eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• مداحی - ظاهرا در دوره ابتدایی در مدرسه مداحی می کردید؟ بله. چون به خواندن علاقه داشتم، کلاس اول با تشویق و ترغیب معلمم، آقای سبط نبی، که فردی بسیار مذهبی بود، سر صف برای دانش آموزان، فایز (شروه خوانی) یا دزفولی می خواندم. یادم هست کلاس دوم، هرچه به ذهنم می آمد، در کلاس می خواندم. معلمم، آقای کریمی، به خواندن من می خندید، ولی هیچ وقت به رویم نمی آورد و نمی گفت که این ها چیست می خوانی؟ هم کلاسی هایم خیلی نمی فهمیدند چه می خوانم. در کلاس سوم، شعر آماده می کردم و با آمادگی قبلی می خواندم. کلاس هشتم در دبیرستان شاهپور(مصطفی خمینی)، دیگر کار آزموده شده بودم. در محله ما یک هیئت سینه زنی به نام هیئت علی اصغر بود که هر ساله در ایام محرم و صفر عزاداری می کرد. مراسم خوبی داشت. من هم بچه های هم سن خودم را در کوچه جمع می کردم و برایشان نوحه می خواندم. آنها هم سینه می زدند. در همان زمان، یکی از اهالی محله برایم یک بلندگوی دستی تهیه کرد. با آن نوحه می‌خواندم و بچه ها جواب می دادند. اولین بار بود با بلندگو می خواندم. این کار یک قدم به جلو در نوحه خوانی بود. خیلی خوشحال بودم و با شوق و ذوق تمام نوحه می خواندم. یادم نیست روز چندم محرم بود که در کوچه ها راه افتادیم. به اصطلاح، دسته می رفتیم و من با آن بلندگوی دستی نوحه می خواندم. آقای مشهدی ابراهیم، یکی از مغازه داران انقلابی، به من چندتا شکلات داد و تشویقم کرد. گفت: «ماشاء الله خیلی خوب می خوانی! چه صدای خوبی داری! تشويق او در روحيه من خیلی تاثیر خوبی گذاشت و باعث تقویت و ادامه کارهایم شد، چند وقت بعد، یکی از مسئولان هیئت دیگر محله مان که صدایم را در هیئت علی اصغر شنیده بود، به من گفت: می توانی روز تاسوعا در هیئت ما در خیابان زند بخوانی؟» گفتم: «باید از پدرم اجازه بگیرم. پدرم موافقت کرد. خودش هم همراهم آمد و در مراسم آن هیئت شرکت کرد. آنجا برای اولین بار به طور رسمی در یک هیئت سینه زنی در خیابان نوحه خوانی کردم. آن روز نوحه حضرت علی اصغر را خواندم. با شور و هیجان نوحه می خواندم و جمعیت همراه من سینه می زدند. پدرم هم کنارم ایستاده بود و سینه می زد. احساس می کردم او از اینکه می بیند پسرش در راهی قدم گذاشته که خودش عمرش را در آن صرف کرده، خوشحال است. حدود یک ساعت خواندم، ولی خسته نشدم. از کنار هر هیئت که رد می شدیم، با بلندگو از ما تشکر می کردند و خیرمقدم می گفتند. یک جا یک شال به عنوان تشکر به گردن من انداختند. حرکت هیئت ما و هیئت های دیگر اهواز تا نماز ظهر ادامه داشت. بعد از خواندن نماز وقتی خواستم با پدرم به منزل برگردم، مسئول هیئت به پدرم گفت: «خدا پسرتان را نگه دارد. خیلی خوب نوحه خوانی کرد. همه از صدایش لذت بردند.» پدرم تشکر کرد و گفت: الطف امام حسین (ع) است. مسئول هیئت از پدرم خواهش کرد که اگر ممکن است، روز عاشورا هم بروم و بخوانم. پدرم نگاهی به من کرد و با لهجه دزفولی گفت: «صادق نظرت چیه؟» گفتم: هر چه شما بگویید.» پدرم به مسئول هیئت گفت: اگر خدا عمری داد، فردا می آییم.» آن روز از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی به منزل رسیدیم، برای خواهرها و برادرهایم از خواندنم در هیئت تعریف کردم. هیچ وقت یادم نمی رود چقدر خوشحال بودم که در یک هیئت سینه زنی آن هم در روز تاسوعا به تنهایی برای مردم نوحه خوانده ام. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فردای آن روز، صبح زود، در حالی که پدرم پیراهن سیاهش را می پوشید، من را از خواب بیدار کرد. با شوق و ذوق آماده رفتن شدم. مادرم گفت: صبحانه بخور که ضعف نکنی، چند لقمه نان و پنیر خوردم و گفتم: «بابا، من آماده ام.» با پدرم راهی هیئت شدم. به محض ورودمان، مسئول هیئت به استقبالمان آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، من را به افرادی که گوشه و کنار ایستاده بودند، معرفی کرد. به آنها گفت: «روزی امسال ما صدای این نوحه خوان نوجوان است. آن روز سعی کردم بهتر از روز تاسوعا بخوانم. سربند نوحه ها را با جمعیت تمرین می کردم و بلافاصله شور می گرفتم. جمعيت هم با من همراهی می کرد. آن روز در گوشه و کنار خیابان، زنان و مردان سیاه پوش را می دیدم که با دسته های عزاداری همراهی می کردند و اشک از چشمانشان سرازیر بود. نوحه خوانی و عزاداری روز عاشورا هم با شکوه تمام انجام شد و نام این حقیر به لطف حضرت اباعبدالله (ع) در دفتر عاشورا ثبت شد. مدتی بعد - از کلاس نهم به بعد - نوحه خوانی را در مسجد آیت الله آل طیب شروع کردم. این مسجد پشت منزل پدربزرگم بود و هیئت زنجیرزنی داشت. عموهایم در مراسم آن هیئت شرکت می کردند. آنها هم از اینکه می دیدند من خیلی خوب نوحه خوانی می کنم، خوشحال بودند. نوحه خوانی های من با شروع انقلاب اسلامی ادامه داشت و روز به روز بهتر می شد. در کودکی به سبک دزفولی که به آن فایز یا مارضایی می گویند، می خواندم، سبک مارضایی ملهم از مادری است که پسرش رضا را هنگام شنا در رودخانه از دست داده بود. مادر هر روز به کنار آب می آمد و نوحه می‌خواند و پسرش را به نام صدا می زد. بعدها این شیوه نوحه سرابی در بین دزفولی ها به نام مارضایی مشهور و به عنوان یک سبک مطرح شد. این سبک خیلی حزین است. البته یک سبک مشابهی هم در عربها وجود دارد که به آن حزیری می گویند که آن هم خیلی سوزناک است. من این سبک را از بچگی دوست داشتم و عاشق صدای حزین بودم. در دزفول، مداحی به نام حاجی طالب بود که با سبک خاصی نوحه خوانی می کرد و من به سبک ایشان خیلی علاقه داشتم و سعی می کردم مثل او بخوانم. حاجی طالب سوزناک و حزن انگیز می خواند، طوری که هر شنونده ای را تحت تأثیر قرار می داد. سعی می کردم از همه مداح های دزفول سبک با شیوه نوحه خوانی و روضه خوانی شان را یاد بگیرم. در دزفول، افراد خوبی بودند که انصافا حق استادی بر گردن من دارند. عزیزانی مثل ملاعبدالرضا دزفولیان که نابینا بود. این مرد آن قدر بذله گو و خوش اخلاق بود که وقتی بعد از مراسم باهم می نشستیم و حرف می زدیم، خستگی از تن‌مان بیرون می رفت. در زمان جنگ هم رزمندگان دزفولی برای اجرای مراسم او را به جبهه می آوردند تا برای نیروها نوحه خوانی کند، دزفول نوحه خوان ها و مداح های بسیار خوبی داشته و دارد که تا امروز هم در مراسم امام حسین (ع) مشغول خدمت هستند؛ مثل ملاعبدالرضا دزفولیان، رضا پور کنی، حاج محمد حسين آل مبارک. آل مبارک پدر شهید است. پسرش، محمدرضا آل مبارک، هنگام دفن، سر نداشت. بعد از گذشت هفت سال، سر شهید بزرگوار پیدا و به بدن مطهرش ملحق شد. پدرش برای من تعریف کرد که چگونه سر را در جعبه چوبی به خانه آورد و از همسرش مخفی کرد و روز بعد، آن را در مقبرة فرزند شهیدش گذاشت. وقتی این قضیه را تعریف می کرد، هر دو زار زار گریه می کردیم. روضه اش را چند جا خواندم و مردم خیلی گریه کردند. به هر حال، رفتن به دزفول در ایام محرم برایم یک دوره کارآموزی نوحه خوانی بود که بعدها خیلی به من کمک کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حضور حاج صادق آهنگران در محل گفتگو به اتفاق حجت الاسلام دکتر بهداروند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 2⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️فیلسوفان در مورد جنگ نظریه پردازی می کنند، پس جنگ گذشته از عملش ریشه ای هم در اندیشه دارد. به نظر من نقدی که صورت می گیرد بیش تر نقد اندیشه است و نه عمل! ▪️وقتی شما درباره تصمیم گیری ها بحث می کنید این همان عمل است. چون عمل به معنی فیزیک سلاح نیست. عمل تصمیم گیری، عمل طراحی نظامی و عمل فعالیت نظامی، البته همه این اعمال ریشه در مبانی نظری دارند، اما به نظرم منتقدان صراحت به کار نمی برند که اندیشه را نقد می کنند با مبانی اندیشه راه ▫️ آیا به نظر شما کسی می تواند مثلا در مقام نقد، شهدا را مواخذه کند و این حادثه را به عقب بازگرداند؟ ما این عمل را فقط می توانیم بررسی کنیم؟ ▪️شاید ما قبل از این پرسش باید به این نکته توجه کنیم که گفتمان انتقادی چرا در جامعه شکل گرفته است. ما معتقدیم وقتی در مورد موضوعی پرسش ایجاد می شود، جامعه می خواهد نسبت خودش را با آن موضوع دوباره تعریف کند. اگر در این پرسش شالوده شکنی کنیم، همه چیز زیر سوال می رود و مبنایی برای اثبات هیچ کدام از مسائل نخواهیم داشت و جامعه واکنش منفی خواهد داشت. مثلا وقتی می خواهیم جامعه را در برابر تهدیدات امریکا منجسم و آماده کنیم، چرا تزلزل و تردید ایجاد می شود؟ جامعه ای که یک جنگ با آن عظمت را پشت سر گذاشته است. البته، دلایل مختلفی وجود دارد، اما یکی از آنها نوع نقدی است که از گذشته صورت گرفته است. ▫️ شاید بهتر باشد بگوییم که آن اندیشه جنگ امروز خیلی خوب تبیین نشده است؟ ▪️بخشی از آن هم همین است که ما عقلانیت نهفته در جنگ را خوب تبیین نکرده ایم. ببینید من با نقد جنگ مشکلی ندارم، مشکل من نوع این نقد است. ▫️آیا قبول ندارید اساسأ اندیشه ای که به نقد کشیده می شود، قوام و دوام بیشتری پیدا می کند و اگر ما بتوانیم اندیشه مان را با ملاک های جهانی و نه مبتنی بر اندیشه اسلامی و یا حتی ایرانی به نقد بکشیم به قوام و دوام آن کمک کرده ایم؟ ▪️به نظر خود شما الان در جامعه، جنگ چگونه نقد می شود؟ ▫️به نظر من جامعه ما هنوز به نقد جنگ نرسیده است، آن چه امروز می بینیم تنها پرسشگری درباره جنگ است و هنوز تا نقد فاصله داریم. ▪️خیلی خوب، این پرسش ها تاکنون که در سطح جامعه مطرح نبود، بعضی از گروه های سیاسی این پرسش را داشتند که تبعا سوالشان نیز ماهیت سیاسی داشت و امروز.... ▫️ببخشید؟ آیا واقعا مهم است که این پرسش از کجا آمده؟ ▪️نه! اما برای تجزیه و تحلیل وضعیت جامعه نیاز است که آن را بشکافیم، نگاه جامعه به موضوع جنگ که از امروز آغاز نشده است. من می گویم این پرسش دیروز در جامعه وجود نداشت. آیا این را قبول ندارید؟ ▫️خیر. برخی سوالات از همان زمان جنگ در جامعه مطرح بود. مثل بحث لزوم توقف جنگ بعد از فتح خرمشهر. ▪️آیا ممکن است سوال به این مهمی در جامعه مطرح باشد و جنگ ادامه پیدا کند؟ اساسا سوال موجب توقف و بازنگری می شود. ▫️شما به این پرسش پاسخ بدهید که چند نفر از رزمندگانی که دیروز جبهه را حفظ کرده اند امروز این پرسش را دارند؟ ▪️پس جریانی که جنگ را انجام داده - حال چه در جبهه جنگیده و چه از آن حمایت کرده - سوال ندارد، چون اگر سوال داشت این کار را انجام نمی داد، یک جریانی به وجود آمده که این پرسش را دارد. ▫️در هر صورت، این سوال وجود دارد و باید به آن پاسخ داده شود. ▪️فکر می کنم به نقطه مشترکی رسیدیم. حال وقتی که خود موضوع درست روشن نشده اگر ما بخواهیم آن را شالوده شکنانه به نقد بکشیم در حق موضوع جفا کرده ایم و بر ابهامات آن افزوده ایم. این نقد در مورد جنگ، قدرت دفاعی جامعه را مثل ویروس می خورد، چون ذهن نسلی را که هشت سال جنگیده است متزلزل می کند. نقد منطقی را همه قبول دارند. ما هم اگر به این نقد اعتقادی نداشتیم، به سراغ این افراد نمی رفتیم و با خود منتقدین گفت و گو نمی کردیم. چنانچه بعضی که این نقد را قبول ندارند به منتقدین فحش هایی از قبیل لیبرال و امریکایی و مزدور و... می دهند. امروز، ما بدون پذیرفتن این پرسش ها و تبیین عقلانیت نهفته در جنگ نمی توانیم از این مرحله عبور کنیم. جنگ ما حماسه بوده، یک پایداری ملی بوده که اگر ما عقلانیت آن را تبیین کنیم حماسه آن هم پایدار می ماند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۵ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ..صادقانه بگویم وقتی سنم کم بود، در مسجد که نماز می خواندم و کمی نماز طولانی می شد، حوصله ام سر می رفت، وقتی سخنرانی آقا شروع می شد، دعا می کردم زودتر به روضه خوانی برسد. به محض اینکه مداح شروع به روضه خوانی می کرد، همه هوش و حواسم متوجه او می شد که چطور روضه می خواند. هرجا که نوحه خوانی با روضه خوانی بود، گوش می دادم تا چیز جدیدی یاد بگیرم. حتی پدرم که جوشن کبیر می خواند، دقت می کردم که چگونه دعا می خواند تا از او یاد بگیرم. آن قدر علاقه به نوحه خوانی در من زیاد بود که تا از مدرسه می آمدم، کیف و کتاب هایم را گوشه حیاط رها می کردم و به اتاقی می رفتم و با صدای بلند شروع به خواندن می کردم. آن قدر می خواندم که مادرم فریاد می زد: «صادق، بس کن. سرمان رفت. چقدر نوحه می خوانی؟ برو اول درس هایت را بخوان» می گفتم: «دارم تمرین می کنم.» این کل کل من و مادر دقایقی ادامه داشت. گاهی خواهرهایم هم اعتراض می کردند و می گفتند: «صادق، ساکت باش! ما درس داریم. چقدر اذیت می کنی؟!» علاقه من به نوحه خوانی موجب شد وقت کمی برای درس خواندن بگذارم. برای همین، در امتحان نمره های خوبی نگرفتم. وقتی خواهرم نمره های کارنامه ام را برای مادرم خواند، مادرم گفت: چرا نمره هایت کم شده؟! چرا نمره هایت چهارده و پانزده است؟! تو که شاگرد خوبی بودی!» من هم بهانه آوردم که درس ها سخت شده، أما مادرم می دانست که دلیلش چیست. پدرم عادت داشت برای اقامه نماز یا مراسم مذهبی ما را همراه خود به مسجد ببرد. من در مسجد با حسین علم الهدی و محمدعلی حکیم این دو بزرگوار آشنا شدم. یکی از مساجدی که من در دوران قبل از انقلاب به آنجا می رفتم، مسجد آیت الله جزایری معروف به مسجد جزایری بود. خانه ما نزدیک منزل محمدعلی حکیم بود. فقط یک کوچه باهم فاصله داشتیم. فاصله خانه هایمان آنقدر نزدیک بود که گاهی از بالای پشت بام با همدیگر حرف می زدیم. محمدعلی حکیم با محسن رضایی، علی شمخانی و حسین علم الهدی که در گروه منصورون فعالیت می کردند، رابطه داشت و مخفیانه فعالیت انقلابی می کرد. او آدم زیرک و قدری بود، من اوایل، به مسجد علم الهدی می رفتم و هنوز به مسجد جزایری رفت و آمدی نداشتم. سال۵۶ که انقلاب اسلامی در حال شعله ورشدن بود، یک روز، بین جوانهای مسجدی و انقلابی شهر خبر شهادت سیدمصطفی خمینی در نجف پخش شد. از محمد على سؤال کردم: سیدمصطفی کیست؟» گفت: «پسر آیت الله خمینی است.» بعد برای من توضیح داد که سیدمصطفی در کنار پدرش در تبعید مبارزه می کرده و به دست ساواک به شهادت رسیده است. آن زمان، بیشتر جوان های مذهبی، کتاب های دکتر علی شریعتی را می خواندند و کتابهای آیت الله مطهری چندان وارد بازار نشده بود. من در مسجد، از برخی رفت و آمدها و حرکات افراد انقلابی می فهمیدم که دارند کارهایی می کنند. آن روزها ساواک خیلی نفوذ داشت و مراقب انقلابیون بود. دایی ام، محمدرضا، در منزل بحث‌های انقلابی می کرد و درباره مفاسد و ظلم های رژیم پهلوی حرف می زد. برادرم حمید هم که قبلا به آمریکا رفته و حدود دوازده سال بود در آنجا زندگی می کرد، در دوران دانشجویی اش با ابراهیم یزدی آشنا شده بود و با انجمن اسلامی همکاری می کرد. آن موقع نهضت آزادی با رژیم پهلوی در حال مبارزه بود و مانند امروز مذمت نمی شد، حمید هراز گاهی برایمان نامه می فرستاد و در نامه اش خیلی از ظلم و ستم رژیم پهلوی می نوشت. پدرم هر بار که نامه ها را می خواند، می گفت: «چرا حمید این کارها را می کند؟ نمی ترسد ساواک دستگیرش کند؟» او خیلی می ترسید که مشکلی برای حمید به وجود بیاید. می گفت: «اگر حمید را دستگیر و اخراج کنند، من چه کار کنم؟» حمید با محوریت ابراهیم یزدی در آنجا فعالیت های سیاسی می کرد و خیلی هم موفق بود. دایی محمدرضا هم نامه های حمید را می خواند و آنها را تأیید می کرد. او می گفت: «باید در مورد ظلم رژیم حرف زد و نباید سکوت کرد. آن روزها ساواک با تمام توان به شناسایی، دستگیری، شکنجه و اعدام افراد انقلابی و مبارز مشغول بود، طوری که اگر کسی رساله عملیه امام خمینی را داشت، به گمانم حکمش اعدام بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۶ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خاطرم هست یک بار که به خانه پدربزرگ مادری ام در دزفول رفته بودم، دایی هادی از پشت خزانه ای که در انتهای اتاق بود، کتابی را آورد که جلد خاصی نداشت. از او سؤال کردم: «این چه کتابی است؟» گفت: رساله عملیه است.» پرسیدم: رساله كدام مجتهد است؟» جواب داد: «رساله امام خمینی است.» نگاهی به کتاب کردم. عکس جوانی امام خمینی در صفحه اول کتاب بود. به این خاطرات اشاره کردم که بگویم فضای خانه ما انقلابی بود. من از فعالیت های انقلابی حسین علم الهدی خبر داشتم. او را یک شخصیت ممتاز و خاص می دیدم و دوست داشتم هر طور شده، با او دوست شوم و با گروهش همکاری کنم. خیلی علاقه داشتم حسین با من دوست شود. یک شب برای اقامه نماز مغرب به مسجد علم الهدی رفتم. مهر برداشتم و به سمت صف جلو رفتم. حسین آمد و با خنده به من سلام کرد، خیلی برایم مهم بود که حسین به من سلام کند و من را تحویل بگیرد. با خوشحالی جواب سلامش را دادم. بعد از احوالپرسی از من پرسید: «أهل مطالعه ای؟» گفتم: «بله.» گفت: «کتابی به تو بدهم، می خوانی؟ سؤال کردم: چه کتابی؟» گفت: «کتاب خوبی است.» بعد کتابی را که لای روزنامه گذاشته بود، به من داد و گفت: «این کتاب را با دقت بخوان، ولی کسی متوجه نشود. همان لحظه حس کردم که حسین من را برای همکاری و فعالیت انتخاب کرده. کتاب را به منزل بردم. حواسم بود که کسی تعقیبم نکند. وقتی به خانه رسیدم، به اتاق خلوتی رفتم و روزنامه را باز کردم. روی جلد کتاب نوشته شده بود: مسئولیت شیعه بودن، نوشته علی سبزواری (اسم مستعار دکتر شریعتی) کتاب را با دقت خواندم. نگذاشتم هیچ کس از خانواده ام از آن خبردار شود. بعد از چند روز، آن را به حسین پس دادم. حسین از من پرسید: «کتاب خوبی بود؟» گفتم: «بله» سؤال كرد: «از آن چه فهمیدی؟» گفتم: «متوجه شدم که یک انسان شیعه چه مسئولیت هایی برعهده دارد.» حسین با احتیاط و محبت با من حرف می زد. از اوضاع و احوال من می پرسید و من جواب می دادم. این ارتباط به صورت مستمر در مسجد ادامه داشت. بعد از مدتی، رابطه ما خیلی صمیمی شد. احساس می کردم چیزی به جذب شدنم در گروه نمانده. از اینکه وارد فضای انقلاب و مبارزه شده بودم، به خودم می بالیدم و احساس عجیبی داشتم. آن زمان، حسین علم الهدی، محمدعلی حکیم و حمید کاشانی محور تربیت جوان های اهواز بودند و با تمام وجود کار می کردند. جوانها هم آنها را خیلی دوست داشتند. حمید کاشانی خیلی خوب روی تربیت جوان های انقلابی کار می کرد. نمی دانم عضو گروه منصورون یا موحدین بود یا نه، ولی بسیاری از بچه های مسجد جزایری را او تربیت کرد که خیلی از آنها در دوره دفاع مقدس شهید شدند. سعید درفشان، رضا نیله چی، حمید رمضانی و امیر علم از بچه هایی بودند که زیر نظر او تربیت شدند. بسیاری از جوانهای خوب اهواز و مسجد جزایری مدیون آموزه های حمید کاشانی هستند. حسین علم الهدی من را با حمید کاشانی آشنا کرد. او در همسایگی ما زندگی می کرد. من هر روز او را می دیدم و با او سلام و احوالپرسی می کردم. شخصیت جذابی داشت. هر کس که با او آشنا می شد، محال بود از او جدا شود. به سفارش حسین علم الهدی، چندین بار با من جلسه گذاشت و شیوه های خودسازی، مطالعه و مبارزه را به من یاد داد که خیلی از آنها استفاده کردم. من آن موقع هیچ شناختی از دکتر شریعتی نداشتم، ولی به واسطه آنها فهمیدم که آدمی انقلابی است. مدتی بعد، حسین علم الهدی گفت: کتاب دیگری برایت آورده ام. دوست داری بخوانی؟» گفتم: «بله.» گفت: «این کتاب را هم دقیق بخوان و خلاصه اش را برایم بگو.» آن روز وقتی به منزل آمدم، طبق معمول با احتیاط و دور از چشم خانواده، سراغ کتاب رفتم. کتاب فاطمه، فاطمه است همان دکتر سیزواری (دکتر شریعتی) بود. این دومین کتابی بود که به سفارش حسین خواندم و از آن لذت بردم. حسین که دید اهل مطالعه ام و طبق نظر او عمل می کنم، یک روز بعد از نماز ظهر و عصر گفت: «محمدعلی را می شناسی؟» گفتم: کدام محمد علی؟» گفت: «محمدعلی حکیم.» گفتم: «بله، دوست و همسایه ایم. علم الهدی تأکید کرد که او جوان خوبی است. من هم حرفش را تأیید کردم. حسین سفارش کرد که با او در ارتباط باشم. من هم با جان و دل پذیرفتم. از آن روز به بعد، من و محمدعلی به عنوان دو فرد انقلابی که باهم ارتباط داشتیم، رابطه جدیدی پیدا کردیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
منزل شهید علم الهدی. لباس پلنگی، سردار نیله‌چی. نفر اول از راست، حاج صادق کرمانشاهی. سمت چپ حاج صادق آهنگران. 🍂