🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 7⃣6⃣
سردار علی ناصری
پس از مدتی، به راز تلخ و دردناکی پی بردم؛ اینکه سپاه، دیگر در این محور قصد انجام عملیات نداشت و می خواست فقط عراقيها خیال کنند که در این منطقه باز می خواهیم عملیات کنیم. همه شناساییها و تلاشهای ما برای فریب دشمن بود. من پس از چند ماه کار به این راز پی بردم. حتی حاج حمید رمضانی هم نمی دانست. البته فکر می کنم علی هاشمی، مسئول قرارگاه نصرت، در جریان بود؛ اما به ما نگفته بود. پنهان کاری، یکی از مهم ترین اصول جنگ است و اگر می دانستیم که در هور ما را سر کار گذاشته اند، ممکن بود آن جدیت لازم را به خرج نمی دادیم یا اگر اسیر دشمن می شدیم، موضوع را فاش می کردیم. این بود که مسئولان سپاه این راز را فقط به علی هاشمی گفته بودند. |
بعد از عملیات بدر، من با حاج حمید رمضانی بر سر موضوعات کاری اختلاف نظر پیدا کردم. دوستان اصرار می کردند که به قرارگاه نصرت بازگردم؛ اما من کار اطلاعات و شناسایی را دوست داشتم. گفتم:
. در قرارگاه با حاج حمید نمی توانم کار کنم. اگر مرا نمی خواهید، مسئله ای نیست، می روم و جای دیگری کار می کنم!
علی هاشمی که مطلع شده بود من به مأموریتهای سخت می روم و امکان اسارتم وجود دارد، روزی به دیدنم آمد و دستور صادر کرد که از آن به بعد من و حاج حمید اجازه نداریم بدون دستور مستقیم ایشان به مأموریت شناسایی برویم. دل علی هاشمی در این دیدار پر بود و برای اولین بار با من درد دل کرد و از اوضاع نالید. با خود گفتم: آن قدر به
هاشمی فشار آمده که با من درد دل می کند. از برخی بچه های قدیم سپاه که هم رزمش بودند اما درکش نمی کردند، گله و درد دل داشت؛ کسانی که به بهانه درس و زندگی خصوصی، جبهه و جنگ را رها کرده بودند سخت دلخور بود و آن را آفتی خطرناک برای سپاه، جنگ و انقلاب می دانست. دست آخر گفت:
- خیلیها خسته شده و بریده اند؛ اما من از راهی که انتخاب کرده ام، یک قدم عقب نشینی نمی کنم.
علی هاشمی که رفت، هرگز نمی دانستم که این آخرین دیدار من با او بود.
سری به منزل زدم. آن ایام دیگر منزل ما در روستای مظفری نبود؛ بلکه به مرکز شهر اهواز نقل مکان کرده و در خیابان شهید جمال آهنگری ساکن شده بودیم. آن شب خیلی بی قرار بودم. احساس می کردم قرار است حادثه ای اتفاق بیفتد. منتظر حادثه ای بودم. وارد خانه که می شدیم، در همان پله ها اتاقی بود که وسایل و لوازم اضافی داخلش گذاشته بودیم. حالم طوری بود که تحمل زن و بچه هایم را نداشتم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ پسرم حسین که هجده ماه داشت و دخترم که یک ماهه بود.
شب جمعه بود. نماز مغرب و عشا را خواندم. مفاتیح الجنان همراهم بود. دعا خواندم و با خدا راز و نیاز و درد دل کردم. چیزی روی دلم سنگینی می کرد. حس می کردم آن سنگینی با گریه سبک می شود. تا پاسی از شب در آن اتاق ماندم و با بیدار همیشگی حرف زدم. سپس خوابم برد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
نام و نام خانوادگی: #شهید_غلامحسين_تازه_عصاره🕊🌹 محل تولد: دزفول تاریخ تولد : 1344 تاریخ شهادت: 1360
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
#روایتی_از_شهید🌹
#شهید_غلامحسين_تازه_عصاره🕊🌹
تقریباً ده روز بود که آمده بودیم (جبهه) یک اسیر عراقی با آرپیجی ۷ خود به ما تسلیم شد. اول گفت: تورا بخدا همه رموز نظامی ارتش عراق را می گویم ولی شما یک چیز به من بگویید، وقتی که شما حمله می کنید این اسب سوارهای سبزپوش شمشیر به دست کیانند که در پیشاپیش شما حرکت می کنند؟ که در این وقت همه ما به گریه افتادیم و دیدیم که وقتی بچههای ما روی گلوله می نویسند «یا حسین» «یا ابوالفضل» «یا علی» «یا محمد ص» و آن گلوله ها را شلیک می کنند، همان ها ما را یاری می کنند.
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
حماسه جنوب،خاطرات
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
#کلام_شهید🌹
#شهید_غلامحسين_تازه_عصاره🕊🌹
خداوند شش چیز را شرط پیروزی مسلمانان بر کافران فرموده است:
۱ـ هرگاه با حمله دشمن مواجه شدید پایداری کنید.
۲ـ پیوسته به یاد خدا باشید.
۳ـ از فرماندهی که همان ولایت فقیه باشد پیروی کرده و از فرمان او سرپیچی نکنید.
۴ـ باید در برابر مشکلات صبور باشید.
۵ـ برای خدا جهاد کنید نه برای تظاهر و ریا.
۶ـ هرگز راه تنازع و اختلاف را پیشه نکنید که شما را ضعیف و سست می کند و قدرت و عظمت شما را نابود خواهد کرد…
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 8⃣6⃣
سردار علی ناصری
صبح شد. خواستم برگردم جبهه. برای اولین بار خواهرم و مادرم آب آماده کرده بودند تا پشت سرم بریزند. حرکاتشان برایم تازگی داشت. قرآنی هم آورده بودند تا مرا از زیر آن عبور دهند. لباسم را پوشیدم و پوتینهایم را به پا کردم و بندهایشان را بستم. در این وقت همسرم مرا صدا کرد و گفت:
- علی، بیا!
- بله.
- پوتینهایت را بیرون بیار!
- چرا؟ برای چی؟
- گفتم پوتینهایت را در بیاور!
- حال داری این وقت روز؟
زنم با حالت خاصی گفت:
- بیا پسرت را ببوس.
- برای چی ببوسمش؟
- وقتی از اتاق بیرون رفتی، حسین با حالت خاصی گفت: بابا. طوری گفت که دلم به شور افتاد.
با خنده گفتم:
- حق داره! ولش کن بخوابه.
همسرم اصرار کرد که پوتینهایم را درآورم و حسینم را ببوسم. گفتم:
- بلندش کن بیاور ماچش کنم.
زنم پسرم را آورد. محکم بوسیدمش، لپش را کشیدم و سیلی آهسته ای هم به صورتش زدم. چیزی در دلم فرو ریخت؛ اما به روی خود نیاوردم. به خواهرم گفتم:
- پتوی سپاه که اینجاست، بیاور ... می خواهم آن را ببرم.
پتوی سیاه کهنه ای بود که از مدتها قبل نزدم مانده بود. پتو را گرفتم و از خانه زدم بیرون.
دو سه روزی در مقر بودم که قرار شد بروم مأموریت.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 9⃣6⃣
سردار علی ناصری
در زندگی هر انسانی، روزهایی است که آن را هرگز فراموش نمی کند و تا لحظه مرگ در خاطر دارد؛ روزهایی شاد یا تلخ. روز نوزدهم آذر ماه ۱۳۶۴ در زندگی من از چنین روزهایی است.
در این روز قرار شد من با چند تن از دوستان در منطقه غرب بستان برای شناسایی سه راهی جاده معلق به جاده شیب به خطوط دشمن نزدیک شویم و اطلاعات لازم را به دست آوریم. شناساییها کامل بود؛ اما بچه ها جوابهای مناسبی برای سؤالات من نداشتند. لازم دیدم خودم بروم و از نزدیک آنجا را ببینم و شناسایی کنم. حمید رمضانی، علی هاشمی را تحت فشار قرار داده بودم تا به من اجازه مأموریت بدهد. این را من خودم از رمضانی به اصرار خواسته بودم.
صبح که خواستم حرکت کنم، پیراهن کره ای نویی تنم بود. قاسم حزباوی گفت:
- علی، حیفه این لباس را پوشیده ای. اگر اسیرت کردند، حیفه این لباس تنت باشه. برای چی پوشیده ای؟ بیا یک لباس کهنه بپوش.
قبول کردم. پیراهنم را در آوردم و لباس کهنه ای پوشیدم. با بچه ها خداحافظی کردم و با جیپی به راه افتادم. در جیپ امین داوودی، یک نیروی بومی به نام جوحی سواری بود و این عده: امین داوودی، سید جعفر، جمعه ساعدی و جبار صخراوی.
به دلم الهام شده بود که این بچه ها را برای آخرین بار می بینم. درونم پیام هایی می فرستاد. سخت بی قرار بودم؛ مثل کسی که منتظر حادثه ای است.
کمی جلوتر، صبحانه خوردیم، سوار بلمها شدیم و به طرف دشمن حرکت کردیم. در آذر ماه، آب منطقه شمال هور خیلی خنک است؛ چون بلندی نیها مانع از تابش آفتاب می شود. نیها خیلی فشرده بود. آبراه هم نبود و خیلی دشوار جلو می رفتیم. من شلوارم را بیرون آوردم. امین داوودی هم بیرون آورد. آب سرد بود و بدنم مورمور می شد. جوحی هم مثل ما به آب زد. ما سه تن با شورت به آب زدیم و آن سه نفر دیگر در بلم ماندند. جوحی که بومی منطقه و راهنمای ما بود، جلوی ما حرکت می کرد.
در زاویه نود درجه جاده شیب بودیم. چپ و راست ما، دکلهای دیدبانی دشمن بود. طوری می بایست حرکت می کردیم که عراقیها ما را نبینند. در آب، تا جایی که نیها تمام شدند، جلو رفتیم. آنجا کمی مکث کردیم. کمی جلوتر، روی شنهای ساحل، رد پوتینهایی را دیدیم. به جرحی گفتم:
۔ دو بار قبلا آمده ای اینجا ..... این جای پای شما نیست؟ خم شد، به دقت جای پاها را نگاه کرد و گفت:
- علی، اگر فکر نمی کنی جا خورده ام و ترسیده ام، باید بگویم این جای پاها مال همین امروزه! احتمالا جای پاهای گشتیهای عراقیه.
جا خوردم. می بایست احتیاط می کردیم. هر آن امکان داشت گشتیهای عراقی باز گردند و ما را به دام اندازند. می بایست می رفتم و سیل بند دشمن را شناسایی می کردم. به آن دو نفر گفتم:
- شما داخل همین نيها بمانید. من جلو می روم و اوضاع را می سنجم، اگر خوب بود، علامت می دهم، بیایید. تا نگفته ام، از سر جایتان تکان نخورید.
این را گفتم و دولا دولا شروع کردم از آب خارج شدن....
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 0⃣7⃣
سردار علی ناصری
به خشکی رسیده بودم. هنوز چند متری جلو نرفته بودم که ناگهان سر و كله گشتیهای دشمن پیدا شد. از همان مسیری که رفته بودند، داشتند به مواضعشان باز می گشتند. مرا دیدند. فورا صدا زدند: ایران - . ق ... قف ... لاتحرک!
صدای کشیده شدن گلنگدن آنها را هم شنیدم. شروع کردم به دویدن و دور شدن. مرا به رگبار بستند. احساس کردم کسی محکم مرا گرفت. روی زمین افتادم. بلند شدم و چند متری جلو رفتم؛ نتوانستم و باز افتادم. پاهایم از کمر بی حس بود. عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. ناگهان احساس کردم پهلویم سر شده. نگاه کردم، دیدم غرق خون است. عراقيها جرئت نمی کردند جلو بیایند. می ترسیدند نارنجک داشته باشم و به طرفشان پرت کنم. با خودم گفتم: ای وای علی، اسیر شدی؟
اشهدم را خواندم و شروع کردم جملاتی از زیارت عاشورا را در دل خواندن؛ اما خبری از شهادت نشد. چند لحظه بعد یقین کردم که ... شهید نمی شوم و سرنوشتم اسارت است.
و عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. بدنم از شدت سرما مست شده بود و می لرزیدم. تیرها کنارم در زمین فرو می رفتند.
فریاد می زدند و تیر می انداختند. اطرافم از خون سرخ شده بود. دستم را به علامت تسلیم بردم بالا. عراقیها تیراندازی را قطع کردند. یکی از آنها تا بیست متری ام آمد. به عربی گفت:
_ بلند شو
- نمی توانم بلند شوم.
- چته؟
- تیر خورده ام.
- نارنجک نداری؟
- نه
- می ترسم نارنجک داشته باشید .
- نه، ندارم
- سلاحت کجاست؟
- سلاح ندارم.
او با احتیاط شروع کرد جلو آمدن. از شانس بد من، ناگاه توپخانه ما شروع کرد به شلیک. گلوله های توپخانه ارتش در سیصد چهارصد متری عراقیها فرود می آمد و منفجر می شد. فرمانده عراقی، ستوان سه بود. فریاد زد:
- دراز بکشید!
کمی بعد بلند شدند و باز با انفجار گلوله دیگر روی زمین دراز کشیدند. صحنه خنده آور و دلهره آمیزی بود. می ترسیدم خیال کنند همراهان من به تو پخانه گرا داده اند. آن سرباز به طرفم آمد و بلندم کرد. افتادم روی زمین، گفت:
- راه برو
- نمی توانم
- چه کار کنم ؟
- نمی دانم
چه داری؟
نگاهی انداخت و ساعتم را دید. فورا آن را در آورد. سرباز دیگر رسید. او هم پوتینم را در آورد. پوتین نو بود؛ اما زبانه اش را موش
خورده بود. لحظه به لحظه احساس سرمای بیشتری می کردم؛ طوری که دندانهایم به هم می خورد
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
از وصیت نامه
شهید محمدرضا صیاد
خدایا تو را سپاس می گویم که به این بنده گنه کار و ناتوانت توفیق دادی که بتواند با مال و جان در راه تو جهاد کند و سپاس می گویم تو را که شهادت را که بزرگترین سعادت است ، به من دادی و باز تو را سپاس می گویم که توفیق دادی بتوانم به حسین (ع) که می گوید "هل من ناصر ینصرونی" لبیک بگویم.
@defae_moghadas
🌹🕊🌹🕊🌹
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 1⃣7⃣
سردار علی ناصری
ساعت حوالی ده صبح بود. در این هنگام، سربازی آمد و گفت:
۔ اسمت چیه؟
- على.
۔ شیعه هستی؟
- شیعه ام.
سرباز عراقی گفت:
- من هم شیعه ام. ناراحت نباش. چیزی نیست. فقط یک تیر خورده ای.
سرباز عراقی با کنیه صدایم زد و گفت: ابوحسین نگران نباش خوب می شوی.
هرطور بود، مرا به خاکریز اول بردند. افسر عراقی از من پرسید:
- اینجا چه می کنی؟
- راه را گم کرده ام.
- چطور راه را گم کرده ای؟ چند نفر بودید؟
- سه نفر بودیم. بین ما دعوا شد. سه نفر ماندند، سه نفر آمدیم.
- نه، تو برای شناسایی آمده ای!
- کسیکه برای شناسایی می آید، دست خالی می آید؟ بدون اسلحه می آید؟
_ چرا وقتی ایست دادیم، فرار کردی؟
- شما مهلت ندادید ... تیراندازی کردید.
تا اندازه ای قانع شدند. فرمانده با كلتش بازی می کرد، معلوم بود قصدهای بدی دارد. دل توی دلم نبود. سردم بود و کم کم داشتم درد را هم احساس می کردم. یکی از نظامیها به فرمانده اش گفت:
نکشش. جوانه. یک تیر هم بیشتر نخورده. با فرمانده گردان تماس بگیر، شاید گفت ببریمش عقب.
- با چی ببریمش عقب؟
توپخانه، از شانس بد من هنوز داشت کار می کرد. میان مرگ و زندگی بودم. هم می ترسیدم با کلت به سرم بزند و هم امید نجات داشتم. آن سرباز شیعه گفت:
- من بلندش می کنم.
با بی سیم تماس گرفتند. فرمان دادند هر طور شده مرا به عقب ببرند. تا اندازه زیادی خیالم راحت شد.
سرباز شیعه آمد و خواست مراکول کند، نتوانست. زمینم گذاشت و گفت:
۔ چقدر سنگینی!
در این وقت، دو نفر با برانکارد آمدند. آن شیعه، مرا کول گرفت. من هم گردنش را گرفتم. گفت:
- خفه ام نکنی ها!
- نه!
بلندم کرد و کمی جلو برد و در برانکارد گذاشت. یکی از سربازها رو به من کرد و گفت: به خمینی فحش بده.
موی بدنم سیخ شد. فکری به ذهنم رسید، بلند گفتم: . آخ ... آخ ... همان سرباز گفت:
- معلومه از مردان خمینی هستی. می دانم نمی خواهی فحش بدهی. نده؛ اما آخ و اوخ هم نکن. ساکت باش.
همان جا از خدا خواستم که اوضاع را طوری فراهم کند که هرگز در ایام اسارت در وضعیتی قرار نگیرم که دهانم به این گونه ناسزاها باز شود.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
نام و نام خانوادگی: #شهید_عبدالحسین_کیانی🕊🌹
محل تولد: دزفول
تاریخ تولد : 1318
تاریخ شهادت: 1361/1/4
محل شهادت: سایت 5
عملیات : فتح المبین
@defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
#شهید_عبدالحسین_کیانی 🕊🌹
پس از آغاز حمله صدام به مرزهای معنوی و جغرافیایی ایران اسلامی ، همسرو فرزندانش ، مغازه و دامداریاش ، خانه و کاشانهاش را رها میکند و دل میزند به دریای پر خروش و افتخارآمیز فتح المبین.
و در چهارم فروردین ماه 1361 ، پس از اصابت 12 گلوله ، به پیکر مطهرش ،در چهل و سومین بهار عمرش ،رهسپار کربلا میشود و عطر آسمان را با قدمهای اهل بیت(ع) در تاریخ شکوه و افتخار ، ثبت و ماندگار میکند.
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••