eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 طنز جبهه دعا و پست و.... ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد. به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۵ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از وقوع انفجار این گفت و گو با من صورت گرفت: - سلام، چطوری سرگرد!؟ - خوبم فرمانده! - در واحد شما چه خبر شده؟ صدای انفجار شدیدی را شنیدم. - گروهی ایرانی که به مواضع ما نفوذ کرده بودند به تانکهای واقع در پشت منازل حمله کردند. - تلفاتی هم وارد شد؟ - بله، سه دستگاه تانک منهدم و هفت نفر کشته شدند. صبح روز بعد، تحقیق درباره نحوه نفوذ نیروهای ایرانی، چگونگی انجام وظیفه نگهبانها و نقش فرمانده گردان در این اتفاق شروع شد. در پایان تحقیقات چنین نتیجه گیری شد که فرمانده گردان، سرگرد عزالدین مقصر است زیرا از پستهای نگهبانی بازرسی شبانه به عمل نیاورده است. در این تحقیق افسر اطلاعات گردان نیز مقصر شناخته شد زیرا از طریق پستهای نگهبانی او بطری‌های شراب به طور مخفیانه وارد مقر گردان شده بودند. 🔸 تانک ها و پناهندگی شب دوم، گردان در ترس و وحشت بی سابقه ای به سر می برد. خون‌های ریخته شده به زمین هنوز خشک نشده بود و اعضای تیم تحقیق به نتیجه قطعی نرسیده بودند. گردان در ترس و وحشت بی سابقه ای به سر می‌برد. افسران، پستهای نگهبانی را مرتب بازرسی می‌کردند و خدمه تانکها در مواضع‌شان مستقر بودند. تیرانداز، راننده، دیده بان، بی سیم چی و فرمانده تانک همه در جای خود حاضر بودند. این گروه، افراد تانک را تشکیل می‌دادند. تصور این بود که اگر آماده باشیم دشمن دیگر نمی تواند نفوذ کند. اما صبح، وقتی همه برخاستند، با حادثه جدیدی روبه رو شدند. ستوان عدنان البصری، در منطقه خرمشهر به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شده بود. او که ستوان فرمانده تانک تی ۷۲ بود، با تانکش به ایران پناهنده شد. وقتی این خبر را شنیدم با خود گفتم: «لعنت بر تو ستوان عدنان» لعنت بر من و خانواده ام. چرا اهالی بصره را در گردانم پذیرفتم؟ مرد و زن و کوچک و بزرگشان خائنند. آنها عاشق خمینی اند. مثل زنان گریه می‌کردم؛ به خصوص برای تلفاتی که روز گذشته داشتیم و به خاطر همین، از نظر فرماندهی در زمره خائنین قرار گرفته و تحت نظر بودم. گزارشی نوشتم و در آن مطالبی آوردم که بی گناهی ام ثابت شود. نوشتم که عدنان البصری، از افراد مشکوک در گردان و لشکر بود. او رفتار نامعقولی داشت. گزارش را برای فرمانده لشکر فرستادم و پس از تحقیق طولانی از طرف لشکر و بررسی علل فرار این افسر، گزارش شفیع اصلی من شد و مرا از این بحران نجات داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عراقی‌ها پس از مسافتی عقب نشینی، ایستادند و آرایش جدید گرفتند و بار دیگر با انبوه آتش تانک و تیربار و سلاح های دیگر به ما شلیک کردند. از افرادی که در این صحنه حضور داشت آقای اراکی حاکم شرع آبادان و خرمشهر بود. ایشان تعدادی از طلبه های قم را آورده بود. در جریان همین جنگ و گریز گلوله توپ بین آنها منفجر شد و پنج نفر از طلبه ها شهید شدند. یک گلوله توپ هم به جیپ افسر گردان اصابت کرد و او را به شهادت رساند. عراقی‌ها آن روز به همت آن دو تکاور دیده بان ناچار شدند به مواضع قبلی‌شان برگردند. غروب، جهان آرا با یک سرهنگ ارتش آمد، ایشان فرمانده اتاق جنگ بود. مرا بغل کرد و بوسید و به سرهنگ گفت: «این همان محمد نورانی که به شما می‌گفتم، دارد مقاومت می‌کند.» سرهنگ هم مرا در بغل گرفت و گفت: «بارک الله، خسته نباشید.» پرسید: «بچه های ما هم بودند؟» گفتم: «آره آقا بودند.» قضیه افسر گردان دژ و تکاورهای دیده بان را تعریف کردم؛ خوشحال شد. ▪︎ چهارم صبح بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. خط راه آهنی که از کنار خانه های پیش ساخته می‌گذشت حالت خاکریز داشت و جای خوبی برای سنگر گرفتن بود. به بچه ها گفتم مراقب باشند عراقی‌ها از این محور حمله خواهند کرد. تعدادی از بچه ها ناله می‌کردند که از دیشب تا حالا غذا نخوردیم، گرسنه ایم تشنه ایم. به هرکس می‌گفتیم برو مسجد جامع چیزی بگیر و بیاور نمی رفت. همه خسته بودند. وقتی دیدم کسی حاضر به رفتن نیست، خط را به غلام آبکار سپردم و با یکی از بچه ها که راننده یک وانت آبی رنگ بود، به طرف مسجد جامع رفتیم. بعد از میدان شهدا دیدیم عده ای دور چند سرباز جمع شده اند. ایستادیم. دو سرباز با پای زخمی کنار دیوار نشسته بودند. پرس وجو کردیم گفتند این دو نفر اینجا تیر خورده اند. گفتم اینها چطور تیر خورده اند؟ عراقی‌ها که این نزدیکی‌ها نیستند! شاید ترکش بوده. گفتند نه تیر بوده احتمال می‌دهیم اینها برای اینکه بتوانند از خرمشهر بروند خودشان به خودشان تیر زدند؛ روبه روی هم نشسته اند و همزمان به ساق پای همدیگر شلیک کرده اند. ناراحت شدم. آنها را سوار ماشین کردیم و به مسجد جامع بردیم و مردم آنها را به بیمارستان بردند. پیرمردهای خرمشهر توی مسجد جامع مشغول کارهای تدارکات بودند. پرسیدم: «غذا چه دارید؟» گفتند: «داریم لوبیا می پزیم، ولی هنوز آماده نشده.» مقداری خیار و نان و گوجه بود. چند ظرف آب را هم پر کردم. در محوطه مسجد دو بشکه بزرگ آب بود، با ماشین و گاری با پمپ از آب شط می‌کشیدند و توی آنها می‌ریختند. از این آب برای شست و شو و توالت استفاده می‌کردند. کمی هم آب توی حوضچه های تصفیه خانه سازمان آب مانده بود که مخصوص آب شرب بود. موقع برگشت به دیزل آباد که رسیدم دیدم بچه ها محل خط دفاعی شان را رها کرده تا دیزل آباد عقب آمده اند. غلام آبکار را دیدم پرسیدم غلام چی شده؟» گفت «عراقی‌ها دارند از پشت سر می آیند، توی محاصره ایم!». به محمد جهان آرا بیسیم زدم تا اتفاقات پلیس راه را بگویم. گفت آنجا را ول کن عراقی‌ها از کشتارگاه وارد شهر شدند، الآن از میدان راه آهن در حال پیشروی به طرف خیابان مولوی هستند. هر چند نفر را می توانی به آنجا ببر. دوازده نفر از بچه ها را جمع کردم از دیزل آباد به طرف کوی طالقانی برگشتیم و از آنجا به مرکز شهر رفتیم. در فلکه مقبل پیرمردی با دوچرخه می آمد به عربی گفت: برگردید برگردید، عراقی ها آمدند. خودم صدایشان را شنیدم.» گفتم: «شلوغ نکن عراقی ها کجا هستند؟» پشت سرهم قسم می خورد که عراقی ها را دیدم. این را گفت و با عجله رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمان باشد.. زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست زنگ بعد حساب داریم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زمان، ۲۲ تیرماه سال ۱۳۶۱ است... مردهایی با چهره‌های مصمم در تصویرند، همگی با سربند قرمزِ «نصر من ‌الله و فتح قریب» دو نفرِ پشتی کنجکاوند! تا حدی که زل زده‌اند به دوربین، اما نوجوان کنارشان، نگاه به نقطه‌ای دیگر دارد مظاهری (همان اسمی که روی لباسش نوشته شده) باید تویِ کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها درحال بازی باشد، چه چیـزی او را به دارخوین کشانـده ..!! جز جنگیدن برایِ وطن؟ اینجا بارها توسط دشمن مورد حمله هوایی قرار گرفت... عکاس: محمدرضا شرف‌الدین صبحتون سرشار از موفقیت ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۹ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ آن‌شب بین بستگانم بودم. یادم هست شبی بود که ارتش عراق در حمیدیه شکست خورد و داستان از این قرار بود که در حمیدیه جوانان شهر و نیز تعدادی از سپاه اهواز با موشک و در وقت غروب به ارتش بعث که در حال حرکت به اهواز بود، حمله کردند و در چند دقیقه تعداد زیادی از تانکهای دشمن را به آتش کشیدند و بقیه تانک ها در گل گیر کردند. مردم شهرهای سوسنگرد و حمیدیه و روستائیان هم حمله کردند و تعداد زیادی از سربازان دشمن را از میان بردند. بلافاصله به سوی حمیدیه حرکت کردم و دیدم هلیکوپترهای جنگی هوانیروز به شدت تانک های در حال فرار دشمن را بمباران و موشکباران می کردند. عراق شکست خورده و از حمیدیه تا مرز تخلیه کرده و صدها تن از سربازان او به اسارت مردم در آمدند. از سوسنگرد تا حمیدیه ادوات جنگی عراق از بین رفته و بقیه ارتش بعثی ها به سوی کرخه کور رفته و کسی از آنها باقی نمانده بود. مردم یزله و پایکوبی می‌کردند و از شکست ارتش صدام به شادی می‌پرداختند. آنها در خلال حرکت‌شان بسیاری از نیروهای مردمی را کشتند. در خانه های سازمانی شهر سوسنگرد دهها جوان پاسدار و نیروهای محلی را به شهادت رساندند. عده ای را با خوراندن بنزین آتش زدند از جمله یک سرباز به نام «محمدرضا سبهانی» را پس از خوراندن بنزین با آر پی جی به او شلیک کردند و به صورت مخوفی به شهادت رساندند. وقتی به حمیدیه رسیدم دیدم مردم محل، عده زیادی از سربازان دشمن را گرفته بودند و در ماشین‌های مختلف سوار و آنان را به اهواز منتقل می کردند. خلاصه غوغایی بود! من هم باز عده ای از اهالی بستان را که ماشین نداشتند به اهواز رساندم و مشاهداتم را به مسؤولان منتقل کردم. آنها از من خوتستند تا بروم و آخرین خبر را برای آنها بیاورم. بدون استراحت بازگشتم و از اهواز به سوسنگرد و از آنجا به شهر بستان رفتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا آدم را آهسته آهسته در کام خود فرو می.برد، قدم اول را که برداشتی تا آخر میروی باید مواظب همان قدم اول باشی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چرا فاو؟ نکات تاریخی جنگ از کلاس تدریس سردار سیاف زاده با مباحث جذاب: ○ غافلگیری دشمن ○ توان دشمن ○ جزر و مد رودخانه ○ جغرافیای منطقه فاو ○ تشریح مرحله ای عملیات و نتایج سیاسی ○ تثبیت، بازپس گیری و ورود به خاک عراق بزودی 👇 در کانال حماسه جنوب ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂