🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت ششم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
نماز صبح را با تیمم بر خاک سرد، نشسته در کانال، روبروی سنگرهای کله قندی اسرائیلی که معلوم نبود داخل آن چه خبر است خواندیم. شکلاتهای یخ زده ای را که شب قبل از شروع عملیات به ما داده بودند را از جیب بادگیر درآوردم، آنقدر خشک و کهنه بودند که مزه شان را نپسندیدم، به بغل دستی دادم، گفت هرطوره بخور، اینها صبحانه، نهار و شاید شام ما باشند. اگر از پاتک جان سالم بدر ببریم، لا اقل از گشنگی نمیریم.
شکلاتها باعث شده بود تا دوربین کتابی، در جیب باد گیرم را بیاد بیاورم. درآوردم پوشش پلاستیکی مرطوب را باز کردم، مثل گنج یافته ای با توجه به محدودیت حلقه فیلم ۳۲تایی با خساست دو عکس از چپ و راست کانال گرفتم. اطرافیان انتظار همه چیز را داشتند بجز دوربین...
حدود ۹ صبح بود دسته ای از رزمندگان گردان جعفر طیار خارج از کانال، قدم زنان و بیخیال از سمت چپ ما که در کانال مستقر بودیم به صف به سمت سنگر کله قندی که مثل یک کلبه سرخ پوستی غول پیکر خود نمایی می کرد، در حرکت بودند.
نیم خیز سر از کانال بلند کردم گویی مرتضی را دیدم، مرتضی پسر حاج آقا آیت الله شفیعی که زمانی با هم همسایگی داشتیم.
تیر تک تیرانداز عراقی از کنار کلاهخودم لبه دیواره بالای کانال را به سرم پاشید ، همزمان، تیربار مستقر در کله قندی که تا آنزمان لو نرفته بود بچه های جعفر طیار را نشانه رفت. خاک بر سرمان شد، آسمان طپید، مرتضی و.... بر زمین افتادند، در آن هیاهو چیزی درست دیده نمیشد.
به اشاره جانشین فرمانده دو آرپیجی زن ما از سمت راست روانه پشت کله قندی شدند و با شلیک نچندان موفق، موقتا تیربار را خاموش کردند.
ما هم بی فغان و مبهوت، تماشاچی واقعه...
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
از صبح دشمن مثل مار زخمی کمین کرده است. سکوتسنگینی بر منطقه حکمفرما است. سکوتی که بوی باروت و آتشمیدهد. بچهها طاقتشان تمام شده است حاجرمضان گفته بههر قیمتی که هست، این ارتفاعات باید حفظ شوند. هیچ کسنمیداند چقدر طول میکشد تا این سکوت سنگین منفجر شود.اما همه میدانند که دشمن به این راحتی دستبردار نیست. دیریا زود این اتفاق میافتد.
از اولین شب عملیات، فشارهای سنگین دشمن برای پسگرفتن کله قندی شروع شده است اما هر بار مجبور بهعقبنشینی شدهاند. حاجرمضان به روی خودش نمیآورد اماخستگی را میشود از خطوط چهرهاش خواند. او خیلی تلاشکرده بود که ادوات را به بالای ارتفاعات منتقل کند. مسؤل پدافندگفته بود: «انتقال هر گونه ادوات سنگین به ارتفاعات، مساوی بانابودی و انهدام آنها است.»
#موقعیت۲۲
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت هفتم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
حدود ده صبح، منطقه ظاهری آرام بهخود گرفته بود. سکوت سردی خط را کرخت کرده بود. امکان اینکه ببینیم خارج از کانال چه اتفاقی درحال رخ دادن است وجود نداشت. حتی نمیتوانستیم حالی از بچه های به خاک غلطیده جعفر طیار بپرسیم.
گهگاهی کلماتی بین هم کانالی ها مختصر و آهسته زمزمه میشد.
از پیامها و دستورات احتمالی فرماندهی هم که بصورت نفر به نفر در بین بچه ها در این مواقع رد و بدل میشد هم خبری نبود.
"پویا" نفر دست چپ من که برادر یکی از فرماندهان بود، شب گذشته و برای عملیات به ما پیوسته بود و تقریبا هیچ هم صحبتی برای حرف زدن نداشت. سرش را به کلاشِ رویِ دستانِ گره کرده اش گذاشته بود و همراه سکوتی مرگبار، هر از چندگاهی غریبانه پلک میزد...
انفجار و سوت خمپارهای کانال را به لرزه درآورد، پنجاه متری کانال دود و حجم ابر مانند سفیدی به هوا برخواست، فسفری ها نشان از گرا گیری قبل از پاتک می داد، دومین و سومین گلوله فسفری و بعدی ها که با خمپاره شلیک میشدند دیواری از ابر سفید را کنار کانال حد فاصل ما و سنگر کله قندی ایجاد کرد. پیامی گوش به گوش از سمت راست کانال ، دمینو وار و گوش به گوش در حال آمدن بود، پیام از همان ابتدا که منتقل میشد با عکس العمل شنونده همراه بود، پیام، در گوشی تا صدمتری قبل از ما منتقل شده بود که ناگهان یکنفر پیام درگوشی را بلند داد زد...
ع عقب عقب نشینییییی ... عقب نشینییییی ...
از منتهی الیه سمت راست ما، از بین دیوار فسفری مه مانند، شبح های دونده کاماندو های عراقی نمایان شدند. در لحظه ای زمین و زمان به هم آمدند، شلیک گلوله ها آسمان را به توری آتش تبدیل کرده بود. در سمت مسیر عقب نشینی، دیواری از آتش گلوله های سنگین، راه را سد کرده بود. چپ و راست هم پر شده بود از نیروهای عراقی که به سمت ما شلیک میکردند. ما هم در حال دویدن، پریدن از انواع و اقسام موانع به سمت رودخانه در حرکت بودیم و تیرهایمان را به سمت شلیک کنندگان خالی میکردیم. همه آموزشهای خیز سه و پنج ثانیه و غلطیدن و جهیدن با اسلحه را در لحظات کوتاهی به مهارت مثال زدنیای عملا مرور کردیم تا از محاصره نجات یابیم و نیروهای پیاده عراق را از اطراف خود دور و پراکنده کنیم.
پس از عبور از حلقه های محاصره پی در پی که با شلیکهای متقابل ما همراه بود به منطقه گودال مانندی رسیدیم که نعش های زخمی بچه ها کشان کشان به آنجا آورده شده بود.
اوضاع این منطقه که نزدیک به رودخانه و در محاصره چند خاکریز بود از جهت حمله نیروهای عراقی موقتا کم خطر تر بود، البته بجای نیروهای پیاده عراقی، خمپاره ها جولان می دادند. آنی از آتش خلاص نمی شدیم.
زخمیهای زمین گیر شده و جسد های متعدد راه عقب نشینی را مانع دار کرده بود.
حجت ممبینی به رعشه و زخمی روی زمین تکانهای آخر را رو به آسمان... زمزمه می کرد.
کسانی مثل من که در حال عبور سریع از این وقایع بودند، فرصتی برای کمک به زخمیها و درجا مانده ها نداشتند، از یک طرف غرش خمپاره ها و از طرف دیگر رسیدن نیروهای پیاده عراقی فرصت هرکاری را برما بسته بود. زخمی ها میدانستند شرایط چیست، فقط با دوستانی که بر پای خود در حرکت بودند خدا حافظی میکردند و دست تکان میدادند. گویی انتظار کمک هم نداشتند. نگاه حسنِ زخمی به چشمهایم خیره شد. فقط به پای زخمی اش اشاره ای کرد و با تکان دادن همان دست، خداحافظی معنی داری کرد. اسلحه بی فشنگ را انداختم، به زحمت دوربین را از جیب بادگیر درآوردم و مثل خشاب اسلحه بقیه عکسها را همانجا گرفتم.
صدایی بغیر از اشاره به گوش کسی نمی رسید، فقط گلوله بود و گوشهای کیپ شده از موج انفجار...
در همین کارزار، فرمانده، امیر صالح زاده بالای گودال در کنار اسلحه های بدون تیر با آرامش خاصی در کنار زخمی ها و شهدا نشسته بود و لباس فرمهای خود را از تن درآورده و با دقت تا می کرد تا در گودالی که با سر نیزه کنده بود چال کند، با اینکه سالم بود آماده اسارت شده بود.
امیر که از دوستان خانوادگی ما هم بود با نگاهی پر از خاطرات این دوستی بلندمدت مرا هم بدرقه کرد و راه رودخانه را به اشاره نشان داد.
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 نگاه هاشمی به پایان جنگ
سردار غلامپور
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
ایده کلی آقای هاشمی در مورد جنگ این بود که باید در جنگ به دنبال پیروزی بزرگ باشیم و با دستیابی به آن برویم و از طریق مذاکره جنگ را تمام کنیم. حتی در مورد فاو من یادم هست که وقتی رفتیم پیش ایشان و گفتیم میخواهیم در فاو عمل کنیم، ایشان اصلاً باور نداشت و میگفت شما پاسدارها سیاسی شدید و حالا آمدید یک چیزی به من میگوئید که من جواب نه بدهم و بعد بروید به امام بگویید که ما پیشنهاد دادیم و آقای هاشمی نپذیرفت. ما در فاو به آقای هاشمی اصرار کردیم که این طور نیست و ما میخواهیم در این منطقه عمل کنیم و کار کردیم که ایشان گفتند پس توضیح بدهید که قرار است چه کاری انجام شود که ما توضیح دادیم. اینجا گل از گل آقای هاشمی شکفت و گفت: من قول میدهم که شما این عملیات را پیروز بشوید من جنگ را تمام میکنم!
سیاسیون کشور. فکر میکردند که جنگ به راحتی تمام میشود. در حالی که ما هر چه جلوتر رفتیم دیدیم که دشمن مصممتر و مصرتر و قویتر و حامیان صدام هم هر روز حمایت بیشتری میکردند. من به جرأت میتوانم بگویم که ما در طول جنگ سه تا چهار بار استعداد ارتش عراق را منهدم کردیم ولی عراقی که با ۱۲ لشکر به ما حمله کرد، انتهای جنگ با ۶۰ لشکر میجنگید! یعنی تازه با این همه انهدام، باز هم آخر جنگ ۶۰ لشکر دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲۹
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 مستاصل شده بودیم. ایام امتحانات بود و زمان نتیجه گیری از زحمات یک ترم. رفتیم خوابگاه دانشگاه تهران پیش صالح حمیداوی، از بچه های دوران هنرستان که حالا داشت مهندسی مکانیک میخواند. اندکی بعد با اخم و تخم هم اتاقی هایش فهمیدیم وقت رفتن فرا رسیده است. عقلم به جائی قد نمی داد. برگشتیم پیش حاج آقای صاحبخانه گفتم: «حاج آقا اگه میشه اجازه بدین تو همون انباری خونه تون تا آخر امتحانات بمونیم تا انشاء الله بعد از امتحانات یه فکری برای جا بکنیم». این بار خوشبختانه حاج آقا دلش سوخت و موافقت کرد و گفت: «تو انباری ممكنه حیوون هم پیدا بشه، تازه یک بشکه دویست لیتری گازوئیل هم هست که بوش اذیتتون میکنه.» گفتم «از آوارگی و دربدری تو تهرون خیلی بهتره» حاج آقا بادی به غبغب انداخت و گفت: «خود دانید». وقتی وارد انباری شدیم جا برای خوابیدن دو نفر روی زمین نبود، بوی گازوئیل هم خیلی زیاد بود. اما آن لحظه انگار حواله ورود به بهشت را به دستم داده اند و آن قطعه از کره زمین در یک انباری سرد و کوچک و نمور و گازوئیلی در محله شمیران نو برایم بسان قطعه ای از بهشت بود. خیلی خوشحال بودم که میتوانستم به راحتی درس بخوانم و مجبور نبودم هر روز اسباب به سر برای پیدا کردن یک جای خواب از این سر تهران آباد شده به آن سرش بروم. اطرافمان را تمیز کردیم و با زحمت خرت و پرت های انباری را جابجا کردیم تا به اندازه یک جای خواب برای دو نفر مهیا شود. البته خیلی مواظب بودیم به وسایل انباری آسیبی یا حتی فشاری وارد نشود وگرنه همین جای خواب را هم از دست میدادیم. باید کیپ تا کیپ هم میخوابیدم. در این وضعیت فاصله دماغ من تا شیر بشکه گازوئیل که قطره قطره چکه میکرد فقط چند سانتی متر بود.
چون قصد تغییر رشته داشتم ترم اول نمراتم خیلی خوب نشد ولی ترم دوم خودم را جمع کردم و همه واحدهای درسی ام را با نمره عالی پاس کردم و معدلم ۸ شد. مثلاً در درس ریاضی که بیش از نصف بچه ها F شده بودند نمره من ۱۸/۶ شده بود. ترم دوم برای تغییر رشته اقدام کردم. با توجه به رتبه کنکور در دانشکده مهندسی برق علم و صنعت فقط میتوانستم به مخابرات تغییر رشته دهم. آن موقع رشته مخابرات کمترین طالب را بین گرایشهای مهندسی برق داشت. با خودم گفتم بالأخره رشته مخابرات هم مثل رشته قدرت است، می روم رشته مخابرات، به نیت قدرت.
رفتم پیش مدیر گروه مخابرات جناب آقای دکتر سلیمانی ایشان فرمودند: «باید همه درسهای ریاضی و فیزیکت ۱۷ به بالا بشه تا اجازه تغییر رشته بهت بدم. چاره ای جز قبول کردن شرط دکتر سلیمانی نداشتم. همتم را مضاعف کردم و توانستم تمام خواستههای ایشان را برآورده کنم و بالأخره فکر می کنم ترم دوم سال ۱۳۶۴ به رشته ی مخابرات تغییر رشته دادم. بعد از آن همه آوارگی و دربه دری بالاخره امور دانشجویی دانشگاه دلش بهحالم سوخت و اتاقی در خوابگاه داخل به طور موقت به من داد این اتفاق اواخر ترم دوم یعنی خرداد سال ۱۳۶۴ افتاد.
وقتی میخواستم از آن آلونکی که ذکرش رفت به خوابگاه داخل منتقل شوم چهل هزار تومان پول پیش که نزد صاحب خانه به ودیعه گذاشته بودیم را پس نمی داد آنقدر رفتم و آمدم اما صاحبخانه هر بار بهانه ای میتراشید یک روز به همان روشی که پولمان را از بنگاهی گرفته بودم آنقدر سریش شدم تا مجبور شد بین آبرویش و چهل هزار تومان یکی را انتخاب کند و او هم یک تصمیم عاقلانه گرفت راستش اگر این آبرو برای بعضی ها مهم نبود، چه ها که نمی شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 باز هم زمین چرخی خورد و
رسیدیم به سوم و چهارم دیماه.
شب و روزی که جریانش روی دور تند رفت و رسید به سی و ششمین سال..
ولی داغش هنوز دیروزیست و تحیرش، مات و مبهوت ذهن.
کربلای ۴ را از هر طرف بنگریم،
شبیهه شکست نیست.
بلکه،
جنسی دارد ،
از اطاعت، در عین خطر
اراده، در عین ناتوانی جسم
از شور و شوق تکلیف
در عین التفات به سختی راه و ..
تاریکی شب و
سردی آب و
ترکش داغ و
فراغ یارانی که تا ساعتی دیگر بر زمین سرد آرام خواهند گرفت.
بهراستی اینان، خود، از چه جنسیاند و زیر چتر کدام مکتباند.
.. و ارادهشان بر کدام نیرو محرکهای استوار است!
°°°
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر
او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقـم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها، علم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
#منزوی
#کلیپ
#نماهنگ
#کربلای_چهار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت هشتم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
"...و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا..." از زبانم جدا نمیشد، به ساحل اروند رسیدم در حالیکه گوشهایم از شدت صدای انفجارها کاملا ناشنوا شده بود. تکرار چند باره انواع انفجارها در فاصله های بسیار کم و دیدن کنده شدن ترکشهایشان برایم عادی شده بود.
دنبال جلیقه هایی که شب گذشته بچه ها در کنار اروند رها کرده بودند می گشتم، خبری نبود. همه را برده بودند، یا آب برده بود، یا آنانکه زودتر به ساحل فرار رسیده بودند. لحظهای درماندم چه کنم، جمعیت فراوان روی آب این ذهنیت را برای من ساخت که اگر جلیقه نیست، میتوانم در مواقع خستگی به اتکاء جلیقه داران نفسی تازه کنم. وجعلنا میخواندم و لباس در میآوردم.
بادگیر را که درآوردم با تاسف دوربین را که یادگار شهدا و بجای ماندگان و کانال و ... بود با حسرت به آب پرتاب کردم، عزیزتر از اسلحه بود، چاره ای نبود...
اصلا یادم رفته بود که زمستان است و هوا سرد، آنقدر سگ هار، آتش و حول و ولای اسارت دنبال ما بود که آغوش اروند سرد، تنها انتخاب و بهتر ترین بدها بود. ...
درآوردن لباس با مشکل مواجه شد، بند پوتین خیس خورده بود و گره کور معنای واقعی خود را پیدا کرده بود. پوتین مانع درآوردن شلوار با آن همه گل و لای سنگین شده بود، در این هنگام دو سه نفر سعی کردند کمکی کنند، زمان کمترازآن بود که بتوانند کاری انجام دهند، بهترین کار نجات خودشان بود... رفتند ...
لحظاتِ کوتاهِ تنهایی، در این موقعیت، بسیار طولانی می گذشت. نه سرنیزهای برای بریدن بند پوتین و نه توانی برای پاره کردن آن...
در همین گیرودار
ابولقاسم اقبال منش، فرمانده گروهان سر رسید او هم دنبال جلیقه...
ماجرای لباس دریدن مرا دیده بود، بی درنگ بند پوتین را به دندان گزید، بند بریده شد و همزمان باریکه ای از خون روی لب ابوالقاسم جاری شد. ...
نمی دانم دندانش شکست یا لبش پاره شد....
اروندی که شب گذشته پذیرای ما شده بود با اروندی که الان می دیدم بسیار متفاوت بود، فوجی از جمعیت شناور برآب در پوششی از انواع آتشبارها، شبکه ای از انواع تیربارهای ضد زره کالیبر ۵۰ و کالیبر ۷۵ و آر پی۷ و آر پی چی۱۱ و پلامین روسی و موشک تاو و... با گلوله های رسام ثاقب، که سلاحهای ضد تانک و هواپیمای ما محسوب می شدند، آسمان آتشینی ساخته بود که از چپ و راست ساحل، امان از همه بریده بود.
کالیبر پنجاه، منور آتشین اگر به کسی اصابت نمی کرد و سری را متلاشی نمی کرد، برآب میخورد و با چند پرش کمانه و به آسمان برمی گشت تا در جایی فرود آید. آر پی چی اگر چند نفر را به هم نمیدوخت در آب فرو میرفت و با انفجارش موجی مخرب ایجاد میکرد یا کمانه می کرد و بر سر صف فرود میآمد.
خمپاره ها اعم از منور و جنگی بالاخره جای خود را هر طور شده پیدا می کردند و در احجام باور نکردنی فرود میآمدند.
به آب زدم، به استقامت دست، شنا میزدم، پس از دقایقی برای رفع خستگی ، نفس زنان دست بر دوش یکی از جلیقه پوشان زدم، نگاه وحشت زده اش را به سمت من برگرداند، در یک لحظه دست مرا عقب زد، به زحمت آب از دهن بیرون دادم و گفتم نه نه نت. نترس ش . شنا بلدم ، فقط خستگی در کنم...
تحمل کرد، کمک کرد، بهت انگیز گفت ژاکت نداری!؟
بعداز رفع خستگی تشکر کردم و خدا حافظی...نفس بلندی کشید و با نگاهی ناامیدانه بدرقه ام کرد.
دوباره ادامه دادم، اینبار مدت زمان بیشتری ولی آرامتر شنا کردم، خودم را لخت روی آب شناور نگه داشته بودم، هرچه میخواستم عضلاتم را شل نگه دارم، که راحت تر روی آب بمانم، سرما مانع میشد. از طرفی تا این ساعت که احتمالا ۱۲ ظهر بود چیزی نخورده بودم و رمقی در من نمانده بود. حبابهای تیرها که به آب فرو میرفتند از بین دست و پایم دیده میشد، نمیدانم چطور از بین اینهمه آتش هنوز خراشی به تنم ننشسته بود...
خستگی توانم را بریده بود... دست به سمت شانه جلیقه پوش دیگری بردم، هنوز دستم به کتفش نرسیده بود که با مشت پاسخم داد، ضربه ای برق آسا صورتم را دگرگون کرد، آب سرد و شور از بینی تمام وجودم را سوخت.
آسمان تاریک شد. آب بالای سرم را گرفت، موج انفجار را احساس کردم و صدای انفجارها را نه با گوشم، که در بدنم اکو می شنیدم، همهمه ای بود و ظلمات... دنیا تمام شد، آسمان افتاد، کلمه ایستاد...
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔸 سفر به گذشته
🔹 چند سال پیش، از سوی منطقه آزاد اروند، بعنوان مشاور فرهنگی هنری دعوت به همکاری شدم و مدتی به آبادان و خرمشهر تردد داشتم، اولین سفرم تنهایی بود و با ماشینم در خیابانهای آبادان میچرخیدم و یادم هست یک سر به مدرسه ای رفتم که قبل از عملیات خیبر و زمانی که جمعی تی ۱۵ امام حسن ع بودم در آن مستقر بودیم. بعد گشتم تا میدانی که منبع آب هنوز هم در آن قرار داشت را پیدا کردم، همان محل شهادت وحید طیبی.
🔹 یکی از زجر آور ترین سفرهای عمرم بود و بقدری در ماشین گریستم که احساس کردم دارم غش میکنم....... و از سر درد و سوزش چشم مجبور شدم دو تا قرص کدیین بخورم و توان موندن نداشتم تا بالاخره پس از چند سفر، فضا برایم عادی تر شد.
🔹 از جمله اتفاقاتی که در سفرهای اولم برایم افتاد، این بود که در ساختمان اصلی منطقه آزاد اروند که بعدها متوجه شدم همان مقر استقرار گردان جعفرطیار در کربلای چهار بوده، این بود که دو طبقه از ساختمان بازسازی شده بود و مدیریتها و کارمندان در آن مستقر بودند و طبقه سوم، هنوز بصورت سابق و متروکه بود.
🔹 من اشتباهی کلید طبقه سوم آسانسور را فشار دادم.
....... در باز شد و من حیرت زده دیدم که گویی سوار ماشین زمان و مانند فیلمها، برگشتم به سال شصت و پنج. انگار برق بهم وصل کرده بودند. خدا شاهده حال عجیبی بود، گویا همهمه بچه ها را می شنیدم که هر عده در اتاقی و در حال گپ و گفت یا دعا خواندن یا شوخی کردن هستند، چهره بشاش و خندان شهید ریسمانباف، جلوی نظرم آمد، یاد آخرین دیدارهایم با پسرخاله شهیدم سید مرتضی شفیعی افتادم که در آخرین روزها، اصلا حال دیگری داشت ......
🔹 قدم میزدم و سیل اشک 😭 از چشمانم جاری بود که ناگهان شخصی از عقب پرسید....
آقا آقا اینجا چکار دارید؟
من که تازه بخودم آمده بودم بر گشتم و با عذر خواهی بطرف آسانسور رفتم، آن بنده خدا سریع آمد و کمی شک کرده بود، تا حال من را دید متعجب پرسید چه شده، من هم گفتم که فلانی هستم و اشتباهی یک طبقه بالاتر آمده ام، ولی او دلیل حالم پرسید و من برایش توضیح دادم که او هم منقلب شد و تا پایین همراهیم کرد. هنوز وقتی یاد آن روز عجیب میفتم منقلب میشوم.
سید عباس امام زاده
حماسه جنوب - خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای فراق
حاج قاسم سلیمانی
#کلیپ
#نماهنگ
#سلیمانی
#سردار_دلها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت نهم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
نفهمیدم چه شد و کجا بودم. زمان در نظرم متوقف شد، عقب عقب عقب تر...برزخی بود برای روان شدن ذهن در ننوی پارچه ای. تاب میخوردم، آب حبانه بوی خاک میداد، سقف گنبدی پشت بام مسجد بازار ، ممیلاک ( محمد) پسر همسایه، ساباط کاروانسرا، عبدالله بانو، مسجد مناره، و پل بندقیل قطاری بود که سوارش شده بودم....
کبوترهای سفید محله مسجد مناره، تهران خیابان نواب، اهواز زیر زمین خانه ای که مستاجر بودیم، بوی بادام شور و خیاطی آقای حیاطی، دوچرخه فروشی روبروی آشی و بستنی حاج حبیب، مسجد جزایری، محمد علی حکیم، منصور معمار زاده، رضا پیرزاده، مدرسه جنب مسجد ، اورکتهای آلمانی، آزمایشهای آغل زاده ...ترقه بازی... و سفری که با علمالهدی و صادق آهنگری به تهران نرفتم.
بمباران، مدرسه مختلط البرز، خانم کلانتر، خانم جزایری، معلم ورزش و افضلان مدیر مدرسه جعفری، شیش شیش شیشه شکست...
مسجد جوادالائمه، مدرسه انقلاب، پاداد ، آموزش نظامی تابلو شهدا، گردان کربلا، دبیرستان مصطفی خمینی و پشت بام خانه نیله چی، نان گرم و کاهو...و سنگری که در حیاط خانه مان ساخته بودیم و مرغهایی که تخم دو زرده داشتند، همه و همه، مسافران قطاری بودند که بر ریل اوهام من گذشتند...
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟!
هیچ نکرده ام، اندوخته؟!...
۱۹ سال ...؟!
برگردم؟!، بروم،؟! ...
گویی اجازه انتخاب داشتم و حد فاصل پرتاب ابراهیم در آتش را تجربه می کردم، خدایا تو اگر بخواهی،....
بنده ات را صدا نمیکنم .
.
.
.
انتخاب کردم که برگردم چون تهی بودن خود را لمس کردم، در حد شهادت نبودم...
دستی مرا از عمق تاریکی بیرون کشید، با اینکه چشمانم بسته بود آسمان روشن شد، ...
" کونوا بردا وسلاما علی ابراهیم... "
آتش بر ابراهیم سرد شد....
درست یادم نیست چطور آب ریه هایم خالی شد، کلماتی بر زبانم جاری شد، نترس، شنا بلدم، ...
که هستی؟!
شما؟!
گفت گرجی یا ناجی هستم... نمیدانم که بود، هنوز او را نجسته ام...
همچنان همان هیاهو در جریان بود، به گرجی یا ناجی گفتم شنا بلدی؟ گفت بله جلیقه هم دارم، نگران نباش، با کلماتی که به زور از حنجره ام بیرون میزد گفتم بهتراست از این گروه که آتش را بدنبال خود میکشد فاصله بگیریم، آب به سمت خلیج در حرکت بود و جمعیت را به راست متمایل کرده بود...
دست راست من بر شانه چپ او بود و دست چپ او زیر سینه ام. دست راست او و دست چپ من پاروهایی بودند که جسم سرد ما را به ساحل مینو نزدیک می کردند...
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 والفجر ۸
مقدمه کربلای ۴
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
ایزدی:
والفجر ۸ ما را از آن شرایط سخت سال ۶۳ عبور داد و اعتماد به نفس رزمندگان افزایش پیدا کرد. همچنین انتظار حاکمیت از توانایی نیروهای مسلح ارتقا پیدا کرد. البته نسخه نهایی دیکته کرد که باید به بصره نگاه ویژهای داشت. در فاو تجربه کردیم که رودخانه کارون قابل عبور است. با وجود دلایل متعدد یا باید از ساحل خودی بدون سوار شدن روی جزایر از مسیرهایی عبور میکردیم که به ساحل غربی اروند برسیم یا باید وارد این جزایر میشدیم. در اینجا شرایط جغرافیا خود به خود به طراحی پیچیده دامن زد. زیرا جزر و مد شبانه و خروشان بودن آب در یک نقطه راه را برای انجام عملیات سخت کرده بود. اگر میتوانستیم از اروند عبور کنیم و به ساحل شرقی برسیم، سپاه هفتم عراق پیشروی ما بود. به طور کلی شرایط اجتماعی، فرهنگی و روانی در سال ۶۵ ایجاب کرد در این منطقه عملیات انجام دهیم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۳۰
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 آمدنم به خوابگاه هم زمان شده بود با شروع ماه مبارک رمضان. شب ها را تا سحر درس میخواندم و بعد از سحری و نماز چند ساعتی میخوابیدم و بعد از آن راهی دانشگاه میشدم. اصلاً از درس و بحث احساس خستگی نمی کردم در رشته مخابرات آنچنان با علاقه درس میخواندم که زبانزد همه شده بودم و با وجود اینکه آن موقع رشته قدرت طرفدار بیشتری داشت، اما یکی از دوستانم از قدرت به مخابرات تغییر رشته داد و گفت میخوام ببینم تو این مخابرات چه خبره که اینقدر با علاقه درس میخونی، ما که توی رشته قدرت چیزی پیدا نکردیم. بعد از دو ترم از تغییر رشته به مخابرات دیگر به زور آرپی جی هم نمی توانستند مرا مجبور به تغییر رشته کنند. چنان از درس خواندن و حل مسائل پیچیده الکترو مغناطیس در رشته مخابرات لذت میبردم که سایر دوستانم از تفریح و غذا خوردن و خوابیدن گاهی چنان در حل مسئله ای غرق میشدم که تا سپیده صبح بیدار میماندم و حساب وقت از دستم در میرفت و خلاصه خیلی از این زندگی جدیدم لذت میبردم . معدلم همیشه A بود. در فهمیدن هیچ درسی کمبود نمی کردم و در اکثر دروس مرجع دانشجویان برای رفع اشکال بودم.
🔹 خبری در راه است
اعزام دانشجوئی تابستان سال ۶۴
گردان کربلا برای اولین بار به مأموریت غرب کشور اعزام میشد. من و چند نفر از رفقای دانشجوی اهوازی ام از همان اول همراه گردان شدیم. فرماندهی گردان حاج مجید بود و معاونش عبد الله محمدیان ما به دسته مسعود منش از گروهان قدس معرفی شدیم. چند روز بعد به پادگان الله اکبر در جاده حمیدیه اهواز و پس از آن هم با اتوبوس به پادگان شهید کاظمی، نزدیکی شهر قروه کردستان منتقل شدیم. برای اینکه عملیات لو نرود روی اتوبوس ها پارچه نوشته ای بود با مضمون کاروان دانشجویی بازدید از جبهه ها. تا آن موقع مأموریت غرب کشور نداشتیم با اینکه تابستان بود اما هوا خنک بود. آموزشهای کوهستانی آغاز شد. کوه نوردی با کوله پشتی پر ا از سنگ آموزشهای ثابت هر روزه بود. کارهای چادر هم هر روز تقسیم میشد. توی چادرها کلاسهای مختلف اخلاق و فلسفه و ریاضی و چیزهای دیگر برپا بود. من در کلاس شرح منظومه شرکت میکردم . دسته ما خیلی دانشجو داشت، مثل رضا کیانی و عامری. فرماندهی دسته و فرمانده گروهان هوای ما را داشتند. آنها فکر میکردند بچه دانشجو زود میبرد.
کم کم اسلحه درس هم دادند و میدان تیر کوهستانی برگزار شد. تقریباً مطمئن شدیم عملیات نزدیک است. یک شب هم همه را آماده باش دادند و آماده حرکت شدیم. بچه های گروه چهل شاهد هم به ما ملحق شدند میدانستم بچه های چهل شاهد به اصطلاح شب عملیاتی هستند. آماده عملیات بودیم که متأسفانه اتفاق پیش بینی نشده ای عملیات را لغو کرد و ما دست از پا درازتر و بدون نتیجه به شهر برگشتیم. از مهر ۱۳۶۳ تا حدوداً اسفند ۱۳۶۴ به جز همان یک مأموریت کوتاه به کردستان که در لحظه آخر عمليات لغو شد، به جبهه نرفتم و فقط درس می خواندم. همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا به دانشگاه چسبیده ام و رفقایم را در جبهه تنها گذاشته ام این عذاب وجدان در عملیات والفجر ۸ به اوج خودش رسید. آن زمان تعطیلات بین دو ترم بود و من اهواز بودم ولی بچه ها در فاو مشغول جان فشانی. در مراسم تدفین شهید عبدالله محمدیان هم شرکت کردم. او را تا "روضه من رياض الجنه اش" بدرقه کردم و تلقینش را هم خودم خواندم. ای کاش عبدالله بلند می شد و مرا به خاطر ترک جبهه توبیخ می کرد. واقعاً لحظات دردناکی بود. آن قدر از روی بچه ها شرم داشتم که احساس خفگی میکردم. هیچ جور نمی شد این نیامدن را توجیه کرد آیا درس خواندن یک دلیل موجه بود برای خالی کردن جبهه؟ مگر کسانی که در جبهه ها بودند علاقه به درس و کار و زندگی نداشتند. و مگر تنها این من بودم که به درس علاقه داشتم؟ و دغدغه مند آینده ام بودم. آیا آنها دغدغه آینده و خانواده شان را نداشتند، مگر امام قدس سره الشريف نفرموده بود که حفظ نظام از اهم اوجب واجبات است . خلاصه این عذاب وجدای رهایم نمیکرد. با خودم عهد کردم عملیات بعدی را از دست ندهم. تصمیمم کاملاً جدی بود و باید در بسته گیر اصلی و خط مقدم نبرد شرکت میکردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چادرت را بتکان
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها.
ایام فاطمیه
محمد حسین پویانفر
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
امشب ستارههای مرا آب برده است
خورشیدوارههای مرا خواب برده است
نام شهابهای شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان کس نمیرسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
•ماه جبین شکستهی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق آتشی که در دلمان شعله میکشید
از سورت هزار زمستان فسرده است
ای آسمان که سایهی ابر سیاه تو
چون پنجهای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جهانم به گرده است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت دهم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
همین که آب مرا به ناجی سپرد و به سمت ساحل اروند شناور بودیم، دیگر نفهمیدم چه شد. از شب گذشته تا این لحظه که به ساعتی پس از ظهر میزد، بجز همان چای تلخ و یکی دو شکلات یخ زده گس بد طعم، چیز دیگری نخورده بودم. اگر به هوش بودم، عجیب بود! نمیدانم چه مدت، سفید ....گذشت؛ یادم نمیآید چگونه به کنار ساحل رسیدم، همین قدر میدانم که وقتی چشم باز کردم خود را تنها در حال راه رفتن بعد از باتلاق کنار اروند حس کردم، اروند جزر و مد داشت و حاشیه های لجن و باتلاق بسیار، نمیدانم چطور این باتلاق را رد کرده بودم ، فقط همین قدر میدانم که سر تاپا گل بودم ولجن، هیچ بر تنم نبود حتی پلاکی را که بعد از درآوردن لباسها دولا به گردن محکمتر انداخته بودم...
آفتاب گرم، جانی تازه به من داده بود
شاید ساعتی راه رفتم،...
مثل اینکه کسی مرا صدا میزد، داد میزد، نمی شنیدم نمیدانم چطور سر برگرداندم به چپ، علی بهبهانی را شناختم که با حالت نعره زدن، مرا داد میزد، صدا که نمی شنیدم، از حالاتش متوجه شدم.
درون یک سنگر رو باز، کنار راهی خاکی به قامت ایستاده بود، طاقت نیاورد، مرا به داخل کشید، یک شلوار نظامی خیس گلی را به من پوشاند و یک تن پوش خیس دیگر...
سنگر سایه بود و سرد، بیرون آمدم،
بهبهانی حریف نشد مرا در سنگر نگه دارد، منهم متوجه نبودم چرا او در سنگر است!...
آفتاب، حیاتی ترین گرمایی بود که تا آن لحظه عمرم درک کرده بودم. معنی آفتاب را با تمام وجودم لمس کردم. دراز کشیدم، آسمان خاکستری دلیل در سنگر بودن بهبهانی را برایم مشخص کرد.
جنگنده های عراقی آسمان منطقه را خراش داده بودند، خط خطی های سفید حکایت از یکه تازی میگ و سوخو بر هلی بردکبری داشت، آتشبارها کاری از پیش نمی بردند و خمپاره ها بدون صدای سوت در اطرافم فرود می آمدند. چون گوشم هنوز باز نشده بود.
بیخود نبود که علی در سنگر مانده بود،چشمهایم چیزهایی می دید که باورش هنوز هم مشکل است...
آفتاب بهترین انتخاب من بود، به یقین رسیده بودم از میان آب و آتش که اینچنین رد شده ام تا خدا نخواهد چیز دیگری بر من بلا نخواهد بود. ...
نفربر کنارم ایستاد، پر بود از زخمی و کسی دستم گرفت پاهای برهنه بر شنی گذاشتم و بالا رفتم، اگر چه گلوله ها همچنان در اطراف فرود میآمدند، اگزوز نفربر گرم بود و دلچسب، دستگیره بالای نفربر تا آبادان روبروی مسجدِ کنار کلیسا، ساختمان پرده در دستم بود.
عصر بود نزدیک غروب، پیاده شدم، دست تکان دادم به علامت تشکر و خداحافظی هرچند کسی را که می راند نمی دیدم.
با صدای نفربر دو دوست هم گردانی از ساختمان پرده، با چهره های محزون به استقبال آمدند، لبخندی زدند، بدون هیچ حرفی، پشت لبخند هزار سوال، هزار آه و هزار حرف ناگفته بود. ...
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂