🍂 ماجرای شنیدن خبر آزادی
وسط بازی فوتبال
روای: رسول بابایی
•┈••✾✾••┈•
زمانی که میخواست تبادل انجام میشود، ما داشتیم فوتبال بازی یردیم. یکسری از بچهها در آسایشگاه بودند و یکسری هم داشتند فوتبال نگاه میکردند. میدیدیم که خیلی شلوغ شده است و همه هورا میکشند! گفتیم لابد به خاطر ما این کار را میکنند و نمیدانستیم جریان چیست، چون در زمین گرم بازی بودیم. این وسط کسی داد میزد. ما فکر میکردیم ما را تشویق میکند، اما بعد فهمیدیم بندهخدا میگفت که: «تلویزیون اعلام کرده از چند وقت دیگه تبادل انجام میشه»، ولی ماها متوجه نمیشدیم. بعد خود عراقیها آمدند و بازی را نگه داشتند. تیم روبهروی ما عراقیها بودند. عراقیها گفتند خوشحال باشید تبادلتان از چند روز دیگه انجام میشه ...
عطای فوتبال را به لقایش بخشیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
🔹 اردوگاه ۱۴
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ضمن تبریک به عزیزان آزاده حاضر در کانال حماسه جنوب و آرزوی توفیقات روزافزون، تقاضا داریم خاطرات خوش روزهای آزادی و دیدار با خانواده و دوستان جبههای خود را بصورت کوتاه برای درج در کانال ارسال نماید. 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂 آخرین نفرات
روای: محمدعلی سلاجقه
•┈••✾✾••┈•
ما در یک حالت بیم و امید زندگی میکردیم. تبادل اسرا از اسرای قدیمی صلیبدیده شروع شده بود. اولین گروه را با هواپیما بردند. عراقیها زیاد نمیگذاشتند ما تصاویر مبادله اسرا را ببینیم.
منتظر بودیم که زمان آزادی ما هم برسد.
به ما یک دست لباس ارتشی دادند. من هنوز هم آن لباس را برای یادگاری نگه داشتهام. عراقیها درشتاندام بودند و اغلب ما ریزهمیزه. لباسها به تنمان زار میزد. بعضیها لباسهایشان را کوتاه و تنگ کردند تا اندازه بشود. سر خیاطها شلوغ شد. یکدست لباس زیر، یک جفت جوراب، یک دست لباس خواب و یک حوله هم دادند. به ما گفته بودند شما آخرین نفری خواهید بود که آزاد میشوید و یا اصلاً آزادتان نمیکنیم. از این رو ما در بیم و امید بودیم که آزاد میشویم یا نه.
به اولین گروه که آزاد میشدند، اسم و شماره تلفنمان را دادیم تا خبر زنده بودنمان را به خانوادههایمان بدهند. فاصله بین آزادی اولین گروه از آسایشگاه ما تا آخرین گروه یکماهی میشد.
شب آخر، فرمانده اردوگاه، ارشد آسایشگاه را احضار کرد. سریع رفتم. گفت: همهتان فردا شب میروید. آن شب تا صبح بیدار بودیم. صبح روز بعد وسایلمان را جمع کردیم منتظر آزادی شدیم. عراقیها گفتند کسی حق ندارند چیزی و نوشتهای با خودش ببرد.
من آخرین نفری بودم که از اردوگاه سوار ماشین شدم.
🔹 اردوگاه ۲۰
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنههايی ديده نشده از ورود آزادگان به حرم مطهر حضرت امام و اقامه نماز عشق با اشکهای شوق
بخشی از سخنان مرحوم حاج سيد احمد خمينی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها
راوی: هوشنگ پایدار
•┈••✾✾••┈•
روز چهارشنبه ۲۴ آذرماه ۱۳۶۹ خبر تبادل را شنیدیم. از شدت خوشحالی اردوگاه روی هوا رفت.
چند روز قبل از آزادی با خطی که یکی از بچهها نوشته بود، روی پارچهای که تهیه کرده بودم، گلدوزی کردم. چون قشنگ شده بود، میدانستم اگر عراقیها این پارچه را ببینند از من میگیرند! صبح وقتی در را باز کردند و آمارگرفتند، صلیب از ما بازدید کرد. سرباز عراقی وقتی داشت مرا میگشت پارچه را پیدا کرد و از من گرفت. گفتم: «من همین یادگاری را از اینجا دارم.» صدایمان که در حال یکیبهدو بودیم بلند شد. از من اصرار و از او انکار. یکی از افسران عراقی این موضوع را دید و آن سرباز از ترس پارچه را، که حسابی مچاله شده بود، به من برگرداند. البته تلافیاش را با لگدی که به من زد درآورد. هُلم داد و گفت برو گمشو!
گلدوزیام را برداشتم و پریدم سوار اتوبوس شدم، انگار هیچ درد دیگری نداشتم. به مرز خسروی رسیدیم. وارد خاک ایران و مرز خسروی که شدیم دیدم که همه فریاد می زنند: هوشنگ پایدار ... برایم خیلی عجیب بود که کسی مرا به اسم صدا می کند. یکی از اقوام ما که سرباز هلال احمر بود و آمده بود مأموریت، مرا دید و شناخت. من در نگاه اول او را خوب نشناختم. چون اجازه ندادند من پیاده شوم. آن سرباز آشنایمان از اتوبوس بالا آمد و با من روبوسی کرد و خودش را معرفی کرد. دیگر او را میشناختم.
🔸 اردوگاه ۲۰
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نهم شهریور ۱۳۶۹ - اولین روزهای بازگشت از اسارت
استان گیلان سپاه شهرستان فومن
از راست: مهدی قربانی، وسط محمدتقی علیزاده معروف به محمد رشتی، سمت چپ رامین تقدس نژاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اثر انگشت
خاطرات اعزام
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔻چند روز به خانه نیامد همه نگران بودند همه جا را دنبالش گشتند؛ خبری ازش نبود. پدرش با نگرانی به سپاه رفت. رضایت نامهای نشانش دادند که اثر انگشت او روی آن بود!
••••
چند روز قبل وقتی از خواب بیدار شده بود نوک انگشتش را رنگی دیده بود!
┄┅┅┅•◇┅┅┅┄
🔻 مسئول اعزام نگاه کرد به سر تا پای پسر. معلوم نبود از کجا فهمیده که او آموزش نظامی ندیده. به خاطر همین شروع کرد به امتحان کردنش.
- ببینم پسرجون اگه رفتی آموزش، بگو ببینم مین گوجهای چه شکلیه؟
- خب معلومه... شبیه گوجه است دیگه
- حالا بگو ببینم مین صخره ای چه شکلیه؟
- خب اونم شبيه صخره است دیگه.
- حالا مین تلویزیونی چه شکلیه؟
پسر خیال کرد مسئول اعزام کلک میزند. با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مین تلویزیونی دیگه چیه؟... شما دارید منو امتحان میکنید؟
مسئول اعزام خندید.
- ببین، دیدی گفتم آموزش ندیدی؟ آره، با اجازه شما مین تلویزیونی هم داریم.
┄┅┅┅•◇┅┅┅┄
🔻 قرار شد یکی از آنها اعزام شود.
پسر گفت:
- شما دیگه پیر شدید بگذارید من برم من جوانم و قدرت بیشتری دارم.
- با هم بریم تا نشونت بدم پیرمرد کیه تو تجربه نداری جوان، دود از کنده بلند میشه.
••••
سوار اتوبوس شدند؛ هر دو با هم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂