eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت یازدهم آبادان در لبه سقوط و اشغال کاش یه بارون بزنه، سال قبل این موقعها بر اثر شدت بارندگی در خوزستان و استانهای همجوار، کارون طغیان کرد و سیل اومد، کاش امسال هم سیل بیاد و تانکهای عراقی را با خودش ببره، اصلا جنگ را با خودش ببره و راحت بشیم. صبح زود رفتم مسجد. اخبار خوبی بگوش نمیرسه ظاهرا اوضاع خرمشهر وخیم تر شده و عراقیها بسمت پادگان دژ سرازیر شدن. اینجوری که بچه ها میگن، عراقیها از حمله ی مستقیم به شهر پشیمون شدن و حالا قصد دارند بجای تلف کردن وقت و نیرو توی کوچه های خرمشهر، شهر را دور بزنند. اوضاع آبادان هم تعریف چندانی نداره، عده ی زیادی از خانواده ها هنوز شهر را ترک نکردن انگاری دلشون نمیخواد باور کنند که شهرشون عرصه ی جنگ است و هر لحظه احتمال کشته شدن وجود داره. نزدیک ظهر، برادر ابراهیم نوری دوتا دیگ بهمون داد و گفت بروید کمیته ی ارزاق برای بچه ها غذا بگیرید، من و فریدخنافره. یه ستادی به اسم کمیته ی ارزاق تشکیل شده که مسئول توزیع غذا و سوخت در شهر هستن. مقرشون چهارراه احمدآباد ساختمان لطفی که زیر زمینی داره است. بسمت چهارراه حرکت کردیم، شیشه های مغازه ی بابام بر اثر انفجار همون موشکی که گفتم خرد شده محل اصابت موشک تقریبا ۲۰۰ متر پشت مغازه است. خیابان خلوت است و کسی دیده نمیشه. چند قدم جلوتر یه خانمی که چادر سفت و سختی دور خودش پیچیده، لنگ لنگان داره میره. کفشهاش پاره است و بوسیله ی بند، کفش را به پا گیر انداخته، معلومه از این خواهران بسیجیه که سرووضعش اینجوری درهم برهم شده. کنار یه مغازه کفش فروشی ایستاد و داخل مغازه را نگاه میکنه. شیشه های مغازه همگی خرد شده و ریخته بودن. بهش رسیدیم، فرید یه نگاهی به مغازه کرد و یه نگاهی به خواهر بسیجی، بهش میگه میخواهی یه جفت از کفشها را بیرون بیارم؟ خواهر بسیجی با تعجب، ؛ مگه شما صاحب مغازه ایی؟ : نه آبجی. صاحب مغازه نیستم ولی حالا وضعیت جنگیه اشکالی نداره. ؛ مگه شما مجتهدی؟ : وولک میخوام بهت خوبی کنم چقدر سین جیم میکنی. ؛ با مال مردم میخواهی خوبی کنی، لازم نکرده. ما مسلمونیم و باید به احکام اسلام عمل کنیم. هیچی دیگه سرافکنده شدیم و راهمون را کشیدیم رفتیم. وارد زیرزمین کمیته ی ارزاق شدیم، تعدادی میز کنار هم چیدن و چند نفری پشت میزها، تعداد زیادی هم رزمنده و سرباز و ارباب رجوع در حال صحبت کردن. به یکی از میزها نزدیک شدم و پرسیدم غذا از کجا بگیریم؟ با اشاره میز دیگه ایی را نشون داد بسمت میز بعدی حرکت کردم، یه آقای قد بلند با لباس تکاوری و کلاه کج و ریش بلند که گردنبندی بشکل پوتین توی گردنشِ با صدای بلند میگه ؛ ۶۰ لیتر بنزین میخوام، بچه هام را باید برسونم خرمشهر. جاروجنجالی بپا شد، توی این وضعیت مصیبت بار و قحطی تقاضای ۶۰ لیتر بنزین یعنی تقاضای یه گنج. چند روز پیش دیدمشون، چندتا ماشین بودن و دنبال یه محلی برای اسکان میگشتن. تو خیابون میدان طیب نزدیک کلانتری ۳، بهشون مدرسه ی راهنمایی فداییان اسلام که کنار پمپ بنزین است و همون نزدیکی نشون دادم. اون آقای قدبلند در حالیکه مداوم فریاد میزنه، ما گروه چریکی فدائیان اسلام هستیم، من سید مجتبی هاشمی هستم، از زیرزمین خارج میشه و لحظاتی بعد با یه روحانی برمیگرده. چهره ی روحانیه به چشمم آشناست، آره خودشه، شیخ صادق خلخالی. به محض اینکه خلخالی وارد شد، حواله ۶۰ لیتر بنزین صادر شد و رفتن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پشتیبانی رزمندگان در روزهای مقاومت (کلیپ تکرار) 🔅 همه پا به رکاب و ایستاده در خط مقدم دفاع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب دیبای جمال تو به بازار برآمد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تلاش عراق در گسترش خود در شرق کارون ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ رادیو صوت الجماهير عراق) در خبر روز ۱۳۵۹/۷/۲۹ خود در حالی که نیروهای عراقی در دروازه آبادان زمین گیر شده بودند و بعد از آن نیز هرگز نتوانستند آبادان را تصرف کند، گفت: ارتش ما هم اکنون در آبادان است و در دو کرانه رودخانه کارون و در نزدیکی الاحواز (اهواز) است و ما اگر بخواهیم، می توانیم از طریق زمینی به تهران برسیم، ولی این کار را نمی کنیم و انتظار داریم ملت ایران خود دولت امام خمینی را تغییر دهند. به این ترتیب عراق در جهت تغییر تاکتیک نبرد ارتش خود مبنی بر اصلی شدن جنگ در منطقه عمومی آبادان به منظور تصرف خرمشهر و جزیره آبادان، ضمن گسترش نیروهای خود در شرق کارون، کوشید با انتخاب محور عملیاتی مناسب، در اولین فرصت خود را به اروندرود برساند و پس از آن با ادعای صلح طلبی جمهوری اسلامی ایران را در بحران جدی قرار دهد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خاطرات مقام معظم رهبری را در کانال حماسه جنوب، شهدا بخوانید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جای من پشت به قبله بود، ولی باید نمازم را می خواندم. دو دست را روی زمین سرد سیمانی می زدم و با تیمم نماز می خواندم. تا آنجا که می شد مثل مرده ها سرم را رو به قبله می چرخاندم و الله اکبر می گفتم و نماز می خواندم. در نمازها متوجه شدم سربازی با احتیاط می رود و می آید و به من نگاه می کند. بالاخره به بهانه کمک نشست کنارم و همین طور که حواسش به اطراف بود، میان دماغی از من پرسید: نماز می خوانی؟! گفتم: آره. پرسیدم: مگه تو نمی خوانی؟! - نه اذیت می کنند. می زنند. - نترس، بخوان. عراقی ها هم مسلمانند، برای نماز تنبیه نمی کنند! خواستم دلش را قرص کنم وگرنه می دانستم چه خبر است. جو ترس و رعب و جاسوسی بر آسایشگاه سایه انداخته بود. نمازخوانها هم جرئت نمی کردند نماز بخوانند. مسئول ارشد آسایشگاه، کاظم، از بچه های عرب منطقه جنوب بود. چنان او اسیر عراقی ها بود که اجازه نمی داد کسی نُطُق بکشد. او آن قدر نامرد بود که خودش به نیابت از بعثی ها، بچه ها را به باد کتک می گرفت که مبادا بعثی ها خودش را نزنند. سرباز با نگرانی پرسید: اگر تنبیه کردند؟ گفتم: این همه جنگیدیم برای نماز و اسلام، کردند که کردند...! - چه طور وضو می گیری؟ - من که نمی توانم وضو بگیرم، همین جوری دست ها را می زنم زمین و تیمم می کنم، ولی تو باید وضو بگیری. - قبله، قبله چی؟ - من با این وضعم که نمی توانم برگردم رو به قبله. سرم را تا جایی که بشود سمت قبله می گیرم و نماز می خوانم. - قبوله؟ - آره ان شاءالله، خدا قبول می کند. خدا از هر کس به اندازه توان و وسعش قبول می کند.... او جهت قبله را هم از من پرسید و رفت. این پچ پچ چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نمی دانم وضو گرفت یا تیمم کرد. بعد از ناهار که در اختیار بودیم، دیدم نشسته نماز می خواند. نماز مغرب را هم نشسته خواند. به بهانه ای صدایش زدم. آمد و نشست. پرسیدم: چرا نشسته می خوانی؟ - آخه! - نترس عزیز من، بایست بخوان تا ترس بقیه هم بریزد و جرئت کنند نماز بخوانند! به لطف خدا روحیه گرفت و نماز عشایش را ایستاده خواند. او که ایستاد، دو نفر دیگر هم خواندند، حتی ایستاده! نمازخوانها فردا شدند هفت، هشت نفر. برای نماز مغرب و عشا شدند پانزده نفر و به مرور بیشتر بچه ها در آسایشگاه بند چهار نماز خوان شدند. تعدادی هم نماز نمی خواندند که هیچ، فحش می دادند به نظام و مسئولین و بد و بیراه می گفتند. چه قدر از دستشان رنج می بردیم. تعداد نمازخوانهای اول وقت که زیاد شد، کاظم عرب اعتراض کرد که: نگهبانها می بینند پدرمان را در می آورند، چرا نماز جماعت می خوانید؟ - نماز جماعت نیست که اول وقت با هم می خوانیم. - با فاصله بخوانید، اگر راست می گویید. واقعاً نمی فهمید. فکر می کرد نماز جماعت می خوانیم. گفتیم: ببین در نماز جماعت یکی جلو می ایستد، می شود امام جماعت و مامومین شانه به شانه هم به او اقتدا می کنند. اینجا هر کس یک جا ایستاده و جدا نماز می خواند. هر طور بود فهماندیمش و او هم به ناچار کوتاه آمد. آمارگیری هم مثل ماری بود که هر روز نیشمان می زد. حسابِ من اسیر گچی هم پیچیده تر و سخت تر بود و بارم روی دوش رفقای اسیر. صبح که برپا می زدند، بچه ها باید ابتدا پتوها را تا شده کنار دیوار می چیدند و لباس های فرم زرد اسارت را می پوشیدند. سپس هر کس مودب و زانو به بغل و سر به پایین و بدون یک کلمه حرف می نشست جلوی پتوی آنکارد شده اش تا فرمان بشین آمار بدهند. پس از آمار داخل، اسرا برای هواخوری به محوطه آسایشگاه ها می رفتند. این انتظار گاهی چند ساعت آزار دهنده طول می کشید. بچه ها در داخل آسایشگاه در حالی که به ستون پنج نفره بودند شمارش می شدند. بعد از شمارش و دستور خروج، نفرات که از در خارج می شدند، یک به یک کابل هم می خوردند! سپس دو نفر برمی گشتند و مرا با پتو به داخل محوطه می بردند. نیروها طبق دستور، مجدد ستون پنج، جلو آسایشگاه یا بهتر بگویم آزارشگاه، به خط و مرتب می نشستند. دوباره زانوی اسارت در بغل می گرفتند و سرها را مثل کبوتری که سرش را از سرما داخل پرهایش می کند، تا لای زانوها پایین می بردند و جُم نمی خوردند. در همین حالت شمارش دوم آغاز می شد، مسئول آمار در بین ستون حرکت می کرد و می شمرد، واحد، اثنان، ثلاثه، اربعه، ریاضیاتشان هم ضعیف بود و یا به هم اعتماد نداشتند، زیرا شمارش در حین تعویض پست ها دوباره و گاه چندباره تکرار می شد. در این شمارش ها مانده به شانس هر کس کابل یا چوبی نصیبش می شد. تحویل دهنده می شمرد و می گفت: خمس و ثمانین، صِحَّه؟ و تحویل گیرنده با وسواس و دقت می شمرد و عدد را تایید می کرد یا دوباره می شمرد.
به مرور عراقی ها یاد گرفته بودند وقت و بی وقت در آمارگیری بگویند: بشین بَنجات! بَنجات، یعنی پنج تایی،پنج تایی بنشینید. مسئول آسایشگاه از جلو نظام می داد و بچه ها به ستون پنج حرکت می کردند و در مقابل دستشویی می نشستند تا صف به صف به دست شویی بروند. حالا فرض کنید حدود هفت صد نفر در نود دقیقه چگونه باید کارشان را انجام می دادند؟! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نه سخنرانی می‌خواهیم، نه همایش! •┈••✾💧✾••┈• یکبار در همایشی که با حضور مهمانان خارجی از اقصی نقاط دنیا در تهران دنیا ترتیب داده شده بود بعد از اینکه انواع و اقسام سخنرانی برای مهمانان برگزار شده بود یک پزشک فلسطینی آمد پیشم و به تعبیر فارسی بنده گفت این حرفها در کتم نمی رود.  به او گفتم بیا بریم یک جای خوب نشانتان بدهم، بعد هم خارج از برنامه چند تا از بچه های بوسنی و فلسطین را بردیم بهشت زهرا. اینها رفتند آنجا چرخیدند و شب با حال خراب، از همان حال خراب های حافظ، برگشتند. گفتند "ما دیگر نه سخنرانی می خواهیم و نه همایش، ما اصل مطلب را فهمیدیم." ما تازه آنجا فهمیدم که دارالشفای آزادگان جهان یعنی چه. بهشت زهرا حال آن عده ای که از چنان مراسم هایی تاثیری نپذیرفته بودند خراب کرد؛ و اتفاقا حالشان را خوش کرد. 🔸 دکتر کوشکی نقل در میزگرد جایگاه گلزار شهدا در تبیین هویت انقلاب اسلامی •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 شهادت امام حسن عسکری علیه السلام را بر امام زمان عج، شیعیان و دلباختگان ولایت تسلیت عرض می کنیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوازدهم آبادان در لبه سقوط و اشغال حالا که زیرزمین خلوت شد میرم کنار میز و آروم می‌پرسم اینجا غذا میدید؟ یارو یه نگاهی به سراندرپام انداخت یه نگاه هم به دوتا دیگی که دستمونِ : کدوم مسجد هستید؟ ؛ امیرالمومنین. : چند نفرید؟ ؛ ۱۱ نفر. : فکر کردید چلوخورش میدیم که دوتا دیگ آوردید؟ بروید پشت همین ساختمون، چندتا کیسه نون برامون رسیده به اندازه ایی که ۱۱ نفر سیر بشن بردارید و برید!!! رفتیم کوچه بغلی، ۴۰-۵۰ تا کیسه نون خشک گذاشتن، نون که چه عرض کنم، ضایعات نون، یکی از دیگها را پُرکردیم و رفتیم. وقتی دیگ نون را به مسجد رسوندیم همه هاج و واج نگاه همدیگه میکنند. کسی رغبت نمیکنه دوره های پس مونده ی مردم را بخوره. بچه ها یکی یکی برای سیر کردن شکمشون پراکنده میشن من هم به امید پیدا کردن غذا بسمت خونه روان. بابام دستپخت خوبی داره، گاهگاهی غذا درست میکنه خیلی هم عالی. رسیدم خونه، بازهم مادربزرگم تنهاست و مجبور شدم از دیوار بالابرم. مادربزرگم وقتی تفنگم را دید بهم پیشنهاد میکنه، تفنگ را با پلاستیک بپیچم و توی باغچه چال کنم بعد از جنگ بفروشمش با پولش عروسی کنم!!! بنده خدا فکر میکنه دوره ی قزاقهاست. بابام و حجت خونه نیستن، غذایی هم وجود نداره. عصر بابام اومد، دوتا ۴ لیتری از همون مواد سوختی که گفتم با خودش آورده. شب رفتم کمیته، شام بازهم همبرگر آوردن، خیلی گرسنه هستم ولی چاره ایی نیست. چند نفر دانشجو از شهرهای مختلف اومدن. یکی شون که شمالیه سهمیه سنگر ما شد. خیلی تعجب میکنه که چه جوری ۳ نفر با ۱ تفنگ نگهبانی میدیم. از شانس بدشون نصف شب آتش سنگینی روی سرمون ریختن، زمین و زمان منفجر میشه توی همون شلوغی، شروع به وصیت کردن میکنه و از شانس من بیچاره، مرا وصی میگیره که پیکرش را ببرم روستاشون!!! هر چی بهش میگم، آقاجون من اصلا نمیدونم این روستایی که میگی کجای مملکته، ول کنم نیست، قسم و آیه که حتما باید جنازه ام را به مادرم برسونی. نزدیک صبح خبر وحشتناکی رسید، پادگان دژ خرمشهر سقوط کرده. نمیدونم پادگان دژ کجاست و چه موقعیت و ارزش نظامی ایی داره ولی همینکه اسمش پادگانه کافیه که با سقوطش، وحشت شدیدی در میان مدافعین ایجاد کنه. لحظه به لحظه وضعیت داره وخیم تر میشه. چند روزه که سعید برادرم را ندیدم، از طریق بچه ها شنیدم یه جبهه ی دیگه همراه با سپاه و بسیج آبادان است. امشب سعید برادرم هم اومده. پاس دوم حدود ساعت ۱ نیمه شب، یهویی هیجانی بین بچه ها شروع شد. همدیگه را با پیس پیس کردن هوشیار میکنند. سعید خودش را انداخت توی سنگر ما و با اشاره به جایی لابلای شمشادها و درختهای لب آب، میگه یه غواص از آب اومده بیرون. دودی که بر اثر آتش سوزی مخازن نفتی آسمان شهر را پوشانده مانع از تابش مهتاب شده و همه جا در تاریکی مطلق بسر میبره. توی اون تاریکی هر چی دقت میکنم چیز غیرعادی ایی نمیبینم. محمد پورمند با کلت رولورش اومد و دونفر را همراهش برد لب آب. اون دو نفر آروم  آروم پشت سر پورمند حرکت میکنند، خودش هم رولورش را با یکدست بسمت همون چیزی که میگفتن غواص است نشونه گرفته و با دست دیگه یه میله ایی را به اون چیز اشاره کرد. منم تفنگم را بسمت همون سیاهی گرفتم. بر اثر وحشت و هیجان چشمام داره از حدقه درمیاد برای اولین بار در عمرم میخوام به یه آدم شلیک کنم هر چند که دشمن است ولی انسان هم هست. به محض اینکه میله با اون جسم برخورد کرد، قبل از اینکه ۳ نفرشون واکنشی نشون بدهند پرید توی رودخانه، هر سه نفری به آب و مسیری که او پریده بود شلیک کردند. چندساعتی گذشت تا هیجان و التهاب این حادثه را هضم کنیم. به سعید گفتم که بابامون سوخت پیدا کرده و احتمال داره امروز از آبادان خارج شوند. ورود همون غواص لعنتی باعث شد آماده باش بدهند، تا ظهر شش دانگ حواسمون به رودخانه است مبادا غواصی عبور کنه. روز بعد رفتم خونه، حالا دیگه هیچکسی توی خونه مون نیست، قلبم بشدت فشرده شد، احساس تنهایی و غربت میکنم. حالا دیگه جایی ندارم برم، حالا دیگه کسی منتظرم نیست. دوش گرفتم و برگشتم کمیته. مقر فرماندهی غوغایی برپاست، جاده های آبادان به ماهشهر و آبادان به اهواز به اشغال دشمن دراومده و تعداد زیادی از مردمی که در حال خروج از آبادان بودن به اسارت دراومدن، یا ابوالفضل، بابام!!! برادرم!!! مادربزرگم!!! اسیر دشمن شدن؟ دارم دیونه میشم، سعید کجاست، حالا که احتیاج به کمی دلداری دارم برادرم هم نیستش. تا صبح مثل دیوونه ها دور خودم میگردم. به محض روشن شدن هوا به امید اینکه سعید را ببینم و خبری بگیرم یا اینکه ببینم بابام نرفته، میرم خونه ولی نه سعید هست نه هیچکس دیگه. میرم کفیشه شاید بچه های محل خبری داشته باشن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 با سلام خدمت دوستان طبق درخواست نویسنده خاطرات "نبض یک خمپاره"، عزیزانی که نسبت به مجموعه فوق نقد یا نظری دارند ارسال فرمایند. @Jahanimoghadam 👈 🍂
‍ 🍂 این نان را نمی شود خورد؟! محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، آقا مهدی می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. ـ الله بنده سی! («بنده خدا»، تکیه کلام شهید باکری) پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت. منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، رحمان رحمان زاده 🔸 کانال حماسه جنوب https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🔴 با سلام و تشکر قبلا هم همین کار در مناسبت های مرتبط انجام شده و در صورت استقبال دوستان ادامه خواهد داشت. خاطرات جذاب خود رو بصورت کوتاه بفرستید تا در کانال درج شود.
🔴 سلام و تشکر در روزهای اول دفاع مقدس خیلی رزمنده و غیر رزمنده مطرح نبود و یک دفاع مردمی صورت گرفته بود. گذشته از این، شاید لازم باشد برای نشان دادن شدت و سختی شرایط، گاهی واقعیات رو همانطور که بودند نوشت، خصوصا در داستان نویسی که سلیقه نویسنده و امانتداری در نشر نیز مد نظر بوده.
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• "یاالله، راحت باشید"، فرمانی بود که از آن معنای آدم آهنی یا ربات انسان نما را می فهمیدیم. درست مثل یک ربات باید پنج قدم برمی داشتی، نگاه به چپ ممنوع، نگاه به راست ممنوع، نگاه به آسمان ممنوع، صحبت به طور کلی ممنوع، سرپایین، جوری که فقط پاهای خودت راببینی! منِ بینوای زمین خوابیده، پاهای غمگینی را می دیدم که از سرما و ضعف توان حرکت نداشتند، اما باید حرکت می کردند. نیم نگاه موّرب من به سرهای فرو افتاده، بی تکلّم، کاروان غم زده ی اسیران کربلا را در ذهن تداعی می کرد. فضای سرد و خشن اردوگاه به گورستانی می ماند که مرده هایش ایستاده باشند. بعثی ها در همان روزهای اول چنان در قلب های ما ترس انداخته بودند که اضطراب و انتظار مرگبار شکنجه را می شد از چهره های رنگ پریده و چشمان واق شده ی بچه ها خواند. چشم های دریده نگهبانها در برجک ها و گوشه و کنار محوطه و دست های گره خورده شمرها به کابل های ضخیم مخصوص یورش و کتک، نفس ها را در سینه حبس می کرد. من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که سر بر بالین پتو بر روی زمین سرد اردوگاه شاهد این همه غم بودیم. هر چند گاه چشمان بعثی ها به فرمانده غواص اسیر ایرانی خیره می شد تا شاید کنجکاوی او را بر هم بیاورند و او چشم هایش را بی اختیار ببندد! دست شویی رفتن یا بهتر بگویم دست شویی بردن من از مصائب بزرگ برای خودم و بچه ها بود. هر چند آنها هرگز به روی من نیاوردند. منهول( دریچه معمولاً چدنی که روی چاهک های فاضلاب می گذارند.) کنار سیم خاردارها، نزدیک دست شویی عمومی آسایشگاه، دست شویی اختصاصی من بود. آنها مرا روی منهول می گذاشتند و پس از خلاصی ام می آمدند و مرا برمی داشتند. این لحظه ها فرصتی بود تا من به بهانه قضای حاجت اطراف اردوگاه را دید بزنم. قصه دست شویی ها و فرصت اندک برای تجلّی، کوبیدن های مکرّر روی درهای پلیتی دست شویی، برای نوع بچه ها اضطراب ایجاد کرده بود. وقتی بچه ها این وضعیت را دیدند، آسایشگاه را به ده گروه تقسیم کردند. برای حلّ مشکل، لیستی در ده گروه نوشته شد. گروه های یک تا پنج صبح ها نوبتشان بود و گروه های شش تا ده بعد از ظهرها، یعنی در هر بیست و چهار ساعت یک بار دست شویی شامل حال هر نفر می شد. اگر کسی مشکل اورژانسی داشت خارج از نوبت به او راه می دادند. با توجه به جیره غذایی اندکمان بیش از یک بار به دست شویی احتیاج پیدا نمی کردیم. برای ادرار هم در داخل آسایشگاه ها از سطل استفاده می شد. مسئول دست شویی آسایشگاه سطل پر شده را می برد و در محلی در پشت ساختمان خالی می کرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 تشکر از برادر حسینی نژاد هم خاطره بود ، هم پاسخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام و ارادت ان شاءالله دریغ نفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا