🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 9⃣6⃣
سردار علی ناصری
در زندگی هر انسانی، روزهایی است که آن را هرگز فراموش نمی کند و تا لحظه مرگ در خاطر دارد؛ روزهایی شاد یا تلخ. روز نوزدهم آذر ماه ۱۳۶۴ در زندگی من از چنین روزهایی است.
در این روز قرار شد من با چند تن از دوستان در منطقه غرب بستان برای شناسایی سه راهی جاده معلق به جاده شیب به خطوط دشمن نزدیک شویم و اطلاعات لازم را به دست آوریم. شناساییها کامل بود؛ اما بچه ها جوابهای مناسبی برای سؤالات من نداشتند. لازم دیدم خودم بروم و از نزدیک آنجا را ببینم و شناسایی کنم. حمید رمضانی، علی هاشمی را تحت فشار قرار داده بودم تا به من اجازه مأموریت بدهد. این را من خودم از رمضانی به اصرار خواسته بودم.
صبح که خواستم حرکت کنم، پیراهن کره ای نویی تنم بود. قاسم حزباوی گفت:
- علی، حیفه این لباس را پوشیده ای. اگر اسیرت کردند، حیفه این لباس تنت باشه. برای چی پوشیده ای؟ بیا یک لباس کهنه بپوش.
قبول کردم. پیراهنم را در آوردم و لباس کهنه ای پوشیدم. با بچه ها خداحافظی کردم و با جیپی به راه افتادم. در جیپ امین داوودی، یک نیروی بومی به نام جوحی سواری بود و این عده: امین داوودی، سید جعفر، جمعه ساعدی و جبار صخراوی.
به دلم الهام شده بود که این بچه ها را برای آخرین بار می بینم. درونم پیام هایی می فرستاد. سخت بی قرار بودم؛ مثل کسی که منتظر حادثه ای است.
کمی جلوتر، صبحانه خوردیم، سوار بلمها شدیم و به طرف دشمن حرکت کردیم. در آذر ماه، آب منطقه شمال هور خیلی خنک است؛ چون بلندی نیها مانع از تابش آفتاب می شود. نیها خیلی فشرده بود. آبراه هم نبود و خیلی دشوار جلو می رفتیم. من شلوارم را بیرون آوردم. امین داوودی هم بیرون آورد. آب سرد بود و بدنم مورمور می شد. جوحی هم مثل ما به آب زد. ما سه تن با شورت به آب زدیم و آن سه نفر دیگر در بلم ماندند. جوحی که بومی منطقه و راهنمای ما بود، جلوی ما حرکت می کرد.
در زاویه نود درجه جاده شیب بودیم. چپ و راست ما، دکلهای دیدبانی دشمن بود. طوری می بایست حرکت می کردیم که عراقیها ما را نبینند. در آب، تا جایی که نیها تمام شدند، جلو رفتیم. آنجا کمی مکث کردیم. کمی جلوتر، روی شنهای ساحل، رد پوتینهایی را دیدیم. به جرحی گفتم:
۔ دو بار قبلا آمده ای اینجا ..... این جای پای شما نیست؟ خم شد، به دقت جای پاها را نگاه کرد و گفت:
- علی، اگر فکر نمی کنی جا خورده ام و ترسیده ام، باید بگویم این جای پاها مال همین امروزه! احتمالا جای پاهای گشتیهای عراقیه.
جا خوردم. می بایست احتیاط می کردیم. هر آن امکان داشت گشتیهای عراقی باز گردند و ما را به دام اندازند. می بایست می رفتم و سیل بند دشمن را شناسایی می کردم. به آن دو نفر گفتم:
- شما داخل همین نيها بمانید. من جلو می روم و اوضاع را می سنجم، اگر خوب بود، علامت می دهم، بیایید. تا نگفته ام، از سر جایتان تکان نخورید.
این را گفتم و دولا دولا شروع کردم از آب خارج شدن....
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 0⃣7⃣
سردار علی ناصری
به خشکی رسیده بودم. هنوز چند متری جلو نرفته بودم که ناگهان سر و كله گشتیهای دشمن پیدا شد. از همان مسیری که رفته بودند، داشتند به مواضعشان باز می گشتند. مرا دیدند. فورا صدا زدند: ایران - . ق ... قف ... لاتحرک!
صدای کشیده شدن گلنگدن آنها را هم شنیدم. شروع کردم به دویدن و دور شدن. مرا به رگبار بستند. احساس کردم کسی محکم مرا گرفت. روی زمین افتادم. بلند شدم و چند متری جلو رفتم؛ نتوانستم و باز افتادم. پاهایم از کمر بی حس بود. عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. ناگهان احساس کردم پهلویم سر شده. نگاه کردم، دیدم غرق خون است. عراقيها جرئت نمی کردند جلو بیایند. می ترسیدند نارنجک داشته باشم و به طرفشان پرت کنم. با خودم گفتم: ای وای علی، اسیر شدی؟
اشهدم را خواندم و شروع کردم جملاتی از زیارت عاشورا را در دل خواندن؛ اما خبری از شهادت نشد. چند لحظه بعد یقین کردم که ... شهید نمی شوم و سرنوشتم اسارت است.
و عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. بدنم از شدت سرما مست شده بود و می لرزیدم. تیرها کنارم در زمین فرو می رفتند.
فریاد می زدند و تیر می انداختند. اطرافم از خون سرخ شده بود. دستم را به علامت تسلیم بردم بالا. عراقیها تیراندازی را قطع کردند. یکی از آنها تا بیست متری ام آمد. به عربی گفت:
_ بلند شو
- نمی توانم بلند شوم.
- چته؟
- تیر خورده ام.
- نارنجک نداری؟
- نه
- می ترسم نارنجک داشته باشید .
- نه، ندارم
- سلاحت کجاست؟
- سلاح ندارم.
او با احتیاط شروع کرد جلو آمدن. از شانس بد من، ناگاه توپخانه ما شروع کرد به شلیک. گلوله های توپخانه ارتش در سیصد چهارصد متری عراقیها فرود می آمد و منفجر می شد. فرمانده عراقی، ستوان سه بود. فریاد زد:
- دراز بکشید!
کمی بعد بلند شدند و باز با انفجار گلوله دیگر روی زمین دراز کشیدند. صحنه خنده آور و دلهره آمیزی بود. می ترسیدم خیال کنند همراهان من به تو پخانه گرا داده اند. آن سرباز به طرفم آمد و بلندم کرد. افتادم روی زمین، گفت:
- راه برو
- نمی توانم
- چه کار کنم ؟
- نمی دانم
چه داری؟
نگاهی انداخت و ساعتم را دید. فورا آن را در آورد. سرباز دیگر رسید. او هم پوتینم را در آورد. پوتین نو بود؛ اما زبانه اش را موش
خورده بود. لحظه به لحظه احساس سرمای بیشتری می کردم؛ طوری که دندانهایم به هم می خورد
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
از وصیت نامه
شهید محمدرضا صیاد
خدایا تو را سپاس می گویم که به این بنده گنه کار و ناتوانت توفیق دادی که بتواند با مال و جان در راه تو جهاد کند و سپاس می گویم تو را که شهادت را که بزرگترین سعادت است ، به من دادی و باز تو را سپاس می گویم که توفیق دادی بتوانم به حسین (ع) که می گوید "هل من ناصر ینصرونی" لبیک بگویم.
@defae_moghadas
🌹🕊🌹🕊🌹
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 1⃣7⃣
سردار علی ناصری
ساعت حوالی ده صبح بود. در این هنگام، سربازی آمد و گفت:
۔ اسمت چیه؟
- على.
۔ شیعه هستی؟
- شیعه ام.
سرباز عراقی گفت:
- من هم شیعه ام. ناراحت نباش. چیزی نیست. فقط یک تیر خورده ای.
سرباز عراقی با کنیه صدایم زد و گفت: ابوحسین نگران نباش خوب می شوی.
هرطور بود، مرا به خاکریز اول بردند. افسر عراقی از من پرسید:
- اینجا چه می کنی؟
- راه را گم کرده ام.
- چطور راه را گم کرده ای؟ چند نفر بودید؟
- سه نفر بودیم. بین ما دعوا شد. سه نفر ماندند، سه نفر آمدیم.
- نه، تو برای شناسایی آمده ای!
- کسیکه برای شناسایی می آید، دست خالی می آید؟ بدون اسلحه می آید؟
_ چرا وقتی ایست دادیم، فرار کردی؟
- شما مهلت ندادید ... تیراندازی کردید.
تا اندازه ای قانع شدند. فرمانده با كلتش بازی می کرد، معلوم بود قصدهای بدی دارد. دل توی دلم نبود. سردم بود و کم کم داشتم درد را هم احساس می کردم. یکی از نظامیها به فرمانده اش گفت:
نکشش. جوانه. یک تیر هم بیشتر نخورده. با فرمانده گردان تماس بگیر، شاید گفت ببریمش عقب.
- با چی ببریمش عقب؟
توپخانه، از شانس بد من هنوز داشت کار می کرد. میان مرگ و زندگی بودم. هم می ترسیدم با کلت به سرم بزند و هم امید نجات داشتم. آن سرباز شیعه گفت:
- من بلندش می کنم.
با بی سیم تماس گرفتند. فرمان دادند هر طور شده مرا به عقب ببرند. تا اندازه زیادی خیالم راحت شد.
سرباز شیعه آمد و خواست مراکول کند، نتوانست. زمینم گذاشت و گفت:
۔ چقدر سنگینی!
در این وقت، دو نفر با برانکارد آمدند. آن شیعه، مرا کول گرفت. من هم گردنش را گرفتم. گفت:
- خفه ام نکنی ها!
- نه!
بلندم کرد و کمی جلو برد و در برانکارد گذاشت. یکی از سربازها رو به من کرد و گفت: به خمینی فحش بده.
موی بدنم سیخ شد. فکری به ذهنم رسید، بلند گفتم: . آخ ... آخ ... همان سرباز گفت:
- معلومه از مردان خمینی هستی. می دانم نمی خواهی فحش بدهی. نده؛ اما آخ و اوخ هم نکن. ساکت باش.
همان جا از خدا خواستم که اوضاع را طوری فراهم کند که هرگز در ایام اسارت در وضعیتی قرار نگیرم که دهانم به این گونه ناسزاها باز شود.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
نام و نام خانوادگی: #شهید_عبدالحسین_کیانی🕊🌹
محل تولد: دزفول
تاریخ تولد : 1318
تاریخ شهادت: 1361/1/4
محل شهادت: سایت 5
عملیات : فتح المبین
@defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
#شهید_عبدالحسین_کیانی 🕊🌹
پس از آغاز حمله صدام به مرزهای معنوی و جغرافیایی ایران اسلامی ، همسرو فرزندانش ، مغازه و دامداریاش ، خانه و کاشانهاش را رها میکند و دل میزند به دریای پر خروش و افتخارآمیز فتح المبین.
و در چهارم فروردین ماه 1361 ، پس از اصابت 12 گلوله ، به پیکر مطهرش ،در چهل و سومین بهار عمرش ،رهسپار کربلا میشود و عطر آسمان را با قدمهای اهل بیت(ع) در تاریخ شکوه و افتخار ، ثبت و ماندگار میکند.
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
#فرازی_از_وصیتنامه🌹
#شهید_عبدالحسین_کیانی 🕊🌹
انگیزهای که مرا به جبهه کشانده است این است، سالهای سال که من خود را مسلمان و شیعه دانستهام در مجالس تعزیه اباعبدالله الحسین(ع) شرکت کردهام و وقتی که مرثیه اباعبدالله(ع) خوانده شده آرزو داشتهام که ای کاش من در روز عاشورا میبودم و در رکاب امام حسین(ع) و برای رضای خدا شهید میشدم و به خاندان عصمت و طهارت(ع) خدمتی میکردم و خوشبختانه اکنون این توفیق را پیدا کردهام که در این جنگ با کفار بعثی شرکت کنم.
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
حماسه جنوب،خاطرات
#کتاب_جوانمرد_قصاب📚 زندگینامه ،سیره و شخصیت #شهید_عبدالحسین_کیانی🕊🌹 @defae_moghadas
کتاب « #جوانمرد_قصاب » 📕📗📒
💠زندگی نامه داستانی شهید والامقام #عبدالحسین_کیانی از فرزندان دیار مقاومت و افتخار ،دزفول در هشت سال دفاع مقدس در قالب کتاب #جوانمردقصاب ، توسط گروه روایت گران شهدای دزفول به رشته تحریر درآمده و در سه هزار نسخه به چاپ رسیده است. موضوع این کتاب ، زندگی، سیره و شخصیت #شهید_عبدالحسین_کیانی است.
💠«سودشان برای خودتان»، «کسی در شهر نیست»، «امام حسین(ع) همه ما را میبخشد»، «شافعی وحدت»، «از این مال انفاق بکن» از جمله داستانهای کتاب #جوانمرد_قصاب است.
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★★☆◆◇◆◇◆•••
#شهید_عبدالحسین_کیانی🕊🌹
به خاطر خشنودی خدا راه #شهیدان را ادامه دهید...
آرم سپاه را سر قبرم نیز بزنید.
مقدار پنجاه هزار تومان از ارثم را تدریجاً صرف آموزش قرآن و دیگر علوم دینی بنمائید.
هیچ نمازی بر ذمه ندارم و نیز حق الله (خمس و زکات و ...) هم بدهی ندارم از برادران و دوستانم می خواهم که بخاطر خوشنودی خدا راهم را ادامه دهند.
@defae_moghadas
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 2⃣7⃣
سردار علی ناصری
همین طور که مرا می بردند، نگاه می کردم که بیل مکانیکی های عراق آن اطراف، کانال کنده اند یا نه! اطرافم چند میدان مین بود که آنها را شناسایی کردم. عراق، کنار سیل بند کانال کنده، مین گذاری کرده و پلهای آهنی روی کانال زده بود. همه را شناسایی کردم. مرا از روی پل و کانال عبور دادند و به جایی بردند. وقتی به مقر شان رسیدند، بین عراقيها دعوا و بگو مگو در گرفت. هر کدام مدعی بود که خودش با تیر مرا زده و اسیر کرده است؟
مرا سوار ماشینی کردند و به مقر تیپ بردند. در آنجا مرا سوار آمبولانس کردند. درد دیگر با همه هیبتش به جانم افتاده بود. سردم بود و به خود می لرزیدم. کم کم شروع کردم به فریاد زدن. به عربی گفتم:
۔ سردم است. آخ ... آخ... پتویی آوردند و رویم انداختند. فریاد زدم:
- یک پتوی دیگر برایم بیاورید. گرم نشدم!
سربازی که کنارم ایستاده بود، با تفنگ آمد بالای سرم و با لحن خشنی گفت:
۔ مگر خانه عمه ات است که دستور می دهی؟ می کشت ها
درد مرا دلیر کرده بود. به عربی جوابش دادم:
۔ حاضرم مرا بکشید؛ اما چهره های کریه شما را نبینم. ناراحت شد و گفت:
نه، خیالت راحت باشه ... تا از تو اطلاعات نگیریم، نمی کشیمت.
هر طور بود، یک پتوی دیگر هم برایم آوردند و رویم انداختند. کمی گرمم شد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂