eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نشان كرده ها اسفندِ سال ۶۲ بود و ما را به منطقه طلائیه اعزام کرده بودند با کلاس های توجیهی و رزم های شبانه که گذرانده بودیم، فهمیده بودیم عملیاتی در پیش است. شب عملیات، شبی به یاد ماندنی بود. بازار خداحافظی و حلالیّت طلبيدن داغِ داغ بود. در آن سرمای❄️ هوا، وارد کانال هایی شدیم که از قبل توسطّ برادرانِ مهندسیِ رزمیِ ایجاد شده بود و منتظر آغاز عملیات بودیم. همه چیز برای یک عملیات سنگین مهیّا شده بود. قسمتی که گروهان، در آن سنگر گرفته بود، نسبت به قسمت های دیگر، ارتفاع کمی داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتیم قدری ارتفاع آن را بالا ببریم. یکی از برادران رفت تا مقداری گونی بیاورد و پُر کنیم. هنوز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که یکی از برادران، درحالی که لبخند زیبایی به لب داشت، با مقداری گونی به سمت ما آمد و با همه ما احوال پرسی و روبوسی کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که همه کنجکاو بودیم بدانیم او کیست و ما را از کجا می شناسد؟ همان طور که همه با تعجّب به هم نگاه می کردیم، او گفت: "برادرا، این هم گونی." اين را گفت و برگشت. با شنیدن این صحبت، فکر کردم 🤔 او مسئول تدارکات است. 👇👇
چند لحظه ای که گذشت، آن نیرويي که برای تهیه گونی رفته بود، با تعدادی گونی در دست، بازگشت و ما را دید که مشغول پُرکردن گونی هستیم. با ناراحتی گفت: "من رو فرستاده بودید دنبال گونی، اینها از کجا رسیدن؟" ماجرا را برای او تعریف کردیم. او گفت:"چند لحظه، پیشِ خمپاره اندازِ گروهانِ کناری بودم که شهید شده بود. رفتم تا به جابه جایی این شهید کمک کنم." تازه متوجّه شده بودم آن همان کسی بوده که چند لحظه پیش برای ما گونی آورد و مثل کسی که سالها ما را می شناسد و با ما خوش و بِش مي کرد. خيلي سريع برگشته بود و همچون امام حسین(ع) در حالی که سَر از بدنش جدا شده بود، به رسید.😔 امید امیدی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آن خاڪ ڪه بر لباس ‌های شماست ڪاش ذره_‌ای بر تن آلودۀ ما بنشیند.. تا پاڪمان ڪند از هرچه تعلق است... 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ "شهرحماسه" ویژه آزادسازی خرمشهر با صدای حاج صادق آهنگران شعر: سید کمال هاشم زاده آهنگساز: مجید رضا زاده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود سربندشان به نام تو زینت گرفته بود از لحظه‌ای بگو که شلمچه غرور داشت صدها محب فاطمه در آن حضور داشت 🍂
🔴 سلام وقت بخیر 👋 با توجه به اتمام خاطرات حاج صادق آهنگران، در صدد آماده سازی خاطرات جذاب دیگری هستیم از آزادگان عزیز که به زودی تقدیم شما خواهیم شد. همراه باشید و نظرات خود را بفرمائید 🍂
🍂 🔻 هدیه تولد صدام خاطرات اسیر عراقی در تاريخ 7/2/1982 صدام فرمان حمله صادر كرد. اين فرمان برای باز پس گرفتن شهر بستان بود. او برای دست يافتن به اين هدف بيشترين و بزرگترين نيرو را بسيج كرد. ساعاتی قبل از حمله، شخص صدام به اين منطقه آمد و عده ای از پرسنل كه در آنجا بودند شروع كردند به ابراز احساسات كردن و قربان صدقه صدام رفتن و عده ای از فرماندهان هم برای خود شيرينی و خوش رقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هديه خواهيم كرد.» صدام هم خوشحال و مغرور از آنها تشكر كرد. آنها گفتند: «شما از روی جنازه ما به بستان خواهيد رفت» و صدام گفت: «همه با هم خواهيم رفت». حمله ساعت هفت شروع شد. آتش بسيار سنگين و بی سابقه ای روی نيروهای شما تدارك ديده شده بود كه ريخته شد. من در منطقه مشغول خدمت بودم. خيل زخمی ها و كشته شدگان به سوی ما سرازير شد و جنگ به مدت پانزده روز ادامه يافت. ارتش عراق با همه قوا فقط دو كيلو متر پيشروی كرد. تعداد كشته شدگان در حوزه ما به هزار نفر می رسيد. تعداد مجروحين حدود سه برابر آنها بود. اجساد كشته شدگان عراقی صدتا صدتا روی زمين انباشته بود و من ناچار بودم در هر آمبولانس كه ظرفيت بيش از چهار نفر نبود، هجده تا بيست كشته جای بدهم. بيچاره مجروحان كه بر اثر وحشت و عدم رسيدگی تلف می شدند. در آنجا بود كه بيشتر فهميدم كه صدام چه خيانتی دارد به اسلام می كند و بايد هر طوری است ريشه اين مرد فاسد از روی زمين برداشته شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 اردوگاه حَرَس خمینی حَرَس به معنی پاسدار و نگهبان است . از آن جایی که مزدوران بعثی حساسیت بسیار زیادی بر رزمندگان سپاهی داشتند و خیلی هم تلاش می کردند که پاسدار شناسی کنند تا به زعم خود ، بتوانند از این عزیزان برای تبادل با افسران اسیر خود در ایران استفاده کنند ، شیوه های خشن و غیر انسانی متعددی را به کار می گرفتند تا اسرای پاسدار را شناسی کنند و یا اینکه به قول بچه ها ، پاسدار سازی ! کنند . البته با این روش و با شکنجه و اذیت ، بیش از دویست نفر از رزمندگان را به عنوان پاسدار زورکی در آسایشگاه های شش و هفت اردوگاه ، منتقل کردند . ولی باز هم معتقد بودند پاسدارهای بسیاری در بین ما بقی اسرا در اردوگاه وجود دارد و این روش مدت ها ادامه داشت تا سرانجام از پاسدار سازی یا پاسدار شناسی خسته شدند و حتی یکی از افسران اردوگاه که از اینکار ناامید و خسته شده بود، اعلام کرد که این اردوگاه ، ده یا بیست تا پاسدار ندارد ، چرا که همه اسرای این اردوگاه ( موصل ۲) رفتاری مثل پاسدارها دارند ، یعنی خیلی نماز می خوانند و عبادت می کنند و در اعتقادات خود بیشتر پای بندی نشان می دهند و آن چه که معلوم است کل این اردوگاه « حَرَس خمینی » هستند یعنی پاسداران امام (ره) و نهایتاً اسم اردوگاه از آن به بعد شد ، اردوگاه «حَرَس خمینی» ! صادق مهماندوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ "با کاروان کربلا" ویژه آزادسازی خرمشهر با صدای حاج صادق آهنگران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱۲۶ گفتم: «چند سالته؟» گفت: «چهارده سال.» گفتم: «پس چطوری اومـدي جبهـه، چهـارده سـاله‌هـا رو كـه اعـزام نمی‌كنند!» گفت: «از شناسنامه‌ام فتوكپی گرفتم. بعد فتوكپی رو دستكاری كردم و سن‌ام رو بيشتر كردم. بعد دوباره از روی اون فتوكپی كردم؛ بـه همـين راحتی!» •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۷ مدرسه را رها كرد. اما درس را فراموش نكرده بود. ـ فعلاً ماندن صلاح نيست، بعداً ميشه دوباره درس خوند، ولي حـالا بايد برای دفاع از كشور بريم. °°°° توي اتوبوس نشسته بود و به سمت جنوب ميرفت. به ساعتش نگاه كرد؛ هميشه اين ساعت سرِ كلاس نشسته بود •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۸ وقتي به پيچ می‌رسيديم، نفس‌ها حبس می‌شد و دستهـا محكـم بـه نرده‌های ماشين گره ميخورد. دو چرخ ماشين طوری از جا بلند ميشـد كه هر لحظه منتظر سقوط به ته دره بوديم. جاده خطرناكی بود؛ يه جـاده مارپيچ با 190 پيچ تند. هنوز به منطقه نرسيده بوديم. تازه اعزام شده بوديم، ولز سختی‌هـای جنگ انگار شروع شده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۹ بيست و دو نفر از يك روستا. همه قوم و خـويش بودنـد؛ دو بـه دو برادر. هشت برادر از چهار خانواده. °°°° لازم نبود برای اعزام از كسی خداحافظی كنند، اكثر اقوام عازم جبهـه بودند! •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۳۰ جمعيت زيـادی بـه خيابـان آمـده بودنـد. روز قـدس و روز اعـزام، همزمان شده بود. بمباران شديد مردم را وحشت زده كرد. هر كس هراسـان بـه طرفـی می‌دويد. °°°° ژـ۳ را به طرف جنگنده گرفت و شليكی كرد و بعد از او همه اين كار را كردند. 20 تير به سمت جنگنده شليك شد؛ درست وسط شهر. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وزیر دفاع ایران مصطفی چمران بود. او شخصا فرماندهی و اداره عملیات های چریکی را تا زمان [شهادتش ] بر عهده داشت. وی بر اثر آتش توپخانه، در منطقه «دهلاویه» و در موقعیتی بسیار نزدیک به نیروهای ما در غرب اهواز به شهادت رسید. علاوه بر وی بسیاری از روحانیون رده بالای ایران به دلایل روانی و به صورت داوطلبانه در جنگ شرکت می کردند. در چنین وضعیت سرنوشت سازی، ما غير از تیپ ۱۰ زرهی و دو تیپ ۱ و ۲ گارد ریاست جمهوری، نیروهای احتیاطی دیگری نداشتیم؛ تیپ های ۱ و ۲ نیز مستقیما تحت فرمان صدام قرار داشتند. نیروهای ایرانی قدرت به کار گیری ماهرانه و گسترده سلاح توپخانه را پیدا نمودند. افسران دیده بان ایرانی به صورت شایسته ای اقدام به هدایت و کنترل آتش می کردند و همین مسئله سبب شد تا نیروهای ما در مناطق فاقد پوشش و استحکام، زیر فشار آتش شدید آنها قرار گیرند. زیرا صدام نیروهایمان را مجبور نموده بود تا به هر منطقه ای که رسیدند، در همان جا مستقر شوند. در حالی که بهتر آن بود که ما از روش تحرک محلی و جابه جایی از موقعیتی به موقعیت دیگر استفاده می کردیم تا قدرت دفاعی ما افزایش یابد. هنگامی که صدام دستور داد میزان خسارت های فردی و یا تجهیزاتی ما را به صورت روزانه و دقیق و واقعی از طریق راديو منعکس کنند، مرتکب اشتباه بسیار بزرگی شد. این اقدام ضد امنیتی و احمقانه، منجر به تضعیف روحیه ملت و نیروهای مسلح و افزایش روحیه طرف مقابل گردید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
اے تشنہ‌ے ڪرامٺ تو دجلہ وفراٺ مبهوٺ ڪربلاے شما چشم ڪائناٺ نفسے لڪ الفداء بیا جان فاطمہ دسٺ مرا رها نڪن اےڪشتے نجاٺ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍🍂 🔻 تا نزدیکی اسارت روز حصر آبادان بود. رفتم به شادگان به خانواده سر زدم دیدم روی زمین سرد خوابیدن و وسیله ندارند . به برادرم گفتم برگردیم آبادان چند وسیله زندگی از منزلمان برایشان بیاریم ،تا رسیدیم آبادان دیدیم شهر شلوغ و همه در تلاطم و تلاش ماشین ها که بار زده بودند تا اسباب خود و مردم را ببرون از شهر ببرند، ولی امکانپذیر نبود همه وسایل خانه را برگردانند، مثل ما که دست خالی رفتیم. رفتیم منزل که اعلام کردن آبادان محاصره شده. شب را منزل خواهرم در ایستگاه ۶ زیر بمباران و بدون امکانات خوابیدیم و صبح راه افتادیم تا بر گردیم شادگان که راه بسته شده بود. 👇👇
راه افتادیم پیاده بسمت چوئبده. خمپاره ها که بر سرمان می ریخت. مرتب روی زمین دراز می کشیدیم و خدا را شکر ساعت یک به چوئبده رسیدیم و با قایق از رودخانه عبور کردیم. تانک های دشمن آنطرف روخانه را شاهد بودیم که در گل نشسته بودن و مردم منطقه در این طرف رودخونه یعنی طرف خودمان در آرامش بودند، تعجب کرده بودم !!!! نمی دونم اما همیشه جای سوال برایم بود. مردم منطقه می گفتن سریع بروید تا عراقی ها شما را ندیده اند ، احساس می کنم بعضی با آنها همکاری می کردند تا حدی که احساس کردم بعضی عراقی ها تو خونه آنها پنهان شده بودند. اما راه طولانی در پیش داشتیم آنروز بدون غذا و آب تا شادگان پیاده رفتیم که در طول مسیر عراقی ها از دور بسمت ما تیر می زند من نگران برادر و برادر نگران بنده و اسارت من اما خدا را شکر آنروز جان سالم بدر بردیم و حدود 11 شب به سه راهی شادگان رسیدیم خانواده های آنجا منتظر فامیل خود بودن از جمله پدر خدا بیامرز بنده صدیقه فیاضی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱۳۱ شنيده بود نيروها به كرمانشاه ميروند. قبل از همه به آنجا رسيده بود. اعزامش نمی‌كردند. به خاطر همين تنهايی به آنجا رفته بود. °°°° مسئول تداركات كلافه شده بود. همه لباسها را زير و رو كرد. لباس به اندازه او پيدا نمی‌شد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۳۲ نگاهش كردم. مثل پرنده كوچكی بود كـه از قفـس آزاد شـده باشـد. شايد تا به حال اينطور خوشحال نبود. شايد تا به حال اينطور با دقـت نگاهش نكرده بودم. روز اعزام بود. پسر كوچكم چه زود مرد شده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۳۳ نزديك عمليات بود و اعزام ممنوع. با هـزار اصـرار و التمـاس اعـزام شديم. °°°° عصر بود. كم‌كم تاريكی فرا ميرسيد. به منطقه رسيده بوديم. صـدای هم همه بچه‌ها را شنيدم. چادرها را جمع كردنـد تـا بـه منطقـة عمليـاتی بروند. به موقع رسيده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۳۴ كمی دلهره داشت. شايد به خاطر فضای جديدی بود كه تازه واردِ آن شده بود. حيرت‌زده و كنجكاو به همه جا نگاه كرد. اولين بار بـود كـه از خانواده‌اش دور می‌شد؛ آن هم چه خانواده‌ای! خانواده‌ای سـاكت و آرام. اصلاً به صدای خمپاره و تفنگ عادت نداشت. اما تهِ نگاهش شوق غريبی بود؛ از اينكه به جبهه آمده بود، خوشحال و راضی بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۳۵ بعد از شهادت دايی، تازه فهميدم كه دوستانی دارد كه ميتوانند برای اعزام كمكم كنند. كم سن و سالی هم شده بود دردسر من. °°°° با خوشحالی سوار اتوبوس شدم. ای كاش زودتر ميفهميدم كه دايـی چه دوستان باصفايی دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂