eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مریم سینی چای را آورد و گرداند. منیره خانم، زن حاج صادق بشقاب‌ها را چید و بعد دیس شیرینی را جلوی مهمانها گرفت. این چند ماه این خانه چه روزگاری دیده بود. هی پر از مهمان می‌شد و هی پر از اشک و آه و ناله. روزی که امیر شهید شده بود منصوره خانم توی همین آشپزخانه افتاد توی بغل علی آقا، گریه می‌کرد و او را می بویید و می‌بوسید و قسمش می‌داد که «علی جان تو امیر رو دیدی؟» علی آقا بی صدا گریه می‌کرد. هیچ وقت آن گریه ها را فراموش نمی‌کنم. پرستارها خداحافظی کردند و رفتند بعد همسایه ها چای و شیرینی شان را خوردند و یکی یکی جلو آمدند، تبریک گفتند و رفتند. خسته بودم سرم گیج می رفت، تنم ضعف داشت. درد داشتم. دراز کشیدم توی رختخواب. برای اولین بار صدای گریه بچه بلند شد. مادر دوید قنداقه را بغل کرد. - گرسنه ست؛ ببین چطور دهنش رو کج کرده ناقلا دنبال سینه می‌گرده. مادر این جمله را گفت و نشست کنارم. یک تکه شیرینی از توی بشقاب برداشت و گذاشت توی دهانم، شیرینی زیر زبانم مزه کرد. حس کردم جان رفته، به دست و پایم برگشت. منصوره خانم با یک لیوان شربت شیره آمد و ایستاد کنارم. - بخور شیرت شیرین بشه مادر لیوان شربت را گرفت و جرعه جرعه به من خوراند. حس کردم حالم بهتر شده، پسرم را بغل کردم؛ با دهانش دنبال چیزی می‌گشت. لای قنداق سفید، سرخ‌تر و کوچکتر به نظر می‌رسید. آنقدر کوچک بود که می‌ترسیدم بغلش کنم. مشغول شیر خوردن که شد، همه دورمان جمع شدند و با ذوق و شوق نگاهش کردند. دستهای کوچک و استخوانی اش را مشت کرده بود. آرام مشتش را باز کردم ناخن‌هایی صورتی و بلند داشت. منصوره خانم گفت: «ماشاء الله کشیده به علی. علی آقا هم نوزادیش همین جور بود. "بچه‌م؛ مظلوم!" پشت به دیوار آشپزخانه نشسته بودم، روبه روی قاب عکسهای علی و امیر. بچه ام خیلی گرسنه بود با ولع شیر میخورد. دستی روی کلاه سفیدش کشیدم و خیره شدم به عکس علی آقا. جمله ای از او زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی می‌تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.» بچه به سرفه افتاد مادر او را از بغلم گرفت. شیر شکسته بود در گلویش. مادر انگشت سبابه اش را گذاشت بین دو ابروی بچه و فشار داد. دستپاچه شده بودم. بچه سرخ تر شده بود. مادر آرام آرام به پشت بچه زد و کمی بعد او را توی رختخوابش خواباند. بچه بی سروصدا خوابید. دستهایش مشت شده بالای سرش بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همیشه بخندید شهید احمد کاظمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان ▪︎روند جنگ و نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران محمد جواد مادرشاهی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در آن موقع من در ستاد جنگ های نامنظم یک ابتکاری انجام دادم. نقشه کار به این صورت بود که روی نقشه نیروهای دشمن توپخانه اش، نیروهای تانکش، و امکاناتش را مشخص کردم و طریقه آرایش او توی این طرح مشخص گردید و در مقابل آن هم، نیروهای ما و امکانات ما مشخص شده بود و البته در مقابل نیروهای ما دو لشکر زرهی و مکانیزه بودند و هر لشکری حدوداً ۳۰۰ تانک داشتند و جمعاً رو به روی ما در جنوب اهواز ۶۰۰ تانک بود، حال آنکه در طرف ما فقط ۶۰ تانک وجود داشت و در برابر ۳۰۰ تانک لشکر دشمن ما فقط ۳۰ تانک داشتیم. در حقیقت اینها تانک نبودند و آنها را بین جبهه و جنگل گمبوعه قرار داشتند و از آنجا به‌بعد به فاصله ۳ کیلومتر، اصلا نیرویی وجود نداشت و نیروهای چریکی شب ها از داخل جنگل گمبوعه در زیر جاده اهواز به دشمن حمله ور می‌شدند. در آن زمان دشمن در فاصله ۱۷ تا ۱۸ کیلومتری شهر اهواز بود و خود اهواز میدان نبرد شده بود. دشمن هم در آن زمان لزومی نمی دید که تحرکش را زیادتر کند و بیاید مثل خرمشهر، اهواز را بگیرد. زیرا از طرفی اهواز تقریباً خالی از سکنه شده بود و از طرف دیگر از نظر تاکتیکی راحت بود که نیروهای مقابلش را شناسایی دقیق می‌کرد و ببیند و راه نظامی که داشت این بود که بیاید و فشار بیاورد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
ساحلِ دلت را به خدا بسپار ؛ خودش قشنگ‌ترین قایق را برایت می‌فرستد ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 فرمانده گردان به اتفاق تنی چند از فرماندهان گروهان‌ها به نزدیک ترین نقطه در مرزی حرکت کردند، ولی ما از آن منطقه جلوتر نرفتیم. این دژ، از دو خاکریز تشکیل شده بود و در طول مرزهای عراق و ایران که یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق بود امتداد می یافت. ایرانی‌ها خاک عراق را در تصرف خود داشتند. از یکی از فرماندهان گروهان وضعیت را جویا شدم. او گفت ماندن در اینجا نوعی خودکشی است، چگونه ممکن است در این زمین باز و مسطح به سمت یک در شش متری که در پشت آن جنگجویان متعصب و جاهل سنگر گرفته اند، پیشروی کنیم؟ حرفهای او نظر افسری را در ذهنم تداعی کرد که در سال ۱۹۸۲ وارد مواضع ما در موخوره شد. او در جنگ ۱۹۷۳ با اسرائیل شرکت کرده بود، وقتی در مورد حال و هوای جنگ با اسرائیل از او سؤال کردم. در پاسخ گفت «ما» اگر مانند ایرانی‌ها با سرسختی تمام می جنگیدیم، اسرائیل مدتها پیش از صحنه گیتی محو شده بود. نزدیک ظهر به محل موقت گردان در حوطه رسیدیم. هوای داغ و شرجی، عرق بدنمان را با گرد و خاک غلیظ منطقه صحرایی درهم آمیخته بود و به علت تشنج روحی و دلهره و نگرانی از روزهای آینده در شرایط طاقت فرسایی به سر می‌بردیم. از طرفی زمان شروع حمله نیز مشخص نبود و ما حالت افرادی را داشتیم که از اعدام شدن خود آگاه بودند، ولی زمان اجرای حکم را نمی‌دانستند. با این حال فرمانده تمامی ما را اطراف میزی گرد آورد و ضمن تشریح مواضع واحدها، جاده ها خاکریزها و موانع آبی مسئولیتهای محوطه به گردان را مشخص کرد و به حاضرین گفت: «آقای رئیس جمهور به شما اعتماد کامل دارد، به همین خاطر باید موجبات سرفرازی گردان را فراهم سازید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علقمه یعنی عباس‌ها، عباس‌هایی با لبان تشنه و چشم بر آب روان بستن و بر پرواز سلام دادن اروند این روزها، چقدر آرام است و سر به زیر و شاید خجل... و شاید بغض در گلو... گردهمایی گردان خط شکن کربلا ۲۹ دیماه- یادمان کربلای ۴- علقمه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بوی آرد سرخ شده خانه را برداشته بود. مادر بلند شد و به آشپزخانه رفت. هر کس مشغول کاری شد. یک هفته قبل از رفتنش بیست و هفتم یا بیست و هشتم آبان دلم درد می‌کرد. منصوره خانم برایم کاچی درست کرد. همینجا نشسته بودم. ظهر بود. وقتی علی آقا آمد، گفت: «مامان یه کاسه قیماق به من بده شاید بچه م که به دنیا آمد نبودم.» مادر با یک کاسه چینی که توی دیس استیل گذاشته بود آمد و کنارم نشست. بوی روغن حیوانی تند و تیز بود. با بغض گفتم:"نمی خورم." مادر ناراحت شد. - یعنی چی شده؟ کسی توی اتاق نبود. با صدای بلند گریه کردم. بچه توی خواب تکان خورد و بغض کرد. روی پیشانی اش چند خط افتاد. مشتهایش را چند بار تکان داد. مادر با نگرانی پرسید: "باز چیه منصوره خانم" سراسیمه رسید در یک دستش قاشق بود و در یکی دیگر دستگیره شطرنجی زرد و قرمز که خودم برایش دوخته بودم. با نگرانی نگاهم کرد. دلم نیامد بگویم یاد چه چیزی افتادم و از چه چیزی می‌سوزم. منصوره خانم کنارم نشست. دستگیره و قاشق را دورتر از خودش توی هوا نگه داشت. اشک توی چشمهایش حلقه زد. نگاه کرد به عکس هر دو پسرش و گفت: «اگه دوست هم نداری، باید بخوری؛ مقویه برات خوبه مادر، یادش به خیر علی آقا، عاشق قیماقای من بود!» مادر، که میخواست من و منصوره خانم را آرام کند، گفت: «صلوات بفرستید.» با گریه گفتم: «مادر چهل سال هم بگذره من علی آقا رو فراموش نمی‌کنم تا قیامت براش همین طور می‌سوزم. منصوره خانم آهی کشید و نالید. رنگش زرد شده بود و چشم هایش بی‌جان و کم رمق. مادر پرسید: "منصوره خانم حالتون خوبه؟!" منصوره خانم سرش را تکان داد انگار داشت از درون مویه می کرد. مادر قاشق را گذاشت توی قیماق. چند پر خوشرنگ زعفران داخل آن بود. گفت: «میخوری یا بدم بهت؟» اشتها نداشتم. از بوی آرد سرخ شده و زعفرانی که توی خانه پیچیده بود حالم به هم میخورد. یاد حلوا و فاتحه و مراسم امیر و علی آقا می افتادم و دلشوره می‌گرفتم. با گریه گفتم: «دلم برای علی آقا تنگ شده.» منصوره خانم بیصدا بلند شد و رفت. مادر گفت: «ببین فرشته جان، اگه گریه کنی نه من نه تو قرارمان این بود که بین مردم گریه نکنیم. باید محکم و قوی باشی فردا چهلم علی آقاست؛ شاید بین مهمانا چند نفر منافق هم باشن این جوری که تو می‌کنی دشمن شاد می‌شه. باید مثل مرد باشی. یادت رفته علی آقا موقع شهادت امیر آقا چه جوری بود. باید تو هم اونجوری باشی. پسرت یتیم نیست؛ پسرت فرزند شهیده تو هم همسر شهیدی. ببینم گریه کردی و از خودت ضعف نشان دادی حلالت نمی‌کنم. ما خودمان این راه رو انتخاب کردیم. یادت رفته خواستگار که می آمد می گفتی من به کسی ازدواج می‌کنم که اهل جبهه و جنگ باشه. میخوام وظیفه م رو به انقلاب ادا کنم. مگه نمیخوای دینت رو ادا کنی، خب الان وقتشه، ادا کن. مگه نمی‌گفتی همسر آینده م باید شجاع و با ایمان باشه؟ مگه علی آقا شجاع و با ایمان نبود؟! حالا نوبت توئه. باید شجاع و با ایمان باشی گریه هم بی‌گریه! گریه نشانه ضعفه. مسلمان هم ضعیف نیست؛ مخصوصا فرشته خانم من.» گفتم: «مادر» همۀ اینا رو میدونم اما چه کار کنم دلم تنگه، نمی شه دلم رو بازی بدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ته صف بودم ؛ به من آب نرسید... بغل دستیم لیوان آب را داد دستم و گفت: من زیاد تشنه ام نیست نصفش رو تو بخور ... فرداش به شوخی به بچّه‌ها گفتم از فلانی یاد بگیرید دیروز نصف آبِ لیوانش را به من داد یکی گفت: لیوان‌ها همه‌اش نصفه بود..! صبح‌تان سرشار از عشق        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان ▪︎روند جنگ و نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران محمد جواد مادرشاهی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 نیروهای ما در بالای جاده اهواز یک واحد نظامی بودند که روی تپه های فولی آباد متمرکز شده و البته هر طرفی که روی فولی آباد تسلّط می‌داشت و نیروهایش را در آنجا قرار می‌داد، نیازی به تصرف اهواز نداشت؛ چون در آنجا هم زاغه‌های مهمات ارتش بود و هم این تپه ها بر تمامی محله ها و نقاط شهر اهواز تسلط داشتند. هر نیرویی که آن تپه ها را می‌گرفت، در حقیقت اهواز را در تصرف داشت. اگر دشمن به ما فشار می آورد خط دفاعی ما پاره می شد و دشمن به آسانی به تپه های فولی آباد دسترسی پیدا می‌کرد و جاده سوسنگرد را قطع می‌کرد و شهر اهواز بی آنکه وارد آن شود، در دست می گرفت! در آن ایام اگر برای گرفتن تپه ها می‌آمد با هیچ مشکلی رو به رو نمی شد و تقریباً برای دشمن با آن امکانات زرهی و تانک تقریباً حمله دو ساعته کافی بود که شهر و تپه ها را به اشغال خود در آورد. اما به خواست خدا دشمن برآورد اطلاعاتی از نیروهای ما نداشت، نمی دانست که در برابر او چه نیرویی وجود دارد؛ چون بر آوردی از قدرت ما در دست او نبود، به همین جهت او حرکتی نکرد و به جلو نیامد وگرنه ما اهواز را از دست رفته می دیدیم، لذا با دکتر چمران نشستیم، گفتیم بیاییم یک فکر اساسی بکنیم که اهواز را از دست ندهیم. بنابر این به این جمع بندی از کارمان رسیدیم که یک خندقی بکنیم. یعنی در فاصله پانزده کیلومتری اهواز و دور تا دور اهواز حد اقل از جاده اهواز اندیمشک و اهواز - خرمشهر یک صد و هشتاد درجه این چنین زاویه ای را به فاصله ۱۵ کیلومتر خندقی بکنیم و در پشت این خندق، خاکریزی درست کنیم، ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یه زمانی کربلا رفتن آرزو بود یه عده راهش رو باز کردن و الان پیش ارباباشون هستن آرزوی شما چیه؟        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از ظهر در نهرهای پر آب منشعب از شط العرب خود را شستیم. هنگام عصر از طریق رادیو اطلاعیه ای پخش شد: «نیروهای ما در منطقه جنوب دست به ضد حمله ای علیه نیروهای دشمن زده و پس از اتمام مأموریتشان عقب نشینی کردند.» این بیانیه در نوع خود خنده دار بود. نیروهای مهاجم از دو لشکر پنج و شش مکانیزه، زبده ترین لشکرهای عراق تشکیل یافته بود. این دو لشکر مأموریت داشتند برای عقب راندن نیروهای ایرانی از اطراف خرمشهر و خارج کردن آنها از دژ مرزی دست به یک ضد حمله بزنند اما کاری از پیش نبرده، به ناچار عقب نشینی کردند. بعد از شنیدن این خبر عده ای از افسران سؤال می‌کردند: «در صورتی که این دو لشکر مجرب و کارآزموده نتوانستند به هدف دست یابند چه کاری از دست ما برخواهد آمد؟» سحرگاه روز بعد نوزدهم فوریه پاسخ این سؤال در قالب این خبر خوشحال کننده به دست ما رسید. حمله ای که قرار بود در آن شرکت کنیم، لغو گردید. با شنیدن این خبر از زبان فرمانده نفس راحتی کشیده شکر خدا را به جا آوردیم. فرمانده به ما اطلاع داد، برای اتخاذ مواضع دفاعی راهی خرمشهر خواهیم شد. طبیعی است این دستور در نظر ما بهتر از فرمان حمله به سوی استحکامات و مواضع تحت کنترل رزمندگان سلحشور و طالب مرگ بود. بلافاصله در مسیر شرق شط العرب به راه افتادیم. از تنومه گذشته در یک منطقه وسیع واقع در جنوب شرقی تنومه به انتظار دریافت دستورات تازه توقف کردیم. طبق معمول سربازان برای یافتن استراحتگاه موقت به فعالیت پرداختند و تا پاسی از شب به‌تلاش خود ادامه دادند. من هم مجبور شدم بار دیگر در اتومبیل معاون بخوابم. بعد از ظهر روز بیستم مه به مقر درمانگاه صحرایی یکی از تیپ‌ها که بعد از عملیات سپتامبر گذشته مجبور به عقب نشینی از شرق کارون شد رفتم و ضمن ملاقات با دوستان دانشکده از آنها درخواست حمام و یک دست لباس نو کردم. آنچه را می‌خواستم برایم فراهم کردند به امید اینکه شب هنگام بر سر سفره شام کنار هم باشیم. از آنها خداحافظی کردم. شب که دوباره برای صرف شام گرد هم جمع شدیم درباره مسائل مختلفی از جمله وضعیت نظامی منطقه و تحولات آن صحبت کردیم. یکی از همکارانم که از عدم علاقه و گرایش من به بعثی ها مطلع بود گفت اوضاع بر وفق مراد نیست و ما جنگ را باخته ایم و به من توصیه کرد که هنگام عقب نشینی فقط فکر خودم باشم و به دستورات فرمانده توجه نکنم، زیرا عقب نشینی در ارتش عراق امری طبیعی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد گفت: «بخور تا من بیام حالت که خوب شد، می‌ریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف میشه.» سینی را جلو کشیدم. پرده پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام می‌بارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم می‌خواست برای علی آقا نامه می‌نوشتم و می‌گفتم علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟! گریه ام گرفت. نالیدم: «ای خدا، من دلم تنگه خدا جون چه کار کنم، من دلم تنگه!» مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه. عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب. شب خانه شلوغ می‌شد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود. خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند. بدین ترتیب من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه می‌گفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر می‌شد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا می‌دانست من برای چه آنقدر بی تابی می‌کردم و دلم می‌سوخت. فقط خدا می‌دانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبومهای علی آقا داخل کمد دیواری بود. اولین بار که وارد این اتاق شدم کمد ديواری سراسری سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پُر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار می‌شد می‌گفت: «فرشته، اون آلبوم رو بیار با هم ببینیم. روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود. به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: «بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار قاطی عکس شهدا شدی.» آقا ناصر آمد توی اتاق گفت «فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی می‌خوای بذاری؟» گفتم: «نمی‌دونم مثل همیشه با شوخی و خنده گفت علی سفارش همه چیز به من کرد از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بچه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت.» با شرم گفتم: «آقا به من گفت.» آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: «گفت! چی گفت؟!» همیشه می‌گفت اگه دختر بود زینب و اگه پسر بود، مصیب. ابروهای آقا ناصر تو هم رفت - نه بابا این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن. چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید. - مصیب رو خیلی دوست داشت. اصلاً مثل دو تا داداش بودن. آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر مارُم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس آهی کشید. آی آی آی تو گفتی بهش راهکار شهادت اشک اشک! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهدای غواص سال ۶۴ این کلیپ به تازگی توسط یک عکاس قدیمی از آرشیو بیرون آمده است! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
به نام کسانی کنم ابتدا که در خاک از آنهاست جوش صدا به نام غيوران زهرانسب ز خود رستگان به حق منتسب علي صولتانی که در خون شدند به يک نعره از خويش بيرون شدند... به یاد پهلوانانِ شهید گردان میثم از راست: شهید عباس دائم الحضور شهید پهلوان سعید طوقانی و شهید محمدرضا پند (لباس‌ سفید) صبح‌تون سرشار از سلامتی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کربلای ۴ در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد. اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند ... وقتی که از حاجی پرسیدیم : « حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت رو با خود بیاوری، چرا این کار را نکردی؟» در جواب گفت: « همه بچه هـا برادر من هستند ؛ کدامشان را می آوردم؟ » 📚 یک جرعه آفتاب ص۵۵ فرمانده‌گردان ۱۵۵ شکر ۳۲ انصارالحسین        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سیره شهید محمد زینلی... 🔹سپاه ماشین در اختیار او قرار داده بود برای آموزش به نیروهای بسیج... 🔸 کارش که تمام می شد ماشین را درخانه اش می گذاشت و برای کارهای شخصی و مهمانی رفتن با موتور می رفت. 🔹 وقتی به او می گفتند ماشین درخانه هست آن وقت با موتور زن و بچه ات را جایی می بری؟ 🔸 می گفت ماشین مال بیت المال است و من هرگز استفاده شخصی نمی کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عهدی با خدا برای پذیرفتن یک مسئولیت " بنده موسی اسکندری فرزند قربانعلی در پیشگاه خداوند متعال عهد می بندم که با تمام توان و قوت تمام اوقات خود را مصروف بالا بردن کیفیت و کمیت لشکر هفت حضرت ولی عصر(عج) نمایم و از خداوند متعال و امام زمان خواهشمندم استدعا دارم که مرا در این راه مرا موفق نمایند تا بتوانم خدمتگزار خوبی برای رزمندگان اسلام که در لشکر هستد باشم تا بتوانم با ایجاد محبت – علاقه بین تمامی برادران لشکر انسجام و تشکلی و وحدتی الهی ایجاد شود. همچنین بنده عهد می بندم در امورات دین، امر به اصلاح نفس خویش همت نمایم و این کار مهم را بر همه امورات ترجیح می دهم، خود را مقید به انجام اموراتی نمایم که به اصلاح ضعف های نفسانی و بالا رفتن قوه ایمانی و زدودن زنگارهای قلب شود از خداوند متعال خواهانم که مرا در این راه خطیر یاری کند زیرا بدون عنایت و لطف اصلا قادر به انجام این امر مهم نیستم. لذا استدعا دارم عنایتی به این بنده خود نمایید تا بتوانم نماز شب را به وقت و با تمام شرایط بجا آورد، تا بتواند نمازهای یومیه را با حضور قلب و جماعت در مسجد و نمازخانه ادا نماید، تا بتواند قرائت قرآن مجید را با تمام شرایط و قواعد تلاوت نماید، تا بتواند ادعیه و مناجات هایی که مانع این نفس سرکش است و باعث تقرب به درگاه الهی می شود درمواقع خود انجام دهد.خدایا تو شاهد باش آنچه در این عهد نامه آمده است خواسته ی من است ولی عمل آن بستگی به لطف و عنایت تو دارد."        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂