eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
@defae_moghadas
🍂 دوستانی جدیدی که موفق به مطالعه خاطرات 100 قسمتی ملاصالح نشدند، قسمت اول رو می تونن از اینجا دسترسی 👆پیدا کنند 🍂
🍂 🔻 ارباً اربا خيره شده بود به آسمان . حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم : « چی شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه ، گفت:«بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعنی چی؟ميگن آدم مثل گوشت کوبيده ميشه...يا بايد بعداز عمليات کربلای 5 برم کتاب بخونم يا همين جا توی خط مقدم بهش برسم »... توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنن ، ديدمش جواب سوالش رو گرفته بود. با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش ، ارباً اربا شده بود. مثل مولايش حسين عليه السلام... خاطره ای از شهيد دکتر سيد محمد شکری، همرزم شهيد کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
کانالکس بزرگترین کانال‌یاب ایران kanalex.ir
🍂 🔻 چاه نفرین 🕳 خود را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می کردیم. هر روز و هر شب ما شده بود رزم و پیاده روی و بخط شدن های غیرمنتظره سه شماره ای. موقعی که بیکار شده بودیم پیش خودم گفتم خوب است یک چاهی بکنم و ببینم به آب خواهم رسید یا خیر. بصورت تفریحی شروع به کندن چاه کردم و کم کم به عمق 2 یا 2/5 متر رسیدم. اما همین چاه در روزهای بعد بلای جان خودمان شد و صدای بچه ها را در آورد. وقتی فرمانده گروهان متوجه این چاه شد سوژه ای در ذهنش شکل گرفت تا قدرت رزم بچه ها را بالا ببرد و آن چیزی نبود جز رفتن تک تک نیروها در چاه 😁 و بیرون آمدن از آن. با سخت شدن کار تلفاتی هم دادیم . به خاطر تنگی گودال و عمق نسبتا زیاد، یکی زانویش زخمی شد و دیگری سرش🤕 و ..... دیگر مرا رسما نفرین می کردند و از کار نسنجیده ام گله می کردند تا اینکه....... در یک هماهنگی بین بچه ها و دور از چشم فرمانده 👮 که حالا علاقه عجیبی هم به این چاه پیدا کرده بود آن را پر کردیم و خیال همه را راحت 😆. عباس نصیری کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اولین دیدار با خانواده پس از آزادی خاطرات برادر آزاده 👈 غلامرضا باورصاد ~*~**~*~ مادرم که چشمانش ضعیف بود اول کمی به عقب تر رفت و سپس با اینکه نای راه رفتن نداشت و حتی صدایش بسختی بالا می آمد ابتدا فریادی زد و سپس کِل و گاله ... اولین کسی که هراسان به نزد مادرم آمد خواهرانم بودند . آنها اول مرا نشناختند ولی بعد مادرم که به روی زمین افتاده بود و شکرت خدا می کرد به خواهرانم با لبانی خشک و مبهوت گفت : دا یو گگووتون غلومرضای و بعد ادامه ماجرا و کل فامیل آمدند ... غروب آن روز نامزدم که در مدت اسارتم ازدواج کرده بود ، در حالیکه فرزندی در بغل و دو فرزند قد و نیمقدش پشت سرش بودند به همراه او که سیل اشک هایش جاری بود را دیدم . او هم مشقت زندگی و زایمان سه فرزند و گذر عمر چهره اش را دگرگون کرده و در همین حال وارد خانه مان شد و من با دیدن او و فرزندانش برای همه آرزوهای از دست رفته ام از عمق وجودم و ناله ناشنیده کردم ... من تا آن روز، هنوز مهر نامزد سابقم را در دل داشتم و با دیدن او به همراه فرزندانش بغضی در گلویم آمد و .... ~*~**~*~ غلامرضا باورساد در سال ۱۳۸۶ بازنشست شد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ به دلیل تومور مغزی و ریوی به رحمت خدا رفت . غلامرضا اهل مطالعه بود و اطلاعات پزشکی خیلی خوبی داشت و یکی از ناراحتی هایش این بود که نتوانسته بود رشته پزشکی را ادامه بدهد . او به زبان های انگلیسی و عربی تسلط داشت و قرآن مجید را تفسیر می کرد . روح بزرگ و پرفتوحش قرین رحمت خداوندی باد . کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
#شهید_مفقودالاثر_سعید_ممبینی از بچه‌های خوزستان (رامهرمز) و از نیروهای تیپ امام حسن مجتبی (ع) و لشکر 31 عاشورا شهادت یا اسارت : نامعلوم @defae_moghadas2
👈 👉 تنها اطلاعی که از برادر مفقودالاثر سعید ممبینی در اختیار است ،حضور ایشان در عملیات کربلای 5 بوده که از ناحیه سر مجروح شده اند و دو نفر با لباس کردی مجروح را سوار ماشین کرده و با خود برده اند و پس از آن از نامبرده هرگز اطلاعی به دست نیامد. در ضمن این بزرگوار مدتی هم در لشکر 31 عاشورا خدمت کرده اند . خانواده ایشان سالهاست چشم به در و منتظر نشانه ای از عزیزشان هستند ، و از یاران هم رزم و دوستان ، طلب یاری دارند ،باشد که کوچکترین خبری از برادر ، 35 سال انتظار را پایان بخشد. از همه عزیزان بزرگوار خواهشمندیم چنانچه از نامبرده اطلاعی دارند با مدیر کانال حماسه جنوب در میان بگذارند. @defae_moghadas @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 نواهای ماندگار شهیدان والفجر۸ 💠 حاج صادق آهنگران سلام من، به شهیدان کشورم ایران 💠 اردیبهشت 1393 @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مژده‌ى میلاد تو، نفحه‌ى باد صباست / رایحه‌ى یاد تو با دل ما آشناست آمدى و باب هر حاجت دلها شدى / باب حوائج تویى، نام تو ذکر خداست 🌸میلاد اباالرضا، امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طنز جبهه 😅🎭 "ریش قلابی" عملیات را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم. هنوز گرد غمبار دوستان سفر کرده را در سر داشتیم که سفر مشهد💠 را برای تجدید روحیه مهیا کردند. در راه برگشت، برای شادابی😂 دوستان و همسفران دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهم بود شدم. در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. از فرصت استفاده کرده و در اتاقکی ریش مصنوعی را بر چهره چسبانده، شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شدم.👳 در همان لحظه چشم نگهبان پارک👴 که بمن افتاد، ناباورانه دست‌ها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو بمن کرد و گفت : "یا صاحب الزمان" 😯 در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید: از کجا تشریف آوردید آقا؟ "، بی‌خبر از برداشت او گفتم: " از بالا آمدم."👼 این بار دست ها را بر سر گذاشت و صلوات پشت صلوات👴 می‌فرستاد. تازه متوجه برداشت او شده بودم. بچه‌های گردان کم کم دور ما حلقه زده و لبخندزنان☺️ نگاهمان می‌کردند. خواستم او را رها کنم و بروم که گفت: " کجا آقا! مگر من می‌گذارم" هرچه می‌گفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمی‌رفت تا اینکه لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنم پایین زدم و گفتم:"پدرم ببین اشتباه گرفتی!! برای لحظاتی با دهان😧 باز فقط نگاهم می‌کرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود. و قهقهه بچه‌ها که این بار مرا در غافلگیری می‌دیدند.😎😜 راوی : کاظم هویزه گردان کربلا حماسه جنوب @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
زیر علم امام کاظم بودن غرق کرم امام کاظم بودن خوب است ولی عجب صفایی دارد یک شب حرم امام کاظم بودن 🔷 ولادت حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام مبارک @defae_moghadas 🍂
🔴 سلام و عرض تبریک میلاد امام موسی بن جعفر علیه السلام خاطرات دنباله داری که از امروز تقدیم شما میشه مربوط به رزمنده عزیزی است به نام سید مهدی موسوی که خاطرات خود رو برامون از اولین اعزامشون به عملیات والفجر هشت ارسال کردند و به سادگی به مسایل پیرامون خودش پرداختن که ان شاالله مورد توجه قرار بگیره. البته خاطرات برادر عزیز داریوش یحیی به جای خود محفوظ هست که بعد از تکمیل و ویرایش به اشتراک خواهیم گذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 1 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ سال ۶۴ بود در کلاس اول دبیرستان درس می خواندم. در آن زمان برای ما کلاسی به اسم طرح کاد گذاشته بودند که آن روز به مدرسه نمی رفتیم و برای یاد گرفتن حرفه ای در بیرون از مدرسه مشغول می شدیم. معلمی داشتیم به نام آقای اژدری که می آمد و ما را حضور و غیاب می کرد. من بچه روستایی صاف و ساده بودم و اصغر هم که بچه اصفهان بود و در خونه خواهرش زندگی می کرد و با هم درس می خواندیم. ⭕️ برای مثال یکی می رفت پیش تعمیرکار خودرو و یا موتورساز یا نجاری و غیره که بعدها مدارس فنی حرفه ای راه افتاد. من و دوستم اصغر به واسطه یکی از هم محله ای ها رفتیم توی بیمارستان سینا که نزدیک به دبیرستانمان بود تا طرح خود را بگذرانیم. وقتی رفتیم پیش رئیس بیمارستان با یک قیافه جدی بما گفت:" از بچه های بی تربیت خوشم نمیاد. لباس تنگ نپوشید و به خانم های پرستار بی احترامی نکنید. هر کاری که گفتن باید انجام بدید حتی اگر گفتن زباله ها را جمع کنید". قبول کردیم و هر روز پنجشنبه ها به بیمارستان می رفتیم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 2 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ روز اول ما را به بخش جراحی مردان معرفی کردند. خانم اللهی رئیس بخش ما را با پرستارها آشنا کرد. بوی بد بخش حالم را خراب کرد و از بخش دوان دوان بیرون رفتم. ولی کم کم عادت کردم توی بخش با خانم پرستاری که قد بلند و چهره زیبایی هم داشت آشنا شدم. تمام کارهایی که باید یاد می گرفتیم را بما با حوصله تمام یاد می داد. ( پانسمان کردن، بخیه کردن، شستن و ضد عفونی کردن زخم ها) در آن روزها مجروحین زیادی را می آوردن و همیشه بخش جراحی مردان پر بود از مجروح. ⭕️ با دیدن مجروحین تصمیم گرفتم که باید هر طور شده به جبهه بروم. از شناسنامه کپی گرفتم و کپی را دستکاری کردم و از کپی، کپی گرفتم، یا علی گفتم و رفتم سپاه اهواز. چون قدم بلند بود کسی شک نکرد و با کاروان محمدرسول الله اعزام شدم. ⭕️ چون دوره ندیده بودم به پادگان شهید بخردیان بهبهان اعزام شده و مدت ۴۵ روز دوره فشرده بما دادند و ما را بین گردان های اهواز تقسیم کردن که شانس ما خورد به همان گردانی که پدرم در آن خدمت کرده بود. زمانی که نامش گردان ایثار بود ولی الان به حضرت جعفرطیار تغییر نام داده ولی چون پدرم همیشه از اخلاق خوب حاج اصغر و حاج مجید و حاج حمید و حاج محمود و مخصوصا از شهید حمید محرابی تعریف می کرد انگار قبلاً تو گردان بودم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
@defar_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یادش بخیر ✨ تاول دوست داشتنی در مقطعی که در هور بودیم، به خاطر کم بودن نیرو و آماده باش های مکرر، بیشتر اوقات پوتین پایم بود. حتی موقع استراحت و خواب😊 به همین دلیل بغل قوزک پایم جایی که حالت لولایی دارد تاول های دردناکی می زد که به علت عدم رسیدگی می ترکید و یک دانه تاول نو کنارش سبز می شد و همین طور... تکرار می شد 😃 بعد از یک مدتی اون نقطه تبدیل به یک لایه ضخیم تیره شد. بعد از جنگ هر وقت می نشستم و آن یادگاری ایام دوست داشتنی جنگ را می دیدم بی اختیار یاد ایامی که در جبهه زندگی می کردیم می افتادم. به همین خاطر یک نوع تعلق خاطر به آن پیدا کرده بودم😊 امروز که مجددا به آن نقطه دقت کردم متوجه شدم گذشت زمان کار خودش را کرده و دیگر اثری از جای آن تاولی خاطره انگیز نیست🙃 جبهه تاولش هم زیبا و دوست داشتنی بود. @defae_moghadas 🍂