eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 18 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• نمیدانم چقدر تجربه دیدن جای خالی عزیزان را در زندگی داشته اید و چقدر شام غریبان آنها را درک کرده اید. درست مثل این لحظاتی که.... امروز عصر، نیروهای نجات یافته از معرکه به صورت پراکنده و تک نفری و سرما زده و گل مالی شده خود را به مقر گردان رساندند. بعضی بهت زده، بعضی در خواب زیر پتوها، بعضی نالان و..... هر کدام گوشه ای افتاده و زانوی غم بغل کرده بودند. فدای دل زینب 😭 آخر که باورش می شد اینقدر مقر خلوت باشد. دیشب ولوله ای به راه بود و همه یک جا بودند و همه را با هم داشتیم. اما امروز..... غمگین ترین غروبی که می شد داشت، امروز و امشب بود. یکی از برادرش سراغ می گرفت، یکی از دوست و هم چادریش، یکی برگه در دست به دنبال آمار بود و دیگری .... آخر چرا اینطور شده بود، چرا هر چه امتحان سخت است از آن بچه های درد کشیده معتقد است خدایا چه می گویم..... امشب چگونه خواهد گذشت...... امشب بی اسماعیل.... بی صادق....بی سعید..... امشب کسی هست همچون دیشب اذان بگوید و همه را در جماعت بنشاند... عجب غروبی است، غروب امشب 😭😭 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 4⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• یک لحظه همه دژبان ها به طرف کنجی که بچه های ما تجمع کرده بودند مایل شدند و با فرمان "کتلو" همه با هم به آنها حمله ور شدند. چند لحظه اول بچه‌ها کنار هم بودند ولی وقتی هجمه آنها بیشتر شد هرکس فریاد زنان به سویی دوید. فریادهای "یا زهرا"، "یا زهرا" فضای سلول را پر کرده بود. بچه ها مدام در حین فرار از ضربات شلاق و باتوم و کابل، من و قاسمی را لگد می کردند و به دنبال آن دژبان نیز آمد و... تا می‌دیدم یکی قصد دارد بطرف من فرار کند داد می زدم نیا، نیا، جالب اینکه قاسمی هم بدون اینکه با هم هماهنگ کرده باشیم همین کار را می کرد و از نزدیک شدن آنها ممانعت بوجود می آورد. یک ساعتی حسابی دژبان ها مشغول بودند. نفس‌ بچه های ما و عراقی ها کاملا" بریده بود. نه بچه ها توان فرار داشتند و نه عراقی ها نای زدن. صحنه خنده داری شده بود. افسر که این وضع را دید نیروهایش را عقب کشید و چند دقیقه ای بیرون از سلول با آنها صحبت کرد و بعد با همان آرایش هلالی در ورودی سلول به خط شدند. وحشت سراپای وجودمان را گرفته بود. دیگر واقعا" نای کتک خوردن نداشتیم. افسر عراقی که خود را مرتب کرده بود وارد سلول شد و گفت"وین ابوالصیحه لیش ماتصیح منیوچهر" (کسی که فریاد می زد منوچهر کجاست؟ چرا فریاد نمی زنی) " انت مسلم لا انت مجوس و آنی مسلم ممبعد لا تاکل خر. قبل چان مابین سجناء فد الضابط مفتش عسكري موجود بی ون ما أفرج عنها في الأمر ، أعطتها تحية کامل من صیحاتک و جاء امید الرکن الا اتفتیش ما کشف ای شی رایح حس آنی و انت تتشوف من بعد" (در بین زندانی‌های ما یک افسر تحقیق نظامی وارد شده بود. بعداز اینکه با دستور آزاد شد گزارش کاملی از فریادهای تو به سرلشکر ستاد داد و او برای تفتیش آمد ولی چیزی نیافت و رفت حالا دیگر من و تو هستیم بعداز این خواهی دید) منوچهر بیچاره را دوباره به تنهایی حسابی زدند و در هشت روز بعد نه از ناهار خبری بود و نه از شام و نه از چای. فقط یک ظرف آش شوربا و چند عدد صمون برای یک روز کامل و یک بار هم در روز برای رفتن به دستشویی قرار دادند. تنها چیزی که افزایش یافته بود وعده های کتک خوردن بود. در روز دوبار مفصل می زدند. آن هم به طوری که بعداز دو سه روز کتک خوردن، این سبک عادی شد ولی میزان آسیب بالا رفته بود. تعدادی از بچه ها دیگر نمی توانستند سرپا بایستند و یا دست خود را حرکت دهند. آنقدر درد جسمی داشتیم که دیگر کسی حتی یک کلمه هم صحبت نمی کرد. من هرشب شاهد نماز خواندن منوچهر در نیمه های شب با همان وضعیت بودم. دیگر بعد از بیدار شدن نمی خوابیدم، بلکه همراه با نیایش های او بی صدا و از سوز دل می‌گریستیم و او هم این را متوجه شده بود. شاید دم دمای اذان صبح بود که ناگهان صدای پای نظامیان عراقی آمد. درب سلول باز شد و یک فرد مسلح که چهره اش را با چفیه پوشانده بود با تمام تجهیزات وارد شد. او کاملا" مسلح بود و کلاش و جیب خشاب سینه ای و قمقمه، حمایل و.... را بسته بود. با فریاد و داد و فریاد گفت:"گوم، گوم، اطلعو بر اسرع اسرعو"، فریادهای او خشم شبهای پادگان علی اکبر را بیادم می آورد. همه بلند شدند و به زحمت بیرون از سلول کنار پنجره به خط شدند. من هم به سختی با کمک دیوار بیرون آمدم. دو سرباز، قاسمی را بیرون کشیدند. جلوی ما و آن‌طرف باغچه چند سرباز سراپا مسلح با صورتهای پوشیده با چفیه ایستاده بودند. منوچهر که بغل من ایستاده بود آرام گفت چه خبره؟ اینا کی هستند؟ چکار می خواهند بکنند؟ خدا رحم کند. بی اختیار گفتم "فکر کنم می خوان اعداممون کنن"، همه صدای من را شنیدند، یکی از آنها گفت "سریع ای واحد ارید ارواح به المرافق روح" به بچه ها گفتم که می گه هرکی می‌خواهد برود توالت برود که ایرج گفت "حالا که می خوان بکشنمون دیگه فرقی نمی کنه" به هر ترتیب همه رفتند و دوباره همانجا به خط شدیم. یکی از نیروهای مسلح رو به من کرد و گفت "یالا واحد واحد اطلعو بر ساحه" به بچه ها گفتم میگه یکی یکی برید بیرون. منوچهر گفت پس چرا نمی کشن؟ گفتم "حتما" چوبه اعدام دارن و می خوان ببرنمون اونجا" ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 19 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با رسیدن موعد نماز مغرب و عشاء، بچه هایی که تا آن ساعت آمده بودند نماز را خواندند و جان تازه ای گرفتند. در گوشه ای پچ پچی بین چند نفر اتفاق افتاد و کم کم به بقیه هم منتقل شد. غواص ها متفق القول شده بودند تا همین امشب به آب زده و پیکر فرمانده خود، حاج اسماعیل فرجوانی را برگردانند و شرم جاگذاشتن فرمانده خود را سالها یدک نکشید. مگر می شود کسی مثل او را جاگذاشت و جان خود را بدر برد؟ غافل از اینکه او خود خواسته بود تا مانند دیگر شهدا بماند و.... رفتن مجدد به دل دشمنی که هوشیار شده نیاز به کسب اجازه از فرماندهی لشکر داشت که او نداد و پیغام فرستاد هر کس برود خونش گردن خودش است. و همین کافی بود تا اتمام حجتی باشد برای جلوگیری از دادن شهید، برای آوردن شهید. 🍂
نمے‌شناسمِ‌تـان امّـا در این قاب تصــویر خیلـے آشناست اینقدر ڪہ دلتنـگ‌تان مے‌شوم ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم سلام صبح بخیر
🍂 🔻 20 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• دیشب با همه سختیها و گریه های انفرادی و دلهره بی خبری از آن همه آدم سپری شد. کسی دل و دماغ صحبت کردن نداشت. گاهی به گوشه ای خیره می ماندند و دقایقی در افکار خود غرق بودند و گویی در این عالم نیستن. گردان چهارصد نفری به کمتر از صد نفر رسیده بود. دیگر کاری در آبادان نداشتیم. شهر هم آرام شده بود و خبری از آتش بازی در حد دیروز نبود. ساز اهواز کرده بودیم. با ورود به شهر و محله عمق فاجعه بیشتر خودنمایی می کرد. همه جا سوال و دلنگرانی از نبود مفقودین حکایت داشت. هر کس به دنبال عزیزش می گشت و رفت و آمدها ادامه داشت. ولی حکایت شهادت حاج اسماعیل چیز دیگری بود. دسته دسته به منزلش میرفتند و..... آمارها کم و بیش بیرون آمد و آه از نهادمان بلند کرد. چیزی بین هشتاد تا نود نفر شهید و بیش از دویست نفر مجروح داده بودیم و این برای یک گردان چهارصد نفری فاجعه محسوب می شد که شد. گردان جعفر طیار هم دست کمی از ما نداشت. آنها هم تا دل دشمن وارد شده بودند و مفقود و شهید زیادی داشتند. در جلسات ارزیابی که با حضور آقای شمخانی گرفته شد، متوجه این نکته شدیم که هیچ یگانی تا آنجا وارد عمق دشمن نشده بود و گردان کربلای اهواز بعنوان بهترین عمل کننده که تمام ماموریت خود را تمام و کمال انجام داده رسما معرفی شد ولی به قیمت تمامی سرمایه ها و فرمانده شجاعش حاج اسماعیل فرجوانی. روحشان شاد پایان @defae_moghadas 🍂
🍂 عشق، دردانه است؛ و من، غواص... و دریا، میکده..... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻 کربلای ۴ "تا یک هفته قبل از عملیات(کربلای۴) بر اساس ارزیابی فرماندهان، غافلگیری در حدود ۸۰ درصد بود، اما از یک هفته به عملیات هر چه به شب عملیات نزدیک می‌شدیم، این رقم کاهش می‌یافت تا حدی که شب عملیات به حدود ۵۰ درصد رسیده بود... شب عملیات "تصمیم گرفتیم طوری عمل کنیم که اگر تا قبل از روشن شدن هوا متوجه لو رفتن عملیات شدیم، عملیات را متوقف کنیم اما به فرماندهان لشکرهای عمل کننده نگفتیم چون باید با قاطعیت می‌جنگیدند و نباید تزلزلی در آن‌ها به وجود می‌آمد". محسن رضایی، فصل ششم کتاب "جنگ به روایت فرمانده" ۴ @defae_moghadas
اینها آگاهانه رفتند و می دانستند شهادت هست اسارت هست قطع عضو و قطع نخاع هست و.......... ولی رفتند و خود راه را انتخاب کردند. و ما...... شعـر شهیـدان خـدا را حفظ ڪردیم... امّا شهیـدان خدا را یـادمـان رفـت ... #صلوات @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• جانشینان گردان در اقدامی شجاعانه راه را بر دشمن بستند تا نیروهای بیشتری از آب عبور کنند. ...... دشمن هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد و حلقه محاصره را تنگ تر می کرد. ....صدای پای آنها را روی سنگر احساس می کردیم. طولی نکشید که آنها را در دهانه ورودی سنگر دیدیم و اسلحه ها را زمین گذاشتیم. با قنداق اسلحه چند ضربه زدند و مطمئن که شدن قصد مقاومت نداریم ما را بیرون بردند تا به عقب منتقل کنند. .....یکی از نیروهای دشمن که چشمش به کشته شدگان شب گذشته عراقی افتاد احساساتی شد و خشمگین ما را در کنار سنگر ردیف کرد و خطبه ای غرا به عربی سر داد و در جمع همه سربازان که اکنون تماشاگر حرکات هیجان زده او شده بودند، گلنگدن کشید و رگبار خود را بطرفمان شروع کرد.... ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🍂 🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• وقتی او را در کار خود جدی و مرگ را در چند قدمی خود احساس کردیم شهادتین را گفتیم و چشم ها را بستیم. صدای شلیک گلوله ها بلند شد و تیرها در اطرافمان اصابت کرد. لحظه بسیار خاصی بود. احساسی به بزرگی دیدار الهی و دیدن آنچه وعده داده شده بود. در صورت خود پاشش مایعی را حس کردم که گویی قطرات خونی بود که از خود یا نفر بغل دستیم است ولی هیچ کدام نبود، بلکه قمقمه نفر کناری من بود که تیر خورده بود. تیرها به اطراف ما خورده بود و جز یکنفر که به پایش اصابت کرده بود هیچ کدام آسیبی ندیدیم. داستان غریبی بود! از یک خشاب و از فاصله‌ای کوتاه هیچ کس به طور جدی تیر نخورد. ولی کوتاه نیامد و با عصبانیت خشاب خود را عوض کرد و باز گلنگدن کشید تا کار نیمه تمامش را تمام کند. گویی از سربازان دیگر خجالت کشیده بود و به دنبال جبران آبروی خود بود که.... ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• لول اسلحه را به طرف ما نشانه رفته بود که صدای فرمانده اش با فریاد بلند شد که دست نگهدار..... کی گفته اینها رو اعدام کنی؟.......و ناسزا گویی را بر سر او شروع کرد و دستور انتقال ما را صادر نمود. رگبار اول از بغل گوشش گذشته بود و خود را در معرض خطر احساس کرده بود....... تا سرباز به خود جنبید تا داستان کشته های عراقی را بگوید ما در حال سوار شدن بودیم و دستوری که قابل برگشت نبود. ما را به عقبه اول بردند، جایی که گویی استخبارات نام داشت. تعداد ما نسبتا زیاد بود و از هر تیپ و لشکر در آن محل جمع شده بودند. اسرای هر یگان را در صفی جداگانه نگهداشته بودند و یکی از درجه داران استخبارات از هر یگان چند سوال می کرد و دستور انتقال آنها را می داد. از اسرای لشکر 25 کربلا، عاشورا، نجف، المهدی و.....که گذشت به ما رسید. ابتدا از یگان ما سوال کرد که تا شنید از لشکر هفت هستیم با تعجب و هیجان زیر لب گفت.... اوه....اوه..... اوه.....اینها بمانند تا برگردم. مانده بودیم فرق ما با یگان های دیگر چیست که اینگونه مورد عنایت قرار گرفته ایم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• چند یگان بعد از ما را هم بازجویی کرد و قدم زنان به سمت ما آمد. ابتدا نگاه تندی به ما انداخت و گفت آنها را به داخل ساختمان ببرید. حرکت ستون شروع شد و به طرف ساختمان به راه افتادیم ما را در اتاقی نشاندند و فرمانده استخبارات بالای سرمان ظاهر شد و گفت.....راستش را بگویید از کدام یگان ویژه هستید که توانستید تا آنجا پیش بروید و آن همه کشتار کنید؟ هر چه قسم و آیه می خواندیم که ما بسیجی هستیم باورش نمی شد و می گفت شما کجا و چقدر آموزش دیده اید؟ می گفتیم آموزش ما یکی دو ماه بیشتر نبوده..... که دستور کتک کاری می داد و می گفت باید راستش را بگویید. چیزی برای گفتن نداشتیم و همین باعث شد تا بعد از چهار ساعت دستور انتقال ما را صادر کند و موقتاً نفس راحتی بکشیم و بسمت چهار سال اسارت پیش برویم. پایان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• زمان زیادی نگذشته بود که نوبت به من رسید. لنگ لنگان خود را به محوطه ورودی دژبان مرکز بصره رساندم. یک اتوبوس اسکانیا که خیلی شیک و زیبا بود جلو ما، روشن ایستاده بود و همه بچه ها سوار شدند. فقط من و قاسمی مانده بودیم. من در حال سوار شدن بودم که دو تا از اسرای ارتشی برای آوردن قاسمی حرکت کردند. قاسمی را توی پلاستیکی گذاشتند و سوار اتوبوسش کردند. چهار تا نظامی مسلح جلو اتوبوس و دو تا در انتهای اتوبوس مستقر شدند و ما را در صندلی‌های وسط جا دادند. قاسمی را نیز وسط راهرو کنار صندلی‌های ما روی زمین خواباندند. با اعتراض منوچهر، دو عدد پتو آوردند که خود منوچهر یکی را دولا زیر پای قاسمی فرش کرد و یکی را به عنوان متّکا لوله کرد و زیر سرش گذاشت. قاسمی از این کار منوچهر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی را می توانستیم در چهره اش ببینیم. در همین اثنا ناگهان افسر عراقی از اتوبوس بالا آمد. با سوار شدن افسر عراقی همه ما عزا گرفتیم. آخر این همان افسری بود که هشت روز، صبح و بعدازظهر بی رحمانه دستور می داد ما را بزنند. آب و غذا را کم کرده بود و دائم فحاشی می کرد. تا مقصد با این آدم عقده ای چه کار باید می کردیم. افسر نگاهی به همه ما کرد و گفت "ماالاسف امرالمفروض ان ترسلکم به البغداد ما اگدر أكثر من الماضي اخدمکم الله ویاکم الی نهایت الحرب ان‌شاءالله"( متاسفانه با دستور لازم الاجرا مبنی بر فرستادن شما به بغداد نمی توانم بیش از این خدمت گذار شما باشم. خداوند با شما باد تا پایان جنگ ان‌شاءالله) از لحن امیددهنده اش متعجب شده بودیم و نمی دانستیم باور کنیم یا نه! بعداز این صحبت‌های کوتاه، آماری گرفت و در دفتر ثبت کرد و از اتوبوس خارج شد. با خارج شدن او و بسته شدن درب اتوبوس و تکان اول که حکایت از به راه افتادن اتوبوس داشت نفس راحتی کشیدیم. ساعت بزرگ دیجیتالی بالای سر راننده ساعت چهار صبح را نشان می داد. همین که از درب دژبانی خارج شدیم یکی از نیروهای مسلح که درجه استواری داشت با صدای زمختی گفت "دنگو دنگو رأُسکم" سرهایتان را پائین ببرید و بعد سربازی با خشونت گردن بچه‌ها را گرفت و تا نزدیک کف صندلی پائین آورد. یک ساعتی همه در این وضعیت قرار داشتند. بالاخره استوار عراقی در حالی که از ضبط اتوبوس ترانه های عربی پخش می شد با خنده داد زد "اذان اذان الصلاة الصلاة" ولی اتوبوس متوقف نشد و اثری هم از امکان توقف نبود. هوا گرگ و میش بود و یواش یواش سرهایمان را بلند کردیم. فقط بیابان بود و جاده، کسی معترض ما نشد. منوچهر گفت نماز را می شود در حالت اضطرار به هر شکلی خواند و خودش الله اکبر گفت و بقیه هم همین کار را کردند و نمازمان را خواندیم. بعداز نماز بغض عجیبی گلوها را می فشرد. اشکها ربطی به خلاصی از آن محبس نداشت، بلکه غم دور شدن از وطن، یاران و هم رزمان شهیدمان به شدت آزارمان می داد. با کمی دقت می توانستم صدای گریه دوستان اسیرم را بشنوم. در حالی که خورشید از دور دست در حال طلوع بود ما به سمت بغداد در حرکت بودیم و این در حالی بود که دیگر هق هق می کردم و اشک هایم بر روی صورت زخم خورده ام ردّی از خونابه درست کرده بود. در حال نظاره کردن به افق و دور شدنمان از بصره، خواب چشم هایم را با خود برد. نمیدانم چقدر گذشت که با صدای ترمز و تکان ناشی از توقف به خود آمدم. اتوبوس در مقابل رستوران بین جاده ای توقف کرده بود. دوتن از نیروهای عراقی از درب جلو خارج شدند و بقیه در جلو و عقب اتوبوس به حالت آماده باش ایستادند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 شب شما بخیر بازخوانی عملیات کربلای۴ به اتمام رسید و تلاش داریم تا عملیات های مهم دیگر را هم بر اساس ساعات انجام آن و از مهمترین منطقه عملیات روایتگر باشیم. ولی انجام این کار مستلزم داشتن نظرات موافق و مخالف است تا رفع اشکالی در این مورد داشته باشیم و کار بهتری ارائه دهیم. منتظر نظرات شما هستیم 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی چیســــت؟ به جز لحظـــــه‌ خندیدن تو صبــــــح یعنی کــه چراغانی ام از لبخنــــــدت... سلام آقاجان صبحتان بخیر✋
شهیداسماعيل یکتایی برمزارخودش! بستگانش پس ازمفقود شدنش ب تصور اينكه شهيد شده برایش مراسم گرفته وسنگ قبری برمزارش گذاشتند! تصویر مربوط زمان بازگشتش ازاسارت در سال69میباشد @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا