🍂 کودتای نوژه ۱۱
🔻 وقایع پس از کودتا
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔹 دو روز پس از کودتا دو تیمسار بلندپایه دستگیر شدند. این دو به نامهای سعید مهدیون فرمانده سابق نیروی هوایی و آیت محققی، در بازجوییها به همکاری خود با بختیار اعتراف کردند و هردو اعدام شدند.
🔸 پناهندگی دو افسر به ترکیه
خبرگزاریهای ترکیه پس از این اتفاق گزارش دادند، که دو افسر ایرانی با بالگردی به ترکیه رفته و در آنجا درخواست پناهندگی سیاسی کردهاند. آنها خواهان رفتن به آمریکا بودند. ارتباط این دو با کودتا مشخص نبود.
ایران در ۱۷ ژوئیه درخواست بازگرداندن این افراد به ایران را تسلیم مقامهای ترکیه کرد. ترکیه تصریح کرد که هلیکوپتر را در اسرع وقت به ایران باز پس میدهد، ولی ارجاع این افراد را مشروط به رسیدگی به درخواستهای این کشور از ایران کرد.
🔸 بسته شدن مرزها
به دستور شورای انقلاب ایران، تمامی مرزهای زمینی، هوایی و دریایی کشور برای جلوگیری از فرار کودتاگران بسته شد. این اقدام پس از پخش خبری در رادیو مبنی بر ممنوع بودن خروج از مرز برای یک هفته و برای جلوگیری از سردرگمی مردم انجام شده بود. بر اساس بخشنامه شورای انقلاب هواپیماهای به مقصد ایران میتوانند در ایران بنشینند ولی تا ۴۸ ساعت باید در ایران بمانند.
🔸دادگاه متهمان
محمد بهشتی رئیس دیوان عالی کشور از محاکمه متهمان در چند روز پس از این اتفاقات خبر داد و اینکه عدهای از آنها به اعدام محکوم خواهند شد.
در اولین گروه از اعدامها، ۹ روز پس از اعلام کشف کودتا، پنج نفر از درجهداران ارتش که در زندان به سر میبردند، در دادگاهی غیرعلنی محکوم شده و اعدام شدند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان
#کوتای_نوژه
#قطب_زاده
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔸 سخنان کوتاه قطبزاده پیش از اعدام:
«خواهران و برادران عزیز! واقعهای که من در آن شرکت داشتهام در حقیقت براندازی حکومت جمهوری اسلامی بود؛ من مخالف یک عدهای بودم که اعتقاد داشتم نباید در رأس کارها باشند. در این رابطه با دو محور همکاری کردم: یک محور نظامی و دوم محور روحانیت که آقای شریعتمداری بود.
قرار هم بر این بود که سران دستگیر شوند، و حکومت و نه نظام عوض شود. بعد از کسب اطلاع که این عده اشخاص و گروه نظامی روابط با خارج از کشور داشتند_ با ساواکیها و عمدتاً سلطنتطلبها و دیگران که من اطلاع نداشتم_ بر من این دو مسئله روشن شد: یکی این اشتباه که با عدهای که انسان نمیشناسد و تحقیق نکرده، تمام عیار وارد هیچ همکاری نشود؛ چه درست و چه نادرست. و یکی که اصولاً این نحوه برخورد و تغییر وضع که به صورت نظامی و با زور بدون قانون اساسی انجام شود، این عمل «من حیث هو» غلط است و باید اگر مخالفتی داشتم از طریق قانونی اعلام میکردم و میرفتم جلو و عواقب کار را هم میپذیرفتم. اما اینکه آدم کسی را که نمیشناسد با آن همکاری میکند، نتیجه همین است که میبیند.
و اما برای اینکه چرا بد است که آدم با کسی که نمیشناسد وارد ماجرا شود؛ وقتی آدم میبیند که اینها رابطه داشتند با خارج، مثلاً با آریانا و احیاناً سیاستمدارهای خارجی، آدم متوجه میشود که بدون اینکه بخواهد وارد ماجرایی شده که سیاست آن در دست آمریکا و دیگران است.
آن وقت این شرمندگی برای اینکه کسی که عمرش را برای جمهوری اسلامی گذاشته، باید در کنار کسانی قرار بگیرد که با جمهوری اسلامی مخالف هستند و با خارج ارتباط دارند.
@defae_moghadas
🍂
AUD-20220723-WA0010.opus
3.62M
🍂خاطرات اسارت / جراحی، کاردستی
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت بیستوپنجم
با لهجه شیرین نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت هفدهم
خونه مهران ملایی در واقع هم خونه شون بود هم عکاسخونه باباش.
حالا که جنگ شده و خانواده شون از آبادان رفتن، خونه شون تبدیل به مقری برای استراحت رزمنده ها شده، گاهگاهی هم از رزمنده ها عکس پرسنلی میگیره.
به محض اینکه منو دید چشماش گرد شد؛: عزت چقدر خوشگل شدی، بنظرم همین امروز فردا شهید میشی. بیا یه عکس قشنگ ازت بگیرم برای سر قبرت!!!
به گلزار شهدا رفتیم و در کنار دوستان و همسنگرانی که در روزها و سالهای گذشته شهید شدن نشستیم.
لحظه تحویل سال که همه خندان هستن، برای ما با اشک و آه گذشت، خصوصا برای شهدای تازه از دست رفته مون در عملیات والفجر ۸ و عاشورای ۲
احمد علاقبند، جواد زیارتی، عبدالعلی تمیمی، هدایت الله رحمانیان، عبدالحسین تنها، محمود یازع، جمال رامی، غلام صفری، عباس گیوکی وووو
توپخانه لعنتی عراق، روز عید هم ول کن گلزار شهدا نیست. شروع کرد به گلوله بارون و مجبور شدیم خیلی سریع محل رو تخلیه کنیم.
متاسفانه در حین برگشت یه گلوله توپ روی جاده فرود اومد، جعفر افشارپور و محمد زهیری و بهزاد جلیلی و بهنام قبادی که با جیپ ۱۰۶ در حال برگشتن بودن دچار سانحه شدن و دست بهنام شکست و توپ ۱۰۶ افتاد روی محمدرضا و دوباره راهی بیمارستان شد.
رفتیم بیمارستان طالقانی، محمد بیهوشه و حسابی له و لورده شده، اوقات همه مون خیلی تلخ شد. بنده خدا همین چندماه پیش از یکقدمی شهادت و اسارت برگشته حالا دوباره گرفتار شد.
به مقر برگشتیم، بچه ها خیلی دلتنگ و مغموم هستن.
دوباره عملیات تموم شد و وضعیت عادی شد، کل کل های دیدبانها و قبضه چیها شروع شد. دوقلوهای بهم نچسبیده حبیب احمدزاده و امیر واحدی از طرف دیدبانها با اسدالله جمشیدی از طرف قبضه چیها.
گاهی یه جوری کل کل میکنن انگاری پدرکشتگی باهم دارن، دیدبانها همیشه تقاضای شلیک دارن، اسدالله هم میگه سهمیه تون تموم شده.
بنظرم اگه اسدالله یه کوه مهمات هم زیردستش باشه باز هم عاشق کل کل کردن با دیدبانهاست.
دیدبانها هم اگه هزارتا قبضه آماده و هزاران گلوله داشته باشه باز هم سربه سر اسدالله میگذارن.
شاید روزی که اومدن بسیج و جنگ، با هم قرار گذاشتن تا آخرین روز جنگ با هم کل کل کنن.
نکته جالبش اینه که بعد از هر دعوا و اوقات تلخیه ظاهری، کنار هم میشینن سر سفره.
اینهم یه جور سرگرمی برای بچه هاست حوصله شون سر نره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمنماه بود. آنموقع دهه فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش میشد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلمهای سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا میکردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشه اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا ایندفعه نوبت ماست؟ وضعیتسفید که شد، خوابیدیم. عادت هم نداشتیم پیجو شویم کجا را زدهاند. توی رختخواب همانطور که چشمهایم را بسته بودم، با خودم تصوّر کردم که یعنی کجا بمب خورده؟ حتّی برای اعضای خانواده و دوستانی که داشتم این فکر را کردم. نکند بلایی سرشان آمده باشد. چشمهایم را بستم و فکر کردم خدایا نکند برای خانواده خاله اتّفاقی افتاده باشد! همانطور فکر میکردم که خوابم برد.
#صدایی_که_هماکنون_میشنوید
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 از کتاب
یازده / ۱۴۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 جمعیت زیادی برای استقبال به محله زیباشهر آمده بودند. ازدحام شده بود. در میان جمعیت فقط به دنبال مادرم میگشتم. با دیدن مادرم در انبوه جمعیت، روی پایش افتادم و پایش را بوسیدم. نزدیک بود زیر دست و پا له شوم. همه یا می خندیدند یا میگریستند. آن هایی هم که مسئول تدارکات مراسم بودند، حسابی عصبانی شده بودند و سر همدیگر داد و بیداد می کردند. محوطه که حدود ۲۰۰ متر بود را با برزنت سقف زده بودند و قرار شده بود اداره برق هم برق محله ما را که آن شب نوبت خاموشیاش بود، قطع نکند. لحظات عجیبی بود.
دو سه روزی کارم شده بود نشستن توی حیاط خانه و دید و بازدید با فامیل و همسايهها. بالأخره سقف كاذب جمع شد و من داخل خانه میزبان مردم بودم. بعضی وقت ها افرادی عکس به دست به خانه مان میآمدند و با نشان دادن عکسها به من سراغ پسرشان یا همسرشان یا برادرشان را میگرفتند که آیا مـن آنها را در بین اسرا دیده ام یا نه. دلم نمیخواست کسی را ناامید برگردانم، اما خیلی هایشان را نمی شناختم و ندیده بودم. آن لحظات برایم بسیار سخت گذشت. یک روز هم مادر شهید فرجوانی آمد خانه مان. با دیدن او به شدت گریه ام گرفت. او بزرگواری کرد اما جا داشت بپرسد چه طور برگشتید و جسد مطهر فرمانده تان را جا گذاشتید. از خجالت داشتم آب میشدم. فشار سنگینی بر قلبم احساس می کردم. خدا خدا می کردم زودتر این دیدار تمام شود.
همان طور که در چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ اسارت را به عنوان عرصه جدید و واقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته بودم پذیرفتم و پذیرفتم چاره ای جز صبر و مقاومت ندارم، اکنون یعنی دی ماه سال ۱۳۶۹ نیز باید تحلیل درستی از عرصه میداشتم و به دنبال انجام وظیفه ام میرفتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید چهار سال عقب افتادگی علمیام را به سرعت جبران میکردم و ثابت میکردم سربازان خمینی کبیر همیشه مرد میدان عمل به تکلیف هستند. خواه زمان دفاع و شهادت، خواه زمان صبر و مقاومت و بالأخره خواه زمان سنگر علم و دانش. برای ما انجام تکلیف مهم بود نه جایش و نه حتی نتیجه اش. باید ثابت میکردم همان گونه که در جنگی که بود سرباز ولایت بودیم در جنگی که هست نیز سرباز ولایتیم.
🔹 پایان صبر یا آغازی دیگر
بازگشت به دانشگاه
دوهفته بیشتر در خانه نماندم. حالا دیگر به نیمه آذرماه نزدیک می شدیم. به خانواده گفتم: «باید یه سری به دانشگاه علم و صنعت بزنم و ببینم آیا میتونم از همین ترمی که دو ماه و نیمش گذشته درسم رو شروع کنم». خانواده گفتند: «تو نیاز به استراحت داری، حداقل صبر کن از سال بعد یا از ترم بعد شروع کن». اما من هر چه لازم بود صبر کرده بودم و دیگر صبری برایم باقی نمانده بود. یا بهتر بگویم اینجا دیگر جای صبر کردن نبود. در تمام مدتی که در خانه بودم، مرتب کتابهای درسی را مرور می کردم. البته اگر چه اکثر مطالب را فراموش کرده بودم اما احساس می کردم آمادگی یک شروع موفق را دارم. هرکس برای دیدن من به خانه می آمد، من را در حال مطالعه میدید. یادم هست با کتاب ریاضی مهندسی شروع کردم و هر کتاب درسی ای که دستم میرسید می خواندم.
بالأخره خانواده را راضی کردم اول همراه مادرم و مسعود ماهوتچی و خانواده اش به پابوسی حضرت امام رضا علیه السلام رفتیم. در مشهد مدتی هم با هاشم بودیم و تیم سه نفره مان دوباره دور هم جمع شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
سلام
باآرزوی قبولی طاعات و عبادات در ماه صیام
تشکر بابت زحمات ارزشمند شما در گردآوری آثار گرانسنگ دوران دفاع مقدس و معرفی مردان مرد مقاوم اسیر در دست خصم بعثی افلقی عراق.
به نظرم مجموعه نفیس وزیبای دوران اسارت دکتر چلداوی تفاوتهایی با سایر مجموعه های قبلی دارد. هر چند خاطرات سایر دوستان هم بسیار عالی و تاثیر گذار است.
تفاوت مقاومت هوشمندانه و تاثیرگذار برافراد موثر وغیر موثر اردوگاهها.
جذب هوشمندانه سایر افراد پیرامونی خود در جهت نیل به مقصود.
تحمیل اراده یک جوان شیعه طرفدار امام ونظام وپا پس نکشیدن از آرمانها.
و بعد از آزادی.. اراده قوی در ادامه تحصیل، موثر ومفید ورسیدن به جایگاه تاثیر گذاری بر دانشجویان واساتید از جایگاه عضو هیت علمی برترین دانشگاه ایران.
ماندن پای اعتقادات خود.
پشت پا زدن به زخارف دنیوی.
شنیده های زیادی پشت این شخصیت وجود دارد به نشر حداقلی از این بزرگوار اکتفا نفرمایید.
#نظرات
#یازده
🍂
سلام وشب بخیر
تشکر وامتنان فراوان از ارتباط صوتی جناب دکتر احمد چلداوی.
خیلی حض بردیم از کلام شیوای این عزیز
تشکر فراوان از جناب دکتر که قبول زحمت فرمودند،
پیشنهاد حقیر را به رای دوستان بگذارید که تقاضای دست جمعی به صدا وسیما بدهیم که برنامه ای تحت عنوان (با حماسه سازان دلیر اردوگاه ظلم بعث) دوستانی مثل جناب دکتر بیایند وستون نسل امروز دانش اموز، دانشجو ونسل جوان را مثل دفاع مقدس وشب عملیات در دست گیرند و نگذارند منافقینی مثل زیبا کلام ها این طوری جاده صاف کن سیاستهای فرهنگی استعمار در فرهنگ ما باشند و باعث تفرقه و جدایی نسل طلایی این مملکت از نظام شوند، مگر امروز ما در نبردی سخت از آن دوران نیستیم پس که بهتر از فرماندهان با تجربه ای مثل دکتر ، فکر می کنم عرصه دانشگاه برای این بزرگواران تنگ باشد.
ممنون وسپاس
عبدالعظیم اسماعیلی
#نظرات
#یازده
🍂
AUD-20220723-WA0011.opus
3.08M
🍂خاطرات اسارت / آب سردکن
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت بیستوششم
با لهجه شیرین نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت هجدهم
به ذهن مون رسید جهت تقویت روحیه بچه ها و برای حفظ سنتها و آداب ، سفره هفت سین بیاندازیم و به سنت دیدوبازدید عمل کنیم.
چندتا از بچه های مقر خمپاره انداز بوارده، مرغ و خروس نگهداری میکنن.
سه چهارتا از مرغها را سربریدیم و کباب کردیم و چندتا از مقرها را دعوت کردیم.
ناهار خوبی بود و بچه ها در کنار همدیگه احساس غم را از دست دادن.
روز بعد مقر سید محمد(یکی دیگه از مقرهای ادوات) هم با تهیه ماهی کباب بچه ها را دور هم جمع کرد.
فرمانده قبضه مقر سید محمد، جواد بغلانی است، عاشق باقلواست.
تعداد زیادی باقلوا خریده و بین بچه ها تقسیم میکنه. اینجا چندتا میز پینگ پنگ هم هست،
یه مسابقه پینگ پنگ راه انداختن، جاروجنجالی بپا شد. حسین جلی و سعید صالحی خیلی عالی بازی میکنن.
از ترس اینکه لباسهای نووام کثیف نشوند فقط برای مهمونی رفتن به مقرها میپوشمشون.
حاج آقا جمی، امام جمعه آبادان به رسم هر سال برای عیدمبارکی به مقرها سرکشی میکنه و ضمن ابلاغ سلام امام یه اسکناس مزین به امضای امام را هم بعنوان عیدی به رزمنده ها میده.
پرویز چابهاری، بهش میگیم پرویزو متاهله و حقوق بسیج کفاف زندگیش را نمیده دو تا بچه هم داره، خانواده اش بوشهر زندگی میکنن. بسیار شیطون و پر از شر وشوره. چندین بار مجروح شده، توی یکی از مجروحیتهاش یکی از چشمهاش را تخلیه کردن و چشم مصنوعی داره.
حاج آقا به هر رزمنده یه برگ ۱۰۰ تومانی میده، پرویزو نق میزنه و میگه ۱۰۰ تومان به چه دردی میخوره، من باید ۵۰۰ تومان از آقا بگیرم.
میره بغل دست حاج آقا و احوالپرسی میکنه.
حاج آقا در حال نوشیدن چای، با پرویزو خوش و بشی میکنه.
پرویزو روضه خونی را زیر گوش حاج آقا شروع کرد
؛ آقا من زن دارم عیالوارم دوتا بچه دارم مستاجرم........
همینطوری که داره روضه میخونه، حاج آقا دست کرد توی جیبش و ۲۰۰ تومان دیگه بهش داد.
پرویزو یه نگاهی به دوتا اسکناس ۱۰۰ تومانی انداخت، هنوز راضی نشده، با دوانگشت چشم مصنوعیش را از حدقه درآورد و جلوی چشم حاج آقا گرفت و گفت حاج آقا من جانباز هم هستم.
آقای جمی بنده خدا یهویی تکون سختی خورد، استکان را انداخت توی نعلبکی و در حالیکه با عجله از جاش پاشد دست کرد توی جیبش و پانصدتومان دیگه هم بهش داد و از مقرمون فرار کرد و رفت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 از کتاب
یازده / ۱۴۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 در بازگشت از مشهد، مستقیم آمدم تهران و رفتم دانشگاه. شکل و شمایل ظاهری دانشگاه فرقی نکرده بود. اول یک دل سیر دانشگاهی که از صمیم دل دوستش میداشتم را نگاه کردم. دوست داشتم به همه جاهایی که از آنها خاطره ای برایم مانده بود، دوباره سری بزنم و آن خاطرات را مرور کنم. به مسجد کوچک اما با برکت دانشگاه، به آزمایشگاه مدار با آن وسایل قدیمی و درب و داغونش که به سختی میتوانستی یک مقاومت را با دقت در آن اندازه گیری کنی
و به ...
اولین ترم رفتم دانشکده برق. کسی من را نمی شناخت، رفتم دفتر آقای دکتر وکیلی. چند دانشجو مشغول بحث با ایشان بودند. دم در ایستادم تا دور و برش خلوت شد. ایشان نگاهی انداختند و خیلی سریع نگاهشان را از من برگرداندند، اما بلافاصله انگار که چیز غریبی دیده باشند دوباره نگاهشان را به من دوختند. بدون توجه به محیط اطراف و دانشجوهایی که آنجا بودند به طرفم آمدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحظات شورانگیزی بود. تمام دانشجویان مات و مبهوت فقط نظاره گر این صحنه ها بودند و نمی دانستند در اطرافشان چه میگذرد. به دیدار برخی دیگر از اساتید رفتم و کم کم دانشجویان هم متوجه قضیه شدند، در حالی که میخواستم کسی متوجه حضورم در دانشکده نشود. دفتر فرهنگی دانشکده برایم مراسمی برگزار کرد اما این مقدمات خیلی حوصله ام را سر می برد. دوست داشتم سریع سراغ بحث و درسم بروم. به آموزش رفتم، و آمدنم را اعلام کردم. درخواست کردم چند واحد را در همین ترم پاس کنم. با اصرار به آنان قبولاندم که توانایی این کار را دارم. یک ترم نصفه نیمه با حداقل تعداد واحدها فقط واحد دادند. اولش توی خوابگاه دانشگاه تهران مهمان برادرم علی بودم اما مدتی بعد بچه های دفتر فرهنگی خوابگاهم را درست کردند و توی خوابگاه هم مراسمی با حضور رئیس دانشگاه جناب آقای دکتر طائب برگزار شد. در این مراسم بچه ها برای نشان دادن خوشحالی شان کف زدند که برای من بسیار تعجب آور بود. نمیتوانستم باور کنم کف زدن به عنوان ابراز خوشحالی در فرهنگ ما جا باز کرده باشد. سال ۶۵ که اسیر شدم مردم برای تشویق و هنگام شادی صلوات میفرستادند اما...
خودم را آماده کرده بودم برای دیدن خیلی چیزهای عجیب تر. همان موقع یکی از من پرسید: چند سال اسیر بودی قدری فکر کردم، هنگام اسارت ۲۰ ساله بودم و آن موقع ۲۴ سال داشتم. گفتم: حقیقتش ۲۰ سال اسیر بودم. او تعجب کرد. گفتم: من فقط چهار سال از همه عمرم رو آزاد بودم، آزاد از خودم و از دنیا و جاذبه هاش. تمام دارایی ما در اسارت در ته یک کیسه انفرادی جا می شد. هر وقت که ملک الموت برای قبض جانم میآمد با کمال میل پذیرایش بودم. این معنای واقعی آزادی است. اما حالا آن قدر به دنیا و داشته هایش تعلق خاطر پیدا کرده ام که حتی اگر ملک الموت با بشارت بهشت هم به سراغم بیاید مشکل بتوانم
از این همه تعلقات دل بکنم.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂