eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 3⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️پس حق جامعه است که عقلانیت جنگ را نقد کند و دیدگاه های مختلفی درباره آن پیدا کند؟ ▪️ بله، این پرسش ها و گفتمان انتقادی، همه بخشی از پیامدهای سیاسی عمیق دوران پس از جنگ محسوب می شوند. ▫️احتمالا شما گفتمان انتقادی را یا توطئه می دانید و یا تخطئه، زیرا تاکید دارید که این گفتمان تحت نفوذ اهداف سیاسی شکل گرفته است. ▪️ببینید بخشی از این گفتمان طبیعی است، نسل جدیدی آمده که نگاه نسل قبلی را به موضوع ندارد. همان طور که نسل قبلی نیز نگاه نسل پیش از خودش را به موضوع ملی شدن صنعت نفت نداشت و هر قدر که به عقب برگردیم این اختلاف دیدگاه میان نسل ها وجود دارد. اما همه گفتمان انتقادی نسبت به جنگ این نیست؛ بخش تولید گر این گفتمان معطوف به اهداف سیاسی است. شما در همین هفته جنگ، تمام مطبوعات را نگاه کنید، اگر توانستید یک مقاله انتقادی درباره جنگ پیدا کنید. اما حالا در موقعیت های سیاسی چه؟ مثلا یکی از این گروه ها ادعا می کند تا زمانی که ما راس کار بودیم، نگذاشتیم که جنگ شروع شود و اگر ما بودیم با گفت و گو جلوی آن را می گرفتیم. اما دیگران که آمدند جنگ به آن شکل شروع شد، آن طور ادامه پیدا کرد و به آن نحو نیز تمام شد و از این نتیجه می گیرد که حالا ما باید برگردیم و ما صلاحیت داریم. یعنی ما با یک بررسی علمی مواجه نیستیم. بلکه اغراض سیاسی در نوع نقد و ماهیت آن نقش اساسی دارد. ▫️ در کتاب اشاره ای دارید به این که تبعات بعد از جنگ سیاسی - اجتماعی است، یعنی تبعات اقتصادی وجود ندارد؟ ▪️ چرا وجود دارد، همان طور که تبعات نظامی نیز وجود دارد، اما به نظرم وجه سیاسی- اجتماعی غلبه دارد. هر جنگی ویژگی های خاص و تبعات خاص خودش را دارد. چون جنگ ما متکی بر مردم و تحولات و حمایت های سیاسی - اجتماعی بوده، من این وجه را به طور خاص مورد تاکید قرار داده ام. ▫️ اما امروز تبعات اقتصادی بیش از هر چیز به چشم می خورد. ▪️ البته، بعضی از نظریه پردازان معتقدند که جنگ اشتغال زاست. خیلی نمی خواهم وارد این بحث بشوم، اما برای رسیدن به این الگو به کشورهای دیگر نگاه کرده ام. از طرف دیگر گفتمان انتقادی جنگ هم پس از تحولات سیاسی - اجتماعی شکل گرفت، بنابراین، به طور طبیعی بیشتر روی این وجه متمرکز شده ام و البته نکته شما را هم قبول دارم. ▫️شما علت رجوع مجدد به ارزش های جنگ را شکست در توسعه اقتصادی عنوان کرده اید، با فرض پذیرش این شکست آیا علت حقیقی رجوع به ارزش ها تنها همین نکته است؟ ▪️تمرکز دولت روی توسعه اقتصادی و غفلت از این که توسعه نسل و فرهنگ خودش را هم می سازد و شکست در کار توسعه باعث شد که نوعی نگرانی در مسئولین ایجاد شود و بخواهند به گذشته رجوع کرده و جامعه را بازسازی کنند. تبعا بخش ارزشی و حماسی آن می تواند کار ساز باشد و برای مهندسی اجتماعی به سراغ الگویی می رود که در جامعه وجود داشته است. رویکرد ارزشی به جنگ تا اندازه ای متأثر از این مسئله است. البته خود این رویکرد هم در مهندسی اجتماعی اهداف سیاسی داشته که باعث ایجاد گروه های جدیدی شده و بازتاب هایی هم داشته است. بخشی از گفتمان انتقادی واکنش به همین رویکرد ارزشی به جنگ است. ▫️پس این رویکرد یک رویکرد ابزاری است تا جامعه در بازیابی آن روح حماسه به توسعه کمک کند و آن را از شکست نجات دهد؟ ▪️ این هدف در آن بوده، اما این که قضاوت کنم این نگاه ابزاری بوده یا نه را در هیچ جا نداشته ام. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن روزها احساس بزرگی و انقلابی بودن داشتم و می خواستم در حد توانم برای انقلاب کاری انجام بدهم. از آن روز به بعد، هر روز محمدعلی دنبالم می آمد و همراه هم سراغ کارهای انقلابی می رفتیم. به دور از چشم اهل محل و خانواده کار می کردیم. روزهای خوبی بود. همه جوانان انقلابی در سطح خودشان مشغول فعالیت علیه رژیم پهلوی بودند. اولین کسی که من را وارد فعالیت سیاسی علیه رژیم پهلوی کرد، حسین علم الهدی بود. در خانه هم حمید و دایی ام که فعالیت‌های انقلابی می کردند، روی من خیلی اثر می گذاشتند. مادرم شجاع بود. حرفش را رک و پوست کنده می زد و نمی ترسید، ولی پدرم خیلی احتیاط می کرد و به راحتی حرفی نمی زد. به هر حال، محیط منزلمان محل خوبی برای فعالیتهای انقلابی بود. این برای من یک فرصت طلایی قلمداد می شد. آن موقع، حجت الاسلام سید مصطفی علم الهدی، برادر بزرگ حسین علم الهدی، امام جماعت مسجد بود. سید مصطفی برادر ناتنی حسین بود. سید مرتضی علم الهدی، پدر حسین، وقتی همسر اولش (مادر سیدمصطفی) از دنیا رفت، دوباره ازدواج کرد که حاصل ازدواج دوم او حسین، کاظم، علی، محمد و حمید بودند. زمان قیام پانزده خرداد سال ۴۲، من بچه بودم، ولی خوب یادم هست که چه اتفاقاتی در درگیری انقلابیون با عوامل رژیم پهلوی افتاد. آن زمان، سیدمصطفی، چهره ای انقلابی بود. همه انقلابیون استان او را می شناختند. ساواک هم او را به خوبی می شناخت و زیر نظر داشت. بعد از اینکه ساواک دستگیرش کرد، تغییر موضع داد و از طرفداران آیت الله شریعتمداری شد. درواقع، خود را از صف انقلابیون جدا کرد. به همین دلیل، اختلاف او با برادران ناتنی اش زیاد شد. علاوه بر افرادی مثل یدالله گلاب کش و حسین علم الهدی که در مسجد جزایری بودند، عده ای هم مثل علی شمخانی خارج از مسجد کارهای انقلابی را سازماندهی می کردند. آن روزها دو گروه انقلابی موحدین و منصورون در استان خوزستان کارهای سیاسی انجام می دادند و انصافا هم زحمات زیادی کشیدند و موفق بودند. حسین علم الهدی بیشتر در گروه منصورون فعال بود. علی شمخانی این گروه را رهبری می کرد. برادر حسین، کاظم علم الهدی، در گروه موحدین و تحت هدایت شیخ هادی کرمی بود. علاوه بر اعضای گروه منصورون و به ویژه حسین علم الهدی، از افراد دیگری که در مسجد جزایری فعالیت می کردند، یکی حمید رمضانی بود که با هم رابطه خوبی داشتیم و دیگری فضل الله صرامی که در زمان جنگ، معاون اطلاعات قرارگاه نصرت شد. رضا نیله چی هم از جوان های خیلی خوب مسجد بود. یکی دیگر از جوان‌هایی که در اواخر دوره سلطنت رژیم پهلوی و در جریان مبارزه، با او آشنا شدم، مهرداد مجدزاده بود. در طول جنگ، ارتباط ما بیشتر و بهتر شد. آن موقع، دو جوان در مباحث فلسفی و کلامی و مباحثه با کمونیستها، منافقین و مارکسیست ها توان بالایی داشتند و آنها را مغلوب می کردند؛ یکی از آنها مجدزاده و دیگری علی جمال پور بود. این دو نفر، در مناظره با گروهک ها خیلی قوی عمل می کردند، طوری که همه به ظرفیت و توان بالای آنها معترف بودند من با مجدزاده اولین بار از طریق محمدعلی حکیم آشنا شدم. محمدعلی در جلسه ای او را به من معرفی کرد و دوستی ما هر روز محکم تر شد. زمانی که مجدزاده ازدواج کرد، همسایه دیوار به دیوار ما شد و هر روز همدیگر را می دیدیم و از حال هم مطلع بودیم، همسر او هم با خانواده ما رفت و آمد داشت. من از آن روزها خاطرات خیلی زیادی دارم. گاهی با مجدزاده به منزل حکیم یا علم الهدی می‌رفتیم و ضمن صرف شام یا نهار، در مورد مباحث اجتماعی صحبت می کردیم. به هر حال، او یکی از راهنماهای فکری جوان های اهواز بود. در کنار همه این‌ها، ارتباط اصلی من با محمدعلی حکیم و حسین علم الهدی بود. مسجد جزایری علاوه بر آنکه در انقلاب، کانون مبارزه در اهواز و خوزستان بود، در طول جنگ تحمیلی هم نقش محوری داشت، فرماندهان و نیروهای خیلی خوبی به واسطه این مسجد وارد جنگ شدند و انسانهای بسیار بزرگی که تربیت یافته این مسجد بودند، در راه دفاع از کشور شهید شدند. زمان انقلاب، اعلامیه ها را شب ها پنهانی پخش می کردیم. با افراد مرتبط با مبارزات مسجد هم مخفيانه ارتباط برقرار می کردیم. یکی از مبارزان هم سن من، رضا بصیری پور بود که بعدها داماد ما شد. او یک بار به منزل ما آمد. گونی نسبتا بزرگی در دستش بود. وقتی در حیاط را باز کردم، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «برایتان جنس آورده ام.» با تعجب پرسیدم: «جنس؟! چه جنسی؟، با لبخند زیرکانه ای گفت: «خرج فعالیت هایتان برای مبارزه است.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۸ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نگاهی به حیاط کردم که پدرم ما را نبیند. وقتی دیدم کسی نیست، گفتم: واضح بگو در گونی چیست؟ در حالی که به من زل زده بود، آرام گفت: "دینامیت و سه راهی" و بعد توضیح داد که اینها مثل نارنجک عمل می کنند و می توانند تانک ها را متوقف و منفجر کنند. با احتیاط، گونی را به زیرزمین خانه مان بردیم و در گوشه ای جاسازی کردیم. در آن زمان، سعی می کردیم مواد منفجره را تبدیل به سه راهی کنیم. منزل حمید کاشانی در کوچه تنگ و باریکی در نزدیکی مسجد علم الهدی بود. همه شب آن جا جمع می شدیم و با احتیاط سه راهی درست می کردیم که در مقابله با ماشین های ساواک و شهربانی و تانک ها از آنها استفاده کنیم، در ماه های پایانی سلطنت رژیم پهلوی، مهارتمان در ساخت سه راهی بیشتر شده بود و با سرعت بیشتری آن را درست می کردیم. تقریبا همه جوان های انقلابی اهواز در منزلشان آن را تولید می کردند و در مبارزه به کار می گرفتند. بصیری پور علاوه بر ساخت سه راهی به من یاد داد که چگونه نارنجک دستی بسازم. مدتی بعد، خواهرهایم هم در فعالیتهای انقلابی با من همراه شدند و به من کمک می کردند. یادم هست در ۱۵ خرداد سال ۴۲، پدربزرگم ما را به عباسيه اهواز برد. سخنران جلسه عباسیه سید مصطفی علم الهدی بود. وقتی به سمت عباسیه می رفتیم، دیدم تعدادی تانک در اطراف خیابان و روبه روی عباسیه هستند. پدربزرگم وقتی تانکها را دید، گفت: «اوضاع خوب نیست. برگردیم.» بعدها از یکی از دوستانم که در عباسيه بود، پرسیدم که آن روز در عباسیه چه خبر بود؟ توضیح داد: «وقتی علم الهدی شروع به سخنرانی کرد، ارتشی ها تانک ها را روشن کردند تا نشان بدهند آماده حمله اند.» پرسیدم: «مردم ترسیدند؟» گفت: «بعضی ها ترسیدند و رفتند، اما سید مصطفی سخنرانی اش را ادامه داد و فریاد زد که سینه من پذیرای گلوله های شماست. ما را از چه می ترسانید؟ من از تانک و اسلحه شما نمی ترسم.» دوستم گفت که آن شب، ساواک سید مصطفی را دستگیر و چند روز بعد آزاد کرد. بعد از حسین علم الهدی سؤال کردم: ساواک با سید مصطفی در آن چند روز چه کرد؟ گفت: «نمی دانم. کسی خبر ندارد.» یک بار با آیت الله جنتی و على علم الهدی از خرم آباد به اهواز می آمدیم، در راه، على از آقای جنتی سوال کرد: به برادرم در ساواک چه گذشت؟ آیت الله جنتی گفت: «چطور؟ علی گفت: «برایمان سؤال است.» آقای جنتی سکوت کرد و کمی بعد گفت: «صحبت دیگری کنید. فقط بدانید که سید مصطفی مثل سابق نیست.» البته سیدمصطفی همچنان مخالف رژیم پهلوی بود، ولی مانند قبل سخنرانی و فعالیت نمی کرد. یادم هست که همیشه در منزل او دعای ندبه برگزار می شد. من هم گاهی اوقات برای دعا می رفتم. بعدها یک بار بعد از جلسه دعا باهم صحبت کردیم. از حرف هایش این طور برداشت کردم که مخالف افکار دکتر شریعتی است. مدتی بعد، سید مصطفی علم الهدی از اهواز به قم نقل مکان کرد. او چند سال در قم زندگی کرد و در همان جا هم از دنیا رفت. یک بار محمدعلی حکیم را دیدم که وارد مسجد علم الهدی شد و سریع بیرون آمد و رفت. شک کردم که چرا این قدر زود داخل مسجد رفت و بیرون آمد. بلافاصله به مسجد رفتم. دیدم در جای مهرهای نماز یک بسته اعلامیه ضد رژیم گذاشته. آقای راسخ که یکی از مغازه های پدرم را اجاره کرده بود، تا دید من اعلامیه ها را نگاه می کنم، گفت: «صادق چه کار می کنی؟ گفتم: «اینها را می خوانم.» فریاد زد: «لزومی ندارد بخوانی. اینجا نمان. برو خانه.» بعد اعلامیه ها را جمع کرد و به سید مصطفی علم الهدی داد و گفت: «معلوم نیست چه کسی این ها را به مسجد آورده.» سید مصطفی از من سؤال کرد: تو ندیدی چه کسی این اعلامیه ها را آورد؟» گفتم: «خبر ندارم. سید مصطفی یک اعلامیه برداشت و در جییش گذاشت. بقیه را هم در جایی پنهان کرد. مدتی بعد در مسجد علم الهدی اتفاقاتی افتاد که مجبور شدیم از آن مسجد به مسجد جزایری برویم؛ یعنی فعالیت هایمان را در مسجد علم الهدی به کلی تعطیل کردیم. در اهواز تظاهرات های متعددی انجام می شد که محور آنها آقای جزایری بود. عده ای هم دور او بودند و در این کار کمکش می کردند. با شروع فعالیت های خیابانی و شدت گرفتن تظاهرات های مردمی، یک روز عصر، حسین علم الهدی به من گفت: صادق، تو باید شعار بدهی و جمعیت را راه بیندازی. تو صدای خوبی داری و می توانی این کار را بکنی حسین یکی از جوانهای محوری تظاهرات بود. شیخ هادی کرمی هم از انقلابیون اهواز بود که در گروه موحدین فعالیت سیاسی و نظامی می کرد. او و کاظم علم الهدی در یک گروه فعالیت می کردند. یکی از فعالیت های این گروه، ترور پل گریم، مستشار و مأمور ویژه سازمان جاسوسی سیا، در اهواز بود.؟ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهدای هویزه سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟ پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟ 🔅 بانوای حاج صادق آهنگران شعر: مرحوم معلمی زمستان ۱۳۵۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
مثنوی بسیار زیبای "کوچه شهیدان" با نوای حاج صادق آهنگران شعر: محمد زمان گلدسته هم اکنون در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 4⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️دوران پس از جنگ را به ترتيب دوره غفلت و دوره رجوع مجدد نام گذاری کرده اید - لطفا این مورد را خودتان توضیح دهید و به برداشت من منوط نکنید - این دوره ها برای دولتمردان است یا ملت؛ قاعدتا ملت داغدار دیرتر داغش را فراموش می کند؟ ▪️ من انصافا این توجه را نکرده ام، اما چون بیشتر به مرجع سیاست گذاری توجه داشته ام پس قاعدتا به دولتمردان بر می گردد. ▫️در مقدمه کتاب ذکری از گروه هایی می رود که ابتدا فرهنگی و اجتماعی بودند و بعد سیاسی شدند، می توانید بفرمایید کدام گروه ها این ویژگی را داشتند؟ ▪️همین گروه هایی که ابتدا به دلیل سابقه حضور در جنگ و دغدغه خاطر نسبت به ارزش های جنگ رویکرد ارزشی به جنگ داشتند، بعد از مدتی، مثلا در انتخابات نماینده معرفی می کردند. اینها ابتدا با رویکرد فرهنگی آمدند، اما بعدها اغراض سیاسی بر ایشان غلبه کرد و گفتمان انتقادی در واکنش به اغراض سیاسی همین جریان شکل گرفت. ▫️بیشتر تقسیمات شما دوگانه است، آیا این به معنی وجود نگاه صفر و صدی است؟ ▪️من این جریانات را به صورت طیف می بینم که از یک جایی شروع می شود و در نهایت، به طيف مقابل متصل می شود. ▫️پس معتقدید که همه نگرش ها نسبت به جنگ یک نگرش واحد است، اما هر کس در این افق از زوایه خود به موضوع نگاه می کند. ▪️ بله! البته این حرف ها نقطه آغاز این بحث است و نه نقطه پایانش چون ما با یک پدیده تمام شده طرف نیستیم که بتوانیم با قضاوت قطعی مسئله را پشت سر بگذاریم. ▫️و البته هر دو نگرش را منفی معرفی کرده اید؟ ▪️من نه نگرش حماسی - ارزشی را به تنهایی قبول دارم و نه نگرش انتقادی را. ما به نگرش جديد غیر منفعل و خارج از ملاحظات سیاسی در مورد جنگ نیاز داریم، ما هنوز نتوانسته ایم این نظریه را تبیین کنیم در حالی که انرژی نگرش ارزشی روبه پایان است و گفتمان انتقادی هم به دلیل این که منطقش تبیین نشده و در چالش با رویکرد ارزشی و در بستر مناقشات سیاسی قرار گرفته معلوم نیست که چه می گوید، باید تا قبل از این که فعل و انفعالات ما را در مسیر ناخواسته ای قرار دهد، به این پرسش جواب بدهیم که "پس از جنگ با جنگ چگونه باید برخورد کرد؟ اگر به این پرسش درست پاسخ دهیم، حتی می توانیم رویکرد ارزشی به جنگ پس از جنگ را هم مورد ارزیابی قرار دهیم که درست بوده یا نه و آیا رویکرد دیگری به جنگ نمی توان داشت. ▫️بر عقلانیت و برنامه ریزی جنگ تاکید زیادی دارید در حالی که می بینیم برخی مسئولین می گویند اگر تجربه امروز را داشتیم وارد جنگ نمی شدیم؟ ▪️ جنگ ذاتا یک امر عقلانی است، اما ظهورش حماسی است، این حماسه تبلیغ شده اما آن عقلانیت ارائه نشده. تجربه اندوزی یعنی چه؟ یعنی قوی کردن عقلانیت. ▫️ پس عقلانیت ما در آن دوره دچار ضعف بوده؟ ▪️ بله! همان طور که نسبت به بیست سال دیگر ضعف خواهد داشت. در اصل، باید این عقلانیت را با دوره زمانی اش سنجيد. ▫️ اما عقلانیت به معنی عقل سلیم کامل است و نه عقل افراد، گفتمان انتقادی نیز شاید عقل افراد را نقد می کند؟ ▪️ما به اهداف این گفتمان انتقاد داریم نه به نوع آن. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۹ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن موقع على شمخانی، محسن رضایی، طاهر عبیات، (عبد الله ] طرفی، عبدالله ساکیه، محمدعلی آیت الله سیدمحمدعلی موسوی جزایری مالکی، محمود دهشور و... از جوان های انقلابی شهر اهواز بودند که تحت نظر آیت الله جزایری در مسجد فعالیت می کردند. این جوان ها قبل و بعد از نماز، با آقای جزایری جلسه می گذاشتند و درباره تهیه و پخش اعلامیه ها صحبت می کردند. در حقیقت، نمازمان فقط عبادی نبود؛ نمازی سیاسی - عبادی بود که در دل آن، مبارزه با جور و ستم هم قرار داشت. سخنرانی های آیت الله جزایری هم کمک زیادی به حرکت انقلابی مبارزان اهواز می کرد. روز به روز، فعالیت انقلابیون بیشتر می شد و کارها با قدرت و سرعت بیشتری پیش می رفت. مردم هر روز صبح در کوچه، خیابان، پشت در مغازه ها و خانه ها اعلامیه هایی را می دیدند که یا پیام امام خمینی بود یا افشاگری درباره جنایت رژیم پهلوی. قبل از ۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد و تظاهرات ضد رژیم در سراسر کشور عمومی شد، برادرم حمید از آمریکا برگشت. او بلافاصله به صف انقلابیون پیوست و وارد مبارزه با رژیم پهلوی شد. در این زمان، تقریبا همه اعضای خانواده ام وارد عرصه مبارزه شده بودند. حدود سال ۵۵ دیپلمم را گرفتم. بعد از گرفتن دیپلم، به اهواز برگشتم. مادرم از این که می دید دیپلم گرفته ام، خیلی خوشحال بود. پدرم هم برایم هدیه ای خرید. دوره سربازی معمولا جوان‌ها بعد از گرفتن دیپلم، آماده رفتن به خدمت سربازی می شدند. من هم بعد از معرفی خودم به نظام وظیفه تهران، راهی دوره آموزشی سربازی شدم. شش ماه در کرج دوره آموزشی دیدم و بعد از آن، به مریوان اعزام شدم. در آنجا، به عنوان سرباز سپاه دانش خدمت کردم و بعد از تقسیم شدن، به پادگان شکاربانی رفتم. مدتی که در سپاه دانش بودم، به دزفول، شهر پدری ام، رفت و آمد می کردم. در آن روزها، با یکی از جوانهای انقلابی آنجا به نام دکتر محمدرضا سنگری آشنا شدم. منزل پدربزرگم در پشت پل قدیم دزفول بود. حسینیه صاحب الزمان (عج) هم در کنار آن قرار داشت. در سال های ۵۶ تا ۵۷، یکی از کارهای مردم این بود که شب ها روی پشت بام می رفتند و با صدای بلند ضد رژیم شاه شعار می دادند. یادم هست که با یک بلندگو همراه دایی هایم نوبتی شعار می دادیم. صدایمان در شب در همه کوچه ها پخش می شد. سنگری چون استعداد شعر و شاعری داشت، مطالبی با بهره گیری از احادیث و روایت های حضرت امام حسین (ع) می نوشت و به من می داد و می گفت که تو باید اینها را بخوانی. گاهی هم صدای من ضبط شده از بلندگو پخش می شد. در دوران دفاع مقدس هم برخی از نوحه های دکتر سنگری (دکترای زبان و ادبیات فارسی) مثل «نوحه حر» به دستم رسید که آن‌ها را می خواندم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دکتر سنگری
🍂 🔻 /۱۰ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در مریوان فعالیت های سیاسی و انقلابی ام را دنبال می کردم. آن زمان، آیت الله نورمفیدی که الآن نماینده رهبری و امام جمعه گرگان است، به مریوان تبعید شده بود. او هر روز در حسینیه ای نمازجماعت می خواند. من هم برخی مواقع به آنجا می رفتم و در نماز جماعتی که به امامت ایشان برگزار می شد، شرکت می کردم. او بعد از نماز سخنرانی می کرد و در صحبت هایش گاهی گریزی به رژیم پهلوی می زد و از جنایت های رژیم می گفت. البته نیروهای ساواک هم با تمام توان در شهر حضور داشتند. در مریوان، هیئت شیعه ها فعالیت های خوبی داشت. من نوحه خوان آن هیئت در روزهای تاسوعا و عاشورا بودم. در آن جا هم به سبک دزفولی نوحه خواندم. جمعیت همراهی ام کرد و سینه زنی خوبی راه افتاد. علاوه بر آیت الله نورمفیدی، حجت الاسلام ایمانی هم از خرم آباد به مریوان تبعید شده بود. ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی نماینده رهبری در سپاه خرم آباد شد. حجت الاسلام محمدجواد حجتی کرمانی هم به سنندج تبعید شده بود. در سقز هم آقای موسوی که بعدها نماینده رهبری در لبنان شد، در تبعید به سر می برد. من سعی می کردم با اینها آشنا شوم و رابطه برقرار کنم و از محضرشان برای پیشبرد انقلاب بهره بگیرم. می دانستم که این کار برایم تبعات منفی دارد، ولی ترسی نداشتم. من با مسئول هیئت آن حسینیه در مریوان دوست بودم. با امام جماعت آنجا که آقای نورمفیدی بود هم رابطه دوستانه ای داشتم. بجز این‌ها، رفقای خوبی به نام حامد علوی که مشهدی بود، محمد فضل علی که اهوازی و آقای فخر که دزفولی بود، پیدا کرده بودم و باهم فعالیت می کردیم و به هم اطمینان داشتیم. این سه نفر از ارتشی های انقلابی بودند که درجه هایشان را گرفته و به مریوان تبعیدشان کرده بودند. آنها خانه ای در مریوان اجاره کرده بودند و با هم زندگی می کردند. من به دلیل رفاقتی که با آنها داشتم، گاهی به منزلشان می رفتم و باهم درباره اوضاع کشور و رژیم گفت و گو می کردیم. هر سه نفر آنها متدین و مذهبی بودند، مسائل روز و ظلم رژیم را خیلی خوب تحلیل می کردند. موقع نماز، به حسینیه می آمدند و پشت آقای نورمفیدی نماز جماعت می خواندند. حامد علوی معلومات خوبی داشت و بیشتر از بقیه بحث می کرد. او جزء گروه سازمان مجاهدین خلق بود و ارتباطات نزدیکی با محمد حنیف نژاد و علی اصغر بدیع زادگان داشت. حتی یک سال با حنیف نژاد در زندان بود. گاهی اوقات که بحث می کردیم، فضل علی با مواضع حامد مخالفت می کرد. من آن موقع خیلی دقیق نمی فهمیدم که دلیل دعوای آنها چیست، ولی فضل علی دقیقا می فهمید که حامد انحراف فکری دارد و دارد به بیراهه می رود. حامد با جوان های سُنی و انقلابی مریوان هم رابطه خوبی داشت. من را به جلسات قرآن آنها می برد و با آنها آشنا می کرد. با همه این اوصاف، نماز جماعت این سه نفر ترک نمی شد و هر روز به حسینیه می آمدند، در ایام تاسوعا و عاشورا، من مداح هیئت بودم. نوحه خوانی و روضه سرایی می کردم و به مجلس حال و هوایی می دادم. من به همراه چند نفر دیگر در مریوان یک اتاق در بالای تپه ای اجاره کرده بودم. اطراف منزل ما چند خانه بیشتر نبود. چون پول زیادی برای اجاره نداشتم، مجبور شدم با چند نفر آنجا را اجاره کنم. خانه مان دور از مرکز شهر بود و هر روز باید مسافت زیادی را پیاده روی می کردم. در منزلمان کتاب های آیت الله مکارم شیرازی و دیگر علما را داشتیم و مطالعه می کردیم. فعالیت های من موجب شد که ساواک مریوان به من حساس شود، چون سربازها و انقلابی ها را زیر نظر داشت. یک بار که برای نماز جماعت ظهر و عصر به حسینیه رفتم، بعد از نماز، حاج آقا ایمانی کنارم نشست و گفت: «آقا صادق، من با شما کار دارم.» گفتم: «در خدمتم بفرمایید. نامه ای داشت که می خواست من آن را به دست خانواده اش در خرم آباد لرستان برسانم. قرار شد ساعت ۱۰ شب سر کوچه آنها باشم و نامه را بگیرم. آن موقع شب خیابان خلوت و هوا هم خیلی سرد بود. خجالت کشیدم بگویم آن موقع شب نمی توانم بیایم. آن شب با احتیاط سر قرار رفتم. اضطراب و ترس داشتم. می دانستم او تحت نظر است و ممکن است من را هم دستگیر کنند. چند دقیقه بعد آقای ایمانی را دیدم که از فاصله صدمتری به طرف من می آمد. قلبم تند می زد. ترسیده بودم. به هر حال من سرباز ارتش و یک سال و شش ماه از سربازیم گذشته بود و او تبعیدی بود. اگر دستگیر می شدیم، کارمان زار بود. حاج آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «من یک بچه فلج دارم و خانواده ام نگران من هستند. لطف کن این نامه را به این آدرس برسان.» نامه را گرفتم و در جیب راست کاپشنم گذاشتم که.. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 5⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️آیا عراق عامل آمریکا بود و آیا لازم بود که ما دشمنی با این قدرت را برای خودمان برگزینیم؟ ▪️ من به هم سویی منافع آمریکا و عراق معتقدم ما آمریکا را به عنوان دشمن انتخاب نکردیم بلکه آمریکا خودش را به عنوان دشمن بر ما تحمیل کرده است. ▫️ احساس می کنم شما اقدامات بنی صدر در زمان جنگ را حرکت بر اساس آموزه هایش می دانید و نه حرکت هایی به قصد خیانت؟ ▪️ منظورم این است که بنی صدر بر اساس دکترین دفاعی ارتش و تفکر سیاسی خودش می خواست جنگ را پیش ببرد که نتوانست و شکست خورد بنی صدر به نظرات امام توجه نمی کرد و اعتقاد به نقش مردم نداشت. ▫️در جایی از کتاب می گویید که « با جنگ، انرژی نهفته انقلابی مردم به ظهور رسید». آیا این ظهور موجب کاستن از انرژی نشد؟ ▪️این انرژی به ظهور رسید و تقریبا تمام شد. به همین خاطر هم باعث شد که جنگ به آن شکل به پایان برسد. البته، عراق همین نیرو را ندیده بود که به ما حمله کرد و امام هم با استفاده از همین نیروی مردمی مقاومت را شکل داد. ▫️ شما جنگ را مبدع یک هویت جدید می دانید، این هویت را در کدام نسل باید جست‌وجو کرد؟ ▪️در همان نسل جنگ کرده. ▫️پس این هویت مقطعی است؟ ▪️ به نظرم ما تا دهه سوم هم در بستر این جریانات هستیم و تا این دوران تحولات اجتماعی به نتیجه نرسد سرنوشت این مفاهیم و این بحث ها مشخص نمی شود. ▫️چرا در تحقیق میدانی تان بسیجیان سال ۲۰۰۰ را ندیده اید - نمی دانم اجازه دارم از این اصطلاح استفاده کنم یا نه؟ - آنها ظاهرا درباره جنگ سوالی ندارند، اما اطلاعی هم از گذشته ندارند؟ ▪️این هم بحثی است که مورد غفلت است. چون ما انرژی مان را برای کسانی گذاشته ایم که فکر می کنیم گذشته را قبول ندارند و اینها را فراموش کرده ایم. ▫️ظاهرا بر شکاف بین نسل ها تاکید بسیار زیادی دارید. مگر میان جوانانی که انقلاب کردند و نسل پیشینشان این شکاف وجود نداشت و مگر در طی یک دهه این شکاف چقدر دهان باز می کند که این دو نسل حتی نمی توانند با یکدیگر گفت و گو کنند؟ ▪️شکاف بین نسل ها مربوط به خود نسل نیست، بلکه مربوط به واقعیت های سیاسی - اجتماعی هر نسل است. مثلا شکاف بین نسل قبل و بعد از انقلاب بسیار عمیق است؛ زیرا، پدیده ای به نام انقلاب در میان آنها وجود دارد. حالا تصور کنید یک دهه انقلاب و جنگ را در خود دارد و یک دهه پر از تحولات سیاسی و اقتصادی؛ نسلی که در دوهه این همه حادثه می بیند با نسل های قبل و بعد از خودش فاصله زیادی دارد. ▫️ امروز نگرش ما نسبت به جنگ هایی که در سده های گذشته صورت گرفته بر اساس میزان پیروزی و شکست و دلاوری آنهاست. آیا برای جنگ ما هم این اتفاق خواهد افتاد؟ ▪️ هر قدر از حوادث تاریخی فاصله می گیریم به سمت یک کلیت حرکت می کنیم، شما در دوره ای صد شخصیت در تاریخ انقلاب می بینید، اما وقتی از آن فاصله می گیریم در نهایت، مثلا نام پنج شخصیت باقی می ماند. مفاهیم آن هم همین طور است، یعنی جزئیات کنار می روند و یک مفاهیم کلی باقی می مانند. در مورد جنگ ما هم همین اتفاق می افتد، أما چون یک حقیقت در درون این جنگ جلوه کرده است به نظرم ترکیبی از حماسه و مظلومیت به عنوان وجه های برجسته این جنگ باقی خواهد ماند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [نامه را که از آقای ایمانی گرفتم]، هنوز چند دقیقه از رفتن آقای ایمانی نگذشته بود که دیدم یک نفر در تاریکی دارد به طرف من می آید...، لباس کردی به تن داشت و روی آن اورکت آمریکایی پوشیده بود، با دیدن فرد ناشناس قلبم فرو ریخت. با خودم گفتم: «ای دل غافل! دستگیر شدم. حالا چه کار کنم؟» با این حال، سعی کردم خودم را کنترل کنم و ترسم را بروز ندهم. مرد ناشناس به من نزدیک شد و پرسید: «چی بهت داد؟» ابتدا خواستم انکار کنم که چیزی گرفته ام، اما احساس کردم انکار من کار را خراب تر می کند. گفتم: «هیچی. نامه ای داد که به خانواده اش برسانم. مرد ناشناس گفت: نامه را به من بده.» به ناچار، نامه آقای ایمانی را به او دادم. نامه را خواند. بعد از من خواست که فردا به ساواک بروم. بعد از جدا شدن از آن مرد، با سرعت به خانه رفتم و کتاب هایم را جمع کردم. چاله ای در نزدیکی خانه مان کندم و کتاب ها را در آن‌جا پنهان کردم. به هم خانه ای هایم هم گفتم احتمالا ساواک امشب به منزلمان بیاید. آن شب خیلی به من سخت گذشت. هرلحظه منتظر رسیدن مأموران ساواک بودم. تا اذان صبح خبری نشد. نماز صبح را که خواندم، قدری خوابیدم. ساعت ۸ صبح به ساختمان ساواک رفتم. چند نفر نهاوندی آن موقع داشتند ساختمان ساواک را می ساختند. با آنها رفيق بودم و می دانستم انقلابی هستند. آنها می گفتند: ما این‌جا را می سازیم، ولی ان شاء الله به دست انقلابی ها خواهد افتاد.» به محض این که وارد اتاق شدم، مأمور ساواک من را پشت میزی نشاند و گفت: «هر چه می گویم، با کمال صداقت جواب بده. اگر دروغ بگویی، خودت را بدبخت کرده ای.» چند برگه جلویش بود و سؤال می کرد. من هم جواب می دادم و زیر برگه ها را امضا می کردم. راهنمایی های حسین علم الهدی در این بازجویی خیلی به من کمک کرد. او مدت ها قبل تعدادی برگه از نمونه سؤالات بازجويان ساواک را به من داد و گفت: «اینها را بخوان که اگر ساواک دستگیرت کرد، بتوانی به راحتی در بازجویی ها جواب بدهی . برگه ها حاصل سؤال و جواب های برادران رضایی در زمان دستگیری شان به دست بازجوهای ساواک بود. ساواک آن سؤالات را از همه متهمان می پرسید. من آن برگه ها را چند بار کامل خوانده و حفظ کرده بودم. همان طور که پیش بینی کرده بودم، مأمور ساواک ابتدا نام، نام فامیلی و شغل پدرم را پرسید. بعد از سن و محل تولدم سؤال کرد. علم الهدی به من یاد داده بود که مأموران ساواک سؤالات ضدونقیض می پرسند تا مطمئن شوند که فرد دستگیر شده راست می گوید. بازجو همان سوال های داخل برگه ها را از من پرسید و من هم به راحتی جواب دادم. بعد پرسید: «چرا به حسینیه نورمفیدی می روی؟» گفتم: «فقط برای نماز جماعت به آنجا می روم.» سوال کرد: چه رابطه ای میان تو و آقای ایمانی وجود دارد؟» با قاطعیت جواب دادم رابطه خاصی با آقای ایمانی ندارم و فقط در حسینیه او را می بینم.» در آخر هم تهدیدم کرد: تو ارتشی هستی و او یک تبعیدی است. اگر ثابت شود که ارتباطی میان شما هست، دمار از روزگارت در می آورم. من هم گفتم: «هر کاری می خواهید، بکنید.» بعد، قدری به من تشر زد و گفت: «به آن اتاق که درش باز است، برو. رئیس ساواک با تو کار دارد. برگه های بازجویی را امضا کردم و به اتاق رئیس ساواک رفتم. آن موقع رئيس ساواک مریوان فردی به نام محمدی بود. نمی دانم فامیلی مستعار یا حقیقی اش بود. به محض اینکه وارد اتاق رئیس ساواک شدم، شروع به فحاشی کرد و گفت: «فعلا پشت در بایست تا صدایت کنم.» بعد از چند دقیقه گفت: بیا داخل.» اول سعی کرد کمی مهربانانه با من حرف بزند و به قول معروف از من حرف بکشد در آن برگه ها آمده بود که مأموران ساواک یک جا تند و چکشی برخورد می کنند و یک جا مهربان و صمیمی، رئیس ساواک روش دوم را در برخورد با من انتخاب کرده بود. گفت: «پسر جان، من هم کتاب های شریعتی را می خوانم. با این جمله شروع به نصيحت من کرد. به من گفت: «دست از فعالیت های ضد حکومت بردار. این راه تو را به بدبختی می برد. فکر پدر و مادرت باش. تو سرباز نظام هستی، باید وفادار به رژیم و ارتش باشی. انقلابی ها آدم های منحرفی هستند. در حالی که محمدی من را نصیحت می کرد، آقای ایمانی را وارد اتاق کردند. آقای ایمانی رو به من کرد و گفت: «آقای آهنگری، تو بهشتی هستی و این فرد جهنمی است. تو مردانگی کردی، اینها نامرد هستند. تو آدم هستی، اینها پست هستند. اشک در چشم هایش جمع شده بود و با جرئت و شجاعت تمام حرف می زد. یک ذره ترس در چهره اش نبود. محمدی کلمه ای جواب او را نداد و فقط گوش کرد. آقای ایمانی هرچه دلش خواست، نثار رئیس ساواک کرد و گفت که اینها رذل و قاتل هستند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با خودم گفتم: خدایا، این شیخ چه جرئتی دارد. اصلا نمی ترسد، برای من بد نشود؟ خودت این موضوع را ختم به خیر کن.» دقایقی بعد، بازجوی قبلی وارد اتاق شد و من را به اتاق دیگری برد. نفهمیدم بین آنها و آقای ایمانی چه گذشت. باز جو این بار با مهربانی با من حرف زد. از من خواست نامه آقای ایمانی را برای خانواده اش ببرم. لوازم شخصی من را که گرفته بودند، پس داد. از ساواک که بیرون آمدم، بلافاصله راهی محل کارم شدم. وقتی وارد محوطه شدم، دیدم همه طور دیگری به من نگاه می کنند، معلوم بود فهمیده اند ساواک من را احضار کرده و من ضد رژیم هستم. عده ای چپ چپ نگاهم می کردند و مثل همیشه نبودند. یکی گفت: «رئیس شهربانی با شما کار دارد. به اتاق او رفتم. بلافاصله سؤال کرد: کجا بودی؟» گفتم که به ساواک رفته بودم و توضیح دادم که برای چه بازجویی شدم. او از طرفداران پروپاقرص آیت الله شریعتمداری و اهل تبریز بود. من را نصیحت کرد که از این قضایا فاصله بگیرم و به جوانی ام رحم کنم. به من گفت: «دیشب اینجا آمدند و پرونده ات را بررسی کردند.» چند سؤال هم پرسید و وقتی چیزی دستگیرش نشد، گفت: «برو سر کارت ». مرخصی آمدن من بیشتر موضوعی بود؛ یعنی بیشتر برای شرکت در فعالیت های سیاسی و همراهی با دوستانم در مسجد جزایری مرخصی می گرفتم. آن روزها اوج تظاهرات مردمی علیه رژیم بود. فضل علی و علوی وقتی می دیدند من با شوق و ذوق فراوان مشغول فعالیت هستم، نصيحتم می کردند: کمی احتیاط کن که کار دست خودت ندهی، ساواک خیلی حواسش جمع است. چون تو ارتشی هستی، جرمت مضاعف است. زمانی که قرار بود نامه آقای ایمانی را برسانم، دوستان انقلابی ام از اهواز به من خبر دادند: «قرار است روز سیزدهم فروردین از مسجد جزایری تظاهرات بزرگی انجام شود. حجت الاسلام هادی غفاری هم سخنران مراسم است، تو هم باید بیایی» من می خواستم به بهانه مرخصی، برای شرکت در این تظاهرات به اهواز بروم که ماجرای احضار به ساواک مریوان رخ داد و موجب وقفه کوتاهی در رفتن من به اهواز شد. یک روز قبل از تظاهرات، به اهواز رسیدم. روز تظاهرات، طبق قرار به مسجد جزایری رفتم. مسجد پر از جمعیت بود. همه کنار هم مصمم و استوار ایستاده و منتظر شروع مراسم بودند. بعد از قرائت قرآن، نوبت به سخنرانی آقای هادی غفاری رسید. او از آقای جزایری که گوشه ای نشسته بود، اجازه گرفت و شروع به سخنرانی کرد. سخنان تند و آتشین غفاری نشان می داد که اوضاع خوبی در انتظارمان نیست. او با حرارت می گفت که این رژیم بسیاری از جوانان و علمای انقلابی را زندانی کرده و آنها را شکنجه می کند. عده ای را هم اعدام کرده. ناگهان در میان سخنرانی، صدای «مرگ بر حکومت پهلوی» سراسر فضای مسجد را پر کرد. ما شعار می دادیم و سخنران ادامه می داد و مردم را به قیام و اعتراض تشویق و ترغیب می کرد. ارتش از قبل اطراف مسجد، خیابان و کوچه ها را محاصره کرده بود. ارتشی ها آماده درگیری، دستگیری و حتی کشتار جمعیت بودند. محور تظاهرات، آقای جزایری بود، جوانها هر کدام یک وظیفه و مسئولیتی بر عهده داشتند. من شعار می دادم. حسین علم الهدی مسئول قطع کنتور برق بود تا سخنران را فراری بدهیم. یکی مسئول سیم بلند گو بود و ... می دانستیم با تمام شدن سخنرانی، ساواک برای دستگیری هادی غفاری اقدام خواهد کرد. طبق برنامه ریزی قبلی، به محض خاموش شدن چراغ ها و تاریک شدن فضای مجلس، محمدعلی حکیم، هادی غفاری را به قسمت خانم ها برد و از آنجا او را فراری داد. بعد از سخنرانی، جمعیت در حالی که شعارهای انقلابی می دادند، وارد خیابان شدند. صدای مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی تا آسمان می رفت. انگار هیچ کس نمی ترسید. همه با شجاعت و جرئت شعار می دادند. در راهپیمایی های ماه های پایانی سال ۵۷ هم که منجر به پیروزی انقلاب شد، من و کریم راجی، که بعدها شهید شد، مسئول شعار دادن بودیم. کریم حنجره عجیبی داشت. متن های انقلابی را خیلی رسا و با شور و احساس می خواند. دکتر محمدرضا سنگری هم در تظاهرات هم متن می خواند و هم شعار می داد. یکی از اشعاری که سنگری آن زمان در راهپیمایی می خواند این بود: «گوش کن ای افسر، أی فرمانده، ای سرباز، چرا داری هم وطنان را می کشی؟ میدانی داری چه کار می کنی؟، البته این شعر از مرحوم حمید سبزواری بود که خطاب به نیروهای ارتشی در آن زمان سروده بود. شعر تأثیر گذاری بود و مردم را تشویق به حضور در صحنه جهاد و مبارزه می کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂