eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم. هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آن‌طرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی می‌کردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم. - مرا خاموش بکنید! دارم می‌سوزم. آتش گرفته ام. لفته گفت: - یونس تو آتش نگرفته ای - چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید. ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم - سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟ گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و می‌ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم - سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟ معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود. در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شده‌اند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه می‌کرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند. فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت - جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است ! حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت: - یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه می‌شنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم می‌خواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف می‌گفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید می‌شوم. اما من دلم می‌خواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت: - به من می‌گفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت: - تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن. اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را. هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را می‌خواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را می‌آوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه می‌کردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم. به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
اون روز رو خوب بخاطر دارم روز شهادت سید جلال رو میگم برای کاری به مسجدی رفتم که برادر حسن فیض الله در اونجا فعال بود
از همین ماموریت اومده بود و خبر شهادت سید رو اورده بود
خودش روی سکوی کوتاه حیاط نشسته بود و ناله می کرد
اونقدر حالش خراب بود که کسی جرات نداشت بره و آرومش کنه
و اینم یکی از صحنه هایی بود که تو ذهن موندگار شد و با خوندن این خاطرات، پشت پرده‌اش روشن شد
شهید سید جلال موسوی (سمت راست) در کنار شهید سید حسین علم الهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 من و ممدعلی 1⃣ از جریانان حمید دوبری و محمدعلی آزادی در جبهه         ‌‌‍‌‎‌┄═❁🍃❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ حمید دوبری: در زمان حضور در پلاژ و آموزش های آبی گردان؛ ممدعلی در دسته ما بود و با توجه به روحیاتش که هم شوخ طبع بود و هم بازیگوش و هم بی نظم؛ طارق (فرمانده دسته) حسابی از دستش عاصی شده بود. مثلا طارق یا رشیدیان برای رزم شبانه یا صبحگاه؛ با هیجان و شور و حال زیادی همه را برای برخاستن و به صف شدن؛ صدا می کردند و خوب که همه به خط می شدند و از جلو نظام و بشین و پاشو تمام می شد؛ می دیدیم ممدعلی سلانه سلانه با بند پوتین باز و شلوار گت نشده دارد می آید ته صف😂😂😂 معمولا، مسعود خلفی هم همراهش بود. البته در خیلی از بازیگوشی ها؛ من هم پایه ثابتش بودم و عالمی داشتیم. یک روز طارق با عصبانیت و البته به زور هم جلوی خنده اش را گرفته بود؛ آمد پیش من و گفت تو را به خدا به این رفیقت بگو بره دسته ای دیگه! پرسیدم مگه چی شده؟ گفت توی ستون خودش و خلفی بی نظمی می کردند و من صداشون کردم و آوردم جلوی جمع تا تنبیه شان کنم. می گفت قدری بشین و پاشو و... کردم و بعد با خودم گفتم یک تنبیهی بکنم که امتناع کنند و به همین بهانه از دسته بیرونشان کنم. طارق می گفت از سرم گذشت که بگم مقداری از گِل و لای روی زمین را بجوند. خلاصه با تاکید دستور می دهد به هر دوی اینها که از گل زمین بردارند و بجوند! یادش بخیر طارق... زد زیر خنده و می گفت اینا راست راست توی چشمم نگاه کردند و از گِلها برداشتند و گذاشتند توی دهنشان و مثل آدامس شروع کردند به جویدن!... و همین طور می خندید. بعد گفت اینا اصلا عقل دارند؟ گفتم چطور؟ گفت خب شیطنت نکردن که ساده تر از گل و لجن خوردن است! اینا که اینقدر مطیع هستند که گل زمین را می خورند؛ خب حرف گوش بدهند و بی نظمی نکنند!( همین الان اشکم در اومد... چقدر این بچه ها باصفا بودند و دریادل😭) جراحی ممدعلی و دو سه عملی که داشت در مشهد و بعد ماجرای ترخیص و رفتن زیارتش به حرم و... واقعا ماجراهایی است که باید به فیلم کمدی و طنز تبدیل بشود... ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 من و ممدعلی 2⃣ از جریانان حمید دوبری و محمدعلی آزادی در جبهه         ‌‌‍‌‎‌┄═❁🍃❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ حمید دوبری: [این جریان گذشت] تا یک روز [بعد از عملیات] داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت... لابلای حرفها؛ بحث به عملیات رسید و به عقب نشینی. طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی [سردار موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر ۷ ولی عصر عج] را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها. خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره برگردد سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند. طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی. به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند. (فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند. دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است. (یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست.) من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند. به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی. می گفت خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و همینطور منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند. سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی! و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود! و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ [کسی نبود جز] محمدعلی آزادی که طارق باعث نجات دادنش شده است ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 من و ممدعلی 3⃣ از جریانان حمید دوبری و محمدعلی آزادی در جبهه         ‌‌‍‌‎‌┄═❁🍃❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ حمید دوبری: خب کربلای ۵ تمام شده بود و من که در مشهد دانشجو بودم؛ برای مثلا ادامه تحصیل، اواخر فروردین به مشهد برگشتم. دانشجوهای همخانه من سه چهار نفر خوزستانی بودند که دانشجوی پزشکی و پیراپزشکی و پرستاری بودند. یک شبی که همه توی خانه جمع شده بودیم و از درس و مشق و وقایع روز صحبت می کردیم؛ دوست پرستار ما گفت که یک رزمنده خوزستانی را آورده اند برای ادامه عمل های زخم‌هایش. آن روزها عادت بچه ها این بود که اگر مجروحی از خوزستان می آوردند به من خبر می دادند و من هم هر روز که درس و مشق کمتر بود و یا بعد از ظهرها؛ با دیگر دوستان به بیمارستان می رفتم و کسب فیضی می کردم و دل خوش بودم به دیدن این دوستان و پاره های جان و تن. فردا خودم را به آن مجروح رساندم و در کمال تعجب دیدم که ممدعلی آزادی است. نمی دانید چه حالی شدم و از شعف و شوق؛ هم می خندیدم و هم اشک می ریختم. آزادی را از شب کربلای ۴ به بعد ندیده بودم و حتی خبری هم ازش نداشتم. خلاصه شاید یک هفته به سراغش می رفتم و هر روز می دیدمش. وقتی قصه طارق را برایش گفتم خیلی تعجب کرد. اصلا یادش نبود که چطور برگشته است این ور آب. می گفت چون شکمم تیر خورده بود و خونریزی داشتم؛ مدام بی هوش می شدم. می گفت فقط با مد شدن رودخانه؛ دستم را به چولانها و نی ها گرفته بودم تا آب مرا با خودش نبرد. سرما و خونریزی طاقتش را تمام کرده بوده و بین بی هوشی و هشیاری یک چیزی با بدنش برخورد می کند و اصلا یادش نبود که مثلا طارق توی قایق بوده است و واقعا یک معجزه باعث شد ممدعلی آزادی برای ما بماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یا ابا صالح دل را سپرده ایم به دست بهار تو کی میرسد ، خزان شب انتظار تو یلدا بهانه است ، بیا یابن فاطمه یلدای ما خوش است فقط در کنار تو        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 راز سلامتی سردار شهید محمد ابراهیم همت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بارها به من می‌گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی‌شود؟» برای خودم هم سؤال شده بود، هر وقت از او می‌پرسیدم: «تو چرا هیچ وقت زخمی نمی‌شوی؟» می خندید، حرف تو حرف می‌آورد و چیزی نمی‌گفت. شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم، زخمی یا اسیر نشوم. به نقل از سرآار خانم ژیلا بدیهيان همسر شهيد محمد ابراهيم همت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۵۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن‌دسته از مخالفینی که اهل نجف و کربلا و بصره بودند علیرغم داشتن تجربه و کارآیی، به مرگ محکوم می‌شوند یا اموالشان مصادره می‌گردد و یا اینکه از پست‌های کلیدی در دستگاه حکومت محروم می‌شوند. این مساله بیانگر منطق قبیله‌ای رژیم و تبعیض نژادی و طبقاتی است که بعثی‌ها به وجود آورده‌اند. در این زمینه، یکی از دوستانم که در شهر تکریت تدریس می‌کرد، می‌گفت: «موقعیت یک چوپان تکریتی به مراتب بهتر از موقعیت هر بعثی عالیرتبه ساکن مناطق مرکزی و یا جنوب عراق است.» ستوان کنعان در طول همکاری با من ناخشنودی خود را از ادامه جنگ ابراز می‌کرد و رژیم حاکم بر عراق را مورد انتقاد قرار می‌داد، ولی در عملیات نظامی با جدیت و اخلاص تمام عمل می‌کرد. با وجود اینکه او نهایت سعی و تلاش خود را در خدمت به ارتش و جنگ می‌بست، اما سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم، فرمانده هنگ، به خاطر تعصبات طایفه‌ای از وی نفرت داشت. به همین خاطر او را از قرارگاه هنگ اخراج و به فرمانده گروهان دوم منصوب کرد و ستوان «محمد جواد» را به سمت معاون هنگ برگزید.  سروان سلام، افسر کردی‌الاصل بود و اهل بغداد که در سمت افسر اطلاعات هنگ انجام وظیفه می‌کرد. وظیفه بخش اطلاعات، در واقع جاسوسی پرسنل ارتش به نفع رژیم و جمع‌آوری اطلاعاتی در مورد دشمن بود. ویژگی کلی افسران اطلاعات بی‌وجدانی، اعمال خشونت و بدرفتاری است، اما سروان سلام علاوه بر داشتن تمامی این خصلت‌ها، بغایت ترسو بود و از بزدل‌های مشهور هنگ به شمار می‌رفت. همین مساله موجب شد که او افراد هنگ را مورد آزار و اذیت قرار دهد. هر زمان که به قرارگاه هنگ می‌رفتم، می‌دیدم که در سنگرش مخفی شده است. با خود می‌گفتم شاید کارش ایجاب می‌کند که کمتر در انظار عمومی شود، ولی با گذشت زمان فهمیدم که او حتی از سایه خود هم می‌ترسد و با شلیک اولین گلوله توپ و یا شنیدن اولین صدای خمپاره، حتی از فاصله دور شتابان به سنگر خود پناه می‌برد. با وجود اینکه او افسر اطلاعات بود و افراد هنگ از او می‌ترسیدند، ولی از تمسخر و ریشخند سربازان بیچاره که به خصلت افسران پی برده بودند، در امان نبود. هنگامی که به مرخصی می‌رفت، سربازان در قرارگاه هنگ ترکشها را از هر نقطه جمع می‌کردند و اطراف سنگر او می‌ریختند، به گونه‌ای که نشان دهند منطقه شدیداً زیر آتش قرار گرفته است. هنگامی که سروان سلام برمی‌گشت و آن ترکش‌ها را در اطراف سنگر خود می‌دید، سربازان به او می‌گفتند: «قربان، شانس آوردید!» می‌پرسید: «چگونه؟»  سربازان می‌گفتند: «در غیاب شما، مواضع ما به شدت زیر آتش قرار گرفت و الان آثار آن گلوله‌باران را مشاهده می‌کنید.» این ساده‌لوح ترسو نیز باور می‌کرد. به کنج سنگر خود پناه می‌برد و در طول روز فقط چند بار برای رفع حاجت بیرون می‌آمد. بدین ترتیب، سربازان از او انتقام می‌گرفتند و فعالیتش را محدود می‌کردند. با درک موقعیت و شخصیت این فرد، تصمیم گرفتم هر چه بیشتر از او فاصله بگیرم. جالب اینجاست که او به علت ترس شدید و این که مبادا مجروح شود، همیشه به وجود من نیاز داشت و نسبت به من ابراز دوستی می‌کرد، ولی من از دیدنش اکراه داشتم.  سروان محمد ضیاءالصحاف:  وی افسر فارغ‌التحصیل دوره‌های ویژه‌ای است که بعثی‌ها پس از کودتای شوم خود برای افراد حزب دایر کردند. او برادر محمد سعیدالصحاف، مدیر سابق رادیو و تلویزیون عراق بود. او مسئولیت فرماندهی گروهان یکم هنگ ما را بر عهده داشت و همچنین مسئول حزبی هنگ نیز به شمار می‌رفت. سروان ضیاء چهل سال از عمرش می‌گذشت اما ازدواج نکرده بود. او عمر خود را با رذالت، شرب خمر، رشوه‌خواری و دست‌درازی به اموال مردم می‌گذرانید. سروان با فرمانده تیپ ۳۳ نیروهای ویژه مستقر در خرمشهر مرتبط بود. روی همین اصل، طی دیدارهای مکرر از این شهر، اموال و اثاثیه اهالی خرمشهر، از جمله وسایل برقی و اشیاء نفیس را سرقت کرده و بسیاری از آنها را به منزل خود انتقال داده بود. او حتی چند دستگاه تلویزیون را بین نیروهای هنگ ما توزیع کرد. من همیشه از او فاصله می‌گرفتم. با وجود این که چند بار سعی کرد خود را به من نزدیک کند، ولی موفق نشد. هنگامی که برای اطلاع از وضعیت جسمی افراد به گروهان‌های خط مقدم می‌رفتم، سربازانی را می‌دیدم که همچون غلامانی حلقه به گوش به او خدمت می‌کردند. در اطراف سنگر او قفس کوچکی به چشم می‌خورد که چند مرغ و خروس را در خود جای داده بود. بخل و دنائت او به حدی بود که سربازان ساده‌لوح هم نمی‌گذشت - حتی اگر یک نخ سیگار بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عشقبازی با تصویر فرزند در شب یلدا 🔸 حاج خانم فرجوانی شب یلدا در تلویزیون ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 رزمنده‌ای که ۲۴ ساعت در سرمای استخوان سوز و سنگری از برف ماند..!! این عکس مربوط به عملیات والفجر ۷ منطقه‌ حاج عمران در سال ۱۳۶۳ است. در این محل با وجود برف بیش از دو متری، رزمندگان عملیات پیروزمندانه‌ای انجام دادند. وقتی در کوهای پُر از برف راه می‌رفتم، چشمم به سنگری از برف افتاد که رزمنده‌ای در آن آتش روشن کرده بود. به او گفتم: «چطوری این همه سرما را تحمل می‌کنید؟» سرباز رزمنده گفت: «وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم، کشته شویم یا زنده بمانیم باید به وظیفه‌مان عمل کنیم». این رزمنده در ادامه به شدت سرمای منطقه اشاره کرد و گفت: «۲۴ساعت در اینجا ماندن مثل یک سال زمستانِ تهران است» ▫️راوی و عکاس: اباصلت بیات        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هواپیمایی که تن مجروح مرا به تهران حمل می کرد، حامل تابوت حبیب هم بود، حبیب را می‌بردند تا جسدش را تحویل خانواده اش که نمی‌دانم اهل کجاست بدهند. در مسیری که از اهواز به تهران می‌رفتیم درد دلها با تابوت حبیب کردم. گریه و زاری مفصلی داشتم. در فرودگاه تهران کریم جرفی برادر شهید حامد منتظرم بود. همراه من از اهواز قاسم نیسی هم آمده بود. در تهران مجروحان را تقسیم کردند. کریم جرفی خیلی اصرار کرد که مرا به بیمارستان شهدای تجريش ببرند اما من سهمیه بیمارستان شفا یحیائیان در خیابان بهارستان بودم. این بیمارستان بهترین بیمارستان ارتوپدی ایران به شمار می رفت. مرا به بیمارستان شفا بردند و در آنجا در اتاقی بستری شدم. به اندازه ای دچار غم و اندوه و سرخوردگی بودم که کلمات ناتوان از بیان احساسات آن روزم هستند. بیش از این نمی توانم مکنونات درونی ام را شرح دهم. همین را بگویم که با تمام وجودم آرزوی مرگ و شهادت می کردم و دیگر دلم نمی‌خواست برای لحظه ای زنده بمانم. چند روز بعد سال پر حادثه و شوم ۱۳۵۹ به پایان و سال ۱۳۶۰ فرا رسید. نوروز من در بیمارستان شفا یحیائیان تهران که غریب و بی کس بستری بودم آغاز شد؛ اما مردم تهران در ایام نوروز واقعاً سنگ تمام گذاشتند و زن دختر و مرد به ملاقات بیماران مجروح جنگی آمدند و مثل یکی از اعضای خانواده، خود آنها را غرق محبت کردند. از جمله کسانی که در بیمارستان به عیادتم آمد پل گریم مسلمان و شیعه انگلیسی و دوست شهید حامد جرفی بود. به من گفت که با علمای قم در ارتباط است و دارد درباره تاریخ تشییع پژوهش می کند. پای چپم عفونت کرد و انگشتانش سیاه شد. جنگ بود و دارو هم به اندازه کافی گیر نمی‌آمد. مثلاً بیمارستان به آن بزرگی با آن همه مجروح، دچار کمبود شدید بتادین بود. بر اثر انفجار مین زیر پاهایم گوشت هر دو پایم متلاشی شده و ریخته بود. در برخی جاها استخوان پایم معلوم بود. چند دکتر پاهایم را معاینه کردند و همه آنها متفق القول بودند که هر دو پایم باید از زانو قطع شود. در آن اوضاع روحی خرابی که داشتم خبر قطع هر دو پایم هم به آن اضافه شد و وضع روحی ام را از بد تبدیل به افتضاح کرد. بعد از چند روز یک پروفسور متخصص استخوان که ایرانی بود اما در اتریش زندگی می‌کرد به بیمارستان آمد و مرا معاینه کرد. بعد از آنکه به دقت پاهایم را دید گفت - پای چپ را بلافاصله قطع کنید و پای راست را هم اگر عفونت کرد، یک هفته دیگر ببرید. پاهایم خیلی درد می‌کرد و مایع لزجی مرتب از آنها خارج می‌شد. آنقدر درد داشتم که حاضر بودم نصف بدنم را ببرند اما از درد و رنج نجات پیدا کنم. فردای آن روز پای چپم را قطع کردند. همه بچه های سپاه هویزه برای ملاقاتم به تهران آمده بودند. کمبود بتادین عذاب آور بود. مرا به تنهایی داخل اتاقی گذاشته بودند. بچه ها مرتب به عیادتم می آمدند و می‌رفتند. وقتی دیدند پای یونسی که فوتبال بازی میکرد و دفاع آخر تیم در هویزه بود قطع شده، خیلی ناراحت شدند. برخی از آنها نتوانستند تحمل کنند و مثل بچه ها زدند زیر گریه. چنان گریه ای سر دادند که زنان پرستار بیمارستان به آنها اعتراض کردند. دکترها به حاج طعمه ساکی گفتند که اگر می خواهی پای دیگر مریضتان قطع نشود، باید برای او بتادین پیدا کنید. طعمه این را که شنید، بلافاصله به اهواز رفت و نمی‌دانم از کجا یک شیشه کوچک بتادین گیر آورد و به تهران رساند. وقتی طعمه بتادین را آورد دکترها آمدند و گفتند: بوی بتادین می آید، آن را از کجا آورده ای؟ بعد رو به من کردند و گفتند: - حالا که بتادین پیدا شده پای دیگرت قطع نخواهد شد. یکی، دو روز بعد مادر خواهر و برادران سید جلال به عیادتم آمدند. در این مدت که در بیمارستان بودم احساس می کردم چیزی مثل سنگ در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را گرفته است. دلم می خواست با صدای بلند فریاد بزنم و برای جلال و حبیب‌های دیگر گریه کنم. عقده داشت مرا می‌کشت ، مادر خواهر و سید محمود برادر روحانی شده جلال را که دیدم طاقتم طاق شد. بدون هیچ حرف و احوالپرسی با همه توانم شروع به گریه و زاری کردم و عقده مانده در گلویم را همانجا و همان موقع جلو خانواده جلال بیرون ریختم. طوری با شدت گریه می‌کردم که مادر و برادر سید جلال دستپاچه شدند و تلاش کردند مرا آرام کنند. اما سیل اشک‌های من تازه از سد چشمانم جدا شده بود و به این سادگی هم مهارکردنی نبود. یک ساعت تمام با همه وجودم گریه می‌کردم. در این فاصله چند پرستار می خواستند مرا ساکت کنند که نتوانستند. وقتی آرام شدم ماجرای آن شب شوم را برای خانواده سید جلال تعریف کردم. مادرش وقتی حرف می‌زدم مثل کوه با وقار بالای سرم ایستاده بود و به حرفهایم گوش می‌داد. وقتی روی مین رفتن جلال را تا آخر تعریف کردم مادرش با وقار خاصی گفت
- پسرم! من می‌دانستم سید جلال شهید می شود. یک بار سید جلال مُرد اما خدا او را به من بازگرداند و این بار او به آرزویش رسید و رفت. بعد از آن برایم تعریف کرد که جلال در کودکی در نجف اشرف دچار فلج اطفال شد و امیرالمؤمنین او را شفا داد و دوباره به زندگی بازگرداند. بعد گفت: - خدا را شکر که جلالم آن موقع خوب شد و جانش را تقدیم امام و انقلاب کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خاطرات زنان از دفاع مقدس راوی: خانم مصباحی ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔸❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ امداد رسانی تازه از اردوی سپاه برگشته بودیم و در حیاط باشگاه اروند آبادان جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم که یکباره صدای عجیب شلیک پشت سر هم گلوله و شکستن دیوار صوتی شنیده شد. برادران سپاهی خبر آوردند که باشگاه را ترک کنید که عراقی‌ها حمله کرده‌اند. با مینی بوس بچه‌ها را به منزل‌هایشان رساندند. عراقی ها آنقدر نزدیک شده بودند که از آن سوی شط دیده می‌شدند. در نماز جمعه اعلام شد که نیروهای آموزش دیده بسیجی خود را به سپاه معرفی کنند. من نیز با چند تن از خواهران به سپاه مراجعه کردیم، اما گفتند که به برادران احتیاج بیشتری داریم. همه بی تاب بودیم و در فکر اینکه کاری از دستمان بر نمی‌آید مضطرب و هیجان زده در گوشه و کنار شهر به فکر امدادرسانی بودیم. به مناطق بمباران شده سر می‌زدیم تا اینکه یک روز خود را در بیمارستان هلال احمر یافتیم و چون دوره امداد ندیده بودیم به کارهای اولیه و مراقبتی پرداختیم. آنقدر مجروح زیاد بود که بیمارستان جا نداشت و مجروحان را در راهروهای بیمارستان گذاشته بودند زیادی مجروحان باعث شد که خیلی زود در کارم حرفه ای شوم و به مداوای آنها بپردازم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریایی و دل دادی ، یک روز به دریایی این شد که پدید آمد از عشق تو دنیایی هم صاحب آبی تو، هم روح حجابی تو هم نور دل ساقی، هم مادر سقایی شیدای شکوه تو تنها دل حیدر نیست عالم همه مجنونند وقتی که تو لیلایی از نور تو یا کوثر! ـ تا کور شود ابترـ دارد دل پیغمبر چه ام ابیهایی! مرضیه و راضیه، ریحانه و حانیه منصوره و مستوره، به به! که چه اسمایی معصومه‌ای و عصمت از نام تو می‌جوشد هم کوثر و تسنیمی، هم سدره و طوبایی باغی شده پر برکت، بهتر شده از جنت حالا که زمین دارد انسیه حورایی آن روز چرا محشر نامش نشود؟ آخر آن روز تو می‌آیی ای جلوه‌ی زیبایی! هم دختر طاهایی هم همسر مولایی قدر تو ولی این نیست، اینست که زهرایی گفتند که پنهانی، اما به خدا دیدم هر لحظه که درماندم، آن لحظه همان جایی در خواندن تو سوزی است، با ما تو بخوان مادر! "ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی قاسم صرافان ‌‌‍‌‎‌┄═❁🌺❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ میلاد سراسر برکت و نور حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها بر همه مادران و خواهران پیرو ولایت مبارک باد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۵۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 داستان‌های زیادی در مورد سروان محمد ضیاءالصحاف می‌گفتند که من در اینجا به ماجرای بوته هندوانه - که نامش را بر روی آن نوشته بود - اشاره می‌کنم: اواخر تابستان، نهر آبی که از مقابل هنگ می‌گذشت، به تدریج خشک شد و از آنجایی که منطقه زراعی بود، بوته‌های هندوانه رشد کردند و میوه دادند. سربازان هر شب هندوانه‌ها را کنده و سهمیه قرارگاه هنگ را می‌دادند. هندوانه‌ها بسیار خوش‌طعم بودند، از این رو سروان محمد ضیاء به سربازان خود دستور داد نامش را بر روی بوته هندوانه مقابل گروهان او بنویسند تا سربازان دیگر گروهان‌ها به آن دست درازی نکنند. او هر روز از آن بوته هندوانه می‌کند و می‌خورد و هیچ یک از افراد هنگ او جرات استفاده از آن را نداشتند. سروان محمد در نخستین روزهای جنگ یک دستگاه وانت متعلق به ساکنین غیرنظامی خرمشهر را دزدید و برای رد گم کردن نام «شرکت ملی نفت» را بر روی آن نوشت و از آن برای اغراض شخصی در جبهه بهره‌برداری کرد. یکی از روزها، هنگامی که در قرارگاه تیپ بیستم حضور داشت، فرمانده لشکر پنج، سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، جهت بازدید از قرارگاه تیپ وارد شد و تصادفاً با آن وانت برخورد کرد. پس از تحقیقات متوجه شد که آن ماشین از غیرنظامیان ایرانی به سرقت رفته و برای امور شخصی مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد، در حالی که بایستی به ارتش تحویل می‌گردید. سرتیپ، سروان محمد ضیاء را احضار نمود و او را به بدترین وجهی توبیخ کرد. او دستور داد سروان در اختیار دادگاه نظامی قرار گیرد. طبق مقررات ارتش می‌بایستی ۱۱ سال زندانی می‌شد، ولی به خاطر نفوذ و موقعیت برادرش فقط به سه ماه زندان محکوم شد و تمامی این مدت را در اتاق خود واقع در قرارگاه هنگ در بصره سپری کرد. با وجود این که در طول این مدت چندین بار راهی قرارگاه هنگ در بصره شدم، ولی به دیدار او نرفتم تا این که بالاخره پیام سرزنش‌آمیزی از او دریافت کردم که سوال کرده بود: "دکتر، چرا به دیدن من نیامدی؟" روزی به خاطر این که مبادا شرش دامنگیرم شود، به دیدار او رفتم. دیدم که اتاق مخصوص خود را به صورت یک نمایشگاه درآورده است. واقعیت این است که آنجا نه یک اتاق، بلکه موزه‌ای شامل اشیاء نفیس و لوازم منزل بود که تمامی آنها را از منازل ساکنین بی‌گناه خرمشهر سرقت کرده بود. پس از پایان مدت محکومیت، به خاطر حفظ آبرو به تیپ ۵۵ مکانیزه انتقال یافت. سروان ابراهیم او افسر فارغ‌التحصیل دوره‌های ویژه و اخراجی از صفوف حزب بعث بود که مسئولیت فرماندهی گروهان قرارگاه هنگ را عهده‌دار بود. کار او نظارت بر احداث قرارگاه دائمی هنگ ۳ تیپ بیستم در بصره بود. ویژگی بارز او همانا عدم توجه به مقررات ارتش، فرار مداوم از خدمت و داشتن بده‌بستان‌هایی با برخی از تجار بصره بود. او گاه و بیگاه به عنوان بیماری که از درد مفاصل رنج می‌برد، نزد من می‌آمد. من از این طریق با او آشنا شدم. او با استفاده از موقعیت فرمانده هنگ، خواسته‌هایش را جامه عمل می‌پوشاند و در مقابل خدماتی به هنگ عرضه می‌کرد. او به بهانه تأمین نیازهای هنگ، از مرخصی‌های درازمدت بهره‌مند می‌شد. با زیرکی خاص، یک دستگاه تانکر آب از شهرداری بصره و چهار دستگاه ماشین جیپ از افسران بلندپایه بغداد که با آنها مرتبط بود، برای هنگ تأمین می‌کرد.   در اینجا به دو مسأله در مورد او اشاره می‌کنم. روزی برای تأمین برخی از نیازها به قراگاه دائمی رفتم. فرمانده هنگ از من خواست اسامی تعداد افراد حاضر در هنگ را یادداشت کنم. هنگام سرشماری متوجه شدم که یکی از سربازان غایب است. هنگام بازگشت به خطوط مقدم، وارد رسته اداری هنگ شدم تا قدری استراحت کنم. در آن لحظه، سروان ابراهیم وارد شد و با گرمی تمام به من خیرمقدم گفت. سپس در مورد سرشماری افراد سؤال کرد و از من خواست موضوع غیبت آن سرباز را با فرمانده هنگ در میان نگذارم. به او گفتم: «اگر مرا از قضیه باخبر کنی، فرمانده هنگ را مطلع خواهم ساخت.»  پس از اصرار زیاد به من گفت: «این سرباز وانتی در اختیار دارد که به وسیله آن شن و ماسه برای احداث پادگان پشتی حمل می‌کند و من به نمایندگی از طرف ارتش با پیمانکار طرح همکاری می‌کنم.» فهمیدم که این سرباز در مقابل گرفتن مرخصی، این مواد را به طور مجانی برای ارتش تهیه می‌کند و سروان ابراهیم آن را به حساب ارتش می‌گذارد و ماهانه صدها دینار به جیب می‌زند.  یکی از روزها، هنگامی که به منظور استفاده از مرخصی به نجف اشرف می‌رفت، از من خواست که او را همراهی کنم. از بصره به سمت نجف حرکت کردیم و در نزدیکی شهر ناصریه برای خوردن شام در یکی از غذاخوری‌های بین راه توقف کردیم. صاحب غذاخوری ضمن خوش‌آمدگویی، دو عدد سینی پر از ماهی برای ما آورد. پس از صرف شام، سروان ابراهیم او را به سمت اتومبیل شیک خود فراخواند.
در صندوق عقب آن را گشود و یک بکس سیگار «روتمن» به همراه چند دست لباس زیر نظامی خارجی به او داد. این لباس‌ها در واقع سهمیه سربازان تیره‌بختی بود که در جبهه می‌جنگیدند و افسران آنها را سرقت می‌کردند تا در راه اغراض شخصی خودشان به مصرف برسانند. این شخص صاحب منزل مجللی در بهترین منطقه مسکونی نجف بود. او که زمانی یک روستایی ساده‌لوح بود، اینک یکی از افسران جزء ارتش به حساب می‌آید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مولودی میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها 🔹 با نوای حاج مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کسی که با حق کُشتی بگیرد زمین می‌خورد ...! تبلیغ در سخت ترین شرایط جوی 😊        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂