خسته ام. بزار بخوابم. خلاصه وقتی که گفتم دشمن متوجه شده تازه فهمید که چه کاری را انجام داده است! بعدها هر وقت او را میدیدم می‌گفتم نزدیک بود خوابت کار دست ما بده . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا