🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۶
سعید علامیان
در زمان بنی صدر در مورد روش جنگیدن حرف بود. آقای بنی صدر می گفت بگذارید تا خرم آباد بیایند؛ زمین بدهیم زمان بگیریم!
می خواست سر خود و دیگران کلاه بگذارد و آن را روش جنگ مینامید. حسن باقری هیچ وقت داعیه فرماندهی نداشت. آقا محسن از حسن خواست که فرمانده شود.
حسن به دنبال فرماندهی نبود ولی در جایی که فرماندهی کل می گفت اگر تو فرمانده نشوی کار ما ضعف پیدا میکند، او قبول می کرد. حالا می خواهد فرمانده لشکر باشد یا فرمانده قرارگاه خاتم و کربلا.
برای او فقط مهم بود جنگ جلو برود.
دنبال این بود که دشمن را برگرداند و تنبیه کند. میخواست حرف امام را اجرا بکند. به دنبال تنبیه متجاوز و تحقق شعار جنگ جنگ تا پیروزی بود.
در این مسیر ۲۵ عملیات کوچک انجام شد که اکثرا با جرأت و تجزیه و تحلیل اطلاعات او بود. یاران خوبی همچون آقا رحیم و آقا رشید پیدا کرد. انسانهایی که میخواستند جنگ بکنند و در پی کسی بودند که بتوانند با او مباحثه و محاوره کنند. مثلا سپاه به نتیجه میرسید که می توانیم این زائده(نفوذ دشمن در شرق کارون) را برداریم و حرف امام را که می گوید حصر آبادان باید
شکسته شود را پیاده کنیم.
او در عملیات ثامن الائمه دخالت داشت ولی فرماندهان ارتش و سپاه و در رأس آن ها شهید کلاهدوز و شهید فلاحی، فرماندهان اصلی بودند.
حسن باقری بعد از سر و سامان دادن به اطلاعات عملیات، محور سلیمانیه را گرفت که به زمین نزدیک بشود. اصلا حسن باقری برای نشستن در قرارگاه درست نشده بود. حسن باید خط می گرفت. تا آخر عمرش هم در خط عمل کرد...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
همه رفتن های قبلی اش را در ذهنم پایین و بالا میکردم می دیدم این دفعه حال عجیبی دارم که تا حالا نداشته ام. مثل ابر بهار اشک می ریختم. انگار دلش شکسته باشد، دست از شوخی برداشت. اشک های من را پاک کرد و به سر و صورتش مالید و گفت: «وای ... چه نعمتای خوبی!» بچه ها را بغل گرفت و بوسید. به صورت امیر نگاه کرد و گفت: بابا، دلم می خواد ادامه دهنده راه من باشی.
وقتی داشت لباس می پوشید گفتم: «زود برمیگردی؟» گفت: آره. مامان رو ببینم برمیگردم، بعد باید ساکم رو بردارم و دیگه برم منطقه. تا از خانه بیرون رفت فکر کردم وقتی برمیگردد وقت ناهار است؛ غذایی بپزم که دوست دارد. خوراک میگو بارگذاشتم. بعد از یکی دو ساعت برگشت. حاج خانم آمد بالا و گفت: «زهرا، می دونی شوهرت برای چی من رو برده بیرون؟» گفتم: «نه» گفت: «من رو برده که باهام اتمام حجت کنه.»
- برای چی؟
- نمی دونم والله . حرفای الکی میزنه، اگه من شهید شدم این کار رو یکن مامان اگه برنگشتم اون کار رو بکن مامان. چه حالا بمیریم چه صد سال دیگه، پس چه خوش که آدم با شهادت از دنیا بره!
حرف ها را گوش نگرفتم. رو کردم به اسماعیل و گفتم: «پسرعمه، برات میگو درست کردم بیا بشین بخور» گفت: «حالا بذار دختر هفتاد هزار تومنی م رو بغل کنم، یه عکس بگیرم.»
رفتند روی بام و دو سه تا عکس گرفتند. گفتم: «تو وضعیت من رو می بینی و داری ول میکنی میری! باید سر ماه معصومه رو ببریم دکتر. تو که بری من چی کار کنم؟» گفت: «دختردایی، حالا مگه من شهید شدم. چرا شماها این طوری میکنید؟ خدا بزرگه.» گفتم: «اصلاً دلم نمی خواد این عملیات رو بری. دلم آشوبه.» سرش را گرداند طرفم: به خدا این عملیات آخره. قولت میدم دیگه هیچ عملیاتی نرم بمونم پیشت. مگه تو همین رو نمی خوای؟
سر تکان دادم. گفت: «دختردایی این عملیات خیلی مهمه. این رو برم؛ اگه دیدی من بیشتر از این عملیات رفتم هر چی خواستی بهم بگوا» همین که قول داد دلم قرص شد.
صدای ماشینی توی کوچه پیچید. پرده پنجره را کنار کشیدم. پاترولی روبه روی خانه پارک کرد، گفت: بچه ها اومدن، من باید برم. گفتم: غذا درست کردم باید بخوری بعد بری.» گفت: «اونا به خاطر من تا دم در اومدهان. زشته اونا پشت در بمونن من بشینم اینجا غذا بخورم! گفتم میریزم توی ظرف؛ ببر توی ماشین با بچه ها بخور گفت: نمیشه چند نفریم اصلاً به من نمیرسه!» گفتم: «باشه پس میریزم توی ظرف؛ روش مینویسم نصفش برای تو باقیش برای اونا.
لب گزید این کار رو نکنیا! قولت میدم بخورم. غذا را با مقداری نان دادم دستش. چند تا میوه هم توی نایلون گذاشتم. بنا کردم به شستن ظرفها تا آن ها لقمه ای به دهان بگیرند،
شستن ظرف ها تمام شد. میدانستم عجله دارد. چادر به سر انداختم. دست امیرم را در مشت گرفتم و معصومه را در بغل رفتم پایین. اسماعیل ظرف خالی را داد دستم. خیالم راحت شد که ناهار خورده است. روی امیر را بوسید. رو کرد به حاجی آقا و گفت: «بابا، من روی شما خیلی حساب میکنم. زن و بچه هام رو اول به خدا بعد به شما می سپارم. نذاری اذیت بشن! نذاری کم و کسری داشته باشن!» تا به در برسد، سه بار برگشت و برایمان دست تکان داد. هر بار هم لبخند قشنگی صورتش را چین می انداخت.
در را که بست و رفت. حاج خانم رو کرد به حاجی آقا و گفت: «حاجی، خونه خراب شدیم. حاجی آقا گفت: باز نحسی؟ این حرفا چیه می زنی . حاج خانم گفت: «به خدا اسماعیل برنمیگرده. رفتنش رو ببین! اسماعیل کی این طوری میرفت؟ یه خداحافظ میگفت و در رو به هم می زد و می رفت.»
اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 آتشی که عراقی ها ریختند، آن قدر زیاد بود که با خودم گفتم حتماً نصف بچه ها شهید شده اند. ولی خوشبختانه فقط یک گلوله داخل سنگر خورده بود و چند نفر زخمی و چند تا شهید شده بودند.
یکی از زخمی ها مکرر داد می زد و میگفت: حاجی به دادمان برس
گفتم: کسی به دادت نمیرسد. هر کس بیاید، کشته می شود.
🔘 طلبه جوانی که اهل شمال و از بچههای تخریب بود، میخواست به کمک زخمی ها برود. به او گفتم اگر بروی و کشته شوی، شهید نیستی. این بنده خدا ایستاد، از بس آرپی جی زده بود، از گوش هایش خون می آمد. داستان عجیبی داشت. من اول با او شوخی می کردم و میگفتم رشتیها ترسو هستند و فرار میکنند! می رفت و می جنگید میآمد و میگفت ببین، هنوز فرار نکرده ام! تمام هفت هشت روز جنگ را تا آخر ایستاد. گردان رفت و بچه های تخریب جابه جا شدند، ولی او همانجا ایستاده بود و می جنگید. و تا ساعت چهار ادامه داشت. عراقیها درصدی از امکاناتی را که به جا گذاشته بودند منهدم کردند. دو سوم از خودروها نابود شد و در آتش سوخت.
🔘 بچه ها، خودروهای سالم را به
عقب بردند. در شهرک دوعیجی از اول عملیات تا آخر، بالغ بر ٤٨٠ اسیر گرفتیم. تعدادی از آنها که فرار کرده بودند به دام لشکر عاشورا افتادند. سیصد چهار صد نفر را هم لشکر نصر و حدود دویست نفر را لشکر ویژه گرفته بودند. در مجموع نزدیک به ۱۸۰۰ نفر در شهرک دوعیجـی بـه
اسارت در آمدند. بقیه هم به سمت المندرس فرار کرده بودند. لشكر نجف اشرف هم سریع آمد و خودش را به نهر جاسم رساند. آنها و لشکر امام حسین(ع) نیروی زرهی داشتند. البته تانکهای آنها
به ما هم کمک میکردند. خلاصه شب را به صبح رساندیم.
🔘 صبح شد. هوا معتدل بود. آتش سبک شده بود. بچه ها یکی یکی از داخل سنگر بیرون می آمدند.
از سنگر بیرون آمدم دیدم خیلی سردم شده و تمام بدنم خیس است. با خودم گفتم من داخل آب نرفته ام که خیس شده باشم. یادم آمد که از سه روز قبل ادرار داشتم اما هیچ وقت بیرون نرفتم! صبح روز بعد، آقای قاآنی و آقای قالیباف به خط آمدند. آقای قالیباف به آقای قاآنی گفت: شما آبروی بچه های خراسان را خریدید. آقا اسماعیل گفت: بابا ما کاری نکردیم هر چه بود همه با هم بودیم. آقای قالیباف گفت نه کاری که دیشب شما انجام دادید کار بزرگی بود. آقا اسماعیل، باز برگ برنده را گرفتی. بعد دیدم آقارحیم و آقای رشید به خط آمدند. آقارحیم گفت: این دو نفر مشهدی، با هم چه می گویند؟ آقای قالیباف گفت به هم تبریک میگوییم.
🔘 آقا رشید هنوز باورش نمیشد که چه بر سر شهرک دوعیجی آمده. وقتی جشعمی را برای بازجویی برده بودند، گفته بود که دو شب قبل از اینکه به خط بیاید با شخص صدام جلسه داشته. بعد هم گفته بود درست است که من یک سرهنگ هستم ولی از ژنرالهای عراقی هم نزد صدام بالاتر هستم.برای همین صدام مرا شخصاً به این جا فرستاد تا این گره را باز کنم. اما متأسفانه نشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گذاشت و گذشت
از هر چه که او را
از شهادت دور میکرد ...
🔸 تصویری از رزمنده دلاور مازنی "شهید محمدرضا مولایی قراء" که قبل از اعزام به جبههها فرزندانش را به آغوش گرفته است. محمدرضا آرپیجی زن ماهری بود. سرانجام در عملیات والفجر۶ در ارتفاعات چیلات دهلران حینِ زدن آرپیجی مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید و بعد ۱۰سال پیکر مطهرش بازگشت.
▪︎ خـدایا امروز، بجز خودت ، به دیگرى واگذارمان نكن تویى پروردگار ما
پس قراردہ بى نیازى درنفسمان
یقین در دلمان
روشنى در دیدہ مان
بصیرت درقلبمان
آمیــن یا رَبَّ
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#شهید_محمدرضا_مولایی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
گیسوان غزل سوخته ی نخل قدیمی
همدم باد شد اما تو نبودی که ببینی
خاک رنگین شده از بادهی شیرین شهادت
سهم فرهاد شد اما تو نبودی که ببینی
شعر ایمان شدی و از تو و آن جمله نابت
همه جا یاد شد اما تو نبودی که ببینی
مسجد و مدرسه و کوچه و آن خانه کوچک
باز آباد شداما تو نبودی که ببینی
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
سه خرداد شد اما تو نبودی که ببینی
سالروز شـهـادت تنهاتربن سـردار،
سـر لشکر شهید، سید محمدعلی جـهان آرا فرمانده سپاه خرمـشـهـر و دیگر شهدای سانحه سقوط هواپیما گرامـی بـاد....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_جهان_آرا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 وقت دوستان بخیر 👋
امروز تورقی به کتاب "گزارشی به خاک هویزه"، خاطرات سردار عرب و اهل هویزه، یونس شریفی زده شد و نکات کمیاب و کمتر شنیده ای از شرایط مرز طلاییه و هویزه و پاسگاههای ژاندارمری و آرایش دشمن و.... در کتاب مشاهده کردیم که حداقل برای این کانال، یا گفته نشده و یا کمتر اشاره شده.
ان شاءالله بصورت جسته گریخته گزیدههایی از اون رو با هم مرور می کنیم
@defae_moghadas
🏴 انا لله و انا الیه راجعون
«یا أَیتهُا النَّفْسُ الْمُطْمَئنَّةُ ارْجِعِی إِلی رَبِّک رَاضِیةً مَّرْضِیةً فَادْخُلی فی عِبَادِی وَ ادْخلی جنَّتی
روح ملکوتی دبیر کل حزبالله، سیدحسن نصرالله به حاج قاسم، ابومهدی المهندس و شهدای بزرگ مقاومت پیوست.
این خسارت عظیم را به محضر حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، مقام معظم رهبری و مردم مقاوم تبریک و تسلیت عرض می کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند .
ما همه افق های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم .
ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد.
عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم
و همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند، ما به چشم دیده ایم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۷
سعید علامیان
... داودکریمی با هیئتی آمد؛ هیئت خاص خودش که بخشی از سپاه تهران بودند آنها یک بار برای خلق عرب ناصر جبروتی را فرستاده بودند. حاج داود در تهران فرماندهان سپاه را منصوب میکرد و بر همه برتری داشت؛ مرد وزین و خوبی بود.
نگاه ما به تهران نگاه به مشکل گشا بود. سپاه در اهواز دو نقطه بیشتر نداشت که در دو طرف فلکه چهارشیر بود. باشگاهی متعلق به شرکت نفت در جاده ماهشهر بود که به آن باشگاه گلف میگفتند. آن جا را گرفتند و اوضاع شان بهتر شد. ما هم سرجای خودمان ماندیم تا اینکه حسن باقری آمد و گلف شد پایگاه منتظران شهادت.
مرتب به آنجا سر میزدیم و این شروع آشنایی ما با حسن باقری بود.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۳
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم میخواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و میپرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار!
▪︎روایت عصمت احمدیان
مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه میکردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو"
مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست
- تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی
۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن.
یکی دیگر میگفت:
- تو رو خدا این قدر گریه نکن
می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.»
بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند.
ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!»
زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که میدونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره!
فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟
سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد.
نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق میزد. گفتم:
- این دفعه بری دیگه برنمیگردی.
خندید
- مامان پس کو این شهادت که میگید؟ چرا نمی آد؟
دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پاداد؛ کارتون دارم.
آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه میکنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت ژل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 بعد از فتح شهرک دوعیجی، کنار یک سنگر نشسته بودم. دیدم چند نفر از گزارشگران صدا و سیمای تهران آمده اند و با کسانی مصاحبه میکنند که در این چهار پنج شب در اهواز و سرپل نو یا خرمشهر خوابیده بودند. متأسفانه آنها میگفتند که چنین و چنان کردیم! من چیزی نگفتم. اصلاً جلو نرفتم. واقعیت این بود که در همه جا از این اتفاق ها می افتاد. افرادی می گرفتند می کشتند و یا کشته و زخمی می شدند. بعد افرادی می آمدند و همه چیز را به نام خود ثبت و ضبط می کردند.
🔘 ٢٥ دى ١٣٦٥ ما دو عیجی را گرفتیم. فردای آن روز به آقای قاآنی گفتم: من به سر پل نو میروم تا دوش بگیرم.
همان طور که گفتم وضع خوبی نداشتم. ایشان گفت که من بروم اما پشت سرش اضافه کرده بود کل گردان را بردارم و به خط ببرم. من این قسمت از حرف او را نشنیدم. با خودم گفتم عجب است که آقای قاآنی اجازه داد بروم دوش بگیرم و استراحت کنم. در حینی که دوش میگرفتم چشم مصنوعی ام افتاد و شکست. وقتی این چشم مصنوعی سر جای خودش نبود، سرم درد می گرفت. چشم یدکی ام اهواز بود. یکی از بچه ها را فرستادم که آن را از اهواز بیاورد.
🔘 به کسی که مدیر داخلی بود گفتم من در این هفت هشت روز یک لقمه نان نخورده ام.
او گفت آقامیرزا می روم برایت شیر می آورم. گفتم: شیر از کجا می آوری؟
گفت: دیروز که بالا درگیری بود همۀ گاوها پایین آمدند. مـا هـم از آنها شیر دوشیدیم. رفت و یک لیوان شیر گاومیش آورد. آن را حسابی جوشانده بود تا ضدعفونی شود. داشتم شیر میخوردم که دیدم آقای مجیدی آمد و پرسید: شما مگر به جزیره نرفتی؟ گفتم: مگر قرار بود من به جزیره بروم؟
گفت: آقا اسماعیل گفت که برو ببین حاج آقا چکار کرده، سر و صدایش اصلاً نمیآید. هر چه با بیسیم صدایش میزنیم جواب نمیدهد. گفتم: من بیسیم را خاموش کردم و کنار گذاشتم، میخواهم بخوابم. گفت: آقا اسماعیل گفته که به حاجی گفته ام برود دوش بگیرد و بعد خودش را به جزیره برساند.
گفتم: من فکر کردم آقا اسماعیل به من گفته برو برای خودت استراحت کن!
🔘 بچه های اطلاعات خبر داده بودند که ظاهراً عراقیها جزیره بوارین را تخلیه و فرار کرده اند. آقای تفقد را خواستم. گفتم: به آنجا برو و با بلندگو صدا بزن ببین عراقیها جواب میدهند یا نه.
رفت. بعد با بیسیم تماس گرفت و گفت حاج آقا، همه عراقی ها فرار کرده اند. هفت هشت نفر بیشتر اینجا نیستند که کله می کشند و می گویند ما میخواهیم تسلیم شویم. آنها را گرفته بودند. اصلاً قیافه شان به نظامی ها نمی خورد. از بین آنها یک نفرشان که مسن تر بود پاهایش ترک خورده بود. نیروهای گردان قائم میگفتند که همه فرار کرده اند و همه چیز را جا گذاشته اند.
🔘 پل کوثری را بردیم و جزیره ماهی و بوارین را به هم وصل کردیم. پل را ترمیم کردیم تا ماشینهای بزرگ هم بتوانند رفت و آمد کنند. دژبانی هم گذاشتم که غنایم را نبرند. کار به غروب آفتاب کشیده بود. چشم مصنوعی ام سرجایش نبود. سرم درد میکرد. خیلی از بچه ها تا آن زمان نمی دانستند که چشم من مصنوعی است. بعضی ها می گفتند: حاج آقا، چشمت کی در آمد! آقا اسماعیل هم میخندید و میگفت حاج آقا همیشه چشمهایش را نوبه نو می گذارد. نمی خواهد که کهنه بشود!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام ، شبتون بخیر
در ادامه گفتگوها با راویان و محققان دفاع مقدس، امشب در خدمت رزمنده پیشکسوت و محقق ارزشمند دفاع مقدس، جناب آقای برهانی هستیم از شهر شوش، جهت بازخوانی شرایط این شهر در روزهای نخست و در طول دفاع مقدس.
توضیح اینکه فایل ها صوتی ارسالی از آخر به اول به سوالات پاسخ داده شده اند.
سوالات:
🔸 اولین آهنگ جنگ را در شوش چه زمانی درک کردید؟
🔸 وضع بمباران شوش در شروع جنگ به چه شکل بود
🔸 عکس العمل مردم شهر با اخبار شروع جنگ چه بود؟
🔸 بچههای مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟
🔸 در خصوص خبر نزدیک شدن دشمن به شهر و وضعیت آتش دشمن در شوش چه خبر بود؟
🔸 در بخش پشتیبانی مردمی چه کمک هایی به جبهه می رسید؟
🔸 اولین اقدام نیروهای مردمی برای رفتن به جبهه و حفاظت از شهر چه بود؟
🔸 شرایط ادارات و مدارس و دیگر مشاغل و بازار شوش در شرایط جنگی به چه شکل درآمد.
🔸 در طول جنگ چه یگانیهایی از شوش در جبهه حضور داشتند.
🔸 راجع به عملیات فتح المبین و میزبانی شوش صحبت بفرمایید