🔹 «خاطرات عزت شاهی» محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر
کتاب ۱۳ فصل دارد که عناوین آن به ترتیب عبارتند از: «سوی سور»، «مشق مسلحانه»، «مجاهد خلق»، «در زندان زنان»، «یادهای قصر»، «شبهای کمیته مشترک»، «در اوین»، «سره ناسره»، «مرزبندیهای ایدئولوژیک»، «شام آخر»، «لب تنور»، «مروری و تحلیلی بر مجاهدین» و «پیوستها».
عزت شاهی که بعدها نام خانوادگی خود را به مطهری تغییر داد، یکی از انقلابیونی است که تحملش زیر شکنجههای ساواک شهرتی مثال زدنی یافت و او به عنوان نماد مقاومت در زیر شکنجه مطرح شد. مخاطب در این کتاب با هولناکی شکنجههای ساواک بطور بیواسطهای آشنا میشود. حجم عمدهای از مطالب کتاب نیز به روایت حضور عزت شاهی در زندان و بازداشتگاههای رژیم گذشته و شکنجههای آنها اختصاص دارد.
#گزیده_کتاب
#خاطرات_عزتشاهی
🍂
🍂 برشهای کوتاهی از کتاب
خاطرات عزتشاهی
┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
🔸 مادرم فقط سواد خواندن داشت ولی نمیتوانست بنویسد. چرا كه در آن زمانها به دخترها نوشتن نمیآموختند و فقط خواندن را یاد میدادند.
🔸 ـ شمر، یزید، معاویه و عبیدالله بن زیاد دشمنان آنها بودند و آنها را كشتند.
ـ این آدمهای بد چه شكلی بودند؟
ـ شبیه شاه بودند، مثل ژاندارمها و سربازهای شاه بودند.
🔸 در شهرستانها چون برق نبود، مردم سرشب میخوابیدند. اما من و مادرم نمیخوابیدیم و منتظر میماندیم. در این فرصت مادرم با حال ناخوشش، از كتابهای «خزائن الاشعار»، «امام حسین» و «حضرت عباس» میخواند و گریه میكرد. مادرم فقط سواد خواندن داشت ولی نمیتوانست بنویسد
🔸 سال ۱۳۲۵، در اوج فقر و تنگدستی خانواده، به دنیا آمدم. شاخصترین تصویری كه از دوران نوجوانی و جوانی در ذهنم مانده، سایه سنگین فقر و بیچارگی مردم شهر خوانسار است.
🔸 هر چند وقت یك بار هم اسم یكی از بچه پولدارها را مینوشتم و كسی را به عنوان واسطه نزد او میفرستادم تا بگوید فلانی اسمت را نوشته تا به ناظم بدهد، اگر میخواهی كتك نخوری یك دفترچه چهل برگ بده تا اسمت را خط بزنم. آنها هم غالباً بزدل و ترسو بودند و تهدیدم را جدی میگرفتند و دفترچهای برایم میفرستادند من هم آنها را به بچههایی كه مستمند بودند میدادم.
🔸پدر و مادرم هر دو مریض احوال بودند و شرایط بد اقتصادی، امكان درمان و معالجه مؤثر به آنها نمیداد. من هم كه شاهد این وضع بودم، شانههای كوچكم را به زیربار مسئولیت میدادم و از جاروكردن خانه تا نظافت طویله را بر عهده میگرفتم.
🔸 حدود نیم ساعت با هم قدم زدیم. او میگفت: پسر جان كی دستاز این كارهایت برمیداری؟ آخر كار دست خودت میدهی. گفتم: به هر حال عمر دست خداست، شاید دیگر همدیگر را نبینیم، میخواهم مرا حلال كنی! گفت: به هرحال كاری نكن كه خدا و پیغمبر (ص) از دستت ناراضی باشند،
🔸این مشاهدات نفرتی عمیق در من نسبت به آنها ایجاد میكرد و مرا به این نتیجه میرساند كه دریابم اگر رئیس ژاندارمری دزد نباشد، ژاندارم دزد نمیشود و اگر صاحب و پادشاه مملكتی دزد نباشد عواملش در سلسله مراتب بعدی دزد نمیشوند و اینها چون دانههای یك زنجیر به هم وصل و وابسته هستند.
🔸یزدانیان در زمان فعالیت در این گروه با مهری محمدی ازدواج كرد. پس از چندی به دلیل ضدیت و تقابل مسلحانه با نظام اسلامی ایران دستگیر و در مرداد ۱۳۶۲ اعدام گردید.
#گزیده_کتاب
#خاطرات_عزتشاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوهشتم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 مأمور كشتن شپش!
از نظر بهداشت فردی وضعیت مناسبی نداشتیم و حمام مخصوص اسرا فقط شش عدد دوش داشت و هفته ای یکبار به هر کس نوبت حمام کردن می رسید. آن هم فقط به اندازه ای که زیر دوش بروی و تنت خیس شود و سریع بیرون بیایی. هیچ وسیله و موادی برای شست و شوی خود نداشتیم.
حدود یکسال اول اسارت به این شکل گذشت تا اینکه برای ما تاید آوردند و ما از آن هم برای شستن لباس ها، هم ظرف ها و هم حمام کردن استفاده می کردیم؛ برای ما شامپوی سر بود و صابون تن! اوایل خوشحال بودیم که به هر حال چیزی داریم که کف کند و بتوانیم سر و تن مان را با آن بشوییم؛ اما چند وقت که گذشت ریزش شدید مو و خشکی پوست ها عاجزمان کرده بود و چاره ای نداشتیم. کم کم پوست سر بچه ها مشخص می شد و هر روز موهای شان کمتر و کمتر می شد. گاهی از شدت خشکی پوست و خارشی که داشت، خط و خطوط و ترک هایی که ایجاد شده بود به خون می افتاد.
همین آلودگی و عدم بهداشت محیطی و فردی باعث شد که شپش شیوع پیدا کند. ما یک گروه ده نفر تشکیل دادیم که مسئولیت کشتن شپش ها را به عهده داشتند. اما انگار هر یک شپشی که کشته می شد صد تا بجای آن بوجود می آمد. هیچ وقت تمام شدنی نبودند. بچه ها لباس های شان را درمی آوردند و به افراد گروه ده نفره می دادند و آن ها بخشی از روز را به از بین بردن شپش ها مشغول می شدند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی
🔻 بی توجهیهای رژیم پهلوی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 غلامرضا مقدم
معاون وزیر بازرگانی شاه
اگر قرار باشد انسان فقط به یکی از بزرگترین غفلتهای دوران پهلوی اشاره کند همین عدم توجه کافی به آموزش و پرورش است. بعضیها حتی عقیده دارند که لااقل در دوران محمدرضا شاه غفلت و عدم توجه به آموزش و پرورش تا اندازهای عمدی بود. یعنی شاه عقیده داشت که آموزش و پرورش چشم و گوش مردم را باز میکند و اگر چشم و گوش مردم باز بشود ممکن است که دیگر سلطنت به عنوان یک نهاد سیاسی مورد قبول نباشد و مردم شاید تمایلات بیشتری به آزادی و دموکراسی پیدا کنند. او میخواست جلوی آموزش و پرورش و جلوی پیشرفت فکری مردم را بگیرد.
طی ده سال قبل از انقلاب ۱۳۵۷ بودجه ارتش چندین برابر شد و در سالهای آخر به حدود ۱۰-۱۲ میلیارد در سال رسیده بود، یعنی یک چیزی در حدود ۸-۹ درصد تولید ناخالص ملی. ولی بودجهای که به آموزش و پرورش تخصیص داده میشد خیلی کمتر از اینها بود و شاید ۱۰ درصد بودجه ارتش و تسلیحات نمیشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 لیبرالها
آفتهای انقلاب
مهرداد خدیر
─┅═༅𖣔"✾🔹✾"𖣔༅═┅─
در روزهای اولیه عید ۵۸، مراسم نوروز در ورزشگاه صد هزار نفری آزادی برگزار شد. استادیومی که پیش از انقلاب آریامهر نامیده می شد هر چند که عنوانی که مردم برای آن به کار می بردند « استادیوم صد هزار نفری » بود.
در این آیین مهندس بازرگان شرکت کرد و هنگامی که برای او صلوات فرستادند از مردم خواست برای او کف بزنند و صلوات را برای طالقانی بفرستند که روحانی است. هر چند که آقای طالقانی به اتفاق چند تن دیگر از اعضای شورای انقلاب به سفر رفته بودند و در این برنامه حاضر نشدند.
هنگامی که بازرگان نام امام خمینی را آورد و جمعیت سه بار صلوات فرستاد به طعنه گفت نمی دانم چرا برای پیامبر یک بار و برای امام خمینی سه بار صلوات می فرستند؟! برخی از روحانیون اما به او پاسخ دادند آن سه صلوات هم درواقع برای پیامبر است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
عراق با ۱۲ لشکر زرهی ، مکانیزه ، پیاده و ۳۶ تیپ مستقل از ۳ محور ( جنوبی ؛ میانی ؛ شمالی) به ایران حمله کرده است و با ماشین جنگی بالغ بر (۵۴۰۰ دستگاه تانک ، ۴۰۰ قبضه توپ ضدهوائی ، ۳۶۶ فروند هواپیما ، ۴۰۰ فروند هلی کوپتر به سرزمین اسلامی ایران حمله کرد.
جنگ تحمیلی عراق بر ایران طولانی ترین و پرهزینه ترین و وسیع ترین جنگ بوده است ( ۵/۱ برابر جنگ جهانی اول ، ۲ برابر جنگ جهانی دوم).
در طول ۸ سال دفاع مقدس، ۱۹ عملیات بزرگ ، ۱۹ عملیات متوسط و ۱۲۵ عملیات کوچک، توسط رزمندگان اسلام انجام شد و ۲۸۸۷ روز (۹۶ ماه ) و ۸ سال طول کشیده است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۰
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹
برخی مسؤولین آسایشگاهها بچه های خیلی خوبی بودند. مثلاً خیرالله درویشی بچه ی بسیجی اهل همدان، در آن موقع مسؤول قاعه ۱۱ بود. عظیم حتی بچه گیلان هم معاونش بود.
این دو نفر واقعاً شریف و دلسوز بودند. چنان آسایشگاه را اداره میکردند که نه بهانه دست عراقی ها میدادند ونه می گذاشتند جاسوسها در آسایشگاه جولان دهند. خير الله میگفت من واسه این که بچه ها خوابشون نبره و بعثی ها متوجه نشند میگفتم نوبتی چند نفر روبه روی تلویزیون بنشینن و چند نفر بخوابن و اگر اونا خوابشون میبرد روی سرشون آب می ریختم.
هوا کم کم رو به خنکی میگذاشت و من هم پایم توی نجاری برای کارهای مختلف از جمله برق کاری باز شده بود. فرصت خیلی خوبی بود. هم از گرسنگی خلاص میشدم و هم از بیکاری نجات پیدا میکردم. از طرفی هم فرصت گرفتن اطلاعات از بقیه بچه ها و از درون بعثی ها فراهم میشد. بعضی وقت ها هم مسعود سفیدگر را به بهانه نیروی کمکی پیش خودم میآوردم و اوقات خوشی را با هم می گذراندیم.
البته هنوز وضع غذا خیلی بد بود و یاد ندارم که بچه ها روزی را در سیری سر کرده باشند.
کم کم تعداد اسرا خیلی زیاد میشد و بعثی ها تصمیم به ساختن آسایشگاه های ۴ و ۱۱ کردند که همه کارش را علی، بنای مشهدی انجام داد. سقف این آسایشگاه ها از پلیت بود و برای همین تابستان مثل تنور داغ میشد و زمستان مثل یخچال سرد بود.
یک روز که مشغول ساختن یک خانه فانتزی با همان چوب کبریت های سرخ شده بودم، یک مینی بوس وارد اردوگاه شد. سپس یکی از نگهبان ها به سراغم آمد و گفت: «خیلی زود اسبابت رو جمع کن باید از اردوگاه بری. قلبم از جا در رفت. خدایا می خواهند ما را کجا ببرند؟ اگر چه اردوگاه تکریت ۱۱ با وجود شکنجه گران وحشی اش به جهنمی میماند، اما جمع صمیمی بسیجیها آن قطعه از سرزمین جهنمی تکریت قطعه ای از بهشت کرده بود. نمیدانم آن قطعه از سرزمین تکریت به چه دلیل لیاقت پیدا کرده بود تا جمعی از بهترین و مظلوم ترین سربازان خمینی را در خود جای دهد و شاهد مناجات شبانه آنها باشد.
جدایی از این بچه های خوب آنهم در دل دشمن غدار، كابوس وحشتناکی بود که داشت به واقعیت می پیوست.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روضه حضرت زینب
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
السلام ای دختر شاه نجف
السلام ای صابر صحرای طف
السلام ای چادر زهرا به سر
السلام ای نور خورشید و قمر
السلام ای بانوی ماتم زده
صبر تو صبر جهان بر هم زده
السلام ای تار و پود فاطمه
دختر صورت کبود فاطمه
السلام ای کربلا در کربلا
ای به ایمان برادر مبتلا
السلام ای خطبه خوان شهر شام
خواب را کردی به بدخواهان حرام
السلام ای چشم زیبا بین عشق
زینب کبری و زهرای دمشق
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عزیمت
گردان کربلا
از روستای خضر آبادان
به عملیات والفجر ۸
حجت الاسلام دکتر احمد عابدی
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#یادش_بخیر
مثل همین امشب و یا دیشب بود که اسکانِ ده روزه روستای خضر، در حاشیه شرقی آبادان را به پایان بردیم و عازم گسبه در کنار اروند شدیم.
این کلیپ زمانیست که در پناه قرآن در عقب کامیونها سوار شدیم و برزنتی روی نیروها کشیده شد و چراغخاموش به منازل مسکونی اهالی اروند رفتیم و بعداز چهار روز به قصد فتح فاو پا در رکاب نمودیم.
..و چه گامهایی که همین راه را تا بهشت رفتند
#جبهه
#کلیپ
#نماهنگ
به کانال رزمندگان بپیوندید👇
@defae_moghadas
🍂
نمی دانم چطور شد که من و برادرم عباس، پایمان به انجمن حجتیه کشیده شد. انجمن حجتیه صبحهای جمعه جلسه داشتند، از طرف بهاییها هم جلسه شأن همان روز بود. اعضای انجمن با علم به این موضوع، بعد از تمام شدن جلسه میرفتند نزدیک خانهای که بهاییها جلسه تشکیل میدادند و موقع بیرون آمدن، به آنها توهین یا سنگ پرانی میکردند. من مخالفتم را بارها به آنها گوشزد کردم ولی آخرش به این نتیجه رسیدم همان طور که بهائیت را انگلستان به وجود آورده است. انجمن را هم خود انگلستان راه میبرد.
یکی دیگر از معایب انجمن این بود که خیلی تشریفاتی عمل میکرد. در سالهای دهه ۴۰ جلساتشان خیلی تشریفاتی و تجملاتشان زیاد بود. گاهی هم در روزهای جمعه اردوهایی برای گردش و تفریح میگذاشتند. هیچ وقت از انقلاب و مسائل انقلاب کلامی به میان نمیآوردند. همیشه میگفتند نه، این حرفها به درد نمیخورد، فقط دین، نه هیچ چیز دیگر! دین را هم فقط در احکام و روضه خوانی خلاصه کرده بودند. در انجمن خیلی به خواندن زیارت عاشورا سفارش میکردند. من یک بار در مقام مقابله، برای بچههای انجمن مثالی از مفاتیح الجنان زدم که سید رشتی به محضر آقا امام زمان میرسد و آقا آنجا چند توصیه میکنند. یکی از توصیهها نافله است که میفرمایند نافله، نافله، نافله یکی هم زیارت جامعه کبیره که شناسنامه اهل بیت ماست و سوم عاشورا، عاشورا، عاشورا.
آیا زیارت عاشورا فقط به خواندن است یا اینکه باید برای زندگی و راهمان از عاشورا عبرت و سرفصل بگیریم؟» اما متاسفانه قبول نکردند.
#گزیده_کتاب
#پرده_دوم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آخرین شب اسارت
____________________
از روزی که تاریخ مبادله اسرا بصورت رسمی آغاز شد، پس از گذشت چند روز بعضی از نگهبانها به بعضی ها میگفتند که شاید فردا نوبت اردوگاه شما باشد برای مبادله.
این خبر بصورت غیر رسمی در بین بچهها پخش می شد و عدهای از آنها تاپاسی از شب مینشستند پای تلویزیون و منتظر بودند تا خبری را که شنیده بودند واقع شود. ولی متاسفانه شب صبح میشد و روز شب، اما خبری از نوبت اردوگاه ما نمی شد. روزها همچنان سپری شدند و آزادگان چشم انتظار، تا اینکه شب پنجم شهریور اخبار فارسی اعلام کرد که تبادل اسرای صلیب دیده تمام شد و از فردا نوبت تبادل اولین گروه مفقودالاثرها آغاز میشود. آن شب دیگه همه ناامید شدند و به موقع خوابیدند.
میگفتند از اول جنگ، اسرای مفقودالاثر صلیب ندیده زیادی وجود دارند و خدا میداند چند روز دیگر نوبت اردوگاه ما بشود. اما در ناامیدی بسی امید بود.
محل استراحت من وسط آسایشگاه بود. صبح برای نماز، اولین نفر بودم که بیدار شدم. به چپ و راست خودم نگاهی کردم، همه خواب بودند. الهامی به دلم افتاد و باخودم گفتم:"خدا یا چه میشود که من به این جماعت خبر آزادی بدهم". این را از دلم گذراندم و رفتم تا وضو بگیرم. صورت خود را شستم و مشغول شستن دست راستم بودم که صدای صوت نگهبان را شنیدم. سریع وضو را تمام کردم آمدم پشت پنجره. نگهبان آن ساعت سید حامد بود که الحق والانصاف خیلی بهتر و بی آزارتر از سایر نگهبان ها بود و کسی را بی جهت تنبیه نمی کرد. او در محوطه به سمت آسایشگاه میآمد. گفتم نعم سیدی و ایشان گفت که یالله کل جماعت برپا، ملابس تعویض، الیوم ایران.
از خوشحالی روی پای خود بند نبو م. چه زود به آرزویم رسیده بودم. با صدای بلند بیدار باش گفتم. دوستان بیدار شدند و گفتند چی شده؟ چه خبره؟
گفتم:"بلند شید، امروز آزاد میشویم". ابتدا باور نمی کردند تا اینکه خود سید حامد به پشت پنجره آمد و این خبر خوش را اعلام کرد.
اکثرا بعد از اینکه نماز صبح را خواندند، دو رکعت هم نماز شکر بجا آوردند و وسایل خود را جمع کردند و لباسهایی که از قبل داده بودند پوشیدند و خود را آماده کردند و منتظر ماندند تا بیایند و در را باز کنند. این شیرین ترین خاطره من بود از آن روز آخر اسارت.
پور محمد
آزاده تکریت ۱۱
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیونهم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹كيفيت تغذيه، در حد جهانی!!!
اوایل اسارت که خود عراقی ها آشپزی می کردند غذاها کیفیت خوبی نداشت. البته با توجه به مواد غذایی که استفاده می کردند بیش از آن هم توقع نمی رفت، ولی به هرحال ذائقه آنها هم با ما متفاوت بود و این نیز بی تأثیر نبود. هر صبح برای صبحانه به ما آشی با نام «شوربا» می دادند که از عدس، آب، مقدار کمی برنج و مقدار زیادی سنگ درست می شد! شاید باورکردنی نباشد ولی آشپزهای عراقی اعتقادی به پاک کردن عدس و برنج نداشتند و فقط در گونی ها را باز می کردند و عدس و برنج را داخل دیگ سرازیر می کردند. در هر وعده صبحانه کمتر از ده تا سنگ زیر دندان هایت نمی رفت. اوایل غافلگیر می شدیم و فکر می کردیم که اتفاقی است اما بعدها وقتی مراحل پخت شوربا را دیدیم به آن عادت کردیم و حتی با بچه ها مسابقه می گذاشتیم و هر کس از سهمیه آش خود بیشترین سنگ را جدا می کرد، برنده بود!
ناهار هر اسیر هم روزانه ده قاشق برنج به همراه آب خورشتی که وعده شام بود، سهمیه داشت.
مثلا ً اگر ظهر مرغ می پختند آب آن را به همراه برنج برای ناهار می دادند و گوشت آن برای شام استفاده می شد. البته مرغ که نبود بیشتر به جوجه شباهت داشت و به هر ده نفر یکی می رسید. یا واقعاً سهمیه هر اسیر این مقدار مواد غذایی بود، یا این هم یکی از روش های عراقی ها بود برای ایجاد اختلاف بین اسرا؛ اما بچه های ما خیلی راحت از کنار این قبیل مسائل می گذشتند و همیشه با از خودگذشتگی و ایثار نسبت به هم دیگر برخورد می کردند. بارها پیش می آمد که همین سهمیه کم غذایی را به افراد بیمار و ناتوانی می دادند که بیشتر نیاز به رسیدگی داشتند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
شهیدان ۷۳ درصد از اوقات بی کاری خود را در مساجد گذرانده اند.
۲۷ درصد وقت بیکاری خود را صرف مطالعه می کرده اند.
۸۳ درصد اسماء الهی یا اسامی مبارک ائمه اطهار را داشته اند.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۱
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 اسارت در اسارت
بازجویی های استخبارات
فقط توانستم یک لباس زیر بردارم و با مسعود سفیدگر خداحافظی کنم. با چند نفر دیگر از اسرای عرب زبان سوار مینی بوس شدیم. مینی بوس حرکت کرد و کنار بند ۳ و ۴ ایستاد و آنجا هم چند نفر دیگر از جمله من را سوار کردند. می دانستم که او فرد فاسدی است و برای بعثی ها خبرچینی میکند. نائب عريف عبدالكريم ياسين هم با ما سوار شد. اسامه دستها و چشمانمان را بست و گفت که ما را به زیارت کاظمین میبرند و مینی بوس راه افتاد.
شب قبل برادر کوچکم، مهدی را توی خواب دیده بودم که مضطرب و هراسان است و من او را توی بغل گرفتم و گفتم:" ناراحت نباش من باهاتم". در آن لحظه زیباترین نقطه جهان همان کنج آسایشگاه ۲ که بود، به عرض کمتر از نیم متر و طول کمتر از ۱/۸ که در اختیارم بود و در آن فضا یک سالی را زندگی کرده بودم. حاضر بودم تمام دارایی نداشته ام را بدهم و در همان کنج آسایشگاه، راحتم بگذارند، یا حتی هر روز شکنجه بشوم ولی از بچه ها جدا نشوم. وجودم مملو از نگرانی، ترس و اضطراب بود. این لحظه شاید از لحظه اسارت هم برایم سخت تر بود. شاید چون اسارت در اسارت بود.
پس از دو و سه ساعت مینی بوس ایستاد. عبد الكريم ما را کف ماشین نشاند. چشم هایمان را باز کرد. ما به بغداد آمده بودیم و کنار یک پایگاه نظامی متوقف شده بودیم. تا غروب دم ورودی آن پایگاه معطل شدیم تا اینکه یک نفر از بعثی ها بالا آمد و به نگهبان ما گفت، کم دلی؟ یعنی؛ چند تا گوسفند هستند؟ نگهبان جواب داد: «ثمانیه». یعنی؛ ۸ تا. آن بعثی دستور حرکت داد. یکی یکی آمدیم و او چشمانمان را با پیراهن هایمان بست و بعد ما را سوار یک وانت شبیه ماشین حمل گوشت کرد و وارد پادگان شدیم. به این ترتیب میهمان استخبارات حسن غول شدیم. وقتی از ماشین پیاده مان کردند اولین سؤالی که پرسیدند این بود که از رمادی می آیید یا از موصل؟ گفتم: «اردوگاه ۱۱» گفت: «کدام «شهر؟ باید وانمود میکردم که از موقعیت اردوگاه تکریت ۱۱ بی خبرم، لذا گفتم: «نمی دانم». چشم بسته مدتی ما را دور خودمان چرخاندند و بعد بدو رو دادند و ما را وارد چند تا سلول کردند و چشمهایمان را باز کردند. اصلاً به هم سلولی هایم اعتماد نداشتم. اجازه توالت رفتن خواستم، وضو هم گرفتم. حالا مانده بودم به کدام طرف نماز بخوانم. میترسیدم از بعثی ها بپرسم قبله کدام طرف است. با احتمال اینکه انشاالله توالت ها را به طرف قبله نمی سازند جهت قبله را شناسایی کردم و نمازم را خواندم.
بعد از مدتی یک عراقی آمد و ۴ تخته پتو و مقداری ته مانده غذا و نان خشکیده آورد. چون خیلی گرسنه بودیم غذاها را سریع خوردیم. سرمای هوا سوز عجیبی داشت و ما فقط ۴ تا پتو برای ۸ نفر داشتیم. نمی دانستیم پتوها را روی مان بیاندازیم یا زیرمان. ۲ تا را زیرمان انداختیم و دو تا را هم روی مان و تا صبح از سرما لرزیدیم.
صبح که شد، ما را به سلول دیگری بردند. آنجا یک پیرمرد بود که با روی خوش از ما استقبال کرد. خودش را عبدالساده معرفی کرد. پیرمردی عرب زبان از اهالی شیبان در اطراف اهواز. اولش نگران بودیم که شاید جاسوس باشد و بخواهد ما را تخلیه اطلاعاتی کند، لذا به هم اشاره کردیم هیچ کس حرفی نزند. ولی بعدش به عظمت این مرد بزرگ پی بردم و با او گرم گرفتم. او گفت: «عملیات والفجر مقدماتی اطراف فکه توی سنگرهامون مستقر بودیم که عراق پاتک کرد و همه بچه ها عقب نشینی کردند، من موندم و یک بچه کم سن و سال. بهش گفتم بیا برویم عقب، ولی اون نیومد. منم خجالت کشیدم اون رو تنها بذارم و هر دومون اسیر شدیم». او می گفت اون پسربچه رو به خاطر سن کمش یا شایدم مجروحیتی که داشت با اسیرای کم سن و سال به ایران برگردوندند ولی من رو نگه داشتند. از عملیات والفجر مقدماتی حدود ۵ سال میگذشت. از عمق وجودم بر او و دل چون کوهش درود فرستادم و بر این مقام روحی والا غبطه خوردم. باورمان نمیشد که کسی بتواند ۵ سال اسارت را تحمل کند اما او می گفت که مثل باد میگذرد. واقعاً هم همین طور بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 رزمندگان آبادان
در روزهای دفاع مقدس
یادش بخیر
آنروزهای آبادان
هر کدام از شهرهای مرزی جنوب، شرایطش با شهر دیگر، متفاوت بود. آبادان نیز شرایط خود را داشت.
عمدتا خانوادهها در آوارگی بودند و فرزندان رشیدشان در جبهههای اطراف شهر در کنار دیگر رزمندگان حضوری فعال داشتند و در کنار آن، در پایگاههای مساجد از شهر و خانههای خالی و اموال مردم حفاظت می کردند و خود در اوضاع نابهسامان غذایی و استراحتی بهسر میبردند.
حال، مبارزه با ستون پنجم و پشتیبانی از رزمندگان در حال استراحت و حضور در مراکز تعمیرات ماشین آلات جبهه و بیمارستانی و تدارکاتی و.. جای خود داشت.
همه این خدمات در حالی بود که شهر روزانه زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود و سهمیه ثابتی داشت.
.. و جالب اینکه، بعد از جنگ بی سر و صدا در بین مردم مفقود شدند و بی هیاهو در خدمت مردم و نظام اسلامی درآمدند و شهر همچنان با کمترین توجه و نوسازی.
قدردان شما هستیم ✌️👏🙏
در عکس افرادی مثل:
محمد ملکی، حسن حمدان دریس، حسین شطی،امیر سلامی، محمد دادار، جمال آسریس، یوسف شمسائی، شهید اکبر علیپور و هوشنگ (حسین ) سلیمانی حضور دارند.
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تاریخ فراموش نمی کند
؛______________________
🔹 حسین فردوست، شاید یکی از ۵نفر آدمی باشد که در طول حیات محمدرضا پهلوی بیشترین حشر و نشر را با او داشته است.
🔸 فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات شاه، قائم مقام ساواک و رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی بوده است.
🔹 او میگوید:«فساد مالی در نظام سلطنتی اینقدر زیاد بود که ما دیدیم اگر به همه آنها بخواهیم رسیدگی کنیم، ده هزار کارمند لازم داریم. گفتیم پس فقط به رقم های بالای صد میلیون تومان رسیدگی کنیم. میگوید با این وجود ، تعداد پرونده ها به ۳۷۵۰ عدد رسید! که معلوم نشد کسی به آنها رسیدگی کرد بالاخره یا نه »
🔹 در روزگاری که حقوق کارمند ۲۰۰ الی ۵۰۰ تومان و پیکان ۱۵ الی ۲۰ هزار تومان و خانه در تهران ۲۰۰ الی ۵۰۰ هزار تومان بود این مبالغ چند صد میلیونی اختلاس میشد ولی امروز میگن در زمان شاه نه دزدی بود نه اختلاس اگر هم یک ریال دزدی میشد اعلی حضرت خودش رسیدگی میکرد. رسانه ها ذهن جوون های ما را تسخیر کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂