eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در آن سوی خاکریز (ایرانی‌ها) به صفحه ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و ربع بامداد روز بیست و چهارم را نشان می‌داد، ماه مه ۱۹۸۲ میلادی (سوم خرداد ۶۱)، آنجا بود که احساس کردم تولدی دوباره یافته ام. در طرف دیگر خاکریز تعداد زیادی اتومبیل توقف کرده بود تا اسیران را به پشت جبهه منتقل کنند. ایرانی‌ها از اسرای عراقی خواستند لباس نظامی خود را درآورند. دو تن از بسیجی ها در مورد اینکه لباس من به تنم باشد تا درجه ام مشخص گردد یا نه، با یکدیگر صحبت کردند. در نهایت هر دو توافق کردند که لباسم را درآورم و روی شانه هایم بیندازم. با اشاره به آنها فهماندم که دوست مجروحم نیز افسر است. او را سوار آمبولانس کردند و من از او خداحافظی کردم و دیگر از او اطلاعی نداشتم تا اینکه بعد خبر بهبودی و انتقال او به اردوگاه را دریافت کردم. رزمندگان به اتومبیل لندکروزی که توقف کرده بود، اشاره کردند. به همراه تنی چند از مجروحان سوار شدم. آنها با مشاهده لباسهای خونی ام تصور کرده بودند که من هم مجروح شده ام. به سرعت در یک جاده خاکی به راه افتادیم. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. راننده خوشحال بود و زیر لب کلماتی زمزمه می‌کرد که ما نمی فهمیدیم. تعدادی میوه به ما تعارف کرد و ما بعد از چهل و هشت ساعت گرسنگی آنها را با اشتها خوردیم. دوست راننده از من پرسید درجه ات چیست؟» به انگلیسی پاسخ دادم: «ستوان» هستم ولی او نفهمید، سپس به انگشتری نامزدی ام که رنگ خون گرفته بود اشاره کرد و من از کلمات او جز حمام چیزی نفهمیدم. دقایقی بعد به جاده اهواز رسیدیم، اتومبیل چند دقیقه ای در جاده به مسیر خود ادامه داد تا اینکه در نقطه ای توقف کرد. ما پیاده شدیم. تعداد زیادی از اسرا در آنجا مستقر بودند. یکی از رزمندگان ایرانی با لهجه سلیس عربی سؤال کرد: «آیا در بین شما پزشکی هست؟» وقتی پاسخ مثبتم را شنید مرا به نزدیک اسیران هدایت کرد. اسرای مجروح را جمع کرد و از من خواست که عده ای را که جراحت های سطحی برداشته بودند مداوا کنم. حدود چهار تا پنج مجروح را مداوا کردم در این حال رزمنده دیگری در آنجا حاضر شد که نمیدانم رزمنده بود یا خبرنگار، چرا که همه لباس نظامی بر تن داشتند و من تا آن لحظه ارتشیان ایرانی را ندیده بودم. او مرا به دور از جمع دیگر اسیران هدایت کرد. دو تن از افسران را دیدم که یکی از آنها تابع گردان ما بود. قبل از این تصور می‌کردم تنها افسری هستم که به اسارت درآمده ام. مدتی روی زمین نشستم تا اینکه آن شخص دوباره آمد و مرا از این دو افسر جدا کرد. یکی از رزمندگان که شلوار گشاد و چفیه ای به گردن داشت و عربی را به خوبی تلفظ می‌کرد در مورد نام و نام خانوادگی من پرسید. به صراحت پاسخ دادم، سپس از من پرسید که به چه منظوری به جبهه آمده ام؟ گفتم من پزشک هستم و مسئولیت رزمی ندارم. هم اسرای ایرانی و هم نظامیان عراقی را مداوا کرده ام.» گفت: «اما شما وقتی عراقی ها را معالجه می‌کنید به آنها فرصت بازگشت مجدد به جبهه را می دهید. گفتم چه کنیم؟ مجروحان را بکشیم؟ بسیاری از آنها افراد متدین و متعهدی هستند که به خود ظلم کرده و یا فریب خورده اند.» خبرنگار روزنامه ای نیز به سراغ من آمده، سؤالاتی کرد که مترجم آنها را به عربی برایم ترجمه کرد. یکی از افسران ایرانی به زبان انگلیسی از من اخباری را در مورد خرمشهر جویا شد. من هم به انگلیسی پاسخ دادم که تمامی نیروهای عراقی در محاصره قرار گرفته اند و به خواست خداوند هنگام ظهر نزد شما خواهند آمد. از من سؤال کرد: «شما که در جنگ به پیروزی دست یافته بودید چطور به این وضع و حال دچار شدید؟». سرم را تکان دادم و گفتم ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن‌ذالذي ينصركم من بعده، شما دین خدا را یاری کردید و ما شکست خوردیم و در وضعیتی قرار گرفتیم که خودتان مشاهده می‌کنید. از این پاسخ متعجب شد و آثار خوشحالی بر چهره اش ظاهر گردید و با تمام وجود به من گفت: «آفرین.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 اول مهر با تعدادی از بچه های ژاندارمری پشت نهر خین موضع گرفتیم. احتمال دادیم عراق از آنجا بیاید. پشت یک دیوار گلی ایستاده بودیم و با ژسه تیراندازی می‌کردیم. آنها با آرپی چی و چیزهایی شبیه بازوکا می‌زدند. لحظه هایی می‌شد که جرئت سر بالا آوردن نداشتیم. خودمان را پشت دیوار جمع می‌کردیم تا آتش آنها یک لحظه قطع شود، بتوانیم بیرون بیاییم و تیر بزنیم. تقی و سعید ارجعی و علی هاشمیان نامه ای از محمد جهان آرا می‌گیرند که به اهواز بروند و از لشکر ۹۲ زرهی مهمات بگیرند، آنها به اهواز می‌روند، بیست و هشت کامیون مهمات می‌گیرند و به پادگان دژ می‌برند. فرمانده پادگان می‌گوید اینها را در بیابانهای «عباره» خرمشهر بگذارید. آنها همین کار را انجام می‌دهند، ولی همه آن مهمات به دست عراقی‌ها می‌افتد. پادگان در خرمشهر بیشتر از بیست دژ مرزی داشت. این دژها را گردان پادگان در خرمشهر هدایت و اداره می‌کرد. سازمان هر دژ شامل سنگری بتنی بود. بالای سنگر یک قبضه توپ مستقر بود. کنارش یک توپ ۱۰۶ و یک دستگاه نفربر قرار داشت که روی آن مسلسل نصب شده بود. یک افسر، یک درجه دار و حدود دوازده سرباز نیروهای هر کدام از دژها بودند. روز دوم جنگ، در حالی که در منطقه نهر خین و جنوب پاسگاه شلمچه بین نخلها و کنار جاده مرزی با نیروهای عراقی درگیر بودیم دیدیم یک نفربر با سرعت به طرف ما می آید. بچه ها گفتند عراقی‌ها هستند، بزنیم. مانده بودیم عراقی‌اند یا ایرانی. گفتم یک دستگاه بیشتر نیست، بعید است عراقی باشد. بچه ها گفتند این فریب است آمده شناسایی کند. علی هاشمیان آنجا بود، گفت: "دست نگه دارید. به طرفش می‌روم اگر مرا زدند معلوم می‌شود عراقی است. اگر نزدند خودی است." علی رفت جلو نفربر ایستاد. دو سه نفر از آن پیاده شدند و با علی صحبت کردند. این نفربر از یکی از دژها به طرف ما آمده بود. پادگان دژ با امکانات یک گردان سازمانی حدود هزار نفر پرسنل داشت؛ با تعداد زیادی توپ ۱۰۶ که در دژها مستقر و اغلب سرویس نشده و از کار افتاده بودند. تعدادی توپ ۱۰۶ نو هم در پادگان بود که از آنها استفاده نشد. روزهای اول سازمان پادگان دژ به هم ریخت و دژهای مرزی سقوط کرد. نیروهای پیاده و زرهی دشمن پاسگاه شلمچه را تصرف کردند از آن خبر نداشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خرمشهر در روزهای آتش و خون به روایت تصویر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره ی شنیدنی سردار شهید حاج زاده از لحظات اولیه ورود به شهر فاو عراق منطقه عملیاتی فاو سال ۱۳۷۵        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈عضو شوید @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سالگرد حماسه بی بدیل والفجر هشت و کارستان گذر از اروند وحشی و ماه‌ها مقاومت در برابر سنگین‌ترین پاتک‌های دشمن گرامی باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ما رسیدیم به افلاک و شما.. همچنان در پی احوال زمین می‌گردید ما کجاییم و شما.. ما پی گمشده خویش و شما.. همچنان می‌گردید صبح‌تون سرشار از یاد یاران ملکوتی •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به صورت قاطع باید خط بشکند. اینجا(فاو) ریسک یعنی کل عملیات... 🔸 روایتی جذاب از شهید مسئول واحد طرح و عملیات قرارگاه کربلا در عملیات والفجر ۸        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظه شروع عملیات والفجر ۸ لحظاتی پر از شوق و هیجان و احساسی عظیم بین پذیرفته شدن و یا ماندن        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا