eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همان طور که لباسهایش را عوض می‌کردم، گریه می‌کردم و زیر لب با علی حرف می‌زدم. علی آقا! علی جان! من دیشب اون قدر به تو التماس کردم؛ باشه، یعنی دلت برام نمی‌سوزه، اون وقت دلت برای اسرای عراقی می‌سوخت و کاپشنت رو در می آوردی و می‌کردی تنشون. ببين، ببين حال و روز من و بچه ت رو! ببین چه زجری می‌کشیم! ببین بچه داره از دست میره! علی آقا، حق داری؛ تو اون بالا خوشی، چرا باید به فکر ما باشی! به سختی جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را گرفتم. لباسهای علی جان را با آن حال زار پوشاندم و همین که از اتاق بیرون آمدم، زدم زیر گریه. پرستاری که جثه ای ظریف و چهره ای دوست داشتنی داشت پشت سرم‌ آمد. انگار دلش برایم سوخته گفت: «خانم چیت سازیان، این قدر نگران نباشید چیز مهمی نیست. خوب می‌شن.» صدای نازک و لحن مهربانی داشت. رفتم و کنار بابا نشستم. مادر تلفن زد: «فرشته داریم دعای جوشن کبیر می‌خونیم، تو هم بخون.» صدای دسته جمعی خانمها از آن طرف می آمد: «اللهم انى اسئلک باسمک یا حافظ یا باری یا ذاری یا باذح یا فارج یا فاتح یا کاشف یا ضامن یا آمر یا ناهی سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث... یک دفعه زدم زیر گریه. دلم تنگ بود. چقدر دوست داشتم در آن لحظات علی آقا کنارم باشد. شانه های قوی اش محکم تر از شانه های من بود. دلش بزرگتر و حالش همیشه از من خوب تر بود. قلبش آرام و توکلش بیشتر بود. بودنش چه خوب بود و نبودنش... نبودنش... زیر لب نالیدم. علی چه زود تنهام گذاشتی. اگه تو بودی، حتماً من الان آروم تر بودم. به من یاد می‌دادی چطور توکل کنم. علی هنوز هم هستی. میدونم هستی. اگه هستی، یه جوری خودت رو به من نشون بده. بگو که هستی بگو که حواست به من هست، مثل اون وقتا. بگو که من هنوز بیوه نشده‌م. بگو که سایه ت بالای سرمه. یقین دارم شهدا زنده‌ان و پیش خدا اعتبار و آبرو دارن. بگو تا بیشتر باورت کنم. بگو که همیشه هستی و هیچ وقت من رو، ما رو تنها نمی‌ذاری. بگو که مثل تمام باباها الان نگران بچه تی. بگو که عاشق پسرتی. بگو که ما رو دوست داری، علی تو رو خدا امروز تکلیف‌من رو مشخص کن. علی جان خودت رو بهم نشون بده!...» پرستاری که لحن مهربانی داشت در اتاق آندوسکوپی را باز می‌کرد. لبخندی زد و اشاره کرد که برویم تو. پسرم روی تختی خوابیده بود. دکتر صاف و اتوکشیده پشت میزش نشسته بود. با احترام اشاره کرد بنشینیم. بعد با لحنی جدی و مطمئن گفت: «خانم چیت سازیان پسر شما مورد خاصی نداشت. به التهاب بسیار کم روده ست که با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. براتون می‌نویسم. فقط تا چند ماه میوۀ خام به هیچ وجه میل نکنن. برای ایشون فعلا خوردن حبوبات غذاهای آبکی، آش، آبگوشت، سبزی، ادویه جات، فلفل، و نوشابه ممنوعه. دکتر همان طور می‌گفت و می‌نوشت و من ناباورانه نگاهش می کردم. چند نوع دارو هم هست یه دوره دوماهه بخورن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهادت اخلاص می‌خواهد برادران بسیجى نقل می‌کردند: گاهى وقت‌ها مى‏‌دیدیم که کفش‌هایمان واکس خورده است. چون کسى را بین نیروها براى این کار مورد نظر نداشتیم متعجب بودیم و به پیگیرى قضیه پرداختیم و بعد از مدت‌ها فهمیدیم که وقتى نیروها مى‏‌خوابند، شهید برونسى واکس برمى‏‌دارد و کفش‌هاى بچه‏‌ها را نگاه مى‏‌کند و هر کدام نیاز به واکس دارد را واکس مى‏‌زند. صبحتون سرشار از مهربونی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۸ ▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در کنارم همسرم و تعدادی از بستگان و پسرانم بودند که گفتند ما ماشینی داریم. بهتر است هر چه سریعتر و قبل از رسیدن نیروهای دشمن بیمارستان را ترک کنیم. با سرم و لباس بیمارستان در حالی که از محل جراحاتم خون می ریخت مرا سوار ماشین کردند و به سوی ملاثانی (بین اهواز و شوشتر) راه افتادیم. در مسیر راه، صحنه های دلخراشی را دیدم. قلبم جریحه دار گردید. بعثی ها را نفرین می کردم و دوست داشتم اسلحه در دست داشته باشم و به این ناجوانمردان می تاختم. زنان و کودکان جیغ می زدند. هزاران هزار انسان پا برهنه و فقیر التماس می‌کردند و می گفتند ما را ببرید. اما فریادرسی نبود! بعضی از بس دویده بودند که از نفس افتاده و تشنه بودند و تقاضای آب می کردند. مردم هم مضطربانه انجام می‌گرفت. گروهی به سوی شرق رودخانه با قایق عبور می کردند و در آن سوی ساحل کارون پیاده می‌شدند و جمعی از شرق آمده و در غرب ساحل پیاده می شدند. هدف خاصی وجود نداشت. کجا مردم می‌خواستند بروند، نامعلوم بود؟ همه در تلاش بوده تا اسیر عراقی ها نشوند. نزدیکای غروب بود که اولین اطلاعیه از سوی رادیوی اهواز خوانده شد و گفته شد زاغه‌های مهمات بر اثر بمباران منفجر شده. این انفجارها وحشت زیاری به وجود آورده بود. با این وصف اطلاعیه رادیوی اهواز اثر چندانی در آرامش مردم نداشت و از آن تاریخ بود که شهر تخلیه گردید و مردم اهواز راهی شهرهای دور دست شدند. با این وجود بسیاری از مردم در شهر ماندند و در مساجد بسیج شدند و عده ی زیادی هم که در غرب شهر ساکن بودند پس از اسکان خانواده‌های خویش در اصفهان یا تهران و شیراز و قم، مجدداً به اهواز بازگشته و در دفاع مشارکتی فعال داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
آن روز بعداز صحبتهای بنده، مرا با خود به دفتر کارش برد و کلی شوخی کرد. گفت: «شیر پیا! شما استاد هستی اگر نیاز هست که به منزل بروی، تا همآهنگ کنم بروی اگر هم جبهه می روی، یاعلی. شما نیاز به آموزش نداری باتوجه به‌اینکه هم سن نبودیم ولی احساس کردم که مثل یک پدر یا مثل یک برادر بزرگتر محبت نشان می دهد. آنقدر مهربان، شجاع، با اقتدار، ولایتمدار، و دلسوز بود که شیفتهٔ اخلاقش شدم وقتی برگه اعزام را به دستم داد و با زبان بختیاری گفت: «عزیز سلام به گویل رزمنده برسون؛ و سی ایما هم دعا کن! تا بلکه بتونوم زودتر بیام خط مقدم؛ معلوم بود که آقا رحیم صفوی ازش خواسته بود؛ چرا که پادگان الغدیر مهم تر از خط مقدم جبهه بود؛ و شهید زال در امر مدیریت از توانایی بالایی برخوردار بود. دلتنگش شدم؛ و او متوجه شد؛ گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: «تو عمرم اینقدر که شما طی این ۳ روز به این حقیر محبت کردی، تاکنون یاد ندارم هیچکس به من نشان داده باشد.» بله سردار شهید زال یوسف‌پور، نه تنها برای بنده حقیر، بلکه برای همه استثنایی بود؛ و این را وقتی به خط رفتم بیشتر متوجه شدم؛ همه از شجاعت و رشادت‌های زال می‌گفتند. من اعزام شدم؛ البته با تقاضای خودم که می‌خواستم برگردم همان منطقه سوسنگرد، و با گروه جنگهای نامنظم شهید چمران همان سازمان خودم که قبلا عملیات بستان بودم و مجروح شده بود. در ادامه که مدتی عملیات به‌سمت تنگهٔ چذابه بود، رفتم که سری به بچه‌های لشکر امام حسین(علیه‌السلام) بزنم. دلم برای رفقا تنگ شده بود؛ خیلی از آنها شهید و اسیر و مجروح شده بودند. وقتی رسیدم، گفتند: فلانی شهید ووو... آنجا شدید زیر رگبار گلولهٔ توپ، خمپاره و تیربار دشمن بود؛ از هرکس سراغ گرفتم، گفتند آسمانی شد. یکباره یکی از فرماندهان غیور بنام ارسلان حبیبی شهماروند که از دوستان خوبم بود و همچون شهید زال دوستش داشتم؛ و اخلاقش مثل شهید زال بود، بغل گشود و مرا در آغوش گرفت؛ و خاطراتی از گذشته را زنده کردیم. گفت:« فکر کردم شهید شدی و خندید». گفتم:« از بچه ها کیا هستن؟» گفت: « من هم اومدم ببینم کی هست، فعلا رفیقم، و برادر جون جونیم زال رو دیدم» گفتم:« زال که اصفهان بود؛ پادگان الغدیر، چطور اومد؟ گفت: «وضعیت رو که می‌بینی نیاز شدید دارند» گفتم:« اتفاقا به من گفت دعا کن و از شهدا بخواه تا من هم بیام» و گفتم، ببرم نزد زال تا کمی آرام بگیرم. راوی: عزیز ناصری پیدنی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 عید دیدنی به محمدحسن که به عصایش تکیه زده بود گفتم: «اتفاقاً پارسال همین روزا از شهرتون گذشتم. بعد نشانی‌های آن استخر پرآب و درختان اطرافش را به او دادم. لبخندی زد و گفت: «ها، غمپ آتشکده، به اونجا می‌گن غمپ آتشکده. در زندان گاهی یک نقطه ریز اشتراک بهانه درشتی می‌شود برای همدلی و رفاقت. همین که من سیصد و شصت روز پیش در یک کامیون عبوری، از شهر محمد حسن گذشته بودم و بر کرانه غمپ آتشکده شان استکانی چای نوشیده بودم برای خودش نقطه اشتراک درخوری شده بود که در تحکیم دوستی من و او تا آخرین روز اسارت توجهی تاثیرگذار داشت. به قاطع سه که رسیدیم از اولین راه پله به طبقه دوم رفتیم و آنجا میان دو آسایشگاه بیست وسه و بیست و چهار مانعی قرار داشت. دری آهنی که هنگام آزادباش اسرای قاطع سه همیشه بسته می ماند. آسایشگاه بیست و چهاریها، ساعت آزاد باش‌شان با دیگران فرق می‌کرد. بازار دید و بازدید در اتاق بیست و چهار داغ بود. حزب اللهی های اردوگاه از هر سه قاطع برای دیدن سید جعفر و آقا مهراب و سیدکمال و حسین روحانی و سایر بچه های آن آسایشگاه، که خیلی شان مثل حسین روحانی پاسدار بودند، می آمدند. سیدجعفر را بالاخره دیدم؛ خوزستانی، قد بلندی داشت، با تسبیحی در دست و همان سید عرب نشان مهر در پیشانی، آرام بود و آرامش عمیقی می‌داد به هرکسی که طرف صحبتش می‌شد. در اولین فرصت و با احتیاط سرود "سوی دیار عاشقان" را به عنوان سوغات عید دادم به سیدکمال. سید گفت: «حالا آهنگشم بلدی احمد آقا؟» گفتم: «بله، هر روز تمرین کردم که یادم نره و برسونمش به شما.» سرود را خواندم. این قسمت ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عده زیادی از کسانی که آن روز قصد عبور از شط العرب را داشتند غرق شده اند. گفتم: «احتمال دارد در آن سوی ساحل در برابر جوخه آتش قرار گیریم.» با گفتن این جمله، بر نگرانی او دامن زدم. پرسید: «چه باید کرد؟ گفتم من اینجا میمانم چنانچه ایرانی‌ها بیایند خواهم گفت که پزشک هستم و به وضع و حال این مجروحان رسیدگی می‌کنم، هر کار دلشان می‌خواهد بکنند.» با ناامیدی گفت من هم همین کار را خواهم کرد امیدوارم که که به ما رحم کنند.» سپس هر دو ساکت شدیم و من در خوابی سبک فرو رفتم در حالی که صدای انفجارها، شلیک گلوله ها و نعره سربازان را می شنیدم. در آن شب تاریک و خونبار، به خود این نوید را دادم که به دنبال این تاریکی نوری خواهد دمید و در سپیده صبح خود را تسلیم قضا و قدر خواهم کرد. قدری از نگرانی‌هایم کاسته شد. خداوند رحمان هر طور که بخواهد سرنوشت مرا رقم می‌زند. با طلوع آفتاب از محل تجمع مجروحان خارج شدم تا مکانی را که در آن قرار داشتیم ببینیم. مکانی بسیار زیبا و دل انگیز بود، چند دستگاه ساختمان یک طبقه که در اطراف آن مزارع کشت خشخاش، انواع گل ها و درختان سر به فلک کشیده خرما قرار داشت، دیده می‌شد و ساختمانها ما را از گزند این گلوله باران در امان نگه داشته بودند. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یکی از سرگروهبانهای گردانمان را دیدم. او و افراد گردان با خوشحالی تمام به من نزدیک شدند. سرگروهبان گفت که از سرنوشت افسران دیگر اطلاعی ندارد، اما همین قدر می‌داند که فرمانده گردان، معاون و فرمانده گروهان پشتیبانی هنگام شب با استفاده از قایق نجات از شط العرب عبور کرده اند. سپس به من گفت فرمانده و راهبری جز تو نمی‌بینیم، برای همین هر کجا بروی دنبال تو خواهیم آمد. در قلب خود به این گفته خندیدم، تصور می‌کردند من چه کسی هستم؟ رومل یا مونتگمری؟ با این همه سرم را تکان داده و گفتم خدا کریم است، در کنار من باشید تا وقتی خبری رسید با هم حرکت کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 به دکتر گفتم: «آقای دکتر، ببخشید، اما آندوسکوپی همدان رو چند تا دکتر دیگه هم دیده‌ان و همه گفته‌ان که زخم اثنا عشره. باید عمل بشه.» دکتر پرونده قطور پزشکی همدان را محترمانه از روی میز برداشت و داد به دستم. - خانم چیت سازیان، بله این آزمایشا زخم اثنا عشر رو تایید می‌کنه، اما من به آندوسکوپی خودم ایمان دارم. شما می‌فرمایید به چشمام اعتماد کنم یا به این پرونده! بابا آهسته و با شک و تردید گفت آقای دکتر، یعنی شما می‌گید دکترای همدان اشتباه کرده‌ان یا آزمایشا عوض شده؟! دکتر سری تکان داد و با اطمینان گفت: «نه به هیچ وجه من چنین چیزی عرض نکردم اما ما به کارمون ایمان داریم اندوسکوپی ای که ما اینجا گرفتیم نتیجه آزمایش و آندوسکوپی ماه پیش رو تأیید نمی کنه.» حرفی برای گفتن نبود. اصلاً دلم نمیخواست حرفی باشد. دلم میخواست با همه وجود حرفهای دکتر ملک زاده را بپذیرم. یک آن خوشحالی همه وجودم را فراگرفت. بلند شدم پسرم را، که روی تخت خوابیده بود بغل کردم و بوسیدم. جواب آندوسکوپی همدان برایم مهم نبود. مهم این بود که دکتر ملک زاده می‌گفت: «پسر شما مشکلی نداره مهم این بود که پسرم خوب شده بود. مهم این بود که علی آقا حرفهای مرا می‌شنید. مهم این بود که علی آقا مراقب ما بود. مهم این بود که علی آقا مثل یک کوه کنار ما ایستاده بود. مهم این بود که من بیوه نبودم و علی آقا همچنان همسر من بود و همسرم باقی می‌ماند. مهم این بود که پسرم پدر مهربانی داشت که همیشه مراقبش بود. مهم این بود که علی جان یتیم نبود. مهم این بود که بود و نبود. علی آقا برای ما نعمت و برکت بود. خوشحالی بهشتی عجیبی داشتم. علی آقا جوابم را داده بود. تکلیفم مشخص شده بود. با شادی علی جان را بوسیدم. عجیب بوی علی آقا را گرفته بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. یاد حلقه ازدواجم افتادم که هنوز توی انگشتم بود. آن را روی لب‌هایم گذاشتم. چشمهایم را بستم و عمیق بوسیدمش. بوی عطر گندمزار پیچید توی مشامم. •┈••✾○✾••┈• پایان کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
...چه بگویم! تعریف و بیان علی در چند جمله کار ساده ای نیست. علی دنیای مادی و نفسانیت را فدای راهی کرد که خدا به او وعده داده بود. بهترین جمله ای که می توان گفت، در وصیت نامه اش تجلّی یافته است، آن جا که می گوید: کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن بگذرد که از سیم خاردارهای نفسش عبور کرده باشد. و او مصداق همین جمله بود. همسر شهید
🔹 منتظر نظرات دیگر دوستان عزیز در خصوص کتاب گلستان یازدهم هستیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نظرات شما در خصوص کتاب گلستان یازدهم ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎ فتحی درود و سلام خدا بر شهیدان چیت سازیان و سلام بر راوی و نویسنده این خاطرات خاطرات کتاب ارزشمند گلستان یازدهم تنها قطره‌ای از دریای بی انتهای روزگار دلدادگی و دوران سرخوشی و سرمستی رهپویان طریق وصال و سالکان وادی عاشقی و شیدایی است .بی شک خاطرات و شرح حماسه آفرینی‌های رزمندگانِ دوران دفاع مقدس و خانواده های آنان، گنجینه‌ای است از معارف خداشناسی و خودشناسی ، و اسرار و رموزِ سیر و سلوک بندگانی مخلص است که در برهه‌ای از تاریخ این سرزمین ظهور کردند و جلوه‌ای از عرفان عملی و عروج حقیقی انسان را به نمایش گذاشتند ، شرح این عاشقانه‌ها و سفر معنوی و سیر و سلوک الی‌الله ، در حقیقت میراث گرانبهای عاشق مسلکانی است که ره صد ساله را یک شبه پیموده و به سعادت ابدی نائل گشته‌اند. همچنین سرگذشت دلاوری‌ها ، جانفشانیها ، ایثار و از خود گذشتگی مردان مردی است که نامشان بر تارک آسمان این دیار ثبت و برگی زرین از تاریخ این سرزمین خواهد بود. بی شک روزگار نابسامان و جامعه‌ی در معرضِ هجوم ابزارهای شیطانی که ایمان و اعتقادات افراد خصوصاً نسل جوان را هدف قرار داده است ، امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند این گنجینه‌ی عظیم الهی و نورانی و تشنه‌ی جرعه‌ای از این سرچشمه زلال است که باید حفظ و به نسل‌های آینده منتقل گردد. به راستی که واژه ایثار و کلمه ایثارگری برازنده این خانواده است و الحق که این خانوداه و امثال آنها را باید مصداق بارز و نمونه کامل مقاومت و ایثار و تندیس فداکاری و از خود گذشتگی قلمداد کرد که نه تنها در قالب یک کتاب که باید در یک مجموعه ی فرهنگی و رسانه ای ، به آثاری ماندگار و الگویی کامل از فرهنگ مقاومت و ایثار، تبدیل و به دنیا معرفی و برای نسلهای آینده به یادگار گذاشت. خاطرات گلستان یازدهم، تداعی ایام شیدایی و یاد آور روزگار دلدادگی بود که توانست چند صباحی مونس شبهای تنهایی و دلتنگی و بهانه ی شکستن بغض دیرینه ام باشد. از اینکه عنوان ایثارگر را یدک می کشم احساس حقارت می کنم و سردی عرق شرم بر پیشانی برایم محسوس می شود. شرمشان باد که جنگ را اسباب تامین منافع مادی و ابزار آبادانی دنیای خود قرار دادند و از رهگذر ایثار قربانیانِ جنگ و خون دل خوردگانِ دفاع مقدس ، برای دنیای خود کیسه دوخته و به وسایل راحتی و آسایش خود و فرزندانشان همت گماشتند و حتی با پایان جنگ نیز با تکیه بر کرسی های قدرت و ثروت، نه تنها در جهت ترویج فرهنگ شهادت و ایثار قدمی بر نداشتند، که در این راه اسباب مزاحمت و ممانعت هم شدند‌. ما را اگر به گوشه چشمی نظر کنند خلوت گزیدگان مقیم سرای دوست عمری به خاک درگه شان بوسه می زنیم آنان که جان و سر بفکندند پای دوست غلامعلی فتحی شوشتر ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎اسدالله سلام و درود بر شما برادر گرامی گلستان یازدهم بسیار عالی و دلنشین و عبرت آموز بود اجرتان با شهدا امید دارم که شهدا هم دست مارا در آن دنیا بگیرند ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎ علی براتی سلام، آقای جهانی مقدم من که از سر گذشت و سرنوشت خانم زهرا پناهی وهمسر شهیدش وفرزند دلبندشان واقعا و از صمیم قلب ناراحت شدم ، آیا از وضعیت امروزی خواهر گرامی پناهی و فرزند عزیزش اطلاعی دارید اگر اطلاع رسانی نمایید ممنون میشم چون این بندگان خدا زندگی پر مرارتی توام با صبر و شکیبایی زیادی داشتن دوست دارم در این خصوص خبرهای خوشی بشنوم. ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎کاویانی درود بر شما و عرض ادب بسیار عالی بود چند وقتی است که با کتاب زندگی کردم لحظه لحظه با خاطراتش خوشحال شدم غمگین شدم و گریستم قبلا فقط جمله معروفش را شنیده بودم الان کاملا اورا می شناسم با مرام خوش مشرب داش مشدی عابد جنگاور دوست داشتنی به معنی کامل کلمه از جمله شیران روز عابدان شب بود. یه جامونده از قافله شهدا .اجرتون با شهدا هیچ کار فرهنگی بهتراز این نمی شود. ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎قاسم ظهیری نژاد: سلام واقعا خاطرات زیبایی خانم پناهی را هرشب دنبال کردم .خدا روح بلند شهید علی چیت سازان را متعالی کند هرچند خانم پناهی هم دراین دنیا وهم در اخرت ماجور است وسختی هایی که تحمل کرده همه دارای اجر وثواب میباشد. از جنابعالی نیز کمال تشکر را دارم .ارادتمند‌ ظهیری نژاد از شوش دانیال.ع‌
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ای دوکوهه تو بیا با دل من حرف بزن با نوای حاج صادق آهنگران مرثیه‌ای بی نظیر در فراق دوستانی که دیگر نیستند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ما بسیجی‌‌ ها به این ساندیس‌خورها اقتدا کردیم ..! نمایی که پیش رو دارید، اواخر سال۱۳۶۵ یا اوایل سال۱۳۶۶ و در جبهه‌ی جنوب به ثبت رسیده است. جوانان حاضر در تصویر، از بسیجیان لشکر۱۴ امام‌حسین (ع) هستند. یکی از مجاهدان، در حال نوشیدن آب انگوری با بِرَند شرکت «ساندیس» است. به این ترتیب معلوم می‌ شود که میلیو‌ن‌ها جوانِ سلحشور ایرانی، به سودای نوشیدن «ساندیس» به‌سوی جبهه‌ها سرازیر شدند و آن شگفتی ۸ساله را در تاریخِ این مرز و بوم جاودانه ساختند. اگر این گونه است، زنده باد «ساندیس نوشان بسیجی» و پاینده‌باد شرکت "ساندیس"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۹ ▪︎حجت الاسلام سید فرج موسوی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در آن زمان سپاه هنوز آن قدرت و قوت را نداشت. بسیج هم تشکیل نشده بود و ارتش وضعی بهم ریخته ای داشت. لذا غربیها و دشمنان انقلاب حمله را به سرحدات ایران و احتمالا تصرف خوزستان و حتی پیشروی تا قلب ایران را مناسب دانستند. یورش بعثی ها در روز ۳۱ شهریور ماه با بمباران فرودگاهها آغاز گردید. مرزها هم باز بود. اغلب پاسگاهها توسط عده ای ژاندارمرم پیر و با اسلحه سبک نگهداری می شدند که ساعت های اولیه یا کشته شده و یا دست به عقب نشینی زدند. دشمن توانست در همان روزهای اول جنگ تا عمق ۸۰ کیلومتری هم نفوذ کند به طوری که تا ملاشیه و نورد لوله هم رسید. اگر یک گام جلوتر می‌آمد بدون شک اهواز را می گرفت. برادرم آیت الله سید خضر موسوی از مردم تقاضا کرد که به حرکت در امده و در بسیج عشایری ثبت نام نماید در این راستا تعدادی از سران عشایر به دیدن ایشان آمدند و اعلان همبستگی کردند. عشایر درخواست اسلحه برای مصاف با دشمن نمودند، ولی اسلحه مؤثر غیر از برنو و ام یک نبود. منهم به عنوان مبلغ از سوی برادرم گسیل شدم و با بزرگان طوایف به گفتگو پرداختم. خوشبختانه همه افراد عشایر شهرستان اهواز و دیگر مناطق آماده هرگونه همکاری و فداکاری بودند. سیل نیروهای مردمی به بسیج عشایر سرازیر گردید. اولین ضربه کاری علیه نیروهای بعثی توسط مردم و عده ای از بچه های سپاه انجام گرفت و لشکر ۹ ارتش زرهی عراق که برای تصرف اهواز اعزام گردیده بود با حمله نیروهای سپاه اهواز و نیروهای مردمی متلاشی گردید و اهواز از خطر سقوط رهایی یافت. در همه زمینه ها مردم در کنار نیروهای سپاه و ارتش بودند و همگامی آنان در دفاع از اهواز تحسین برانگیز بوده است . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂